——
همیشه بین دو سنگ
گندم که هیچ
سنگ هم آسیاب میشود.
——————–
خستهام به شدت. خسته و دلزده از خستگی. احساس میکنم هرچقدر محکم هم که میبودم زیر اینهمه فشار یک جایی باید دخلم میآمد. چرا تا حالا نیامده؟ نمیدانم. در لحظه و نقطهی خاصی از زندگیام بر پرتگاه آخر ایستادهام. اینهمه تا به حال استخوانهام نشکسته بود. درد بدی دارد این استخوان شکسته لای زخم. نه میخواهم نه میتوانم. یادم آمد شبی را که با احمد شاملو و نصرت رحمانی به صبح رساندم، نصرت گفت: «من و احمد میبایس تو همون چهل سالگی مرده باشیم. چی شد که دووم آوردیم؟…»
شاملو روی قالی به پشتی تکیه داده بود، سرش را چند بار تکان داد: «همینطوره.»
جز آیدا، نصرت تنها کسی بود که اجازه داشت شاملو را به راحتی احمد خطاب کند.
4 Antworten
مرسى آقاى معروفى که انقدر خوب مى نویسین.
من روزى چند بار این وبلاگ رو چک مى کنم و هر روز بى صبرانه منتظر یه نوشته ى جدید از قلم زیباتون هستم.
سلام آقای معروفی، روز خوش، مگه این شعر از شما نیست؟
بهشت یعنی
یک موسیقی ملایم باشد
تو اینجا باشی
سرت روی پایم
دست راستم لای موهات
و دست چپم در حال نوشتن شعر…
اما صبر کن،
من که چپ دست نیستم!
مهم نیست،
تا آن روز تمرین میکنم…
اولویت همیشه با موهای „تو“ست!
📚 من او را دوست داشتم
نوشته:آناگاوالدا
————–
سلام
نه. این شعر من نیست
همیشه بین دو سنگ
گندم که هیچ
سنگ هم آسیاب می شود…
باورتون میشه جناب معروفی این جمله زیباتون شد ،آخرین یادگاری و استعاره از یک دوست گرانمایه؟!
کسی که برام از کتاب گفت و کلمه…و شما..
همیشه دلتنگش خواهم بود..
ری را
درود بر شما…
این حس را از شما وام گرفتم !پس تقدیم به خودتان..
تصویر تو
همیشه مرا خیره می کند!
نگاهم می کنی!
نفس نمی کشی!!
ولی من
تمام نفس هایی که با توکشیدم را باز بو می کنم!