درد

———–

انگار قابیل

یک بار دیگر

هابیل را کشته است

این بار با خنجر

این بار در سینه

چشم در چشم

از ظهر جمعه‌ای در خاطراتم

مزه‌ی همه چیز عوض شده

این که قورت می‌دهم

نان نیست

مامان!

انگار گوشت تنم را تکه تکه

می‌برند و به خوردم می‌دهند

سیب مزه‌ی گِل می‌دهد

آب مزه‌ی گِل می‌دهد

خواب هم مزه‌ی گِل می‌دهد

نه راه رفتن تا پرتگاه خواب

نه خواب تا دلهره‌ی بیداری

نه بیداری تا وسوسه‌ی مرگ

اینهمه واژه در سرم

اینهمه توان دست‌هام

چرا به دادم نمی‌رسد؟

گفتم مامان تو باور می‌کنی؟

گفت مرد که گریه نمی‌کند

گفتم درد که زن و مرد نمی‌شناسد.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

4 Antworten

  1. „ما یکدگر را با نفسهامان
    آلوده می سازیم.
    آلودۀ تقوای خوشبختی.
    ما از صدای باد می ترسیم.
    ما از نفوذ سایه های شک
    در باغ های بوسه هامان رنگ می بازیم.
    ما در تمام میهمانی های قصر نور
    از وحشت آوار می لرزیم.“
    استاد من!
    آری ما هم دلتنگ و خاموش عشقیم. عشقی که نفرینی ست.
    و پائیزش وحشی است و ویرانگر. آری.
    امّا چرا؟ چرا دل ندهیم به آن صدائی که همیشه دوستش داشته اید؟
    همان صدای تا به ابد ماندنی که می گفت:
    „در اضطراب دستهای پر
    آرامش دستان خالی نیست
    خاموشی ویرانه ها زیباست…“
    ———–
    بله. همینطوره

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert