———–
گفت: «آره، تنهام. و تنهاییمو دوست دارم.»
گفتم: «دیگه نمیخوای عاشق بشی؟»
چشمهاش خندید: «مگه میخوام کفش بخرم؟»
«اگه آمادگیشو داشته باشی، فضاش هم فراهم باشه، خودش جور میشه.»
یک جرعه نوشید: «زلزله که خبر نمیکنه.»
گفتم: «یادته هر به چندی دلت میلرزید و عاشق میشدی؟ عاشق کی نشدی تو؟»
«عشق نبود، خیالبازی بود. توی ذهنم.»
«خب اینجوری شناخته شدی. همچین توی ذهن هم نبود. آتیشهایی سوزوندی که شمر هم جلودارت نبود. من البته میفهمیدم داری دنبال عشق میگردی و پیداش نمیکنی.»
لبخند کجی زد که احساس کردم جایی گم شد. بعد خودش را پیدا کرد: «هر کسی به اندازهی کلهی خودش عاشق میشه.»
عجب حرفی! خواستم ته ذهنم حک شود. چند جملهاش را اصلاً نشنیدم. گفتم: «پس دل چی؟»
جوری خیرهام مانده بود که فکر کنم جوابی ندارد. توی این مدتی که ندیده بودمش، چقدر عوض شده بود. یاد گرفته بود برگهای ذهنش را دسته کند، و بهموقع یک برگ مناسب بکشد بیرون: «دل؟ کار دل فقط شعله زدنه؛ زیر هوس یا زیر عشق شعله میزنه چیزی رو جوش بیاره که قل قل کنه؛ آب انگور؟ یا شراب؟ فرقی نداره. اما عشق توی کله پخته میشه.»
بزرگ شده بود. زن شده بود. با وقار حرف میزد، ساکت میشد، نگاه میکرد، میخندید. گفتم: «آره راست میگی. گاهی آدم آب انگور میپزه خیال میکنه شرابه. میشه شیره. بچه که بودم مامانبزرگم یه کاسه پر از برف میکرد روش شیره میریخت میگفت باسی بیا فالوده.»
دلم میخواست خودم را از زیر سکوت و نگاه منتظرش نجات دهم. زدم به شوخی: «اونم بد نیست. خوشمزهست.»
خندید و با شیطنتی زنانه ته صداش را کشید: «نوش جان!»
پاشدم یک موزیک اسپانیش گذاشتم و گفتم: «دلم میخواد تو سرم شراب بپزن. یه شراب ناب بی غل و غش.»
«زهی خیال خام! به تریژ قبات برنخوره آقای باسی! بخوای هوسبازی کنی راه بازه. امکانش هم زیاده. اما شرابای این روزگار آب توشه که هر چی تو سرت بپزیش، بخار میشه میره هوا. یه بند انگشت تهش میمونه که آدم نمیدونه باهاش چیکار کنه.»
«تو که اینقدر بدبین نبودی. بودی؟»
باز ساکت شد، و لبخند ماسید به صورتش. انگار که بخواهد خودش را برای یک آیین آماده کند، گوشوارههاش را در آورد گذاشت روی میز. احساس میکردم خودش را مثل قلم میزند ته دوات و میآید بالا: «درخت از یه جایی به بعد دیگه با هر نسیمی خم نمیشه. بعدش به هر بادی حتا شاخههاش هم نمیلرزه؛ توفان میخواد.»
گفتم: «همینطوره.»
و درازنای شب نفسهای عمیق میکشید.