دالان خاطره


«حافظه به آدم خیانت می‌کند.» این جمله‌ی کلیدی را از یکی از رمان‌های گراهام گرین برداشته‌ام. مگر نه اینکه خودش در همان رمان می‌گوید:
«مال پیدا شده را باید برداشت. این یادت باشد و یکی از قوانین اساسی سرشت بشری است.» اما وقتی فکر می‌کنم می‌بینم حافظه مجموعه‌ای از اطلاعاتی است که جایی در مغز آدم دسته بندی شده و در قفسه‌ی خودش خوابیده است. گاهی نویسنده ناچار می‌شود حافظه را از قفسه بردارد و بیاورد توی دالان خاطره.
در اصل هر بلایی سر حافظه بیاید، درست در دالان خاطره می‌آید. و همان جاست که معمولاً  حافظه دستکاری می شود، و همانجاست که واقعیت بایگانی شده ای به نام حافظه دستخوش تغییر و تحول می شود.

نویسنده با دوربینش در دالان خاطره شروع به کار می‌کند، رنگ آمیزی  می‌کند، کم می‌کند، زیاد می‌کند، و آنچه را که به نمایش می‌گذارد خاطره‌ای است از واقعیت، و اسمش را می‌گذارد داستان یا رمان.
عناصر و آجرهای داستان همین وقایع روزمره‌اند، بن اندیشه‌ی داستان‌های جهان سی و نه و یا چهل تا بیش‌تر نیستند، همین جنایت و مکافات، برادرکشی، جنگ و صلح، حسادت، فقر، پدرکشی و پسر کشی، و بن اندیشه‌های دیگر. اما چند داستان خوانده‌ایم که بن اندیشه‌اش جنایت و مکافات بوده؟ هر چه هست اثر انگشت یک نویسنده است که از بن اندیشه‌های موجود یک اثر ویژه پدید می‌آورد.

داستایوفسکی چه چیزی در شخصیت راسکولنیکوف کار گذاشته که او را جاودانه کرده؟ این را باید شکافت، از سویی در افسونش شناور شد، و از سوی دیگر به راز آن پی برد.
اینکه رستم یلی بوده در سیستان، فردوسی هم بدان معترف است. اما برای من که حالا بعد از هزار سال داستان‌های شاهنامه را می‌خوانم، رستم را به عنوان یک شخصیت ساخته شده در ذهن فردوسی می‌شناسم. من آن یل سیستانی را نمی‌شناسم و لزومی هم ندارد وقتم را تلف کنم تا ببینم کی بوده و چه می‌کرده. من رستمی را می‌خوانم که در دالان خاطره‌ی فردوسی ساخته و پرداخته شده است. آدم‌هایی که از حافظه‌ی تاریخ برداشته شده‌اند، شکل دراماتیک پیدا کرده‌اند و حالا عمر هزار ساله می‌کنند، و در ذهن ما تکرار می‌شوند.
یا هومر در پرداختن به اساطیر یونان، زئوس را ساخته است، پرومته را، هرکول و دیگران را. زئوس بچه‌های خودش را خورده است تا خدای خدایان شود. دیگر کسی نمی‌خواهد بداند که این اساطیر، دیو خدایانی بوده‌اند که در کوه المپ زندگی شبانی می‌کرده‌اند یا داشته‌اند ادای خدا و ملائک را در می‌آورده‌اند. مسئله همه‌ی بافت دراماتیک آثار خلاقه‌ی ادبی است.

زمانی دور یا نزدیک
چیزی که نیمه شبی در پستوی اتاقی در گوشه‌ای از دنیا، در زمانی دور یا نزدیک، در دالان خاطره‌ی یک نویسنده شکل گرفته، روی کاغذ آمده، و بعد ستون فقرات حکومت‌ها را هم لابد لرزانده است.
راستی چرا در طول تاریخ ادبیات داستانی این‌همه مورد سوخت و سوز، و تاخت و تاز قرار گرفته؟ آیا خدایی کوچولو که قصه می‌گوید می‌تواند با داستان و رمان ستون فقرات یک حکومت را بلرزاند؟

من تا به‌حال نشنیده و جایی نخوانده‌ام که داستان یا رمانی توانسته باشد حکومتی را تغییر دهد یا موجب انقلاب و شورش و قحطی و گرانی و بدبختی و فلاکت شود. اما حاصل رنج نویسندگان همیشه مورد بی مهری حاکمان بوده است، و هر چه اثر قوی‌تر و ماندگارتر بوده، بیش‌تر بدان بی مهری شده است. یا لااقل در کشورهایی که حکومت‌های عقب‌افتاده داشته چنین بوده است. شاید همین نشان از قدرتی دارد که در سرشت بشر اسطوره شده؛ و آن چیزی نیست جز عشق و نیاز انسان به قصه.
نیاز به قصه گفتن و قصه شنفتن در نهاد بشر تعبیه شده، و تا بشری روی این زمین هست، قصه هم هست. تنها کیفیت داستان، و تلاش نویسنده برای مانایی داستان است که در این مبارزه، چیزی را در دامن خسته ی ادبیات به دنیا می‌آورد.
 

آجرهای نویسندگی
گراهام گرین نویسنده‌ی انگلیسی از همین پدیده‌هاست که هر سنگ و آجری را که خواسته از هر جا برداشته و در دالان خاطره‌اش تراش داده تا بر آن نام ادبیات خلاقه بنهند.
او حتا به آجرها هم به‌عنوان شئ در رمان‌هایش به شکلی دیگر نگاه کرده، و بدان شخصیتی ویژه بخشیده است. یک‌جا وقتی از کتاب حرف می‌زند در باب سنگین وزنی کتاب می‌گوید: «کتاب خیلی سنگین است، مثل آجر!» نگاه پلیسی نویسنده به او می‌گوید سنگینی کتاب را به آجر تشبیه کند نه به یک گونی خاک.
گابریل گارسیا مارکز در یکی از مصاحبه‌هایش می‌گوید: «من هر چه دارم از گراهام گرین دارم.» اما نمی‌گوید چرا و چگونه. گراهام گرین اما خودش در رمان‌هایش و به خصوص در آخرین رمانش پرده از راز داستان‌گویی‌اش برداشته و می‌گوید:
«آهان! باید یاد بگیری که درست دروغ بگویی. دروغی که داد می‌زند دروغ است به چه درد می‌خورد؟ من طوری دروغ می‌گویم که مردم خیال می‌کنند وحی مُنزل است. گاهی وقت‌ها خودم هم نمی‌توانم بگویم که حرفم دروغ است.»
خیابانی که اسمش کسل بود و از جلو مدرسه‌ی ما رد می‌شد در پیش گرفتیم. از فکر این‌که کاپیتان در قضاوت خود مرتکب اشتباهی شده باشد تنم لرزید. مدیر که جبه‌اش مثل بادبان قایق باز شده بود از حیاط مدرسه بیرون آمد و با هر دو ما حرف زد. اما همه چیز به خیر گذشت.
جلو مدرسه‌ی سوئیس کاتیج لحظه‌ای درنگ کرد اما در بسته بود، بار تعطیل بود. بچه‌ای از داخل یکی از کرجی‌های رنگ‌وارنگ کانال ما را صدا زد و ناسزا گفت. بچه‌های داخل قایق همیشه این‌کار را با بچه‌های مدرسه می‌کردند. همان حکایت گربه و سگ. دشمنی پر سر و صدایی که هیچ‌گاه به زخم چنگ و دندان منجر نمی‌شد. از کاپیتان پرسیدم: «چمدان‌تان توی هتل چه می‌شود؟»
«توش چیزی جز چندتا آجر نیست.»
«آجر؟ می‌خواهی بگذاری‌شان آنجا بمانند؟»
«چرا که نه؟ هر وقت لازم شد می‌توانم چندتا آجر برای خودم پیدا کنم. چمدان هم کهنه است. یک چمدان کهنه با چندتا برچسب که رویش خورده باشد اعتماد مردم را جلب می‌کند. به‌خصوص اگر برچسب‌ها خارجی باشند. چمدان اگر نو باشد بهش می‌آید که دزدی باشد.»
هنوز گیج بودم. هرچه بود، تا این اندازه از زندگی سرم می‌شد که بدانم او، حتا اگر بلیت برگشت خودش را از قبل داشته باشد، باید برای بلیت من پول بدهد. تمام پول من بابت جین تونیک‌های او در سوئیس کاتیج رفته بود. پول ناهار هم هنوز پرداخت نشده بود،  البته ناهار که چه عرض کنم، بگو ضیافت، چون به یاد نداشتم که در عمرم ناهاری مثل آن خورده باشم. کمی مانده بود به ایستگاه برسیم از او پرسیدم: «اما پول ناهارمان را ندادی، درست می‌گویم؟»
«امان از دست تو! پسرجان، صورت حساب را امضا کردم. می‌خواستی دیگر چه کار کنم؟»
«اسم‌تان واقعاً ویکتور است؟»
«اوه! اسمم هر زمان یک چیز است…»  

دوستان خوب رادیو  زمانه، سلام.
برنامه این‌سو و آن‌سوی متن را با جمله‌ی زیبایی از گراهام گرین ادامه می‌دهم: «من هنگام بیداری خواب می‌بینم، نه هنگام خواب.»

* موزیک این برنامه از النی کاراییندرو، ابدیت و یک روز

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

60 Antworten

  1. چقدر همیشه حسرت کلاسهای داستان نویسی شما رو داشتم….و چقدر فوق العاده ست وقتی صفحه باز می شه با یه درس تازه…پنجره هایی که هر بار با منظره ای زیبا غافلگیر میکنند…

    ممنون استاد

  2. زیبا مثل یک رودخانه حاری…گوشتان می دهم…خاطره ایی نوشتم که خود واقعیت است …با خودم می گفتم من همه اینها را زندگی کردم یا خیال؟
    راستی حوالی من هنوز آفتاب است .نمی آیید؟

  3. جناب آقای معروفی… حتما در جریان وضعیت جسمی بابک بیات هستید. لطفا به وبلاگ من سری بزنید و مطلبی که در رابطه با بابک بیات نوشته ام را بخوانید. در این مرحله، اطلاع رسانی مذکور مهمترین مساله است. اگر امکان دارد، لوگوی بابک را به صفحه ی خود بیافزایید. داریوش اقبالی هم با قرار دادن لوگوی بابک در وبلاگش، به جمع ما پیوسته است….

  4. شب به نرمی گام بر میداشت – پای برهنه بر لبه تیغ
    تو را بیگاه در خواب دیدم و با تو بیدار شدم
    و مرا بخت تماشای تو دادند و بر جانم نور پاشیدند
    بر چهره ات نگاهم را دوختم
    و در تو چهره ای بود که واژه را خجل میکرد
    لبخند تو برآمدن آفتاب بود
    و همه شب آفتاب مهمان خانه من بود
    سعید از تهران

  5. در حسرت نیم نگاهی شاید
    تبسم دوباره شب
    چنگ می زند همه کابوس های این خواب آشفته را.
    سبز و همواره پاینده باشید آقای معروفی نازنین.

  6. سلام استاد بسیار عزیزم
    اگر آشنایی با دنیای کتابهای شما نبود زندگی ام بر فنا میرفت.ممنون که من رو به خودم نشان دادیدو دنیا رو….
    خیال صحبت با شما مثل یک آرزوی دور بود، خوشحالم که اینقدر نزدیک هستید
    همیشه مشتاقانه منتظر خواندن درسهای جدیدتان هستم،
    پایدار و سلامت باشید

  7. این همیشه برام سوال بوده که وقتی داستانی رو شروع می کنید از ابتدا آغاز و انجام یعنی چارچوب کلی ،شخصیتهای اصلی و پایان رو ساختید و بعد فضاهای میانی رو پر می کنید یا به مرور با داستان و آدمهاش زتدگی می کنید و آنرا جلو می برید؟ یه جورایی شاید بشه با فیلمی که از روی فیلمنامه از پیش نوشته شده ساخته می شه و فیلمی که به بازیگران اجازه نوآوری داده می شه (خود کارگردان هم از ابتدا تصویر کاملی تو ذهن نداره)قابل مقایسه باشه.

  8. عباس معروفی عزیز،
    دوباره سلام.
    اینکه برای دیدن جواب سوالت به این صفحه سربزنی، اگه هم کنار آنچه نوشتی چیزی برات ننوشته باشه، جواب سوالت رو گرفتی! سوال بهانه بوده، همین که نوشته ات رو گذاشته بین بقیه نوشته ها؛ یعنی آنرا خونده و دیده…عاشقانه ای رو برای چند دهمین بار تو این صفحه مرور می کنی؛ تازه تر می شی و بعد دکمه های صفحه کلید رو یکی یکی می زنی و پاک می کنی تا تک تک حرفها رو پیدا کنی و بگی:
    معروفی بمانید.
    عاشق تر.

  9. سلام
    حقیقتش می خواهم راحت نظرم را بگویم . همان طور که قبلا خیلی پیش آمده که تعریف و تمجید کنم از کارهایتان . می خواهم این بار انتقاد کنم .
    راستش کتاب پیکر فرهاد را خواندم و اصلا خوشم نیامد . نمی توانستم با راوی ارتباط بر قرار کنم . داستان دل را نمیکشید . البته این نظر من بود . و نظر من که دال بر حکم نیست. هست؟
    و اما مطلب دوم :
    من دیگر نوشته های شما را در باب داستان نویسی نمی خوانم . حقیقتش این است که نظریه هایی که بیان می کنید را نمی پسندم . و با عرض پوزش بسیار چندین بار تاثیر منفی آن ها را در نوشته هایم دیده ام . نمی دانم شاید سبک نوشتن من فرق دارد . یا شاید هنوز آنقدر بزرگ نشده ام که نوشته هایتان را در زمینه داستان نویسی درست بفهمم .
    و اما دلم برای شعر هایتان واقعا تنگ شده و جای داستان کوتاه از شما در این جا واقعا خالی است .
    راستی فریدون سه پسر داشت را چگونه می توانم در ایران تهیه کنم؟

  10. سلام آقای معروفی عزیز
    چه خوب است که هر روز میخوانمتان.
    شاد باشید که این حوالی قحطی شادی است.

  11. سلام آقای معروفی
    در مورد مخالفت حاکمان با رمان: به نظر من حاکمان بدون آنکه بدانند به واقعیتی در مورد رمان واقفند، که موجب می شود نتوانند آن را به عنوان یک واقعیت اجتماعی بپذیرند. آن هم آیینه بودن رمان است. آیینه ای که می تواند محدب یا مقعر باشد و یا مواج باشد، مهم این است که آیینه است و زشت و زیبا را نشان می دهد.
    رمان ممکن است نتواند انقلاب کند اما می تواند ذهن انقلابی پدید آورد. شاید نتواند حکومت را براندازد اما می تواند تاثیرات آن حکومت بر زندگی روزمره مردم را با زبان خودشان به آنها نشان دهد.
    به اعتقاد من رمان حاصل بروز آگاهی در میان مردمان یک جامعه است، هر چه آن آگاهی های بیشتر شود وقوف آن مردم نسبت به شرایط زندگی و در نتیجه پختگی رمان هایشان نیز بیشتر می شود.
    رمان واقعیات زندگی روزمره مردم را به خود آنها نشان می دهد و این آگاهی ها از نظر بعضی حاکمان قابل قبول نیست

  12. سلام
    نمی‌دانم این عکس را شما دیده‌ای یا نه؟ قبل از این، قصه‌ی این عکس را از زبان اسماعیل خوئی شنیده بودم.
    امروز برای اولین‌بار است که می‌بینمش.
    نمی‌دانم چرا دارم برای شما می‌نویسم و چرا گریه‌ام را پیش شما آورده‌ام.
    http://www.parand.se/ra-yadmane-soltanpor.htm

  13. چرا درشعار سازندگی دوستتان شرکت نمیکنید. مملکت که در حال ساخته شدن است. تقصیر هم که سر چند تا اخوند است و دموکراسی اسلامی انگلیسی در راه است دیگر اینهمه ناله چرا؟
    آقای علیرضا
    مگر شما در همه ی کارهای دوستان تان شرکت می کنید؟
    فکر کنم بالای سرمقاله ی گردون شماره ۱۰ این چند سطر را برای دار و دسته
    ی کیهان تهران نوشتم، و باز تکرار می کنم:
    من اینجور فکر می کنم
    تو جور دیگری
    آیا هردو را باید کشت؟
    عباس معروفی

  14. جناب معروفی ! من به گفته ی خودم دوستی با چنان مفاهیمی ندارم و اگر داشتم نه چنین دوستانی…
    نه! منهم شراکتی در همه ی کارهای دوستانم نمیکنم . اما دیدم شما عاشق شراکتید و تعریف های انچنانی و موقعیتی ز دوستانتان گفتم فقط بپرسم چرا در ان شعار سازندگی هم شرکت نمیکنید. پس درین مورد شرکت نمیکنید…
    متاسفم! من گردون را نمیخواندم … ممنون ان عبارت که اصلا ربطی به موضوع نداشت و فقط بسیار ابزار ساز… بود اوردید
    ولی فکر نمیکیند شاید زمانی بسیار پیشتر و جای دیگربرای همان دوستانتان در ملکوت تکرارش میکردید و مرتب تکرار کنید که بسیار مناسبتر بود نه برای من.
    نمیدانم چرا یاد نوشته یتان و نقد و ازردگیتان درباره ی نویسنده ای به اصطلاح صاحبنام در ایران افتادم. تفاوتش شاید فقط این بود جهانبینیش دایره ی فردی را مخدوش کرده بود.
    موفق باشید
    the first post has showed error

  15. سلام.
    کتاب و خالق کتاب همیشه در تاریخ محکوم به گستاخی و طرد شدن هستند.
    یک سرنوشت محتوم.
    فصل کتاب سوزی هم رسید.
    فارنهایت در ایران.

  16. آقای معروفی عزیز
    چند روز پیش برای تولد یک دوست سمفونی مردگان را هدیه کردم میدونستم اون کتاب رو دوست داره ، خوشحال بودم!
    امشب به دوستی دیگر کتاب را امانت دادم ، دارم از ترس میمیرم !
    اگه از کتاب، از آیدین خوشش نیاد … دوسشون نداشته باشه میکشمش !
    پ.ن : اینجا دارن کتابا رو جمع میکنن ، با دلیل وجود نداره همه رو بی دلیل !

  17. شما واقعن نظریات را می خوانید؟
    اگر آره – که خوشحالم
    اگر نه – لطفن این یکی را بخوانید.
    آقای معروفی
    من با شما با سمفونی مردگان آشنا شدم! ۱۹ ساله بودم.
    شما فرج سرکوهی را می شناسید؟
    پیغامی اینجا هست ممکن است به او بدهید.
    http://pelleh.blogfa.com
    شما نظرتان چیست؟
    آدرس ایمیل ام را نوشتم.
    خانم ژاله عزیز،
    سلام. من ایشان را نمی بینم، و سخت گرفتار نوشتن هام هستم. سلام مرا هم به او برسانید.

  18. کتاب جدیدتان را در انتشارات ققنوس دیدم! … بسیار خوشحالم که اینجا پیدایتان کرده ام… به امید ارتباط بیشتر!..ع.ش

  19. Salaam:
    (Sorry for not being able to type in Farsi here)
    How excited I am of writing my first comment on the blog of a beloved one whose books have been always my favorites both in Iran at the time of school and here far far away from the beloved homeland…
    Dear Ostaad Maroufi, thanks for your being…thanks for all your beautiful works…the very much tangible characters of your books…
    what can I say…only admire and just admire…
    I always read your blog…have always read all your books…just today I dared to write my first comment…infact my first „salaam“…after all these years of being a little reader of your works…
    Wish you all the best…
    Best regards and thanks for being for Iran…
    Hossein Ataei
    University of Southern California (USC)
    Los Angeles, California

  20. سلام آقای معروفی
    خیلی بچه بودم که سمفونی مردگان را خواندم… شاید یکی دو سال قبل از آن هم بود که بوف کور را خواندم… آن هم یواشکی و زیر پتو … چون شنیده بودم هر کسی کتابهای صادق هدایت را بخواند خودکشی می کند !!! احتمالا این هم از آن حرفهای حکومت بوده که به دلیل مخالفت با هدایت بر سر زبان عوام انداخته بود… آخر یکی نبود بگوید اگر یک نفر بخواهد خود کشی کند خوب می کند به این کتاب چه ربطی دارد… طولی نکشید که فهمیدم خواندن آثار خوب جرم است و پیامدش فهم وادراک خواننده است و اصولا دانستن و فهمیدن که ماحصل مطالعه است زیاد به مذاق حکومتها خوش نمی آید…اساسا نوشتن اثر خوب که جرم نیست… پیامدش جرم ایجاد می کند… خدا نیامرز آغا محمد خان گفته بود: اگر می خواهی در ایران حکومت کنی سعی کن مردم گرسنه و بیسواد باشند … و امروز همان گفته او در اغلب کشورها اجرا می شود… کتاب سولژنیتسین که یادتان هست… موفق باشید…

  21. آقای معروفی عزیز
    به شما ارادت خاصی دارم
    بهتون لینک دادم
    البته من نه داستان نویسم و نه شاعر
    فقط گاهی اوقات از چیزهایی که دوست دارم ( شاید به بدترین شکل ممکن )می نویسم
    پاینده بشید

  22. سلام استاد،
    نمی‌دونم که اجازه دارم شبیه سوال‌هایی که پایین‌تر نوشته‌م از شما بکنم یا نه.
    پس پیشاپیش جسارت من رو ببخشین:
    به نظر شما از دو جمله‌ی زیر کدوم یکی درست یا درست‌تر هست:
    «شبیه کسی شده بود که دارد از پله‌های راه‌پله‌ای تاریک پایین می‌آید.»
    «شبیه کسی شده بود که داشت از پله‌های راه‌پله‌ای تاریک پایین می‌آمد.»
    یعنی بهتره اون قسمت تشبیهی جمله رو به زمان حال بنویسیم یا گذشته؟
    [یادمه توی تکه‌ای از „سال بلوا“ قسمت تشبیهی جمله رو به زمان حال نوشتین:
    «آدمی روزه‌دار را می‌مانست که در بعد از ظهر یک روز تعطیل نمی‌داند وقتش را چطور بگذراند.»
    بهتره همیشه همین‌طوری بنویسیم؟]
    و سوال دیگه این‌که آیا نیازی به استفاده از «دارد» یا « داشت» (یعنی «مضارع استمراری» و «ماضی استمراری») توی دو جمله‌ی اولی که نوشتم هست یا نه؟
    ممنون.

  23. عباس معروفی با درود!
    هر چه تقلا کردم تا بلکه بتوانم داستان را برایت ایمیل بکنم موفق نشدم. لابد باید بگویم خدا بیامرزد پدر وزیر ارتباطات را!
    باری…
    پیرامون روایت آریا نوشته شد. حالا باقی می ماند بقای دوستان و نظر عباس معروفی که منتظرش می مانم.
    ——————————————————————–
    به عباس معروفی که مجابم می کند تا بنویسم:
    «عقرب، میان دود»
    یحیا از همه بچه سال تر بود. داد می زد:
    اصغر یکی پیدا کردم.
    می آمد. خنده اش را از لای دندان های زردش تف می کرد.
    ها! ناکس. خودم خفه ات می کنم. اَ دست مو در برو نیستی.
    چوب را بر می داشت. دور عقرب خطی می کشید. عقرب دمش را بالا می گرفت که بزند
    اصغر نمی زنتت؟
    به هرجا نه بتر ننه اش خندیده!
    راه فرار را می بست و ناغافل چوب را فرو می کرد توی گُرده. پوست چرقی صدا می داد و مایع سفیدی از تن جانور دور چوب چنبره می زد. دم تقلا می کرد تا چوب را میان چنگال بی جانش از توان بیندازد اما خودش وا می ماند. از نفس می افتاد. اصغر سرنیزه را از کمر باز می کرد و می گذاشت روی نیش جانور.
    اَه… اصغر! چه دلی داری تو؟
    خفه! بچه خوشگل! مو خودم می دونم چه می کنم.
    نیش عقرب را می برید و قوطی کبریت را از جیبش بیرون می آورد. قوطی مچاله شده بود. تکانش می داد. یکی را بیرون می کشید. خشکی اش را با سرنیزه امتحان می کرد. می گذاشتش کنار و نیش تازه را پهلوی آن چندتای قدیمی تر جا می داد. نیش خشک شده را که از توی جعبه کبریت بیرون آورده بود توی دست کف مال می کرد.
    ده بجنب نفله!
    یحیا دست پاچه سیگار خشک را خالی کرده بود. توتون هایش را دست چین می کرد و شاخه ها و تکه های بزرگتر را دور می انداخت. اصغر نیش خورد شده را با توتون قاطی می کرد و پوکه خالی سیگار را به لب می گذاشت و مثل جارو برقی معجون دست ساز را می مکید. نوک سیگار را شکلات پیچ می کرد و سعید برایش کبریت می زد. دو کام سبک می گرفت. کام سوم را عمیق می بلعید. چشمانش را می بست و سیگار را رد می کرد به یحیا. پک دوم را نزده به سرفه می افتاد و سرش سنگین می شد.
    انگار آب داغ تو گلو غرغره می کنم..
    سعید می گفت: باز که بالا پایین شدی.
    اصغر چشم هایش را خمار می کرد: خو ای بچه خوشگل و چی به ای حرفا؟
    اصغر باز سیگاری را می گرداند تا به یحیا برسد. دور تکرار می شد. سیگار دست به دست می شد. می گشت. حالا سیگار در سکون بود و یحیا و اصغر و سعید به گردش می گشتند. آنقدر می گشتند تا یحیا از زیر خاکستر که تا سینه اش می رسید سر بالا بکند. خودش را بتکاند. چشم های قرمزش را به مورچه سیاهی که توی چاله آب دست و پا می زد بدوزد. مورچه مدام پایین می رفت و بالا می آمد و آب را تف می کرد. دوباره سرش را زیر آب می گرفت و باز بالا می آورد و آب را تف کرد توی صورت یحیا. لیلا از جایی دور. از زیر آبهای جلبک بسته جزیره مجنون دست تکان می داد و خنده اش قلپ قلپ صدا می کرد. اصغر پوکه خالی توپ ۱۰۶ را بر داشت و ضرب گرفت:
    لیلا لیلا لیلا…! عشق مو لیلا…
    سعید سینه می لرزاند و قاه قاه می خندید.
    نشاشی به خودت؟
    زوزه خمپاره، بچه ها را از جا کند. آب پشنگ زد به سر و صورتشان.
    قیژژژژژژژژژ…… بومب!
    سعید دست جدا شده اش را گرفته بود و می دوید.
    قیژژژژژژژژژژ….. بومب!
    لای و لجن مرداب، چشم های یحیا را در خود گرفتند.
    قیژژژژژژژژژژژ…. بومب!
    تنش گرم شد. پای بریده ای توی بغلش افتاده بود . چشمهایش را با اورکت گل مال شده پاک کرد. نیم تنه ی جدا مانده ی اصغر، پوکه ۱۰۶ را بغل کرده بود و با تشنجی باورنکردنی به خودش می پیچید. روی پوکه می کوبید و صدای گرومب گرومب قاطی سوت خمپاره از تک و تا می افتاد.
    عقرب سیاهی از روی دماغ اصغر خودش را بالا کشید. از روی چشم آویزان مانده اش رد شد.
    اصغر یکی دیگه پیدا کردم!
    سعید با دست بریده در بغل می دوید.
    قیژژژژژژژژژژژ….بومب!
    یحیا تکه های پاشیده شده ی سعید را از روی صورت پاک می کرد و اشک و خون دلمه بسته قاطی شدند.
    اصغر لالمانی گرفته بود. عقرب روی چشم چپش ماند. خون سیاه شده ای از پای پلک راه گرفته بود. عقرب لاکردار دمش را بالا گرفت و کله را فرو برد توی حفره خالی چشم.
    * * *
    اصغر اگه خمپاره و گازِکوفت زدن من خودم جلوشون سینه سپر می کنم. تو سیگاری رو رد کن به من خودت برو رد کارت که از دست نامرادی روزگار دلتنگم. تو آنی که از یک پشه رنجه ای؟
    لیلا بال روسری را می جوید و اشک می ریخت.
    دست خودم که نبود.
    یحیا سیگار را می بلعید. دود غلیظ را به هوا می فرستاد و دور خودش می چرخید:
    به یک یک به دو دو به سه سه. شدم اصغر پرنده!
    دستش را می کشید روی میز و کمد و صدای ترق تروق شکستن ظروف با صدای زنگ دار یحیا توی اتاق دور بر می داشت.
    مادر همیشه همینجور وقت ها پیدایش می شد. لک و لک کنان می آمد. روی زنبیلش پوسته های ساندیس هر کدام بوی یک میوه را به اتاق می آوردند. زنبیل توی دستش سنگینی می کرد. یکراست می رفت توی آشپزخانه و بعد زنبیل را زیر بغل مچاله می کرد. کنار لیلا می نشست. سیگاری آتش می زد.
    مادر جون قربونت برم! این بچه رو ببر اونورتر دود سیگار اذیتش نکنه.
    سهراب اما عاشق دود سیگار مادربزرگ بود. حلقه های دود را چنگ می زد و تکه های از هم گسیخته دود کیفورش می کردند. لبش طرح خنده ی فراموش شده یحیا را تازه می کرد.
    اصلن کی گفته این توله سگ شبیه منه؟ اصلن کی گفته من مردم؟ من نامردم! سبک باران خرامیدند و رفتند. اصغر یادش خوش. نعشه که می کرد دم می گرفت: کربلا کربلا ما داریم می آییم. کربلا کربلا.. کربلا کربلا… کربلا کربلا… کجا بود؟
    مادر اشک می ریخت.
    خدا خودش از سر تقصیرات همه می گذره. گفتم زن بگیره حالش خوب می شه. لیلا رو هم که دوست داره. عاشق و معشوق بودن یه زمانی.
    لیلا توی دامن مادر غرق می شد و سهراب با دامن مادربزرگ، دالی موشه بازی می کرد.
    مادر تازگی ها سرش درد می گرفت. چشمانش سیاه می شدند و روز به روز ورم پایش بزرگ تر می شد.
    وای مامان! نمی دونم چرا سینه ام می سوزه. نفسم یهویی بند می آد.
    یحیا لحنش عوض می شد: مامان همش به خاطر بادِ پاهاته. بذار واسه ات تیغ بزنم. از اصغر یاد گرفتم. جون تو خوب می شی ها. بادش در می ره. اصغر تیغ رو داغ می کرد و می ذاشت روی جایی که عقرب لامصب نیش زده بود. لباش رو می چسبوند به زخم و می مکید. خون رو با تف بیرون می انداخت. چندبار که این کار رو می کرد. دست می برد توی جیبش و یه چیزی روی زخم می مالید. خودش می گفت این مرهم بر هر درد بی درمان دواست. اینجوری کسی که عقرب حسابش رو رسیده بود زنده می رسید به بهداری.
    سهراب چشم ها و ابروهاش سیاهِ سیاه بودند. اما یکیشان به چپ مات می ماند و یکی به راست. لب های درشتش ترک داشت. مژه های بلندش برگشته بودند. با قیافه مردانه اش انگشت شست را می مکید و ملچ ملچ صدا می کرد. لیلا صورت مهتابی و گرد سهراب را می چسباند به صورت خودش. خط مورب کبودی روی بینی سهراب بین دو چشم منحرفش نشسته بود. مادربزرگ، سیگار را توی نعلبکی له می کرد و او را توی بغل می گرفت. یحیا آرام می شد. چشم های سهراب توی اتاق پی یحیا می گشت. یحیا نفس که می کشید صدای سوت می آمد. گوشه اتاق چمباتمه می نشست و تاول های روی بازو و سینه را نگاه می کرد که روز به روز بزرگ تر می شدند.
    انقدر بزرگ بشین تا یهو بترکین و گندتون دنیا رو ور داره. به درک!
    مادر، سهراب را مقابل یحیا روی زمین می نشاند و دو مرد در چشمان هم خیره می شدند و به هم می خندیدند. سهراب، شست را توی دهان می مکید و یحیا هم به تقلید او انگشتش را توی دهان می کرد و انگشت های دیگر را توی هوا تکان می داد و سهراب مثل کودکی های یحیا می خندید. آنقدر می خندید تا یحیا به سرفه بیفتد. صدای سوت حالا چکاچاک شمشیر شده بود. درون را زخم می زد. سرفه می کرد تا سیاه بشود و چشم که باز می شد دانه ای اشک از پای چشم های لیلا سر می خورد و از چاک لبهای یحیا زبان را شور می کرد. شانه های لیلا تکان می خوردند و یحیا سرش را لای سینه های گرم او فرو می برد.
    مادر همانطور که آمده بود می رفت. زیر لب حرف می زد. دعا می خواند. ذکر می گفت و توی خیابان چادر سیاهش با باد تکان می خورد. صورت چاق و مهربانش را از خانه می برد. می شلید و سینه اش می سوخت و شقیقه هایش را با کف دست می مالید و می رفت. هر روز چاق تر می شد. چین و چروکها بازتر می شدند. مثل پارچه ای که هرچه بیشتر بکشی صاف تر می شود. و یک روز که رفت دیگر هیچ وقت نیامد.
    * * *
    یحیا مدام سرفه داشت و تشنج امانش را می برید. سیگار پشت سیگار و هووف که می کرد اتاق سفید می شد. توی سفیدی می چرخید و تاول هایش را با خودش جابجا می کرد. آنقدر می چرخید تا صدای سوت بشود چکاچاک شمشیر و لیلا هر روز لاغرتر از پیش بود. چشمهای سهراب توی اتاق می گشتند. یکی به چپ و یکی به راست. خط مورب کبودی که بالای بینی بود کمرنگ تر می شد.
    اصغر از پشت خاکریز دست تکان می داد. یحیا قاب عکس مادر را به سینه چسباند و روی زانوها تاه شد. تاول ها می ترکیدند و می سوختند. آسمان منور باران بود. اصغر روی گرده ی عقرب سیاهی نشسته بود و مقابلش تانک های عراقی به صف شدند. سهراب روی لوله تانک عراقی انگشت می مکید و ملچ ملچ صدا می کرد. سعید به بازوی بریده اش تف زد و چسباند جای اولش. عقرب چشمهای قرمزش را به سهراب دوخته بود. منورها توی آسمان می رقصیدند. آسمان، شب بود. زمین، روزِ روشن. عقربِ اصغر، پا به زمین می کوفت و گرد و خاک می کرد. خاک پاشید توی حلق یحیا. سرفه کرد. صدای چکاچاک شمشیر بلند شد. صدای تِرتِر دوشکا اوج گرفت و به زمین خورد. عقرب پا به زمین می کوفت و خاک بود که سرفه می آورد. سرفه بود که دوشکا تِرتِر صدا می کرد و بازوی سعید می افتاد و باز تف می زد که سر جای اولش بچسباند. قیژژژژژژژژژ…. بومب! نیش عقرب از آسمان می بارید. دوشکا روی سهراب نشانه رفته بود و ترترترترترترترتر… چشمهای سهراب مثل دو قناری وحشت زده توی قفس می چرخیدند و قیژژژژژژژ…بومب! می چرخیدند و قیژژژژژژژ…بومب! می چرخیدند تا یحیا پلک ها را باز کرد.
    پشت چادر اکسیژن همه چیز تار بود و محو. لیلا صورت سهراب را لای سینه های گرمش فشار می داد و یحیا می دانست حتماً پای چشمهای لیلا برق می زند و باز لاغرتر می شود. نسخه توی دستهای لیلا سنگینی می کرد. نشست. دست های کوچک سهراب روی صورتش بازی می کردند. از لبها خودشان را روی چشم ها می کشیدند و خیس می شدند. تیغه بینی را پایین آمده و باز روی لبها بودند. چشم ها توی اتاق سراسر سفید، چپ و راست می شدند. لیلا یقه پیراهن را باز کرد. استخوان جناق سینه از زیر پوست بیرون جهیده بود و لکه های قهوه ای داشت. پستان را توی دهان کودک گذاشت. به دیوار تکیه داد و چشم ها را بست. گره روسری باز بود و دست یحیا روی گردن لیلا می چرخید. یحیا هژده ساله بود و لبهایش را چفت لبهای لیلا کرد. صورتش خیس بود. دهان لیلا شور شد. روسری روی شانه ها افتاد. مادر هنوز کنار عکسش روبان سیاه چنبره نزده بود. زنبیلش با پاکت ساندیس خوشگل می شد. از پیچ کوچه می گذشت و چادرش در باد تکان می خورد. دستهای یحیا روی تن لیلا می لغزیدند. گنجشک ها توی حیاط از سر و کول هم بالا می رفتند. صدای آژیر بلند شد. یحیا سربند سبز به سر بسته بود تا از پشت شیشه های اتوبوس برای لیلا دست تکان بدهد. همه جا رنگ خاک بود. مادر، بسته آجیل و یک قرآن جیبی از توی زنبیل بیرون آورد. لیلا پنجه کشید به شیشه اتوبوس و یحیا لبخندش را چسباند به شیشه. پهن شد و کش آمد و لیلا هم خندید. اشک روی صورتش خط می انداخت و شانه هایش می لرزیدند و می خندید. اتوبوس دور شد و لیلا در آغوش مادر بود. هر شب موشک از آسمان می بارید. آژیرها رنگشان عوض می شد و یحیا روی تخت دراز به دراز افتاده بود و کپسول زشت و دراز اکسیژن، ضدزنگ خورده بود.
    سهراب پنجه کشید به صورت لیلا. جیغ زد و گریه اش را ول داد توی اتاق خالی. صدا شکم بر می داشت و پهن می شد توی اتاق. خودش را به دیوارها می کوفت و از لای درز پنجره ها بیرون می رفت. زنِ سفید دستگاه شوک را چسباند روی سینه های یحیا. قیژژژژژ…بومب! یحیا بالا می پرید. قیژژژژژژژ….بومب! تاول ها یکی یکی می ترکیدند و آب زردشان را روی تن جاری می کردند. صورتِ زنِ سفید محو بود. سهراب خودش را روی زمین می کشید و ونگ می زد. قیژژژژژژژ….بومب! لیلا مات مانده بود به مانیتوری که خط سبزش ممتد جیغ می کشید. قیژژژژژژژژ…بو….م…ب!
    * * *
    لیلا لاغر شده بود. آنقدر لاغر شده بود که از لای حفره های خالی خاطره به راحتی می گذشت. می رفت و می آمد و سهراب مدام روی زمین می لولید و چشم های چپ و راستش را به همه جا می دوخت. لیلا سیگار می کشید. سهراب به پرده های دود چنگ می زد. تکه های عروسک ها را از ساک بیرون آورد.
    بیست و پنج تا!
    تکه ها را به هم می چسباند و کنار می گذاشت. سوزن توی انگشت فرو رفت و درد توی استخوان پیچید. روی دیوار، یحیا دست در گردن مادر انداخته بود و دیگر بدنش تاول نداشت و موهایش سفید نبودند و مدام می خندید. عروسک ها را کنار زد و دست های کوچک سهراب را توی دست گرفت. هر روز اتوبوس می رفت. یحیا سربند سبز به پیشانی می بست و خنده اش پهن می شد روی شیشه اتوبوس. موشک و عروسک از آسمان می بارید و لیلا در آغوش یحیا می خوابید و گنجشک ها با هم بازی می کردند. مادر جوانی اش را توی چشم های لیلا می آورد و برای سهراب شیر و پوشک می خرید. یحیا با عراقی ها مسابقه می داد. سربازان عراقی گوشه ای از اتاق صف بسته بودند و ایرانی ها هم در سمت دیگر. خمپاره جیغ کشید و شروع شد. طناب، کش می آمد و رگ های گردن برجسته می شد. ایرانی ها پشت به پشت هم داده بودند. پاشنه ی پا را توی زمین سفت می کردند و می کشیدند. عراقی ها به جلو کشیده می شدند. اما زور که می زدند حالا ایرانی ها را با خودشان جلوتر می آوردند. طناب هی کشیده می شد و صدای دوشکا بود که ترتر صدا می کرد و یحیا رو به لیلا و سهراب می خندید. مادر از توی زنبیلش آجیل درآورد و به سربازها تعارف می کرد. عراقی ها از هفت بند تنشان عرق شره می کرد و ایرانی ها هی هی گویان زور می زدند که طناب بیشتر کشیده بشود. ترمز ماشین شیهه کشید و طناب پاره شده بود. لیلا خودش را پرت کرد توی پیاده رو. راننده با فریاد از ماشین بیرون جست. برج با آن سفیدی چرکمالش پاها را از هم باز کرده بود و با تکبر در میان میدان ایستاده بود. بوق بوق ماشین ها و شیهه ترمزها قاطی عربده های رهگذران می شد. بالای برج دود غلیظی ثابت مانده بود و خیال تکان خوردن نداشت. لیلا کج و راست می شد. پایش به جدول سیمانی گرفت و باز بلند شد. برج روی نوک پنجه قد کشیده بود تا دورتر را ببیند. دود مجال نمی داد. یکی با چشمان گرد شده ایستاد. یحیا توی دود سفید سیگار معلوم نبود می خندد یا گریه می کند. شانه های لیلا می لرزیدند. سهراب انگشت می مکید و دستش توی هوا دود را چنگ می زد. مادر می شلید و دور می شد و چادرش مثل پرچم سیاهی در باد می آمد. سهراب لای پاهای برج انگشت می مکید و روسری خونی را به سر و صورت خودش می مالید. تکه های جدامانده عروسک ها روی زمین، پخش و پلا شده بودند. عقرب زرد کوچکی سراسیمه لای لباس های سهراب خزید. برج پاهایش را بیشتر باز می کرد تا برای جمعیتی که می رفتند و می آمدند جا باز بشود.

  24. سلام استاد معروفی .یک سال است که هی به وبلاگ شما سر می زنم و سال هاست که هی دوستتان دارم وحتی یک بار افتخار ندادید وبلاگم را ببینید و نظر بدهید تا دلخوش باشیم به همین چیز ها که …استاد اینجا, توی این محیط گند به همین نگاه ها دلخوشیم.به همین امدن ها.استاد با من دوست شو قسم می خورم اگه بخوای جلوی سر در سیمانی دانشگاه خودمو اتیش می زنم……………..

  25. سلام استاد .هنوز متن اخرتان را نخوانده ام …قبل از هر چیز لطفن ادرس وبلاگ من را تغییر بدهید و ادرس جدید را وارد بنمایید. مجددن خواهم امد .شاد باشید وایام به کامتان

  26. ممنون آقای معروفی.
    ممنون که هستید
    راستی…
    دیدید؟
    بابک بیات هم رفت.ما شادی هایمان را یکی یکی از دست می دهیم.
    حیف…

  27. سلام من قبلن هم مزاحم شما شده بودم ولی نمی دانستم به شرطی جوابم را میدهید که حتمن باید از شما تعریف کنم .بعد اگر وقت کردین جوابم را میدهید . دو داستان برایتان فرستادم اصلن هم برایم مهم نیست که نظرتان چی هست ولی این را فهمیدم که ربطه بازی ها بین کسانی که این همه ادعای مخالفت با این جور چیزها را دارند و به اصطلاح روشن فکر هستند هم وجود دارد .البته این را هم بگویم من از داستان هایتان لذت میبرم ولی هیچ وقت کاری به نویسنده داستان ندارم و می گویم فلان داستان خوب است و فقط راجع به داستان فکر می کنم نه نویسنده ی آن . خوش باشید نویسنده فریدون سه پسر داشت

  28. معروفیِ عزیز:
    سلام.
    چندین بار ایمیل زدم که شاید به خاطر همون قضیه ویروسی بودن باز نکرده باشید.
    چند هفته پیش توی نمایشگاهِ کتابِ مشهد چشمم به جمالِ چاپِ جدید سال بلوا افتاد.
    نمی دانم شما خودتان چاپ جدید را دیده اید یا خیر؟
    صحبتِ من طرح روی جلد این کتاب است که کاملا تغییر کرده است و وااای….
    بیچاره نوش‌آفرین…خوب است حسینایی نیست که ببیند …
    واقعا متاسفم و ناراحت. از شرایط چاپ و قرارداد شما با ققنوس مطلع نیستم که آیا آن‌ها بدون اجازه‌ی شما حق تغییر جلد را داشته‌اند یا خیر؟ یا شاید هم شما در جریان هستید و من کج سلیقه؟
    عاجزانه می‌خواهم پیگیری نمایید.سال بلوا کتاب دعای من که نه کتاب دعای خیلی‌هاست.
    قلمتان را می‌بوسم.
    صادق عسکری
    ( لطفا این کامنت را منتشر نفرمائید).

  29. جناب معروفی عزیز با کسب اجازه از حضورتان لینک شما را در میان پیوند هایم قرار داده ام . اگر ایرادی بود آگاهم کنید . یاحق …..حمید رضایی

  30. سلام
    برهودم استاد . به نظر شما این همه مخالفت و این همه گفتارهای روشن فکرانه سودمند است ؟ مشکل از فرهنگ تک تک ایرانی هاست و اگر درمان آن را فرهنگ سازی می دانید توهمی بیش نیست ایرانیان هنوز در عصر خاله زنک غجر دست و پا می زنند و این لیاقت ما ایرانی هاست .
    علی علی

  31. با سلام .خدمت استاد معروفی . میخواستم از شما خواهش کنم که در مورد زندانیان سیاسی و دانشجویان زندانی مطلبی بنوسسید

  32. راستی معروفی جان یک وقت تعارف نکنید و خدایی نکرده در رو دربایستی قرار بگیرید و زبانم لال زبانم لال به منی که این همه وقت است لینک داده ام به شما و با جدیت می خوانمتان خدایی نکرده لینک بدهید ها

  33. سر راست
    قطیعت
    با عدم
    به صبح بی شروع
    بر مضارع بی رنگ ماضی ها
    به وقت لحظه ای
    که سر راست کردی
    به گیرندان فانوسی
    بین خود وتاریکی
    تا خام مجالی پرکنی
    که روشنی ،
    های
    دل بی تاب تو
    فریاد
    به نقطه حیرت
    برای
    که این همه روز
    چراغ روشن داری
    بر میز بی رنگ شب .
    دوباره ایستاده ی
    بر سر خط آغاز
    تا بیاید
    بیایند
    و کوتاه رنگ
    زه سپیده غروبان تنهایت
    به بستر خاک
    به شب برند
    به غفلت بی حضوریت
    و تو همچنان
    ایستاده ای
    زیر شبانه
    شب
    به فکر
    شروع آی
    دل بی تاب تو

  34. سلام بر حضرت استاد علیه السلام
    بی صدا می آیید چرا؟
    فکر می کنم حد اقل ارزش یک جواب سلام را داشته باشم
    این روزها دارم برای چندمین بار پیکر فرهاد را می خوانم دوست دارم با من حرف بزنید
    منتظرم
    سلام زن شرقی
    من هم دارم سعی می کنم رمان تازه ام را به پایان برسانم.
    با مهر
    عباس معروفی

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert