داستان برلین گرچه برای من ادامهی همان دورههای داستاننویسی بود که به توصیهی هوشنگ گلشیری از سال ۱۳۶۴ با گروهی آغاز کرده بودم، و آخرینش در آکادمی هنر سمندریان در سال ۱۳۷۴ به دستور وزارت اطلاعات تعطیل شد، اما برای بچههای برلینیام تجربهای تازه بود که با تجربههای ویژهی غربت، „زندگی“ را داستان کنند.
میخواستم بهشان نشان دهم که هر کدامشان دستهای توانایی دارند. میخواستم از دستهاشان داستان درآورم، و توانستم. داستان را آنها نوشتهاند و من احساس غرور میکنم. میبینید؟ و میگویم میخواستم… و توانستم.
تجربهی تبعید و مهاجرت بزرگترین سرمایهی بچههای من است. تنهایی، سختی، غربت، بیکاری، و حتا گاه گرسنگی و یا بی عشقی موضوع کار آنها بوده است. آدمهایی تحصیلکرده که اینجا فقط داستاننویس بودهاند، نه جامعهشناس و مهندس و روانشناس و سیاستمدار…
شناسنامه، فهرست و مقدمه کتاب را اینجا ببینید: Download file
33 Antworten
چه خوب که برگشتید آقای معروفی عزیزم. دل تنگتان شده بودم.
سلام
به قول فرانسوی ها سان ووآق (ندید) که باید کتاب جالبی باشد …. در جمع و حاصل گفت و شنود و بحث و مداقه هماره بهتر است از تنها و در سکوت درون
خسته نباشی شما ….
خسته نباشید همگی …..
سلام استاد! خود کتاب یا نسخه اینترنتی را چگونه می توان تهیه کرد؟ به هر حال ما هم درغربت هستیم حتما به دردمان می خورد. زنده باشید !
استاد گرامی سلام: تبریک که نتیجه تلاش هایت را می بینی…
دوست دارم بخوانمش… ادبیات مهاجرت را دوست دارم.. از وقتی آمده ام اینجا (آمریکا ) تصور بهتری دارم از همه این ها که تا بحال می خواندم و کمتر می فهمیدم…
ضمنا من با اجازه شما لینک وبلاگ شما را گذاشتم در پیاده رو…
سلام. حال تان خوب است استاد؟ چقدر این شعرهای مناظره گونه تان لطیف و زیبا هستند… دلتنگتان بودم آمدم سراغ خانه تان شاید متن جدیدی بخوانم که با این متن مواجه شدم. چه خوب می شد برای ما که دسترسی به داستان های برلین نداریم چند داستان از این مجموعه را بگذارید تا بتوانیم بخوانیمشان. سرفرازباشید…
بعضی وقت ها دلم می خواست تمام این سختی های مهاجرت را می کشیدم اما جایی بودم که می تونستم بدون دغدغه ی سانسور و این حرف ها بنویسم و اگر داستان هایم ارزش چاپ داشت به راحتی چاپ می شد. اما من این جا اسیرم. اسیر عشق و اسیر بچه . برای همینه که با همین دغدغه ها می نویسم ولی حتی همین داستان های سانسور شده را چاپ نمی کنند. حالا نمی دانم مشکل چاپ دارند یا ارزش چاپ ندارند. اینجا خر تو خره. هیچکس به آدم جواب درست نمی ده. داستان هاتو که به یه نشر می دی حتی نمی دونی کی می خونه. نمی دونی طرف این کاره است یا نه. به ت می گن نه و بعد می بینی چه مجموعه های افتضاحی در می یارن. امیدوارم به زودی بتونیم این مجموعه ی شما رو بخونیم.
من ادرس ایمیلم رو اشتباه نوشتم. نمی تونم ادرس درست رو بنویسم. شاید به زودی یه ایمیل با یک اسم دیگه به جز اینی که دارم باز کردم و براتون فرستادم.
سلام آقای معروفی عزیز!
من هم دوست دارم نویسنده شوم. کاش بشم، نه؟!
موفق باشید.
سلام آقا
من از همون شاگرد های شما در کلوپ استاد سمندریان هستم. همونی که داستانش بهترین شد و با شما گاهی تا امام حسین می آمد و تو رنو سفید شما می نشست و باهاش تا برسی کلی حرف میزدی. و گاهی فیلم های خوب به شما می داد . یادتون هست؟ اسمم اکبر هست و با زیبا و نیلوفر و بچه های دیگه به عشق اون کلاس زودتر می اومدیم تا صندلی ها را اونجور که شما می خواستین بچینیم. دور تا دور کلاس تا بقول شما از پشتمان مطمئن باشیم. آخه آن روز ها از پشت، خیلی ها ضربه می خوردند و می افتادند. همان جور که ما با تمام مراقبت آخر نرسیده ،از درخت افتادیم. حالا که وب لاگ شما را می خونم از حسرت اون روز ها می میمیرم. اون بچه ها حالا برای خودشان کس و کسانی شده اند. بعضی ها داستان مینویسند ؛ بعضی ها در روز نامه کار می کنند ؛ بعضی ها شعر میگویند و از بعضی ها مثل زیبا هیچ خبری و اثری نیست. دیدم از شاگردان برلین مجموعه در اوردید به نظرم رسید پیشنهاد بدهم از این بچه های تهران هم داستان بگیرید و این بار در کنار هم نسلان ما در خارج از کشور ؛ آنها را به چاپ برسانید. اگر منت بر ما بگذارید ؛ من همه جوره برای تهیه داستان ها در خدمتم. [email protected]
راستی کاش html داستان های برلین را روی نت و وب خودتان می گذاشتید تا ما این طرف آب بخونیم.
سلام…فقط خواستم سلام کرده باشم…سلام کردن به شما که از آثارتان می شناسمتان حس خوبی است…سلام…
خسته نباشید
حس معلمی که تجلی اموخته هایش را میبیند بسیار زیباست
این غرور گواری وجودتان
از بعضی تنها میتوان چند کلمه ای اموخت و از بعضی دریا دریا
در این سالها در کوزه ی وجود هرکدام از ما به اندازه ی ظرفیتمان اب ریخته اید
ممنون “ ای معلم بزرگ همه درسهای مقدس من….“
nemigam sakht tare vali hesse ghorbat too keshvare khode adam kheili sakhte …
اون وقت ها که کتاب هاتون رو می خوندم و شما ایران بودید… به زور می تونستم یه چیزایی ازشون بفهمم. شاید اولین باری که سال بلوا رو خوندم ۱۵-۱۶ ساله بودم.اما حالا که کتاب هاتون رو که برای بار صدم می خونم و می فهمم چقدر افسوس می خورم. راستی این مطلب این دفعه تون منو یاد مصاحبه تون با چلچراغ انداخت. مال همون وقتی که من چلچراغ می خوندم و الان ترجیح می دم نخونم. موفق باشید حتی در غربت…
سلام. زیبا می نویسید. من که مشتری دائمی شدم و به وبلاگ تان لینک هم دادم. منتظر نوشته های بعدی تان هستم موفق باشید
جناب معروفی چه خوب بود این کتابهایی را که هرگز به ایران وارد نمی شوند را به هر صورتی که ممکن بود در سایت خود می گذاشتید تا استفاده کنیم. آیا کتابی که در ایران مجوز چاپ نمی گیرد می شود در برلین انتشار یابد؟ به چه صورت؟ ممنون
سلام خانم بهاره خلیقی
نشر گردون و چاپخانه گردون بیشتر به خاطر نشر کتاب هایی که در ایران مجوز نمی گیرند حضورش پررنگ شده.
زمانی که چاپخانه هم نداشتیم، شازده احتجاب گلشیری و تجددستیزی عباس میلانی و هفتاد سنگ قبر رویایی و… را منتشر کردیم، حالا چاپخانه هم داریم برای کمر نازک سانسور.
مهم این است که بوف کورمان را در بمبئی ۵۰ نسخه به طبع برسانیم، حالا البته این رقم کمی تکان خورده و شده ۵۰۰ یا ۱۰۰۰ نسخه.
در واقع ریشه ی درخت را اینجا – به رسم هدایت و بوف کور – در آب می گذاریم تا روزی در خاک وطن بکاریم.
خب، عمر ما هم در زورآزمایی و مچ زنی با متولیان سانسور سر شد. این بهتر است که جای واژگان ما سه تا نقطه بگذارند و بعدها جای نقطه ها را با آجر پر کنند! غمی نیست.
با مهر/ عباس معروفی
آقای معروفی عزیز غربت شاید با عبور از مرزها جدی تر وعمیق تر شود اما اینک در کشورمان معنی آن را می توانی لمس کنی در خانه غریب بودن دشوار است
اینجا را کردیم خانه خودمان !
گاهی اوقات از آمدنهای مکررم ناراحت میشوم. مرا ببخش عزیز خوش نوا!
(رختخواب پهن شده وسط پشت بام خونه انگار هیچ وقت نباید جمع می شد.
زبون درازی حیاط کوچک بالا بود به آسمان بزرگ .
همیشه قبل از غروب می رفتم پیشش .
هر دو نگاهمون به آسمون بود.اما اون بیشتر پشت من قایم میشد. بیچاره می ترسید.
من اما چشمامو هیز می کردم به طرف خونه خدا. دستاش رو می دیدم وقتی که داشت چراغ ماه و روشن می کرد ….
ماه و دوست دارم زیاد.
اما امان از وقتی که سروکله ستاره های روسپی حسود با او عشوه های خرکی و چشمک های پشت سر هم پیدا میشه. حالم از شون بهم میخوره.
…
زل می زنم تو چشمای خدا: چرا این خاک توسرها از اینجا نمی رن؟
دوباره دستای خدا رو می بینم.
می دونه عاشق بارون شهابم. )
„تبسم بخاطر تو „تازه ابتدای راه است جناب معروفی! خودش هم خوب می داند. احساس می کند داستان یک دست نیست و (اما) زیاد تکرار شده.
دنباله معجزه در داستان نیست. اما نیمچه داستانش به دلش خوب نمی نشیند.
مهربانیت را سپاس!
آقای معروفی برای نوشته „روشنفکران دینی“ کامنتی برایتان گذاشته بودم و اصلا فکر نمی کردم که تیغ ممیزی تان زخمی اش کند. نه به کسی توهین کرده بودم نه حرف نامربوطی میزدم…چرا؟ آخر چرا؟ این صفحه کامنت را گذاشته اید که یک مشت دختربچه تازه بالغ بیایند و از رمانهایتان تعریف کنند؟ مهاجرت اینقدر خردتان کرده که حرف حساب یک نفر دیگر را قلم بگیرید؟ ندیده بگیرید؟
دوست عزیز،
من نه مهاجرم، نه چیزی مرا خرد کرده، اما در صفحه ام اجازه نمی دهم کسی به کسی فحش بدهد. در ثانی شما فکر می کنید اگر بگویید فلان دولتمرد پفیوز است رژیم سرنگون می شود؟
بعد هم اجازه بدهم کسی به راحتی پشت نام مستعار بنشیند و مرا سانسورچی بخواند؟ یا به جوان های وطنم بگوید دختربچه ی تازه بالغ؟
راستی شما کی بالغ شدید؟
یا…؟
من صبر می کنم. صبرم زیاد است.
با احترام/ عباس معروفی
نه آقای معروفی. اگر آن کامنت را در زباله دانی نینداخته باشید می بینید که من به کسی فحش نداده ام. فقط به شما گفته بودم: نویسنده خوبی هستید اما سیاستمدار خوبی نیستید. گفته بودم که شما را نفرت و کینه راهنمایی می کند اما یک مبارز سیاسی برای بهروزی خودش و مردمش می جنگد. گفته بودم که اگر در این راه ( راه سیاست) وارد می شوید با علم سیاست( که اصلا هم علم کثیفی نیست) وارد شوید. گفته بودم چس ناله نکنید. پشت اسم مستعار هم پنهان نمی شوم. صادق نوابی دانشجوی صنعتی شریف هستم. شاگرد جمال میر صادقی. عضو شورای عمومی انجمن اسلامی و هیچ وقت شما را به خاطر سانسور نوشته ام نمی بخشم.
آقای صادق نوابی
من از شما کامنتی نداشتم،
و برای احساس تان ممنونم.
یادتان نرود که من سیاستمدار نیستم، و علم سیاست را نمی شناسم. فقط گاهی در زمینه های گوناگون قلم می زنم. ژورنالیسم سیاسی یا اقتصادی یا فرهنگی با تخصص در آن رشته ها توفیر دارد. در امریکای لاتین کسی به مارکز نمی گوید چرا درباره ی لایروبی رودخانه مقاله نوشته است. در ایران همه درباره ی ادبیات اظهار نظر می کنند، و اگر یک نویسنده جمله ای درباره ی سیاست بنویسد علیه او موضعگیری می کنند. چرا آقای نوابی؟ چرا من نتوانم حتا اشتباه کنم؟
به آقای میرصادقی سلام مرا برسانید. „نه آدمی نه صدایی“ و „چشم های من خسته“ از او کارهای قشنگ و ماندگاری است. مثلا فضای قصابی ها را عالی ساخته است و…
همین.
شاد باشید.
با احترام/ عباس معروفی
آقای معروفی یک روز که محمد عرب زاده نازنین نوشت :
“ بچه گی هامون با آژیر سفید و قرمز، رنگ گرفتند و تفریحمون تماشای رد سفید دنبالهی میگ ها و فانتوم های عراقی بود که خط می کشیدند روی تن آسمون . کودکی های من و تو رو خط می زدند. دنیای کودکی که باید توی یکی بود یکی نبود و قصهی دختر شاپریون و توی ده شلمرود غرق می شد، حالا نوجوانی شده بود که به فرمان عقیده زیر تانک می پره. “
تلخ شدم و از توی صندوقچه قدیمی، لابه لای کاغذهای کاهی، شعری را بیرون کشیدم که سال ها قبل نوشته بودم:
دختر شاه پریون
هوا سرده
برگای درختا زرده
چه پردرده دلی غمگین
که در این سینه می گرده
آه و ناله ست
نغمه نیست ترانه هامون
همه مرگه همه درده
خوشی نیست تو خونه هامون
هوا سرده
خیلی سرده
یه لباس گرم نداریم
واسه گرم کردن دستا
آتیش و هیمه نداریم
همه چیز شده مصیبت
مصیبت پشت مصیبت
آرزو هامون سرابه
خونه مونم که خرابه
هر چی نقشه می کشیم ما
انگاری نقشِ بر آبه
چی می گم من
تو می دونی؟
می نویسم
تو می خونی؟
دردمو
کشیده ای تو؟
زجرمو
چشیده ای تو؟
چه بی تابی
چه بی تابم
برای دیدن خورشید
برای دیدن زلفاش
از پشت ابرای تردید
خسته هستم من از سرما
ازدردهای طاقت فرسا
مانده ام در حسرتی
آه
حسرت یه تیکه گرما
اشک چشمام شده دریا
چشامو دوختم به فردا
خسته هستم من تنها
می رم آروم تو کتابا
تو کتابا یه کتابه
که به رنگ آسمونه
اسم این کتاب زیبا
„دختر شاه پریونه“
دخترشاه پریون
از کتاب میاد بیرون
میگیره دست منو
می بره تو آسمون
من کهکشون ندیده
من آسمون ندیده
یله و رها شدم
نزدیک خدا شدم
آب شدم راهی شدم
مرغ دریایی شدم
پر شدم خالی شدم
نقش نقاشی شدم
دختر شاه پریون
می خنده گریه کنون
اشکاشو با خنده هاش
می بینم رو گونه هاش
یا که در کنج لباش
یا که در رنگ صداش
دختر شاه پریون
نازنین و مهربون
دست تو دستام می زاره
گوش به حرفام می سپاره
شعر های قشنگشو
آروم آروم می خونه
همه ترانه هاش
توی گوشم می مونه
دختر شاه پریون
داد می زنه
انگار از درون من
داره فریاد می زنه:
“ ی روزی مرغ مهاجر
ماهی ، همیشه مسافر
بلبل های خوش ترانه
عاشقای بی بهانه
آهوها
اون چشم درشتا
باغبونا
گل پرستا
می رسند خسته
ولی شاد
ازتو دریا
رو پر باد
گُل می شه
تموم خارا
آب می شه
تموم ابرا
سنگای گرون و زیبا
کشف می شن
از توی غارا
اژدها ، اون دیو هفت سر
بچه دزدِ ، چادر به سر
محو می شن از تو ی قصه
ماجراهای جادوگر
لاله می شه
هرچی دشته
پر آب می شه
هرچی تشته
دیگه دیروزی ، نداریم
تنها فرداها رو داریم
واسه ی رسیدنامون
همه یک مأوایی داریم“
. . .
دختر شاه پریون ، رفت
آرزو های منم، رفت
تنها ردی که به جا موند
عمر من بود که هدر رفت
وقتی رفت
اشکم در اومد
همه غصه هام
سر اومد
اشک دریایی چشمام
اومد اومد
تا سر اومد
دختر شاه پریون!
برو ، تو همون کتابت
باورت باشه که من هم
یه روزی می یام به خوابت .
آقای معروفی. برایتان میل زدم. منتظر جواب هستم.
سلام استاد گرامی…
مرسی از کامنت زیبایتان برای آقای نوابی…
من یکی دوتا ایمیل زدم به همین آدرس ایمیلی که اینجا هست. مثل اینکه به دستتون نرسیده . گفته بودم که کتاب هنوز به دست من نرسیده …
با مهر…
دیشب خواب بدی دیدم
خواب دیدم
پاسبانهای تنومند
با دستهای زمخت
مغز بچه های دوره ابتدایی را
تفتیش میکردند
و کوله هاشان را
و جیبهایشان را
و لباس و کفش و جورابهایشان را
میگشتند
مبادا
بچه های دوره ابتدایی
اکسیژن به همراه داشته باشند
دیشب خواب بدی دیدم
خواب دیدم
پرستاران بخش نوزادان
پیرو بخشنامه سلامت ملی
به هر نوزاد تازه رسیده ای
دی اکسید کربن تزریق میکنند
و
به مادران باردار
شربت سرب میخورانند
دیشب خواب بدی دیدم
خواب دیدم
ماموران شریف شهرداری
روی تمام بیلبوردهای اتوبانهای پر تردد
اعلامیه منع تنفس اکسیژن میچسبانند
ودر تمام میادین شهر
متنفسان اکسیژن را
– برای عبرت سایرین-
شلاق میزنند
دیشب خواب بدی دیدم
و کاش خواب مرد
چپ باشد
از شما ممنونم. نمی دانید وقتی دانستم که شما کامنت را دریافت نکرده اید چقدر خوشحال شدم: برایم قابل درک نبود که آن نوشته را دیده باشید و ندیده گرفته باشید. دیشب کارد میزدی خونم در نمی آمد. دور و بری ها تعجب کرده بودند چون مرا آدم آرامی می دانستند و نمی توانستند بفهمند چه چیز این اندازه مرا عصبانی کرده. نشستم و رنج نامه بلندی خطاب به شما نوشتم… بگذریم… اما یک چیز را بگویم: من هم فکر نمی کنم که مارکز نباید درباره ی لایروبی رودخانه مقاله می نوشت. هنرمندان وجدان حساسی دارند و صداقتشان بیشتر از شرافت سیاستمداران است. اشکالی هم ندارد که اشتباه کنند. اما آقای معروفی اگر سیاستمداری در باب ادبیات حرف اشتباهی بزند شما چه می کنید؟ مسلما نقدش می کنید. به عنوان داستان نویس سعی می کنید آنچه را اندوخته اید به او هم منتقل کنید. من در مقابل شما چیزی از ادبیات نمی دانم. از سیاست هم آنقدر سرم نمی شود. اما در آن کامنت مفقوده( که کاملا دوستانه هم نوشته شده بود) میخواستم باب نقد در آنچه به نظرم اشتباه شما در نوع برخوردتان با سیاست بوده است را باز کنم. چشم.سلامتان را به آقای میر صادقی خواهم رساند. من هم فضای قصابی ها را در آثار ایشان دوست دارم. فضایی است که ایشان بواسطه شغل پدر تجربه کرده اند و بنظرم به طور کلی آقای میرصادقی هروقت از „مردم“ می نویسند همینقدر دلنشین و روان است. چون با مردم زندگی کرده اند.
سرتان را درد نیاورم
صادق نوابی
مقدمه کتاب ترغیب مان کرد که این کتاب را بخریم ولی داستان ها اصلا تجربه ای نبود درباره آن چیز ها که شما در مقدمه ادعا می کردید.(آیا به صرف آنچه از سر گذرانده ایم آن چیز ها بدل به تجربه می شوند؟) ویژگی آن داستان ها که موضوع مهاجرت را با خود داشت بیشتر حول برخورد اولین آشنایی با این محیط بود که طبعا اسیر شرح آنچه گذشت شده است.در این باره حرف بیشتر هست
az nazare mane faghat khanand dastane avvale ketab az Ahghari tanha neveshtei bud ke faghat neveshte nabud. behnevisandeash tabrik miguyam
آقای معروفی، سلام.
می دانید آقای معروفی…شاید شما نخواهید خود را سیاستمدار بدانید، ولی اکنون، خواه نا خواه، سیاستمدار تلقی میشوید. آقای معروفی! کاش هنرتان را با سیاست نمیآمیختید.
راستی، بسیار مشتاقم داستانم را در وبلاگم بخوانید و نظرتان را بگویید./ من داستان نویسی بلد نیستم…شاید قصه نوشتهام.
با احترام. معین
با سلام. من همیشه به وبلاگ شما سر میزنم و واقعا از این نوشته هاتون هم مثل رمان هاتون لذت می برم. آرزو میکنم که همیشه همین طور سر بلند و موفق باشید. اگر به وبلاگ من هم سر بزنید واقعا ممنون میشم. متشکر.
salam,
man saai kardam in file shoma ra piade konem .motasefane nashod. mikhastem saal konem ke bareyten maqdur ast in file ra be onwane zamime be mialem ersal konid.
ba tashakor
gholam
دوست عزیز،
از آرشیو ماهانه می توانید راحت کپی کنید.
سلام استاد :
لطفاًاگر امکان دارد مجموعه داستانهای برلین را در وبلاگتان منتشر کنید تا هموطنان ایرانی هم بتوانند به آنها دسترسی داشته باشند. با تشکر
سلام استاد
در ایران امکان تهیه کتاب های شما نیست…ما چه کنیم که بی شمار مشتاق کتاب های شماییم؟ لطفا اگر امکان دارد فایل پی دی اف کتاب هایتان را برایم ارسال کنید…
کتاب فریدون سه پسر داشت را دارم…بهترین کتابی که خوانده ام…قبلا هم این را گفته بودم…
و هزاران درود بر شما؛
به راستی در این لحظه بسیار خشنودم که می توانم این خطوط را برای شما حک کنم. فاصله ها به حتم بی معناست و مائیم که می توانیم با درک اندیشهای یکدیگر طعم تلخ ندانستن و نتوانستن را از ذهنهای پریشانمان بزداییم. نیاز امروز داستان نویسی ایران به شما که اینک دور از وطن می اندیشید بس بیشتر از زمانی ست که می توانستیم شاید از نزدیک شمارا ببینیم و حرفهایتان را بشنویم. پس به یاری این نسل حیران بشتابید و اندیشهایمان را هدایت کنید. با سپاس منتظر سخنانتان هستم.