———-
طفلکی! چقدر گریه کرد! پففففف
میگفت: «… شما که میدونین من همیشه عاشق این کار بودم. حتا شعر گفتن رو خلاصه کردم توی بوی طبیعت. خیلی دنبالش دویدم. مدتی اینجا و اونجا کمی کار یاد گرفتم، تا این که پیدا کردم. شاگرد …لیزاده شدم. همه چیز از اونجا شروع شد. به قول شما توی رمان فریدون "شاید همه چیز از همین جا شروع شد…" خیلی چیزها ازش یاد گرفتم. آدم خوش تیپ و باتجربهایه. عاشقش شدم. مدتی بعد فهمیدم زن و بچه داره. بهم گفت اصلا با زنش رابطهای نداره مدتهاست که خونهی جدا داره. مدتی با هم میرفتیم خیابون شکوفه و… میگفت اولین باره که عاشق شده. میدونستم دروغ میگه ولی راضی بودم. "شاید همه چیز از خیابون شکوفه شروع شد…" بعد با هم یه خونه گرفتیم، یعنی من یه آپارتمان گرفتم، ولی اون بخاطر بچه هفتهای دو سه شب میاومد، بعد شد یه شب، بعد فهمیدم با یکی دیگه از شاگردهای دورهی قبل رابطهی عمیق داشته که حالا در حال جنگ و جدالن، بعد فهمیدم با اون هم زندگی میکرده. حالا بگذریم که یه کارگاه هم توی همون محله برای دوتا دختر دیگه راه انداخته با تمام تجهیزات، توی یکی از انبارا و جاهایی که داره… و حالا تمام و کمال مشغول کسی دیگه ست. قرمساق سرشو تا خرخره کرده تو آخور فکر میکنه دیگران خرن و نمیفهمن… همه چیزو میدونم… همه رو میشناسم باسی جان!… دونه به دونه… میخواین براتون بگم؟… با روز و ساعت؟ تا بوق سگ؟
کاش میتونستم اینا رو بنویسم و بچسبونم به دیوارای شهر… (باز گریه کرد…)
سعی کردم به رقیب نزدیک بشم، و شدم. فهمیدیم که کار استاد همینه. مثل نقل و نبات دروغ میریزه رو سر آدما. بعد فهمیدیم که ما تنها طعمههاش نبودیم و نیستیم. طعمههاشو میبره خیابون شکوفه…
کاش میتونستم با یه گلوله مغزشو بپاشم به دیوار… (باز گریه کرد…)
حالا خودم استاد شدم ولی دلمرده و چرک. دیگه این کارو دوست ندارم. پر از نفرتم، پر از عقده، پر از تیکهای عصبی. همش مریضم و فکر میکنم چرا همچو آدمایی به راحتی امثال مارو دستمالی میکنن و قیافهی عاشق بیقرار به خودشون میگیرن. در حالی که هدفشون اینه که…
کاش میتونستم… (باز گریه کرد…)
مدتی با رقیب یه کارگاه راه انداختیم. همین بالای شهر… بعد من کارگاه رو با تمام ابزار و وسایل واگذاشتم به رقیب. بعدش مریض شدم. اما باسی جان! فقط به شما میتونم بگم؛ حالا یه انرژی تازه اومده توی وجودم؛ و این به من جرئت و انگیزه میده که هم کارمو دنبال کنم هم سر پا بمونم. برای همین باز بهش نزدیک شدهم. تصمیم گرفتهم زندگیشو رو سرش خراب کنم….»
و باز گریه کرد… گریه کرد…
بهش گفتم: «رهاش کن. تو نمیتونی یه جامعهی لجنآلود و پر از دروغو اصلاح کنی. دختر زیبایی مثل تو که اینهمه شور و سواد و اصالت داره نباید با یه اشتباه بشکنه. این اما مهمه بدونی هرکسی لیاقت همون چیزی رو داره که تن و روح و لحظههاشو بهش بخشیده. سهم خودتو بردار و صرف خوت کن. صرف کسی که ارزشش رو داره. آدما همیشه توی یک حلقه قرار میگیرن که خودشون توش حضور دارن. اگه دوست نداری حلقهتو عوض کن؛ یا حلقهی دیگهای بساز. اگه بخوای دوباره به اون لاشی نزدیک بشی باز میافتی توی همون لجنزار. فقط ازش فاصله بگیر. چون باز زخمیتر میشی. نگاهتو بشور و فکر انتقامو از سرت بیرون کن… اصلاً تفش کن.»
… خیلی از حرفهاش را نمیتوانم بنویسم هرگز. هی توی دلم میگفتم عجب!… جوری توی دلم میگفتم عجب که احساس میکردم همه صدای ته دلم را میشنوند. بعدش دیگر صدا توی سینهام حبس شد. فقط نفسبریده گفتم: «اصلاً تفش کن.»… بعد کمی آرام شد.
گفت: «واااای! چقدر حالم خوبه الان! میتونم بازم باهاتون تماس بگیرم؟»
گفتم: «معلومه.»
گفت: «دلم میخواد یه چیز حسابی برای شما بسازم باسی جان.»
وقتی تلفن را قطع کرد، رفتم توی محلهای که آن سالهای محصلی وجب به وجبش را میشناختم. و دلم سخت گرفته بود امروز.