————-
رنگها را برف برده بود علفها را سرما خورده بود. یک میش از ته گله گفت: «مندل!» برگشت نگاهش کرد. میش دیگری هم صداش کرد، بعد یکی دیگر. نفهمید از سرما چنین خشکیده درجا مانده بود؟ یا مندلمندلهای گله او را در بهت فرو میبرد؟ نفهمید. گاهی زمین در کائنات چنان گم میشود که انگار مادرزاد کر آفریده شده، کور، بینگاه، بیحضور. آدم مبهوت صدای ویز میشود. تب میکند از زمین بال میکشد جایی ریز میشود. ته حضیض. دلش نان میخواست، خورشید گرم میخواست، یک دست مهربان نرم میخواست. چقدر این چیزها دیگر وجود نداشت! توی برف زانو زد، سرش را گرفت و گذاشت صدای مندلمندلهای گوسفندها کف کند ته بگیرد بسوزد. بعد دستهاش را گذاشت توی برف، مثل آنهای دیگر. آنوقت صدایی سیاه و گرفته از سینهاش زد بیرون: «بععععع!»
– تکهای از رمان "نام تمام مردگان یحیاست"