——
از بازیهای کودکی بجز تیلهبازی، هیجانانگیزترینش بادبادکبازی بود، که کاغذ گرافی گیر بیاورم، یک قران سریش، و یکی از چوب حصیرهای ایوان طبقهی بالا. کف آجری حیاط بساطم را پهن میکردم و میساختم. براش چشم و ابرو میکشیدم، لب و دهن خندان، و تا بخواهی دنباله درست میکردم، یعنی موهاش. گاهی موهاش از دوسو آویخته بود، گاهی حلقه حلقه زیر گردنش، بعد باید دنبال قرقره میگشتم؛ یکی، دوتا، سه تا، از مادربزرگه باید کش میرفتم. و همیشه چندتا قرقره توی جعبهام داشتم، هروقت سفرهی خیاطیاش را پهن میکرد مثل گربه دور و برش کش و قوس میآمدم تا بالاخره یکیش را بزنم. آنهم قرقرهی نخ دستی که ضخیم بود، و قرقرهی چرخی به درد نمیخورد، پِرپِری بود و زود میگسست.
کار بادبادک که تمام میشد میرفتم پشت بام، و باید دنبال کسی میگشتم که برام اَلاه بدهد، و من بدوم، تا این خیز بردارد برود بالا. بعد که میرفت نخ میدادم، قرقرهی اول، قرقرهی دوم، و با بادبادکم وسط آبی آسمان عاشقی میکردم. باهاش حرف میزدم؛ بادبادکم! خوشگلکم! خورشیدکم!… تمام دنیای من بود، شبها خوابش را میدیدم که روزها جلو چشمهام جلوهگری کند، تاب بخورد، کش و قوس بیاید، بخندد بخندد بخندد. غروب که میشد فرودش میآوردم و منتظر میشدم روز بعد از مدرسه برگردم و باز بروم پشت بام. امان از وقتی که باد میافتاد زیر بادبادکم، دیگر خورشیدک من نبود، دیگر باد افتاده بود زیرش و داشت کله میکرد که با سر برود توی خانهی پسر وزیر یا اکبر مشدی یا پاسبانه یا نجاره یا آقای وکیل یا میرزامحمود حسابدار یا جایی دیگر. ردش را میگرفتم، گاهی طرف بازارچه، گاهی سمت امامزاده یحیا، و گاهی طرف تکیه دولت… هیچوقت هم پیداش نمیکردم، کجا افتادی؟ دست کی؟ سالمی؟ شکسته؟ آه خورشیدکم! مراسمی داشت سوگواریاش، تا این که بالاخره مجبور میشدم جانش را از آن که رفته بود تهی کنم، بریزم به جسم یکی دیگر؛ کاغذ گراف، سریش، چوب حصیر، (مادربزرگه داد میزد حصیر ایوون کچل شد رفت…) نخ. امان از نخ. و باز نقاشی، شکل و شمایل میکشیدم، خوشگلش میکردم، و باز خورشیدک توی دستهام بود که بفرستمش هوا، برود بالا اوج بگیرد خال شود، و من باهاش حرف بزنم؛ آه خورشیدکم!… و باز روزی باد میافتاد زیرش، بادبادکم کله میکرد، خورشیدکم با سر میرفت جایی ناشناس.