خورشید و ماه


من
همه‌ی ابرهای آسمان را
گریه می‌کنم
تو
همه‌ی خورشیدهای خدا را
بتاب! 

نمی‌دانستم هر روز
هفت هشت ده بار
عاشق تو می‌شوم،
هر روز
نمی‌دانستم. 

با خورشید می‌آیی
یا با ماه؟
بگو در کدام افق
دنبالت بگردم.

***
__________________________________________________________
دارم می‌روم نمایشگاه کتاب فرانکفورت. چند روزی در خانه‌ی هانس اولریش خواهم بود. امروز صبح مامان زنگ زده بود و نگران بود، مفصل حرف زدیم، و بعد هانس اولریش زنگ زد و
گفت که منتظرم است مثل هر سال. و گفت که روزنامه‌ی „زود دویچه سایتونگ“ یک ویژه‌نامه‌ی ادبی به مناسبت نمایشگاه منتشر کرده که ۶۰ صفحه است و یک صفحه‌اش نقدی است از „سال بلوا“. و کلی حرف‌های دیگر که بقیه‌اش ماند برای شب‌هایی که تا دل صبح حرف می‌زنیم و نمی‌فهمیم کی می‌خوابیم، کی بیدار می‌شویم.
روزها را در غرفه‌ی انتشارات سورکامپ می‌گذرانم، ناشر آلمانی‌ام، و بیشتر با امیر حسین‌زادگان، ناشر عزیز ایرانی‌ام.
از فردا گزارش‌هایی از نمایشگاه بین‌المللی کتاب فرانکفورت برای رادیو فردا هم خواهم داشت. روزی یک گزارش، تا به زودی کلاس‌های داستان‌نویسی‌ام برای بچه‌های وطنم پخش شود.
چند روزی نیستم. دسترسی به اینترنت و خط فارسی دشوار خواهد بود. اگر به ای‌میل هام  پاسخ سرسری دادم بخشیده خواهم شد؟

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

19 Antworten

  1. صدایم می زدی
    صدایت در باد گم می شد.
    گریه کرده بودی و باران نباریده بود ، قرار نبود که دیگر هیچ وقت باران ببارد.
    صدایم زدی
    ستاره ها یکی یکی به جای باران از آسمان فرو می ریختند!
    روسری گلدارت را باد برده بود ، آویخته به شاخه خشک درختی کهنسال در باد تکان می خورد.
    خرمن خرمن گیسوی سیاه داشت شانه می خورد در باد.
    تابوت های چوبی را یکی یکی از روی شانه ها زمین می گذاشتند و از توی کفن های سفید ، بوی کاغذ می آمد.
    بوی کاغذ گرفته بودی و دست هات توی دستهای من بود. انگار اولین روز اسم نویسی مدرسه بود و تاج گلی از رز سفید روی مو هات بود.
    راستی این موها را چه کسی با این دقت می بافت؟
    و حالا تاجی از خار روی سر مسیح گذاشته بودند!
    و عشق می سوخت و از لابه لای خاکسترش رنج های یک انسان آغاز می شد.
    شانه های مریم مقدس زخم خورده بود و از هر زخمش یک نوزاد سی ساله به دنیا می آمد.
    رویاهایت را باد برده بود و آفتاب آنقدر تابیده بود که حالا صورتت داشت کبود می شد و ورم می کرد.
    عروسکت گم شده بود و صدایم می زدی
    و من پشت سایه ها خودم را از تو قایم می کردم و عروسکت را تنگ در آغوش می فشردم.
    دیگر زمان معنا نداشت و تاریخ انگار یک دروغ بود تا مورخین ، سر بی شام روی زمین نگذارند.
    فریاد زدم چقدر رنج ، دیگر بس نیست؟! ستاره ها هم که به زمین افتادند؟!
    و هرستاره الماس ریزی شد تا سینه ریزی از جواهر بر گردنت آویزان کنی!
    روسری ات را باد برده بود و خرمن خرمن گیسوی سیاه داشت شانه می خورد در باد.
    و به پشت من گاوآهن بسته بودند که روی زمین آرام بگیرم.
    و شما دردوردست ها منتظر من ایستاده بودی و صدایم می زدی و هنوز ساقه ای گندم به لب داشتی و سیب سرخی در دست هایت بود .

  2. آقای معروفی عزیز!
    فصل سوم رو هم که گذاشتید، ممنون. فقط اگر لطف کنید و تعداد فصل‌های رمان رو بگید و زمان انتشار نهایی آن را خیلی ممنون میشم. خب اگه بذاریم یه جا بخونیم بهتره که فصل فصل.
    با احترام
    آقای کورش عنبری
    این رمان چهل پنج فصل دیگر دارد، و تا انتشار نهایی در همین سال، جایی منتشر نخواهد شد.
    با احترام
    عباس معروفی

  3. این داستان شما مثل دیگر آثارتان بی نظیر است آقای معروفی. آدم حرف کم می آورد برای گفتن. شعر هاتون هم که دیگه نگو…

  4. هنوز هر چی مینویسید مال شهرزادتونه؟
    هنوز شهرزاد انقدر خوشبخته؟ و انقدر ثروتمند؟
    خوش به حالش…

  5. جناب آقای معروفی
    ۱-خواندن رمان جدیدی از شما بسیار خبر خوشحال کننده ای است. هرچند که هیچ کدام از سه فصل را نخواندم .این جوری لذتش یا شاید دردش کمتر می شود.
    ۲-بند یک باید بند آخر باشد.
    ۳- آقای معروفی!نزدیک به دو ماه است که هیچ خبری از گنجی نیست. منظورم دقیقا از زمان پایان اعتصاب غذاست. فکر نمی کنید هنوز نوشتن درباره گنجی آن هم هر روز و هر ساعت لازم باشد؟ بهتر نیست به جای همین لوگوی کنار وبلاگتان دوباره بنویسید از گنجی و برای گنجی؟ فکر می کنم گنجی را زنده و آزاد (تا کید می کنم روی این کلمه آخر) می خواستیم. حالا زنده است( تحت چه شرایطی را نمی دانم) ولی آزاد نیست!آقای معروفی نوشتن برای گنجی هنوز لازم به نظر می رسد. مخصوصا از طرف شما…. که هنرتان نوشتن است.
    ۴-گنجی را دریابید. گاهی آدم فکر می کند اگر می مرد ما امروز داشتیم برایش هر ساعت می نوشتیم . ولی حالا چه؟؟؟

  6. از هجوم پرنده بی پناهی
    چون به خانه باز آیم
    پیش از آن که در بگشایم
    بر تخت گاه ایوان
    جلوه ای کن
    با رخساری که باران و زمزمه است.
    چنان کن که مجالی اندکک را درخور است،
    که تبردار واقعه را
    دیگر
    دست خسته
    به فرمان
    نیست…
    شب زنده داری هایتان پر از دگمه های رنگی،پر از گوش ماهی،پر از شراب سفید…سفر خوش

  7. سخته اینجوری فصل به فصل خواندن
    مثل فریدون … همه را با هم بذار تا بشینیم یک روزه بخونیم و بعدش تا صبح راحت گریه کنیم…

  8. با درود فراوان
    من نمی دانم چگونه برای شما و مجله گربه ایرانی داستان بفرستم. مایلم این کار را انجام دهم. اگر راهنمایی ام کنید سپاسگزار خواهم شد
    با سپاس فراوان فری رز جلال منش
    خانم فری رز جلال منش
    با سلام
    شما می توانید از طریق وبلاگ دوستم احمد احقری که سردبیر گربه ایرانی است کارتان را ارسال کنید.
    ممنونم.
    با احترام/ عباس معروفی
    http://behshad.malakut.org/

  9. سلام استاد عزیز .
    مدتی بود وقت نکرده بودم بیایم .
    چقدر دلم می خواهد این رمان آخر را هم یکجا ببلعم .
    راستی اگر می شود به من افتخار دهید و لینکم دهید .
    با آرزوی توفیق و شادی برای شما .
    ضمنا گنجی را فراموش نکنید .

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert