خواب و بیداری

————

آیدین را از روی خودم پاکنویس کردم. اخلاق و مرام و احساس و رفتارش همان است که در من هست. کودکی‌های پر از شیطنت و از در و دیوار بالا خزیدنش هم به خودم رفته این جانور. تمیز بودن، لباس مرتب پوشیدن، توجهش به ظریف‌ترین مسایل، همه همان است که باید باشد.

به پستو پناه بردن و زیرزمینی شدن من، بارزترین ویژگی شخصیتی آیدین بود که در من ماند و ماند تا به امروز هرجا زخمی شوم، خودم را جمع کنم بروم توی زیرزمین، جایی ساکت و تاریک در خودم فرو روم که آزارم را از زمین بردارم.

دوست ندارم اگر حضورم کسی را شاخ می‌زند همچنان آفتابی باشم. آرام و بی صدا می‌روم توی اتاق تنهایی‌ام. دوست ندارم زیر نگاه کسی زخم‌هام را بلیسم.

تنها تفاوت من با آیدین فقط "زمانِ" داشتن سورملینا در طول عمرمان بوده. آیدین در همان سال‌های جوانی سورملینایش را شناخت، و در همان سال‌های جوانی او را از کف داد. بعد هم مشاعرش را از دست داد. من سورملینای مهربانم را دیر شناختم. سورملینایی که ساخته بودم با همه‌ی زن‌ها تفاوت داشت. و همو سطح سلیقه‌ام را بالا برده بود که هر کس را ببینم بگویم: نه، این نیست. و هی ورق بزنم و بگذرم. همیشه از ترس این که وارد رابطه‌ای شوم و بعد دریابم که نه، این نیست، وارد نشدم، و فقط تماشا کردم.

خیلی‌ها در همان نگاه اول پای سورملینا بودن‌شان می‌لنگید. و معدود زنانی شباهت‌های ظاهری داشتند، اما پیش از آن که وارد دنیاشان شوم دیدم چقدر تفاوت دارند. توی دلم می‌گفتم "نیستم." عطایشان را به لقایشان می‌بخشیدم و می‌گذشتم. به همین خاطر گرچه همیشه دور و برم ظاهراً شلوغ و رنگی می‌آمده اما به شدت تنها و منزوی بوده‌ام.

من سورملینای مهربانم را دیر یافتم و شناختم. بعد هم زود از کف دادمش. بخاطر خودش. وقتی که احساس کردم حضورم اذیتش می‌کند، رفتم توی پستوی تنهایی‌ام. دلم را از سینه‌ام درآوردم گذاشتم زیر پاهام، خودم را و جیغ‌هام را ازش دور کردم تا آزار نبیند. آخر، آن اواخر جیغ‌هایی در درونم کشیدم و گریه‌هایی کردم که دردش را در طول عمرم تجربه‌اش نکرده بودم. و او از صدای جیغ و گریه‌ام رنجید. گفت: «اذیتم کردی.»

بهش گفتم: «هیچوقت اذیتت نمی‌کنم. و از کسی که تو را اذیت کند بدم می‌آید.»

بعدها براش نوشتم: «پدر تو بزرگوارتر، با شخصیت‌تر، و محترم‌تر از آن است که به خاطر یادداشت زیر دسته گل اهدایی‌ام به تو خرده بگیرد. هم او مرا می‌شناسد، و هم من تمام عمر به شخصیت آدم‌ها دقت کرده‌ام. هرگز باور نمی‌کنم آن نازنین وارد این دیالوگ حقیر شود که چرا آیدین زیر دسته گلت این را نوشته یا آن را نوشته.

برای من مهم نیست چرا آن بزرگوار را خرجِ بلوف آن مسیج‌گذارِ -به قول خودت – بی پدر مادر کردی. و مهم نیست که این بازیِ چه کسی بوده، هر چه بوده برای من نیز حقیر است؛ آنقدر که غرورم اجازه نمی‌دهد از دسته گل بگویم، و بگویم که برای من چه هزینه‌هایی داشت. فقط این را می‌دانم که تو هم هزینه کردی، و تا مدتی بعد سخت مریضی کشیدی، و من نمی‌دانستم چرا. و مدت‌ها نگرانت بودم…» اما نوشته را نفرستادم. فقط یک خط براش نوشتم: «من به درد تو نمی‌خورم. مناسب شخصیت تو نیستم. زندگیت را بکن.»

و اینجوری درد جانکاه نداشتنش را به جان خریدم که خودش راحت باشد، و نیفتد به این تکرار که: «زندگی مشترک؟ نه.»

نمی‌دانستم تا مدت‌ها بعد این فکر مدام مرا می‌جود: اگر مشاعرم را از دست بدهم؟

مدام می‌خوابیدم که کمتر فکر کنم. اما وقتی بیدار می‌شدم از سوزش تبخال تازه می‌فهمیدم که دیگر خواب نیستم. 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

7 Antworten

  1. به نسیمی همه راه به هم می ریزد
    کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
    سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
    با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
    „عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
    گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد“
    آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
    دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
    آه یک روز همین آه تو را می گیرد
    گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
    فاضل نظری
    ………
    حدس می زدم این سکوت تداوم دردی باشد … تداوم زخمی …

  2. خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
    … و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
    پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
    که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
    گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت
    شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود
    من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
    که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
    اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
    بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
    شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
    فریبکار دغل‌پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود
    چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم
    تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود
    حسین منزوی
    ………..
    چندتایی غزل … گفتم شاید با حال شما همذات پنداری کنه … و بدونین که تنها نیستین…

  3. چنان که از قفس هم دو یا کریم به هم
    از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم
    به هم شبیه ، به هم مبتلا ، به هم محتاج
    چنان دو نیمه سیبی که هر دو نیم به هم
    من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب
    من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم
    شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است
    شبیه بودن گل های بی شمیم به هم
    من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
    من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم
    بیا شویم چو خاکستری رها در باد
    من و تو را برساند مگر نسیم به هم…
    فاضل نظری
    ……..
    هروقت دلگیرم از دنیا اغلب سراغ شعر می روم … شعرهایی که مرا به یاد خودم می اندازند … گفتم شاید شما هم بخواهید دلی تازه کنید …

  4. این متن رو هزار بار خوندم و هربار بیشتر آزارم میده. هربار بلندتر از خودم می‎پرسم اینجا چیکار میکنی؟ و هربار دلم خواسته به روزی به لحظه‎ای برسم که دیگه هیج متنی دلمو آشوب نکنه.

  5. چقدر کیف میکردم از دوست داشتن و عاشق بودنتان.
    کلا هروقت میبینم دو نفر همو خیلی دوس دارن، لذت میبرم و خوشحال میشم که هنوز تو دنیا بین بعضی آدما حسای نابی رد و بدل میشه…چه برسه که یک سر رابطه کسی مثل شما باشه.
    در نهایت صداقت میگم خیلی دلگیر شدم از متنای اخیر.
    البته اگه درست فهمیده باشم و استنباطم از متنا درست بوده باشه.

  6. همین تازه ی تازه تمومش کردم .چند روز پیش .ومی گفتم اینهمه حیرت کردی که چطور این عباس معروفی اینقدر سال های دور رو با این جزییات دیده و تصویر کرده.اونم چی از یه سر مملکت که دور بوده از زادگاه و سرزمین خودش…پس چرا این سمفونی رو دوست نداری و میگی نه خوب نیست …زیادی سیاهه.وقتی ام یکی پیدا شد که بگه خوب دنیای واقعی سیاهه دیگه،وجواب نداشتم برای حرف راستش دیگه نفهمیدم چرا دوستش نداشتم…
    تا اینکه اینجا رو خوندم و فهمیدم،یادم اومد جاخالی آیدین بود که دل آدمو میسوزوند.پس خودتونم اهل جا خالی دادنید…اهل اینکه وقتی سورملیناتون خیال کرد به یه درخت تنومند تکیه کرده جا خالی بدید و بگید „بخاطر خودش“منم اشتباه می کنم و قضاوت های زننده.ببخشید.فقط آیدین را که چند روز قبل خوانده بودم و ازش خیلی دلگیر بودم زنده شد و دوباره همان حرفهاش را تکرار کرد…و همان جور سورملینا را اذیت کرد و….اصلش آیدین همه چیز را خراب کرد،از برادرش که از همان اول توقعی نمی شد داشت…
    وقتی عاشق باشیم،معشوق بگوید «برو» حتی نمی رویم چه برسد که سورملینا باشد و …کلافه ام از دستتان

  7. خیلی بدید…بدترین کار ممکن رو کردید…بدترین عکس العمل…حالتون هر جور بود دلیل نمیشد.مگه شما حال منو می دونستید؟!خیلی بدید…می ترسم که دیگه نتونم کتاباتون وشعراتون رو بخونم و هنوز خیلیاش مونده بود.
    خیلی بدید…
    من تنها پاشده بودم اومده بودم مهمونی…اگر میگفتید…هر چی،هر جور؛بهتر بود.بهتر از این …حتی ناسزا ،نفرین،فریاد بهتر بود.
    خیلی بدید…

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert