خواب صبح

 

این روزهای ابری، بیدار شدن صبح، کار حضرت فیل است. خواب در خواب می‌شوم، رویا به رویا، و در هزارتویی گیر می‌افتم که کندن از جایی و رسیدن به جایی دیگر، عین زندگی در رویا و چرخیدن به دنیای مردگان است. یا نه، مرده‌گی محض است که بایستی در دنیای زندگان نفس بکشی.
شیرینی خواب صبح چنان عمیق است که تخیل با سرعتی عجیب، مرزهای تاریخ و جغرافیا را به هم می‌ریزد تا آدم چند دقیقه بیش‌تر در آن غوطه‌ور شود.
امروز صبح موقع بیدار شدن جایی می‌چرخیدم و مشغول زندگی خودم بودم. همسرم می‌گفت: «باسی پاشو، باید بری سر کار.»
گفتم: «من! من که رفته‌م سر کار و دارم کار می‌کنم!»
پونه گفت: «پس این کیه اینجا خوابیده؟»
«این یه قدیس راه گم کرده ست که اومده این گوشه خوابیده. چکارش داری؟ بذار بخوابه بیچاره.»

دیروز هم همین‌جورها بود.
پونه گفت: «پاشو که داره دیرت می‌شه.»
گفتم: «دارم میام.»
با تعجب پرسید: «میای؟ یعنی چی که میام؟ از کجا میای؟»
«آخه من اینجا نیستم.»
«کجایی؟»
گفتم: «من الآن توی یه باغ بزرگم که پر از درخت سیبه. می‌خوای برات سیب بچینم؟»
«نه. سیب نمی‌خوام. پاشو دیرت می‌شه!»
«خب دارم میام.»
چند دقیقه آرام خوابیدم و باز صداش را شنیدم: «باسی! پاشو باسی.»
«نیم ساعت دیگه میام.»
«نه. همین حالا پاشو.»
گفتم: «آخه من از ته اون باغ تا بخوام بیام نیم ساعت طول می‌کشه. می‌دونی چقدر راهه؟»

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

64 Antworten

  1. و من همیشه صبح دم در باغ هستم مثل کسی که شب تا صبح سرتاسر باغ گردش کرده سیهاش را چیده و حالا منتظره که با سبد پر از سیب روز را آغاز کنه !

  2. آه که چه قدر شما عزیز هستید… بعد از یک روز احمقانه بین آن همه آدم دیوانه، من یه همین زیبایی راهم را کج می کنم می آیم همین گوشه پیش شماو به همین سادگی سادگی سادگی لبخند به لب من می آورید، ارزش دارد!! چون دلم برایش تنگ شده بود…
    منم آخه صبحها یه عالمه از همین „خب دارم میام“ ها دارم..

  3. هذیان گفتی باسی
    یه روز از یه ترکه میپرسن داری کجا میری؟
    میگه من که نمیرم. دارم میام
    . . . دقیقاٌ مثل تو

  4. از آن‌ور باغ تا این‌ور باغ که می‌آمدم به تو فکر می‌کردم
    صدای تو جایی میان خش‌خش برگ‌ها گم بود
    به عریانی درخت‌ها نگاه می‌کردم
    و به ماه
    که از میان اسکلت دو درخت روی سطح آب افتاده بود
    به تنهایی تو فکر می‌کردم
    و به تافته‌ی مویی که در باد می‌وزید
    به عمق عشق، که با تو آموختم‌اش
    عشقی که تاج عقلم شد
    و حالا حافظ بی‌دیوان من بودی
    سرگردان
    جایی میان باد
    جایی میان همهمه‌ی برگ‌ها
    از آن‌ور باغ تا این‌ور باغ
    تا برکه‌ی آب
    گفتی:«عزیزم حمیدرضا، او رفته، برای همیشه رفته»
    نقشِ همه‌ی‌ نقاشی‌هات بود که رفته بود.
    گفتم:«تا کی خیال‌اش را در آغوش می‌کشی؟»
    گفتی«تا هستم»
    آغوش باز کرده بودی که ببنیدیش، و باد امانت را بریده بود.
    «در آغوش می‌بندمت، نرو»
    باد تنه‌ی لاغر درخت‌ها را خم می‌کرد.
    و نم گونه‌هات را می‌گرفت.
    کاری از من ساخته نبود
    جز آن‌که حیران نگاه کنم
    به خورشیدی
    که به دور ماه‌اش می‌چرخید.

  5. سلام.
    آقای معروفی
    فریدون ۳ پسر داشت را امسال برای بار دوم خواندم وباز حال وهوای عجیبی مرا فراگرفت.
    ایرج را چه زیبا ترسیم کرده اید ویحنه هایی که عکس شدند ودر ذهن مجید حک شدن رو تو ذهن من هم .
    اما بنظرم جایی ایراد دارد آنجایی که بعد خادثه ۷ تیر
    سعید ومجید باز هم می توانند بروند پزشک قانونی و…
    بسار ممنون که چنسن اثری آفریدید

  6. وای اقای معروفی جونم خیلی دیر بیدار شدین
    من که از دلتنگی داشتم می مردم
    تورو خدا مارو انقدر تنها و چشم به راه نذارین

  7. تمام خوابهای شب و صبحم تا این روز قربانی تقلا برای جا نماندن از این قافله ی نامعلوم شده, بیدار باش استاد که طلوع تماشاییست…
    هر چند اگر طلوع را استعاره از آزادی و امید و… فرض کنیم این جا همیشه شب است, زمین خوابش برده, نمیچرخد…
    کپک زدم, زدیم…

  8. به لحظه های نرسیدن امید می بندم…
    چقدر طول کشید تا از ته باغ برگردی، کم کم داشتم نگران میشدم.

  9. برای رانده شدن
    سیب را بهانه نکن
    هبوط
    تجسم ِ رهاییست
    و باغ ِ خیال
    نهایت ِ سقوط

    سیب بهانه است

  10. سلام آقای معروفی
    دیشب کتاب سال بلوا را تمام کردم
    امروز اولین باریست که به بلاگتان آمدم
    این باسی این پست که کوته شده نام عباس است به باسی بخشهای آخر آن کتاب مربوط است؟ راستش دیشب که صفحات آخر کتاب را میخواندم باسی به نظرم خیلی عجیب آمد ولی او دختر بود نه؟
    ممنون میشوم اگر جوابم را بدهید
    آویشن

  11. ته باغ بودم ، ته باغی که انتهایی نداشت ، ته اون باغ بودم که تو را دیدم . چشمانت به رنگ باران بود ،نگاهت مرا به ژرفایی عمیق تر می خواند . چشم بر نمی داشتم از آن رنگ بارانی بی انتها ، سرمست و مسخ شده بر جای مانده بودم . سر خوشی بیرحمانه مرا از خواب بیدار کرد . دلم می خواست تا ابد در خواب بمانم …
    پرستو

  12. این روزها که می آیند
    این روزها که می گذرند
    حال و روزم همان است که بود
    هنوز:
    نگاهم تلخ،
    زبانم گنگ،
    وجودم سرد،
    خنده بر لبهایم محو،
    واشک از چشمانم جاریست.
    این روزها!!!!
    این روزها گویی بویی از شادی هم به مشام نمی رسد.
    این روزها گلهای احساس همه پژمرده اند.
    این روزها دل همیشه دریایی ام ،
    چونان روزنی تنگ شده که تنها غباری از آن عبور می کند.
    این روزها !!!
    این روزها از رخشانی های آسمان،
    سیاه چاله ای هم نصیب من نیست!!
    این روزها دوست داشتن هم قاعده ای نو یافته.
    واز عشق تنها نامی باقی مانده که لغلغه ی زبانهاست.
    این روزهای بی حوصله
    این بی حوصلگی های ناگذران را،
    می گذرانم،
    برای روزهای شاید شاد.
    آقای معروفی عزیز امیدوارم خوب باشید والبته سر حال و هیچ وقت خواب آلود نباشید….سال نو راهم پیش پیش به شما و همسر محترمتان تبریک می گویم و شادی شما آرزوی من است.

  13. این روزهای ابری
    بیدار که می شوم
    بوی نم می آید
    نای پاشدن نیست
    این روزهای ابری
    هوای دل ابری ست
    و آسمان چشم
    در پی رعدی
    تا باریدن آغاز کند
    این روزهای ابری
    خورشید شهر من انگار
    سالهاست مرده است

  14. باسی ،استاد عزیز چقدر خوبست که هنوز کسی،مردی مثل تو هست که نه تنها این امدن و رفتن های دم صبح و آخر شب را بارو می کند که خودش هم تجربه می کند،جوابی حسابی دادی به همه آن آدم هایی که فکر می کنند کودکی در کودکی مرده و تمام شده، با تبریکات پیشا پیش جهت فرا رسیدن سال نو و بهار.

  15. سلام!
    خدای من باورم نمیشه!یعنی اینجا همونجاست؟جایی که محبوبترین نویسنده ی ایرانیه من توش مینویسه!!!الان نمیتونم احساسات خودم رو کنترل کنم!خیلی خوشحالم !بی اندازه خوشحالم !
    همان ادمی که شخصیتهای آیدا و آیدین واورلان رو برام ماندگار کرد !همو ن که میگفت فریدون چهار تا پسر داشت نه سه تا!!!!!!
    خدایا شکر !
    آقای معروفی خیلی دوستتون دارم !
    اردبیل شهر من چطور توی سمفونی مردگان به این زیبایی توصیف شده بود !همون جایی که فضای سرد وبی هنرمندانش آدم را به نابودی میکشاند ….!

  16. باسی. قدیس راه گم کرده. سیب. شب های بعد رو احتمالن گلی خواهی بود در مه آلود جنگلی هندی که توی پیچ و خم جنگل راهش رو گم می کنه و یا پدربزرگی که نوه ش روی پاش خواب رفته و اگر کوچک ترین حرکتی داشته باشه، ممکنه بچه رو هم بیدار کنه…

  17. سلام.شاد زی
    ارزوی ۱۲ ماه شادی ۵۲ هفته خنده ۳۶۵ روز سلامتی ۸۷۶۰ساعت عشق ۵۲۵۶۰۰دقیقه برکت ۳۱۵۳۰۰ثانیه دوستی سال نو پیشاپیش مبارک

  18. ارزوی ۱۲ ماه شادی ۵۲ هفته خنده ۳۶۵ روز سلامتی ۸۷۶۰ساعت عشق ۵۲۵۶۰۰دقیقه برکت ۳۱۵۳۰۰ثانیه دوستی سال نو پیشاپیش مبارک

  19. نیم ساعت دنیای شما چه طولانی بود در دنیای من . عزیزترین .
    انقدر طولانی که مهلت اجاره خانه ام سر امد . کوله بارم را بسته ام که بروم . دلم لک زده برای خوابیدن دم صبح در اغوش کسی .
    اما هر روز تنها در رختخواب بیدار می شوم . کسی نیست بهش بگویم نیم ساعت دیگر .
    دم صبح تنها از خواب می پرم . تنها ملافه ها را پس می زنم . تنها از خانه بیرون می زنم و شب تنها بر می گردم خانه .
    تمام روز می دوم که تنهایی را فراموش کنم که مثل کنه چسبیده به من .
    چرا اینها را برای شما می گویم؟
    شاید به خاطر مزه ی خواب دم صبح در اغوش کسی . کسی که نیست…

  20. سلام اقای معروفی عزیز !
    پیاده رو با : واپسین گفت و گو با فدریکو گارسیا لورکا / ۷دقیقه از زندگی شاملو با صدای آیدا/ جای کلمه در شعر / استحاله ی جوهری شراب به نور / گفت‌وگو با آدونیس (علی احمدسعید) / گزارش دهمین جلسه ی نقد و بررسی کتاب گلستان / شعری از رضا براهنی / شعری ازراحا محمد سینا ( سید احمد میر احسان ) / شعرهایی از کریستینا لوگن / خوانش شعر “ ری را “ سروده ی نیما یوشیج / شعرهایی ازسیروس رادمنش / سایت ادبی جغد ( کارگاه شعر و داستان ) / حافظ به روایت عباس کیارستمی / مقاله ای از مرتضا پورحاجی / شعری اززنده یاد ایرج کیانی / خبر انتشار نوشتای ششم و … به روز شد .

  21. سلام آقای معروفی گرانقدر
    تقدیر این بوده که وقتی شما ابنجا ( ایران ) بودید فرصت نکنم سلامی داشته باشم . به هر روی حالا غنیمتی است همین زمانی که به دست آمده تا به پیشگاهتان سلام کنم
    آیا شود بهار که لبخندمان زند از ما گذشت ‘ جانب فرزندمان زند
    ما شاخه های سرکش سیبیم عین هم یک باغبان بیاید و پیوندمان زند
    ( شعر از کاظمی )

  22. سلام آقای معروفی … صبحتون بخیر!!! بیدار شدن صبح خیلی سخته همون طور که خوابیدن شب مخصوصاً اگر کتابی از شما دست آدم باشه … مخصوصاً اگه پیکر فرهاد باشه … صبح آدم با جملات شما شروع می شه : صبح به خیر آقای معروفی ! راستی بابت اون آموزش ها من که کلی ذوق کردم : مرسی …

  23. اگه یه روز از اون باغ هیچ بر نگشتیم ؟
    اگه یه روز تو همون باغ بین عطر سیب و عاشق ماندن بلبل و شرمساری گل ..مخفی شده خوابمان برد ؟
    اگه یه روز توی ته ته باغ یه کلبه دیدیم عین نقاشی ها دود از دودکشش بالا میره ؟
    میشه دیگه بر نگردیم ؟..
    پیشاپیش روزهایتان همچون بهار پر لطافت آقای معروفی عزیز ..

  24. عباس معروفی زیبا می نویسد. هر بار، نوشته هایش یک چیزهایی دارد که به آدم بدهد. این بار هم باغ نوردی عاشقانه اش هنگام خواب.
    سال بلوایش را گرفته ام تا شب عید بخوانم. فکر کنم قشنگ باشد. کارهای عباس معروفی همیشه قشنگ است. مثل بلاگش.
    موندگار باشی.
    تا بعد رفیق…
    🙂

  25. سلام
    استاد کاش سیب را نمی چیدید
    هبوط یعنی رفتن به سرکار!
    خواب دم صبح چیزی مانند قدم زدن در بهشت است!
    سال نوی شما هم مبارک

  26. سلام جناب معروفی
    باز هم که خالی بستی
    سر ملت را شیره مالیدی که آن چهل داستان منتخب هیأت فخیمه هفت نفره داوران قلم زرین زمانه ات را در مجموعه داستانی چاپ می کنی آن هم توسط نشر گردون برلین!!!!!! ماه ها گذشت و….خبری نشد.
    از حق نمی گذرم ، چون داستان های خوبی هم داخل آن جهل داستان پیدا می شد . بعد از جشنواره هم در هر جلسه داستانی که می نشستیم می شنیدیم قرار است کتابش دربیاید. ما که از همان اول کار به دوستان نویسنده گفتیم به همین خیال باشید..
    —————————————————
    امیر خان یا جان؟
    شرط داستان نویسی برای هر انسانی ادب است.
    کتاب هم به زودی منتشر می شود.
    لطفاً در ادامه ی راهت با دیگران، مهربان و مؤدب باش.
    به سراغ من اگر می آیی…
    عیدت مبارک
    عباس معروفی

  27. استاد؟ دور شدی؟ نگاهی به آرشیو بلاگت بنداز… شاید این فقط احساس من باشه شاید واقعا این طور نباشه, شاید اصلا زیادخواه و خودخواه باشم اما احساس میکنم قدیم تر ها بیشتر از ایران و آنچه این جا میگذشت حرف میزدی… شاید الان من دلم گرفته و دارم به غلط تو رو نشونه میگیرم برای خالی شدن دلم نمیدونم, نمیدونم, این جا کجاست که قدم به قدم راه رفتنت باید توام با وحشت باشه, کجاست که هر کس و ناکسی به خودش حق میده راجع به شخصی ترین مسائلت نظر بده و محکومت کنه به خاطر رنگ یه شال که به اجبار موهات رو باهاش از آفتاب محروم کردی! کجاست که تعفن برش داشته, ما این جا…
    آیدا! خاموش!
    ببخش که این جا رو باخزعبلاتم پر کردم
    ….
    دوستت دارم , خودت و قلمت و عقایدت رو…
    سال بهتری باشه این سالی که داره نو میشه…

  28. هر شب به عشق اون نیم ساعت قبل از بیداری به خواب می‌رم، لحظه‌های نابیه، یه چیزی بین خواب و بیداری، رویا و واقعیت یه جور خلسه است می‌شنوی و نمی شنوی،‌آخ که چه برزخ خوبیه و چه شیرینه آدم توی این دنیا باشه و نباشه ،مدام بره و برگرده (!)؛ دیگه قالیچه سلیمون هم لازم نیست که تو رو ببره به اون دور دورها، خودت می ری و برمی‌گردی!
    سال نو مبارک!

  29. نوروز را به آقای معروفی خیلی عزیز شادباش می گویم. همچون خود نوروز پایدار و برقرار باشی.
    ————————————-
    محمود عزیزم
    سال خوبی برات آرزو می کنم.

  30. عباس عزیز ..سال نو وعید نوروز بر شما و خانواده ی محترم ات مبارک و خجسته.
    در سال جدید سعی می کنم از کسی ..البته اگر کسی باشد شاکی نشوم و گله گذار نگردم..و اما ایکاش در پایان این سال و اوایل و اواخر همه ی سالها …این یدالله رویائی از تو نازنین یاد بگیرد که چگونه با سعه ی صدر مهربانی و مهر توامان با ملایمت پاسخ مخاطب و یا مخاطبان ات را می دهی…نمونه اش…پاسخی که برای امیر نوشتی..
    راستی عباس عزیز ..نکند پیری و کهنسالی یدالله رویائی را اینگونه بی حوصله و نا صبور …….کرده!
    سری به من بزن که می دانم وقت اش را داری.دلنوازی بد نیست نازنین..

  31. سال نو مبارک آقای معروفی عزیز.
    امیدوارم سال خوبی داشته باشید با خستگی های کمتر و خوشبختی های بیشتر.امیدوارم امسال، سال نزدیکتری باشد.

  32. دوستان عزیز سال نو به همه شما مبارک باد.
    بهار آزادی
    چه با وقار
    سر به آسمان می ساید
    این فلات پر شکوه!
    چه عاشقانه
    نفس می کشد
    این سرزمین پاک!
    چه شکیبانه
    فرو می خورد
    بغض های نجیب
    رویش ما را
    این مادر عزیز!
    بنفشه ها
    با آرامش علف ها،
    پونه ها
    با آهنگ جویباران،
    و شقایق ها
    با صدای پای دختران کوهسار،
    متولد شده اند…
    بر هر کوه و دشت
    فرش شقایق گسترده ایم!
    در هر خانه
    بر هر نهال
    هزار جوانه رسته است!
    در هر کوی
    هزار درخت
    جامه ی عروسان پوشیده اند!
    تن خیس هر دیوار
    مجمر عطر یاس هاست!
    نگاه کن
    یاسمن و نسرین و نسترن،
    همه جا
    چه سرخوشانه
    پای کوبانند!
    آی
    عروس آزادی
    قدم بگذار!
    عروس آزادی
    قدم بگذار!
    عروس آزادی
    قدم بگذار! قدم بگذار! قدم بگذار…

  33. در تمام روزهای دراز آن سال های عزیز تنها به یاد مریم میخوابیدم و هر بار خوابش را میدیدم. همان روز هایی که هزار بار قربانش میرفتم و او نمی فهمید و همیشه سیب کوچکی را گاز میزد و تکه های له شده ی سیب دور لبش میماسید و به من زل میزد و نمیفهمید. همان روز های گرم تابستانی که به زور پنکه میخوابیدم و با وز وز پشه های اُتاق به یاد مریم می افتادم و هر بار آرزو میکردم کاش مریم بزرگ میشد و دیگر سیب نمیخورد .
    سال های غریبی بود. یادم هست مادر مریم چشم دیدن من را نداشت و هر بار که دزدکی از دیوار خانه شان بالا میرفتم تا مریم را ببینم ، مثل نگهبان بُرجک مرا میدید و با جاروی کُلفتی که همیشه در دستش بود دنبالم میدوید و میدوید تا خسته می شد و من از نفس می افتادم و مریم میخندید. بعد هم چقلی ام را پیش مادرم میکرد و من پیش مریم و مادرش کتک می خوردم و آرزو میکردم : کاش بزرگ میشد و دیگر سیب نمیخورد و من کتک نمیخوردم.
    خوب به یادم مانده که تازه به کلاس دوم رفته بودم و به زور چهار کلمه مینوشتم. یک بار برای مریم نامه نوشتم و از دیوار خانه شان به حیاط پرت کردم ، هنوز متن نامه به یادم مانده : « سلام مریم ، من تو را دوست دارم ، تو چرا مرا دوست نداری ؟ »
    و بعد ها که فهمیدم مریم هرگز نمی تواند نامه را بخواند چون هنوز به مدرسه نرفته بود و چقدر آرزو کردم کاش مریم بزرگ میشد و درس میخواند و دیگر سیب نمیخورد و من کتک نمی خورم.
    کاشکی همان روز ها بر میگشت و من در آرزوی مریم میمردم. سال های غریبی بود و تمام افکار من رنگ ِ مریم داشت. شب ها با یاد مریم میخوابیدم و روز ها با یاد مریم زندگی میکردم و تمام حواسم پی این بود که اگر مریم از من بچه ای داشت شبیه به من بود و یا شبیه مریم و چقدر این فکر لطیف بود. حتی یک بار ته کوچه ی بازاری ها که دزدکی گیرش آوردم در گوشش گفتم اما مریم گریه کرد و همه چیز را به مادرش گفت و بعد من کتک خوردم و کتک خوردم و کتک خوردم و مریم نمی فهمید و من باز هم آرزو میکردم : کاش مریم بزرگ میشد و درس می خواند و دیگر سیب نمی خورد و می توانست بچه دار شود و من کتک نمیخوردم.
    اما حالا از تمام آن سال ها جز خاطره ای چیزی نماند . مریم بزرگ شد و درس خواند و دیگر سیب نخورد و ازدواج کرد و بچه دار شد. اما باز هم نفهمید که تمام آن سال ها این من بودم که دوستش داشتم.

  34. استاد عزیزم
    جناب آقای معروفی
    امیدوارم سال جدید سال خوبی باشد هم برای شما ،‌ هم برای ما .
    دوستدار :
    محمد امامی

  35. به نام خداوندی که عباس معروفی رو به من نشون داد، تا آینه ای صاف و جلی از خود خودم، توی دستان اورهان از سمفونی بلند مردگان اطرافم ببینم. توی سال بلوایی که گذشت حرف دل عاشقمو به عزیزترینم بزنم، و اکنون در آستانه ی نوروز، پیکر خودم رو در غیاب پیکر فرهاد عباس معروفی، بی جان و دست از جان شسته، کنار این اتاق سرد و دلگیر ببینم، و اونقدر از اطرافیانم دلزده بشم و افسرده، که تنها همدم لحظات دلگیری خودم رو، موسیقی ملایم و روح نواز حضور خلوت انس، باز به یاد آوردم و دوباره اومدم تا کمی سبک بشم…
    سلام استاد
    منم، علی، علی نوریان. میخوای بگی که پارسال دوست، امسال آشنا، نه؟ به خدا حق داری بگی، ولی استاد، دلم خونه، دلم خونه از این جماعت چشم و گوش بسته، که خداوند عقلشون رو در انتهای مردمک چشمشون قرار داده.
    آره، این منم، همون کسی که همیشه پیش بهترین یارش، که میخواد باهاش ازدواج کنه، به خودش میباله و میگه که من، من همون کسی هستم که عباس خان معروفی،کسی که از نام تمام مردگان بهره گرفت، یحیی رو زنده کرد،توی سمفونی زیبا و بی نظیرش آیدین رو به آتش میکشه، توی قطار مینشینه و چمدون حاوی پیکر فرهاد رو به دوش،یحیی رو میکشه و توی اون مغازه ی کوچیک و سرد، گلدونهای خوشکل گلی میسازه، و در نهایت، دستانش رو به سوی اون پیرمرد خنجرپنزری دراز میکنه، گویی که میخواد یه شاخه نیلوفر کبود بهش تعارف کنه… آره، من همونم، من همونم که استاد معروفی، تا به حال نشده که پیام هایی که براش مینویسم رو بی جواب بزاره. همیشه ی خدا پیام هام رو پاسخ داده، هر چند کوتاه، ولی دلنشین و غرور انگیز.
    استاد، دلم گرفته. خیلی دلم گرفته. از این مردم ناجوانمرد، که همه چیز رو برای دیگران میخوان،برای سربلندی و سرافرازی جلوی دیگران، نه خودشون، نه برای دل خودشون، فقط و فقط برای دیگران. حتی مرگ رو هم فرصت مناسبی میدونن تا خودشون رو به دیگران نشون بدن.
    استاد، قلبم میسوزه. چرا کسی نیست که به دل عاشق و باخته ی من نگاه کنه؟ چرا هیچ کس تا حالا یکبار هم از من نپرسیده که آیا دوستش داری با نه؟ چرا مدام از آینده ای که هنوز نیومده و معلوم هم نیست وجود داشته باشه دم میزنن؟ چرا؟ چرا کسی نمیخواد باور کنه که من دوستش دارم؟ استاد، شما میدونی چرا؟
    شما میتونی با قلم جادوییت، دلمو جادو کنی، مگه نه؟ میتونی صبر و تحملم رو دو صد چندان کنی، مگه نه؟ آره، میدونم که میتونی. آخه تو استاد خود من هستی، عباس خان معروفی، بزرگ مردی که خیلی از چیزهایی که الان داریم و نداریم، مدیون حضور حلوت انس اون و انجمن ادبی گردون دگرگون شده ای که شما رو به خاطر اون اتفاقات از سرزمین آبا و اجدادیمون روندن.
    مثل همیشه، از اینکه با شما صحبت کردم خیلی خیلی خوشحال و خرسندم.
    مثل همیشه برای شما آرزوی موفقیت دارم.
    مثل همیشه میگم، منتظر آثار جدیدتون هستم.
    مثل همیشه میگم، به امید روزی که شما رو توی تهران ملاقات کنم.
    و مثل الان میگم، استاد عزیز، عباس معروفی، هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز…
    شاد و پیروز و سربلند باشید، مثل همیشه.
    یا حق
    —————————————-
    علی عزیزم
    من صدای چرخ های ماشین روی آسفالت رو دوست ندارم. صدای آمبولانس رو دوست ندارم. برای همین همیشه با موسیقی برای خودم یک دیوار صوتی درست می کنم که بعضی صداها رو نشنوم.
    مردم من و شمایم. همه ی ما خوب نیستیم. همه ی ما بد نیستیم. خوب و بد قاطی داریم زندگی می کنیم.
    من یاد گرفتم فقط صداهایی رو که دوست دارم بشنوم. صداهای ناجور که با روحم ناسازگار باشه پشت دیوار جا می مونه.هیچوقت به آدم هایی که دوست ندارم پرخاش نمی کنم. جیغ نمی زنم. ول شون کن، بذار راهشونو برن. شاید خوب شدن. و این دنیا به اندازه ی کافی آدم خوب داره. به اندازه ای که من بتونم باهاشون حرف بزنم.
    ولی بدها و خوب ها کنار هم زندگی می کنن. با هم سوار اتوبوس می شن. با هم از قطار پیاده می شن.
    پدر بزرگ می گفت: توی دستات چند تا انگشت داری، باسی؟
    می گفتم ده تا.
    می گفت: به اندازه ی انگشت های یکی از دست هات می تونی رفیق پیدا کنی. تا آخر عمر.
    آره.
    نوروز هم با بقیه ی روزها فرقی نداره، فقط ما لباسامون مرتب تر می شه. ولی نوروز با بقیه ی روزها فرق داره. چون ما لباس های مرتب و تمیز و شیک می پوشیم.
    نوروزت مبارک
    عباس معروفی

  36. سلام آقای معروفی عزیز!
    سال نو مبارک! امیدوارم سال خوب و شادی داشته باشید و پویایی و هنرتان هر روز بیشتر باشد!
    یکی از کتاب های عید امسال من دریاروندگان جزیره ی آبی تر است! می دانم که چون بقیه ی آثارتان برایم لذت خواهد بود.

  37. سلام
    عباس آقا جانم چه کنم با نبودنت ؟ چه کنم با این حسرت زجر آور دوازده ساله ؟ سالهایی که نوروزشان را با بغضی غریب آغاز کرده ام . بغضی که هرسال خودش را چسبانده به تک تک ثانیه های آن سال .
    عباس آقا جانم عجب دردی می کشم در این لحظاتی که قرار است زمین از این شاخ به آن شاخ پرت شود آب توی کاسه موجی بخورد و سیب در هوا چرخ بزند و دل من بلرزد و چشمم جای خالی ات را تاب نیاورد و پر شود از اشکی که حتا – آب دریا ها – در برابرش حقیر جلوه کند…
    *
    راستی هفت سینمان را چیده ایم :
    سمفونی مردگان و سال بلوا ی تو – ساربان سرگردان سیمین دانشور – سگ ولگرد صادق هدایت – سبز مثل طوطی سیاه مثل کلاغ گلشیری – سوزنبان آنتوان چخوف و سیمیا ( مجله ی تازه ی علی دهباشی . فصلنامه ی تخصصی ادبیات نمایشی )
    خیلی های دیگر هم هستند . چوبک و گلستان و فروغ و سهراب و شاملو و داستایفسکی و سیمین بهبهانی و مارسل پروست و ویرجینیا وولف و دولت آبادی و جمازاده و کیارستمی و فالکنر و ابولحسن صبا و خیلی های دیگر .
    *
    امسال که نشد اما می شود آیا که سال آینده را با بوسه ایی بر گونه های خیس ات آغاز کنم ؟
    ——————————————–
    محمدرضا، عزیزم
    وطن حالا دیگر برای من خاک و مرز جغرافیا نیست، عادت کرده ام که یادها را وطن کنم .
    وطن حالا دیگر برای من همین چیزهاست.
    شاد و سلامت و بیدار می خواهمت
    عباس معروفی

  38. چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
    برخیز و بجام باده کن عزم درست
    کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
    فردا همه از خاک تو برخواهد رست
    استاد نوروزتان پیروز باد

  39. سالم باشید و مانا .
    سالها قبل دوران دانشجویی که با کتابهایتان آشنا شدم و خواننده گردون بودم خدمت رسیدم برای یک مصاحبه . هنوز خاطره خوش آن روز در دفتر گردون را به خاطر دارم و به آن می بالم .
    بهاری هستید و باشید .

  40. من با حسینا سال را تحویل کردم
    با نوش آفرین زندگی کردم
    با سال بلوا عید کردم
    با آنها زندگی کردم
    ممنونم

  41. آقای معروفی عزیز
    چند روز قبل مصاحبه شما را در شبکه تلویزیونی صدای آمریکا شنیدم و واقعا لذت بردم. مقایسه کتابسوزی زمان هیتلر با سانسور حاکم برجامعه ایران واقعیتی انکار ناپذیر است و چه زیبا با مثال زدن ماجرای کتابهای آیدین بیچاره حرف دل ما را عنوان کردید. متاسفانه برخورد قیم مابانه وزارت ارشاد با کتاب منجر به ازدست رفتن حجم عظیمی از هنر و ادبیات این عصر شده است. به راستی که من هم مانند شما از امام زمان! خواهش می کنم در حمایتش از اصحاب سانسور تجدید نظر بفرماید تا تحت لوای آزادی بیان بتوان شاهد جریان آزاد و مداوم رشد فرهنگی و هنری جامعه بود.

  42. سلام.
    آقای معروفی چندی پیش در یک جلسه ی داستان خوانیِ خودمانی، از شما یاد می کردیم. نمی دانم اگر کسی پرسید „عباس معروفی چه کاره است؟“ در پاسخش چه بگویم!؟ داستان نویس؟ وبلاگ نویس؟ انسان فوق العاده جذاب؟ می توانید برای یافتن پاسخم کمکم کنید؟
    در ضمن در هنگام خواندن این پستِ شما، قاه قاه خندیم! چنین مشکلی را من نیز با مادرم دارم.
    با تشکر
    ——————————-
    سلام.
    تلاش می کنم آدم باشم. یک آدم معمولی.

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert