——-
تا چشمم گرم شد خوابت را دیدم. خوابی قدیمی و شیرین. به رنگ آبی. خیلی قشنگ بود. دلم میخواهد بنویسمش اما که چی بشود؟ به چه دردی میخورد این نوشتنها؟ دیگر نه. باز هم لباس میپوشم راه میافتم تا ته خیابان کانت که وقتی برگشتم از خستگی بمیرم. فردا ناشرها و خبرنگارها میآیند برای کتابها و پروژههایی که در سر دارم. مثلا روز شلوغ و پرهیجانی ست. اما چه فایده؟ باورم نمیشود اینهمه بلا سرم آمده باشد. هرچی فکر میکنم نمیتوانم بفهمم چرا. انگار یک نقطه فقط یک نقطه از وجودم نشانه بوده که پشت سر هم آسیب ببیند دخلم را بیاورد. با این که هزار بار گفته بودم هیچوقت نزن توی خال بزن کنار نشانه. اما تیرها یکی پس از دیگری صاف نشست توی خال. با اینهمه به هیچ جای دنیا برنخورد. من هم هنوز زندهام. در غربت و تنهایی مطبق آلمان یاد گرفتم؛ ضربهای که تو را نکشد قویترت میکند.