.
وقتی بچه بودم خاکبازی و آببازی شیرینترین کاری بود که مدام به آن مشغول بودم. ساعتها و گاه تمام روز از آفتاب تا آفتاب سرم به ساختن گرم بود. بلد بودم با تنهاییهام کنار بیایم، خاک و آب هم همیشه فراوان بود. خانه میساختم با پنجرههای بسیار، شهر میساختم با خیابانهای زیاد و درختهای فراوان، و دور شهرم خندق داشت با قایقهای کاغذی که روی آب دور شهر میگشت.
آب شهرم را از چشمهی باغ پدربزرگ تأمین میکردم، چشمهای که در واقعیت و تخیلم همواره و هنوز میخندد و در جویباری روان میشود تا مسیری طولانی را در آن باغ طی کند.
وقتی کار ساختمان شهر تمام میشد، شاخهای کوچک از آن جویبار جدا میکردم که خندق شهر مرا دور بزند و بعد به جویبار بازگردد. و صدای آب همهی زندگی بود؛ احساس میکردم همه چیز واقعیت دارد، دروغ نیست، فریب نیست، حقیقت زندگی و شادمانی است.
گاهی همینجور که از پنجرهی خانهام مشغول تماشای شهر بودم و به این فکر میکردم کجاش را چه کنم که قشنگتر شود، ناگاه میدیدم آب جریان ندارد. صدای خنده و شاد آب قطع شده، خندق شهرم خشک است، و قایقهای رنگی در گل نشستهاند. توی دلم به چشمه میگفتم: «تو منو دوست نداری.»
مسیر آب را دنبال میکردم میرفتم میرفتم تا جایی که آب هرز میرفت، جایی که زمین دهن باز کرده بود و خندههای شهرم را میدزدید؛ دهنی که آب را در خاک غرق میداد، و خوشبختی را از شهرم میگرفت.
باز با بیل و کلنگ کوچکم دست به کار میشدم تا دهن دزد را از خاک پر کنم و آّب را به جریان بیندازم. خدا خدا میکردم هنوز از روز باقی باشد که وقتی به خانه میروم، تا وقتی که میخوابم صدای خندهی آب را بشنوم، وگرنه شبم سیاه و خوابم تلخ میشد.
دلم میخواست صبح که به شهرم برمیگردم، صدای خندههای آب را دور شهرم ببینم، و به چشمه بگویم: «تو منو دوست داری.»
آب شهرم را از چشمهی باغ پدربزرگ تأمین میکردم، چشمهای که در واقعیت و تخیلم همواره و هنوز میخندد و در جویباری روان میشود تا مسیری طولانی را در آن باغ طی کند.
وقتی کار ساختمان شهر تمام میشد، شاخهای کوچک از آن جویبار جدا میکردم که خندق شهر مرا دور بزند و بعد به جویبار بازگردد. و صدای آب همهی زندگی بود؛ احساس میکردم همه چیز واقعیت دارد، دروغ نیست، فریب نیست، حقیقت زندگی و شادمانی است.
گاهی همینجور که از پنجرهی خانهام مشغول تماشای شهر بودم و به این فکر میکردم کجاش را چه کنم که قشنگتر شود، ناگاه میدیدم آب جریان ندارد. صدای خنده و شاد آب قطع شده، خندق شهرم خشک است، و قایقهای رنگی در گل نشستهاند. توی دلم به چشمه میگفتم: «تو منو دوست نداری.»
مسیر آب را دنبال میکردم میرفتم میرفتم تا جایی که آب هرز میرفت، جایی که زمین دهن باز کرده بود و خندههای شهرم را میدزدید؛ دهنی که آب را در خاک غرق میداد، و خوشبختی را از شهرم میگرفت.
باز با بیل و کلنگ کوچکم دست به کار میشدم تا دهن دزد را از خاک پر کنم و آّب را به جریان بیندازم. خدا خدا میکردم هنوز از روز باقی باشد که وقتی به خانه میروم، تا وقتی که میخوابم صدای خندهی آب را بشنوم، وگرنه شبم سیاه و خوابم تلخ میشد.
دلم میخواست صبح که به شهرم برمیگردم، صدای خندههای آب را دور شهرم ببینم، و به چشمه بگویم: «تو منو دوست داری.»
83 Antworten
عباس جان سلام.
سحر روز شنبه ات مبارک و همیشه با خاطره های شیرین کودکی همرا باشه.
این نوشته جانبخش ات کودکی رو در خاطرم براه انداخت. به کوچه های خاکی بردم، به محله های قدیم شهر.
دلم میخواست میتونستم این حس خوب رو مثل نرم افزاری میکردم گوشه ای از مغزم تا همیشه ی خدا با من میموند.
عباس جان ممنون از مهربانی و پیشنهادت در مورد کتاب. در اینباره در دیدار بعدی، حتماً با هم صحبت میکنیم، البته اگه یادمون نره.
از اینکه میتونم دوستی مانند تو داشته باشم بخود میبالم.
سعید از برلین.
————–
سلام سعید جان
امید که این روزهای سرد برلین بگذره و آفتابی بشه برات
سلام
چقدر زیبا و شاعرانه! لحظهای منو از زشتیهای زندگی دور کردید و با خودتون به کودکیهای شیرین و زیبایی بردید. مرسی آقای معروفی عزیزم
لطفا برای آزادی ساسان آقایی امضا کنید
دوست عزیز؛
ساسان آقایی روزنامهنگار و وبلاگ نویسی که در طول ماههای گذشته بارها از طرف ماموران امنیتی تهدید و احضار شده بود، ظهر یکشنبه یکم آذر بازداشت شد.وی از هم کاران روزنامههای «اعتماد»، «اعتماد ملی»، «توسعه»، «مردمسالاری»، و «فرهیختگان» بود.
ساسان آقایی ماه گذشته به دفتر پیگیری در چهارراه ولیعصر احضار شده بود و پس از حضور در آنجا مورد بازجویی قرار گرفته بود. از محل نگهداری و وضعیت وی و همچنین اتهامات این روزنامهنگار تا این لحظه خبری در دست نیست .
امضای نامه ۲۹۳ نفر ازروزنامه نگاران و فعالان سیاسی و اجتماعی به مراجع تقلید میتواند علت اصلی این دستگیری بوده باشد
از همهٔ کسانی که قلبشان برای سرزمین ایران و مردم ایران میطپد خواهش مندیم ساسان عزیز این روزنامه نگار آزاده را تنها نگذارند.
امضا ی یکایک شما امید و دلگرمی ساسان است در شبهای تار و دیوارهای سرد سلول انفرادی
http://www.gopetition.co.uk/online/32458.html
sos-sasan.blogfa.com
ما را که سربازهایی کوچک ..در صف هایی طولانی ..قرار بود زندگی یاد بگیریم ..گفتند همه باهم مرگ بر …مرگ بر ….وما با دهانی باز از مرگ …
راستی چطور باید زندگی ر ا یاد می گرفتیم ….د ر همین میان من را انسان می خواست پدرم ..مولوی گفت من شمس را دیدم ..ودر ما کشاکشی شد که مار درون به غر برد ..وماهی دل به دریا ..حافظ که ..گفت کمند صید بهرامی بیفکن
ما دچار شدیم .که انسان برتر کیست ..مجنون ..وفرهاد در این قرن ؟
در سطهای بعد کوشیدیم که روانشناسی گفت ..در عصر اتم ..عجله ..دنبال عاشقی ؟
اما سطر ها را می خواندیم ..وگاه به صورت دریا می خشکیدیم ..وگاه به شکل آسمان در غربت خودمان غروب می کردیم ..وبی گاه ناآرامی بلوط می شدیم در ستیغ دالاهو در برابرباد
هنوز زنده ایم .اما کدام باشیم بهتر است …
سلام. نوستالزیک بود حتا بری من…
کودک که بودم زمینی داشتیم که پدر داده بود به پسرعموهایش برایش بکارند نصف نصف. تابستان که تعطیل بودم میرفتم سر خرمن و روی اسب می نشستم . چقدر ابهت داشت . از بالا اسب را ندیده بودم یک گردن ویک کله عرق کرده که گاهی به چپ نگاه می کرد و گاهی به راست . من همیشه حواسم به اسب عمو سلمان بود فکر می کردم اسب حواسش به من است از پایین مرا نگاه میکند تا هروقت حواسم نیست پایم راگاز بگیرد. هروقت که برمیگشت به سمتی من پایم را پس می کشیدم . تابستان های کودکی هایم ، تابستان گرم کندلوس با هرتابستان برایم تکرار می شوند من همیشه از اسب عمو سلمان با آن پیشانی سفید و قد بلندش می ترسیدم. شاید الان هم می ترسم.گاهی که افسار اسب را به من می داد از صدای نفسهای اسب می ترسیدم و هروقت اسب ازمن تند تر می رفت و جلو می افتاد می گفتم : عمو منو خورد. آآآآآآی بچه گی ها
با کتاباتون زندگی می کنم …
با آیدین اورخانی از همه بیش تر ! 🙂
چقدر من شمارو دوست دارم آقای عباس معروفی عزیزو نازنین.
شما خیلی خوبی… خیلی.
کاش می شد … نمی دونم.
اگه سمفونی مردگان نبود چی می شد…؟! اگه شما خلقش نکرده بودی……………………………………………………وای نه!!!
اونوقت یه حفره ی خیلی بزرگ تو دنیای ذهن من بود. و مثل همین خندق خالی اطراف این شهر دست ساز گلی که گاهی اوقات خالی می شه از جریان رود برای همیشه خالی بودو اونوقت فقط صدای هول آور زوزه ی باد بود که توش می پیچید.نه این تصاویر ذهنی قشنگ که هیچ جایگزینی نداره.
اگه سمفونی مردگان نبود دیگه ناب ترین تصاویر ذهنیه منم نبود.
اگه سمفونی مردگان نبود روزی که من می رفتم عزیزترین عزیزمو ببینم هیچ چیز قشنگ تر از این کتاب نبود که براش ببرم.
ازت ممنونم آقای معروفی. تا همیشه ازت ممنونم به خاطر نوشته هات.
کاش میشد دستتو ببوسم. دوستت دارم.
و آنگاه خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت………
این جا………….. ولش کن.
آقای معروفی عزیز خیلی خیلی زیبا بود! مانند تمام متن هایی که از شما خوانده ام! ما واقعا به استادی مثل شما برای راهنمایی احتیاج داریم، آن هم در این وضعیت اسفبار…
بیشتر از هشت ماه است که من و یکی از دوستانم معطل چاپ تعدادی شعر هستیم که از همه جهت ایرادهای بیخود میگیرند. در این شرایط تنها خواندن آثار شما و امثال شماست که کمی آراممان میکند!
شاد و پیروز باشید!
سلام استاد خیلی قشنگ بود واقعا لذت بردم چقدر شما شیوا و روان و تکنیکی می نویسید
وخاطرات قشنگتان و سبک نگارش بی نقصتان کودکی را در آدم زنده میکنه
سلام آقا جانم.حالتان چطور است؟
اب جه نقش مهمی دارد در آثارتان. در – سمفونی – آیدین خود را می کشد . در – سال بلوا- آب ( همان) سیل سنگسر را ویران می کند و حسینا را ویران تر ور در پیکر فرهاد چیز از افتادن گل نیلوفر ی در رودخانه.تم خودکشی هم همچنین
… نمی دانم این کابوس – سیل غارتگر – دست از سرمان برخواهد داشت..
سلام
برای دوست داشتن هنوز دیر نیست / می شود به چشمه چشم جوشان همسایه امیدوار بود که مهربا نیش را به زمین ببخشد و با دشنام در نیاآمیزد
هنوز میشود خدا را حس کرد هر چند مغموم و دست به زانو و اینکه هر جای دنیا که می روی در جستجوی تو ام هموطن من عباس معروفی گرامی.
سلام آقای معروفی
من منتظر هستم ببینیم چه می شود
انتشار کتاب را عقب انداختم تا خبری از شما برسد
ولی ایمیلی نیست
مشکلی پیش آمده؟
می بخشید در وبلاگ کامنت گذاشتم
گفتم شاید ایمیل ها دچار مشکل شده
سلام استاد
سلام
خیلی هم سلام
یاد روزگاری که بودیم بخیر
یاد روزگاری که بود بخیر
یاد روزگاری که دست می گرفتم کتابهایت را و ….. دیگر نبودم
یاد رویا ناصری بخیر
یاد زندگانی تلخ من
یاد نیلوفر های مرداب هم ……. بخیر
بیخیال استاد بیخیال
یاد شما هم بخیر
ایام به کام
پایم را فرو می برم در آب شفاف خلیجم و سرماش را می کشم به تنم جلو
می روم و آب می اید بالا به دست هایم فکر می کند و سرماش را می ریزد به
تنم شن لخت لیز می خورد.
خورشید فرو می رود در آب و بالا تنه ام از آب می تابد به ساحل که بی قرار
نگاه های منتظرم را روشن نگه دارد.
باسی جان
وقتی بر می گردم یعنی هنوز هست چیز هایی که بتوان گفت.
آمدم سلام کنم
از این دلیلی بزرگ تر نداشتم
سلامت و پایدار بمانی برای وطن و هم وطن و خلیجم
با مهر
فاطمه زنده بودی
چه جالب من م بازی بچه گیم گل بازی و آب بازی و دوچرخه سواری و زمستونا آتش بازی بود
من و دوستام تخصصمون در ساختن ارگ وسط باغچه خونه هامون بود
دورش یک خندق می کندم بعد یک پل می زاشتم وصلش می کردم به بیرون خندق بعد سر درش رو می ساختم
پایینش رو نازک می ساختیم بالاش رو بیشتر گل می زاشتیم خوب به هم نمی چسبونیدمش همیشه هم فرو می ریخت کلش، چون ما هیچکدوم معمار های خوبی نبودیم
روز بعد که کلش تخریب می شد از نو گل درست می کردیم از اول دوباره همونطوری می ساختیم و دوباره فرومی ریخت خلاصه تا آخر عمر هی کج و کوله ارگ ساختیم و خندق کندیم و یکی رو نشونیدم و دوباره و دوباره و دوباره تا یک زلرله اومد کلش رو خورد و زمین دهن باز کرد و گفت : خسته ام کردید
از اول تاریخ رو نگاه کنید تو رو خدا
من یکی رو که آب حق داره دوست نداشته باشه ، چون دوباره یاد نمی گیرم درست بسارم امیدوارم این بار جور دیگری باشه
it s so beautiful
i hope it always sings ‚i love you
خیلی خوب بود. دوست داشتم. 🙂 به خصوص که من هم بچگی هام رو توی باغچه می گذروندم. خاک بازی می کردم و عاشق گل ها بودم…
خنده آب تعبیر روح نوازیه. متشکرم
سلام عمو جان
آب ام کم نبود
نان ام کم نبود
تو کم بودی و اینگار هیچ چیز ،نبود.
چه احساسی بود در این نوشته تان ، انگار که همه ی خنده ها را من هم حس می کردم
🙂
همه شهر بی اب شده اما دیر نیست که باران ببارد و ببارد و ابها به ما لبخند بزنند
salam
Khoobin?
har chizi ke shoma benevisid khoondanie vali in post yade khodamam oftadam , manam roo jooye ab Pol mizadam:))
upe zibayi bood
bedrood
چه رازی است در روزهای بچگی که همیشه با ما هستند و هر چه زمان میگذرد بیشتر دلتنگ آن روزها میشویم و دلمان کودکی میخواهد.
شب بارانی ام در شهر حافظ با نوشته زیبایت زیباتر شد استاد عزیزم.
———————
ای کاش کودک درون مان نمیرد هرگز
سلام استاد
چشمه رو نمیدونم
ولی یه قطره اینجا هست که خیلی دوست داره
عکس جدید مبارک
——————-
ممنونم هومن عزیز
سلام عباس عزیز
بوی امید از نوشته ی تو تمام خانه ام را گرفت
دوست دارم همین حالا بخوابم و صبح که چشم باز کردم صدای روشن آب در خانه پیچیده باشد.
و من هم از ته دل فریاد بزنم
خدایا هنوز «تو منو دوست داری.»
———————–
سلام احسان جان
آرزو می کنم خانه ات پر از خنده های آب باشد
آیت الله العظمی صانعی: کربلا و عاشورا به عنوان یک نماد، مظهر تنفر از ظلم و ستم است. عشق به عاشورا، ریشه خشونت را در جهان انسانی میخشکاند و علاقه به مظلوم را در تمام وجود ما سرشته میسازد
حضرت آیت الله العظمی صانعی در دیدار جمعی از دانشجویان :
«حرکت مردم در تاسوعا و عاشورا باید با کمال متانت و آرامش و بدور از هر گونه خشونتی باشد چرا که کاربرد خشونت ، خلاف حرکت های اصلاحی و خلاف اسلام است.»
یشان افزودند: «قدرتها هیچ گاه با ظلم و ستم نمی مانند، این مکتب قرآن است و خداوندی که مسبب الاسباب است هر گاه اراده کند راه آن را هموار خواهد کرد.»
آیت الله صانعی با بیان اینکه همه وظیفه داریم آگاهی جامعه را نسبت به مسائل بالا ببریم خطاب به دانشجویان فرمودند: « درایام محرم ماهیت نهضت ابی عبدالله علیه السلام را برای مردم بیان کنید که آن حضرت اساس حرکتش برای اصلاح امور سیاسی و اقتصادی جامعه بود (انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی … )، به مردم بگو یید که حرکت امام برای هدایت جامعه بود و نه کشتن کسی، برای مردم بیان کنید که حضرت مسلم علیه السلام برای رعایت یک حکم شرعی یعنی عدم جواز ترور مخفیانه، حاضر نشد عبیدالله را بکشد ،به مردم بگویید که اسلام می گوید با ترور و شکنجه و زندان و قتل نمی توان امور رابه پیش برد .»
سلام بر مرد به خلوت رفته عباس معروفی بزرگ.عزیز پیشاپیش شب یلدات مبارک عمر طولانی داشته باشی…. .می توان نوشت
می توان سرود
از گذشته های دور
از روزهای پیش ِ رو
روزهای خوب کودکی
در مهربانی و یکدلی بی نظیر
از دورنگی و فریب بی نصیب
روزهای خوب کودکی
برف بازی و آدمک
…
می توان نوشت
می توان سرود.
رویاهاتو از دست نده:جواد هرمس
خوش بحالتون که می تونستید این سوال رو به آسانی از آب بپرسید
khandam , delam gereft . bazam khosh be haale shoma va kodakietan ke ab doostetan dasht , ma che begooim ????
adam ha maa ra doost nadarand che beresad be ab.
nevisa bashid baraye dele ma
——————————–
از کجا می دونی که آدما دوستت ندارن؟
چرا بعد از „قلب آینه“ چیز تازه ای ننوشته ای؟
سلام. احتیاج به کمک شما داشتم.
سلام. احتیاج به کمک شما داشتم. تقاضا داشتم بتوانم با ایمیل شما تماس بگیرم. با تشکر
—————-
ای میل مرا در همین صفحه تحت عنوان تماس پیدا می کنید
من هم بچه که بودم، یه بیلک داشتم که با اون علفهای هرز پای درختان باغ پدر را از ریشه در می آوردم.
بیلک رو پدرم برایم خریده بود.
اسمم رو هم گذاشته بود دختر صحرا…
یادها و خاطره ها دارم از آن روزها.
انا لله و انا الیه راجعون
شب گذشته فقیه عالیقدر حضرت آیت الله العظمی منتظری ، آبروی فقه شیعه و اسوه شجاعت به ملکوت اعلی پیوست.
————————–
تسلیت می گم
جز تسلیت و ادای احترام کاری نمی توانم کرد
ای هفت سالگی !
ای لحظه ی ِ شگفت عزیمت
بعد از تو هرچه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ِ ما و پرنده
میان ِ ما و نسیم
شکست، شکست، شکست
بعد از تو آن عروسک ِ خاکی
که هیچ نمی گفت ، هیچ چیز به جز
آب ، آب ، آب
در آب غرق شد…
به من بگو ، بگو ، بگو که“ حسینا „کجای ِ زمان و ذهن ایستاده بود
درست وقتی که خاک از شکاف ِ سر “ نوشا “ بوی ِ نم ِ خون می گرفت؟؟؟
———————-
مرسی
چقدر زیبا بود
مطمئنم هنوز همان کودکید و آب می خواهید برای شهر. و چه عکس خوبی با یک لیوان آب به روشنی خودتان. فرداشب یلداست. قول می دهم به خاطر شما یک داستان کوتاه بنویسم. می بوسمتان کشدار به درازی یلدا.
———————–
سلام رضیه ی عزیزم
امیدوارم شب یلدای پر از داستانی داشته باشی
معروفی جان
سالهاست صدای خنده های آب از شهرهایمان رفته و دزد دهن دریده ای خنده هامان و شادیهامان را قورت داده……….
راستی کتاب را با پست علیل ایرانی فرستاده ام اگر خدا نکرده نرسید خبرم کن که بدهم به مسافری، کسی برایت بیاورد.
—————-
حتما خبر می دم
خاک گرمایش را
و آب
آرامشش را از تو گرفته. مگر می شود دوستت نداشته باشد؟
شورابی مثل چشمه ی باغ پدربزرگ فریاد می زند:“ عباس…عباس…“
و تو کجایی؟
شاید در پی ساختن شهری دیگر که در آن اورهان آرام بخوابد و نفسهاش شبیه نفس های نوشا شود.
بیل و کلنگ ات یادت نرود؛
چشمه را ببین؛ می گوید:“ دوستت دارم…“
زیبا بود ولذت بردم شما روزی زیبا ترین رمان جهان را خواهی نوشت
——————-
همه ی تلاشم رو می کنم
سلام استاد
خوبین؟
ما قضیه گردون رو هنوز فراموش نکردیم و خیلی هم پیگیر هستیم فقط این کارهای طراحی سایت تموم بشه دیگه مشکلی نداریم و شروع می کنیم(گفتم که فکر نکنید بی معرفتم).
مطلب زیباتون رو خوندم. همیشه گفتم که شما یه جوری انگار با کلمه ها دوستید و انگار اونا برای شما دارن پارتی بازی می کنن باور کنید اینو جدی می گم…
و یه خواهش داشتم
به روزم و یه داستان گذاشتم
چقدر خوب می شد که می خوندینش و راهنماییم می کردید
حالا که ایران نیستید ما فقط همین یه راه رو داریم…
——————
حتما می خونمش سینای عزیزم
آه ه ه ه ه استاد …
ای کاش بیلی بود و اراده ای که بپرسد…«تو منو دوست نداری.»
عباس معروفی عزیز.
سلام.
ما را بردی به خنده های پاک کودکانه. عکس جدید وبلاگت را دوست دارم. یک دستت روی میز، یک دستت زیر چانه با نگاهی به دور. نمی دانم کسی داشته سوالی می کرده و تو بهش نگاه می کردی یا اینکه وسط یک جلسه سخنرانی که چند نفر دیگر هم بعنوان سخنران یا منتقد نشسته بودند، موقعی که بحث یک جای دیگر بوده، تو هم به یک گوشه ای نگاه می کردی اما آنجا نبودی. یک جای دیگر بودی. یک جای دور. شاید هم باهمان لیوان آبی که تو عکس هست رفتی کنار همان چشمه. نگاه توی عکس را دوست دارم. به این فکر می کنم که کجا بوده و چی را نگاه یا مرور می کرده؟
معروفی بمانید.
————————-
سلام داودجان
این عکس شب سخنرانی ام در مراسم افتتاح کتابخانه ی فارسی وین است که برنامه ای هم با عنوان آزادی بیان داشتند و من متونی خواندم
و مرسی
سلام آقای معروفی عزیز
یکی از دلخوشی هایم شده است خواندن روز نوشت های شما و کیف کردن و
چه قدر خوب است که شما نظرات ما را جواب میدهید.
نوشته تان مثل همیشه گرم بود و آرام بخش. احتمالاً مثل خودتان
چند وقت هست احساس غریبی دارم. البته من همیشه احساس غریبی داشته ام- اما چند وقت است, حدود چند ماه که این احساس در من تشدید شده. احساس تنهایی و غربت شدید میکنم. و با همه بیگانه ام گویا. از اینکه سردگمم بیشتر از هر زمان دیگری رنج میکشم.
در این سن حوصله ام سر رفته از همه چیز و دیگر مطمئن شده ام که هیچ چیز من را به وجد درنمی آورد. بنابراین مثل گذشته تقلایی هم برای پیدا کردن چیزی که خوشحالم کند, نمیکنم. و از این امر ناراحت هم نیستم- دیگر عادت کرده ام.
میدانم حال اطرافیانم را به هم میزنم- ( مثلاً یک هم اتاقی دارم که از من متنفر است و به نظر او من غیرقابل تحملم. و مدام میگوید من دلم برای شوهرت میسوزد.) هیچ کس از آدمی مثل من خوشش نمی آید . آدم ها از آدم هایی که میدوند خوششان می آید. حالا به کجا مهم نیست. اما مردم دویدن را دوست دارند. من هم دوست داشتم – البته یک زمانی- اما یک لحظه ایستادم و با خودم گفتم به کجا چنین شتابان؟
و بعد از آن نه اینکه نخواهم بدوم اما انگار میخکوب شده ام و به رو به رو نگاه میکنم. نمیدانم چرا؟
اما میخکوب شده ام. نمیدانم چه کار کنم. به هر طرف نگاه میکنم و خودم را در جاده ی آن تماشا میکنم و انتهای راه را حدس می زنم از رفتن در آن مسیر پشیمان می شوم.
فکر کردم که شاید راه ها به آسمان باشد. چند بار سعی کردم – سعی کردم که راهی به آسمان پیدا کنم. اما مسیرها مبهم تر از مسیرهای زمینی بود. سعی کردم- اما بعد که دوباره فکر کردم – دیدم انگار همه ی مسیرهای آسمانی توهم من است و ارزش خود را برای من از دست داد-
نمی دانم چرا این ها را به شما می گویم. شاید چون دیگر حتی مادرم هم که گوش در دل های من بود تحمل این سردگمی را ندارد.
و شاید چون ……….نمی دان
و دوست دارم بدانم شما دارویی برای رفع پریشانی و سردگمی سراغ دارید.
به هر حال برای روح رنجور من کلمات شما مرهم است.
امیدوارم امشب(شب یلدا )به شما خوش بگذرد.
دیروز به دوستانم می گفتم که حیف است که شما ایران نیستید و اینکه چرا؟
شنیدم از استادم که در زمان های دور مشکلی برای نشریه گردون پیش آمد و شما را اذیت کردند. ولی یعنی واقعاً نمی توانستید تحمل کنید؟
می دانم گفتنش برای من راحت است و تحملش حتماٌ برای شما سخت بوده است. ولی آیا نمی توانستید, زندانی شلاقی و … را تحمل کنید ولی پیش ما بمانید پیش کسانی که هم زبانتان هستند و مطمئن باشید بیشتر از تمام دنیا قدر شما را می دانند.
چرا رفتید و تحمل نکردید؟
سرتان را درد آوردم. اگر تا اینجا را خواندید حتما این جمله را نیز از صمیم قلب باور کنید که به شما افتخار میکنم و دوستتان دارم.
——————————————
سکوت…
سکوت..
سکون.
سکوت را ازتو آموختم تا صدای آبی آب را بهتر بشنوم!
رودی فریادم زد:آبی..آب .آ
کودک درونم لی لی کنان کوچه های پر پیچ و خم کودکی هایم پر هیاهو سکوتم را شکست و بی هوا بوی نارنج و چنار و خاک خیس را به مشامم رساند تا آب را بو بکشم ،بدوم به سمت دریای پهن شده که صورتش خیس باران پهن تر می ریخت به آب و آهسته در گوشش زمزمه کنم که دل دریایی ات را دوست دارم و باز هم لی لی کنم بر پاهای خسته ام که به ایستادن خودرویی ایستاده حیران و پاسخ می دهد چرایی بر پنجه چرخیدن هایش را تا بگوید در جواب دهان هایی خشک وسخت که بارانم ،ساکن کوچه ی باران پنج و متعلق به سرزمینی که ابرهایش دل های دریایی می زایند و چشم های منتظر آزادی را!
یلدایتان مبارک
به امید به آب سپردن تمام اسارت ها!
——————————–
یلدای شما هم پر داستان
سلام استاد عزیز. نوشته دلنشینتون منو یاد همه کودکی هام و دغدغه آب برای زمین های کشاورزی مون انداخت. واینکه اگر آب نبود ما همه گرسنه میموندیم. میرفتم سر قنات می ایستادم و میگفتم: آب تو منو دوست نداری وگرنه اینقدر بابامو اذیت نمیکردی! سالها بعد هم که بزرگ شدم و عاشق هر وقت از طرفم کم محلی میدیدم میگفتم : تو هم مثل آبی منو دوست نداری! و حالا بماند که هیچوقت کسی منظورمو نمیفهمید. قرار هم نبود بفهمه یه راز بود از من و کودکی هام ولی حالا دیدم این راز تو این صفحه بر ملا شده! عجیب بود برام و سخت
براتون ایمیل میگذارم. نمیتونم تو این صفحه بنویسم. ممنون میشم اگه چک کنید.
یلدا مبارک
بادرود استاد
شهر و قایق و خندق
خنده ی شهر بچگی
دوست داشتن
آب آب آب
دروغ نبودن فریب نبودن زندگی شاد و حقیقی
از نظر من مطلب کاملا خود را هم از درون و هم از بیرون آغشته نظریات و اعتقادات مکتب رومانتیک کرده بود
پاینده و شاد باشید
نوشته ات آنقدر برایم زیبا بود که دوران کودکی را برایم زنده کرد .
ممنون بابت احساسی که تقسیم کردی .
سلام
باسی، دارم خودم را آماده میکنم تا سه هفتهی دیگر در „خانهی سبز“ که به همت تعدادی از معلمهای سابقم هر ماه جلسه شاهنامهخوانی بر پاست «تراژدی ایرانی» تو را بخوانم.
بخشی از این متن را از وبلاگت و بخش دیگرش را از رادیو زمانه برداشتهام، بخش دوم را به همراه صدایت دارم که این اجرا یک کوچولو با متن تایپ شده تفاوت دارد. و اگر اشتباه نکرده باشم ویرایش نهایی، باید همان متن خوانده شده باشد.
در هر صورت خوشحالم از اینکه با نامِ تو یگانه پشت تریبون خواهم رفت…
————————-
عزیزم حمیدرضا
من هم خوشحالم که نوشته ی من با صدای تو به گوش دیگر دوستانم می رسد
مهم این است که ما همه صدای همدیگریم، و مهمتر اینکه تراژدی ایرانی حکیم فردوسی در دستهای ما بچرخد
می بوسمت
منتظری منتظری آزادیت مبارک
یادم نرود زمانی که همه ساکت نشسته بودن واز ترس در خانه خزیده بودن ایت الله متنظری با اعدام های ناعادلانه مبارزه میکرد .
—————
همینطوره
منتظری منتظری راهت ادامه دارد
حتی اگر دیکتاتور بر ما گلوله بارد
کودکی نکردم
تا زودتر بزرگ شوم…
و زمان چه دیر می گذشت…
امروز
زمان آنچنان زود می گذرد
که تمام زندگی
برایم
بچه بازی می نماید…!!
وقتی به دوران کودکی برمیگردیم همه چیز رنگی و شفاف و زلا می شه، حتی خنده های آب. یاد شیخ بهایی افتادم وقتی کنار رودخانه خانه ها می ساخت…
درود
به روزم. قدم بر چشم ما بگذار و بگذر
بدرود
سلام استاد میشه بپرسم علت تایید
نکردن کامنتای من چیه استاد ممنون
——————
هیچ کامنتی از شما نداشته ام تا حالا
آیت الله عزیز همیشه زنده است…
سلام استاد …چشمتون به زمستان روشن….و اینکه برام خدا شدین …یه خدای راستی راستی که به گندماش ننازید همشونو داد به حوا ….عشقم سمفونی مردگانو سال بلواس…یه دنیا برام ارزش دارین…استاد میشه محبت کنین نظر ارزشمندتونو راجع به شعرام بگین ….تازه این ابتدای زمستان است …..
سیگارت را روشن کن….
گرمای دستها دیگر افاقه نمی کند…………
چشمتان به زمستان روشن
شب خوش
میگن کلاغ مهربون بازم دوباره جا زدی
میگن بازم به کفتره تو قصه پشت پا زدی
میگن هف هش روزی میشه که جلد این و اون شدی
مثل مترسکای ده لنگ یه لقمه نون شدی
میگن یه چن روزیه که رنگ پرات پریده و
کلاغ سیاه قصه ها به خونشون رسیده و
اخه مگه زمستونا نذر تو پر زدن نبود
تو باد و بارون و تگرگ به باغچه سر زدن نبود
اهای کلاغ مهربون چی شد یهو دلت شکست
کجای قصه پر زدی که پات بازم به گل نشست
چی شد که افتاب نزده پر زدی رفتی اون ورا
پریدی از خونه ما رفتی خونه بزرگترا
مگه توی خونه ما شمعدونی رنگی نبود
توی دل درختامون جا واسه زندگی نبود
دلم گرفته امشبو بیا فقط غزل بخون
بیا یه بار راس راسکی تا اخر قصه بمون
هی نگو اینجا نمیرم تو باغو صحرا نمیرم
نگو که امسال دیگه من………………….
کلاغ سیاه خوب من قصه من به سر رسید
گمون کنم گلایه هام بازم به اخر نرسید
—————-
از لطف تون ممنونم
ولی من یه آدم معمولی ام. اونقدر معمولی که حتا از نقد شعرهای شما عاجزم
فقط خوندمش.
البته احتیاجی نبود اینجا بذارین، توی وبلاگتون خوندمش
هزار تا قصه گفتمو باز ته قصه رفتی
یه حلق بی نفس شدم تنگ چراغ نفتی
کلاغ قصه من بودم اون که هنوز تو راهه
بی اسمونی که هنوز خیلی دلش سیاهِ
قصه شدم نشئه شدم چرتمو پاره کردی
خدا بودی نفس بودی امشب یه گوله دردی
حالام شدی قاب دیوارو ننمم اینه دق
یه خونه قدیمیو همشو همش نقو نق
لابد یه صد سالی میشه رنگ خدا ندیده
هر چی پرنده از لب اسمونش پریده
منم نشستم به عزاش دوده که میره هوا
بوی تعفنو لجن تف توی این قصه ها
کلاغ من سر برا بود قصه اونو جادو کرد
سگ پدر یهو اومد خوابمو زیرو رو کرد
حالا دیگه مونده یه حوض که عینهو یه چاه ِ
بجای ماهی قرمزاش خرچنگای سیاهِ
گربه نداریم لب حوض نعش رو اب ماهی
شیطون تو جلد کفتره خدا سر دو راهی
شب تا صبم خیالی نیس کابوس بد پیله شی
میسازمت یه قول بده وصله ناجور نشی
بچه کلاغی که بره همخونه من نشه
فک کنه من دیوونشم دیوونه من نشه
طیبه طاوسیان
می دونم این حرفی که می زنم شاید که آرزوی بچه گانه باشه ولی میزنم. شاید این دنیای مجازی تنها خاصیتش همین باشه که آدم راحت بدون اینکه خودش را در قید و بندهای مرسوم محبوس کنه بتونه حرفاشو بزنه
من داستان می نویسم و آن کسی هم که دارم باهاش آشنا میشم داستان می نویسه. نمی دانم انتهای این آشنایی و رابطه چیه ولی این را می دونم که هر دوی ما شما را خیلی دوست داریم و چه خوب میشد اگر به هم رسیدیم شما هم در جشن ما شرکت می کردید یا ما می آمدیم و شما را میدیدم.
اگر دارید به این حرفای من می خندید! خوشحالم که می خندید و اگر نه جدی گرفتید خوشحال ترم
—————————-
امیدوارم در جشن عروسی تان حضور یابم که بعد از پانزده سال یک جشن عروسی هم دیده باشم
هزاران هزار درود عاشقانه بر شما و واژه های شگفت اندیشتان!
قلمتان شیوا و زیبا آفرین است استاد!
من و امواج خلیج و شالوها در „یک ساحل پر از شعر“ با پنج دوبیتی جدید به روزیم و مشتاقانه چشم براه آفتاب مهرورزی هایتان، نقش گامهای رهنمودتان بر ماسه های خیس خاطره هامان خواهد ماند..
————————-
شعرهای شما را خوانده بودم
کودکی یعنی کیفیت اثیری برگشت ناپذیری که همیشه در جهانی موازی با ما به زندگی ادامه خواهد داد.
سلام جناب معروفی عزیز،
جالب است که همه این لذت ناب آب بازی و خاک بازی را تنهایی تجربه می کردید و همبازی نداشتید. البته شاید یک همبازی پر سروصدا نظم ذهن شما را که مسلما کودکی متمایز بودید بر هم می زده است.
کلاس اولی بودم. از کلاس بیرون آمده بودیم و با دختر معلمم دستمان را تا آرنج در لجن و گل پشت مدرسه فرو برده بودیم و غرق آنچنان لذتی بودیم که برایم هنوز تازه است. اما معلمم ناگهان از پشت دیوار پیدا شد و از وضعیت ما دو نفر شگفت زده ماند و تنها بچه اش را به نام صدا زد. شادی؟!!! من آنقدر خجالت کشیدم که زیر انبوه گل با ناخن گوشت دستم را کندم! این رویداد آنقدر مهم بوده که خودش را در تنها رمانی که نوشتم نشان داده.
من خیلی علاقه دارم نظر شما را درباره این رمان کوتاه بدانم اما هیچوقت جسارت آن را نداشته ام از شما بخواهم. قصد هم نداشتم حالا درباره آن صحبت کنم. شاید این خاک بهانه ای شد که بلخره به شما بگویم. می توانم ازتان بخواهم نگاهی به آن بیندازید؟ حقیقتش من نمی دانم چه نوشته ام. گاهی فکر می کنم قابل تعمق است و گاهی خیلی خام و پیش پا افتاده می بینمش. البته از مشغله شما هم بی خبر نیستم و می دانم انسانی مثل شما چقدر کار برای انجام دادن دارد.
پیروز باشید…
————————
چشم. حتما می خوانم
سلام می گویم به مردی زلال که در گوشه راست این متن نشسته است . زلالیتی که در اندیشه اش جاری است همچنانکه آب و خنده های آب در این متن و آن بلور روی میز گلوی خشک ما را تر می کند .
———————-
سلام سعید عزیزم
چقدر دلم می خواد این کابوس دودآگین از سر مملکت بگذره که دور هم باشیم و ادبیات معاصرمون رو بسازیم
سلام استاد
چشمه شما را دوست داشته و دارد. چشمه همه کسانی را که صدای آب را می فهمند دوست دارد.
استاد این که به کامنت ها پاسخ می دید ، نهایت لطف شماست. به آدم احساس خوبی می ده.
پاینده ، آزاد و سربلند باشید
————————–
آدم ها با ارتباط هاشون نفس می کشن
عباس معروفی عزیز . با سلام . شعری در رادیو زمانه خواندی که یک دانشجو در جشنی دانشجویی در یک دانشگاه علیه خامنه ای (البته با کنایه ) خوانده بود که نگذاشتند تا انتها بخواند . قطعه ای به سبک خراسانی با قافیه ای که از یکی از ابیات یادم مانده “ نفربر “ . کجا میتوانم پیدایش کنم ؟ مرسی
——————————
در همان رادیو زمانه
مسیح مریم را گفتند ولد زنایی !
شنیدند :این تن من است، بخوریدش!….
……………………………….. .
سلام استاد گرامی
همیشه براتون آرزوی بهروزی و موفقیت می کنم.
روزی رو آرزو می کنم که شما رو در ایران مثل گذشته ها ببینم.
به امید آن روز…
سلام جناب معروفی عزیز،
خیلی از شما ممنونم. ممنون که فرصت خوانده شدن را به نویسنده های جوان می دهید. متاسفانه آنچه را که دوست دارم بگویم نمی توانم به زبان بیاورم. تنها اینکه برای انسان نیک درونتان همواره آرزوی رهایی و آزادگی می کنم.
رمان را یک ویرایش دیگر می کنم و به زودی از طریق ای میل خدمتتان می فرستم.
پیروز باشید…
درود
مثل همیشه زیبا و دلنشین…..
هزاران هزار گل سرخ برای باسی
یک روز که داشتم از روی بی حوصلگی وب گردی می کردم،صفحه ای را دیدم که پر از نوشته های یکی از شخصیتهای محبوبم بود.
برای اولین نظر، روزها فکر کردم تا جملات زیبایی بسازم.در آخر این توانایی را در خودم دیدم تا افکارم را توی همین مستطیل پیاده کنم.
از آن به بعد بیشتر به صفحه ام سر می زدم،نظرات را دقیق می خواندم.چندین بار چک می کردم.نه…هیچ جوابی نبود.
بارها به آن سایت سر زدم.و هزاران بار نظر گذاشتم.ولی هرگز جوابی نداشتم.
آن شخص،دیگر قهرمان افکار من نیست.دیگر برای دیدن کارهایش به نمایشگاه نمی روم.هنوز هم کاریکاتور برایم لذت چندانی ندارد.
.
حالا بعد از مدتها با صفحه ای برخورد می کنم که پر از نوشته های خواندنی ست.خط هایی که بدون پریدن افکارم،بدون توجه به وقت،مرور می کنم.
ترسیدم نظری بنویسم.هنوز هم مطمئن نیستم این خط ها را بخوانید.
به هر حال،این بار مثل ِ دفعه ی پیش نیست.شما خیلی بیشتر از این حرفها برایم ارزش دارید.من باز هم دنبال کتاب هایی می گردم که حرفهای شما را داشته باشد. حرفهایی که به همین راحتی ها پیدا کردنش غیر ممکن است
بعضی حرفها به اندازه ی یک ایستک لیمویی،در یک شب ِ سرد زمستان کیف دارند.
————————-
سلام لیلی عزیز
شاید همه ی نویسندگان چنین آرزویی داشته باشند که اثرشان در نظر خوانندگان به خوشمزگی یک ایستک لیمویی باشد، یا با طعم یک اسپرسو تلخ
امیدوارم بتوانم
کودکیهایم پشت یک تراژدی انسانی جا مانده .
دلم می گوید برگردم برش دارم و در سینه ام جشن بگیرم تکی
اما دوستانم نیستند و البوم سال های شصت کاهی شده است .
و صدای زنی که در کودکیهایم میخواند روزهای پنجشنبه خانه پدر بزرگ :
روزگار کودکی بر نگردد دریغا !
—————–
به کودکی ات چنگ بینداز، همچون که به زندگی
با درود آقای معروفی عزیز
اگر می گویم عزیز به خاطر دوست داشتنی بودنتان نیست به خاطر بزرگواری و حسن نیت شما در تلاش برای آموختن داستان به کوچک نویسندگان ایرانی هستید
من تا بخش یازدهم این سو و آنسوی متن رفتم بسیار کمکم کرد هم در داستان نوشتن هم در روحیه ام داستانی را هم از طریق ایمیل برایتان فرستادم
پاینده و سلامت و شاد باشید
——————————
داستانت را گرفتم
فقط فرصتی که قبلی ها را انتخاب و اجرا کنم.
مرسی
سلام استاد.
فکر کنم این حرف که هنرمندا توی دو سوم بزرگسالی شون یک سوم کودکی شونو روایت می کنن درست باشه…
دلچسب بود این نوشته تون مثل همیشه…
———————————–
اگر کودکی نبود، همه چیز جدی می شد و قاعده ای برای بازی نبود، و بازی ها بی قاعده می شد؛ بازی نوشتن، بازی فوتبال، بازی عشق، بازی زندگی… و زمانی که در بانک قبض آب و برق را پرداخت می کنی، زندگی جدی است. نه؟
سلام
چندی است به وبلاگ شما سر می زنم قبلش آثاری از شمارا شناخته بودم اثاری که من کوچکتر از ان هستم که درمورد ماندگاری آنها وتاثیرات انها صحبت کنم ، اما یک مطلب از ضمیر باطن می گویم عباس معروفی را زمانی شناختم که آمدم اینجا ،مهربانیش را دیدم و بزرگواریش را و فروتنی اش را و خیلی چیزهایی که واقعا به کلام نمی آید آثار شما بسیار ارزشمند و بزرگ وتاثیرگذاراست اما اگر نظرمن را بخواهند برای بزرگی خودشما اندازه ای قابل تعریف نیست به قول یکی از دوستان این که جواب کامنت ها را می دهید حس خوبی به ادم دست می دهد،شاید یادگیری داستان نویسی سخت از راه دور سخت باشد اما این منش و بزرگواری و مهربانی و دل با صفای شما بدون اغراق برای همه ما،درهر سن و سالی ،درس عشق است .
خداوند شما را درپناه خود نگه دارد که واقعا قلم من ناتوان از بیان احساسم است
استاد عباس معروفی را از وبلاگش شناختم
———————————–
بهمن صادقی عزیزم
وقتی محور هستی انسان است چگونه می توان به سلام انسان پاسخ نگفت؟
در داستان و رمان به هر نقطه ای برسیم، حتا اگر در قله، نخست باید آدم باشیم
اینجور نیست؟
سلام جناب معروفی
آنچنان از خواندن این متن دلنشین به وجد آمده ام که سراپا همه شادی شده ام.
از کودکی و یادهای شیرین آن نوشتن، همواره لذت بخش است مخصوصاً اگر نویسنده ی خوش قلمی چون شما ،آن را به رشته ی نحریر درآورد.
هر چند مدتی است دور افتاده ام از جهان داستان و داستان نویسی، هنوز هرگاه به وبلاگ شما می آیم، با خواندن نوشته های شما، هوس نوشتن مثل خوره ای به جانم می افتد، روزمرگی و غم نان را رها می کنم ، قلم به دست می گیرم و شروع می کنم به نوشتن و نوشتن و نوشتن.
هر چند می دانم این حرف خودخواهی است اما کاش فقط یک جمله در نقد داستانهایی که برایتان فرستاده ام به من می گفتید . ..
پاینده باشید
سلامی دوباره جناب معروفی
در کامنت قبلی فراموش کردم خودم را معرفی کنم.
پاینده باشید
سلام
آگهی فروش دوره های مجله ی گردون و رمانهای عباس معروفی در این آدرس:www.habiil.blogfa.com
سلام. برای ویناختن ای میل تبریک نفرستادم که می خواستم تلفن کنم. نشد. امروز عاشوراست، من اداره هستم و از فیس بوک می بینم که بلوار کشاورز و آن طرفها تا آزادی شلوغ است. به پدرم زنگ زدم گفت با ماندانا قابلمه به دست توی صف غذای نذری هستند نزدیک بولینگ. من با پونه حرف زدم و حالا هم به شما فکر می کنم… گاهی چقدر آدمها دم دست هم اند و از هم دورند، و گاهی چقدر از هم دور و دلشان به هم نزدیک… امیدوارم حالتان خوب باشد و در این فضای خاکستری شاد باشید و در سال جدید به مراد دلتان برسید. به امید فرداهای بهتر. بوس.
——————–
سلام رضیه عزیزم
برات سلامتی و شادی آرزو کنم؟
با درود استاد
از مزاحمت دوباره ام معذرت می خواهم
گفته بودید یکشنبه ها کارگاه داستان منظورتان اینکه online یا اینکه شما در روز یک شنبه به داستانها می پردازید
از چه قسمتی باید وارد کارگاه داستان شوم ؟
سپاس
————————-
رادیو زمانه، کارگاه داستان
سلام آقای معروفی عزیز
امیدوارم حالتان خیلی خوب باشد. برایتان ایمیل فرستادم ولی نمی دونم رسیده یا نه. وبلاگی ساختم که اگر در قسمت پیوندها قرارش بدهید خوشحال می شم.
پاینده و سرافراز باشید
———————-
سلام بهار عزیزم
ای میلت رسید. چشم
سلام
چقذر اینها آشنا بودند.و من هنوز نگرانم.نگران اینکه چشمه دیگر مرا دوست نداشته باشد وهیچ کبوتری نامه ندهد. و من بی خواندن شما به خواب بروم.به نظر شما اینها نگران کننده نیستند؟
———————
سلام کاوه عزیز
این شب دراز هم تمام می شود
میشه بپرسم چرا کامنتهای من به دست شما نمی رسه? از سوران بلاگ یاد گرفتم
——————
من همین کامنت ها را دارم
شاید جای دیگر می فرستید
سلام آقای معروفی.از کتاب سمفونی مردگان سالها پیش شما رو شناختم اینجا چه زیبا کودکی رو به یادم آوردین…قدرش و ندونستم باغ و جویبار و شن بازی و خیابانهای شنی دست ساز من…انگار در کودکی من بودین… پاینده باشید
http://www.nanayeto.blogfa.com