————
گفتم: «هیچ چیزی در زندگی من تغییر نکرده. فقط پیغامهایی که میخواندم و مینوشتم حالا از برنامهی روزانهام حذف شده. خیالپردازی هم نمیکنم دیگر. نه برای سفری خیال میبافم، نه برای زندگی، نه برای دیداری، نه هیچ امید واهی و پوچی. آدم وقتی با خیالش حرف میزند، سفر میکند، عشق میورزد، میخندد، اشک میریزد، ادا درمیآورد، حتا زندگی میکند بعد میفهمد که همهی این چیزها میخورده به دیواری بسته و همانجا چال میشده، غمش میگیرد، سرخورده میشود؛ سرخورده و دلشکسته. حالا فقط خودم را سرزنش میکنم؛ چرا اینهمه طول کشید؟ چرا باورش کردم؟ چرا حیثیت و زندگی و آرزوهام را به قماری گذاشتم که مابهازایش ماجراجوییهای از سر تفنن بود؟ چرا قلبم را گذاشتم توی دستهایی اینهمه آهنین که خودشیفتگیهاش با هیچ مهری آرام نمیشد؟ چرا اعتماد کردم؟ چرا کلمه اینهمه ناامن است؟ چرا گفتن سبکم نمیکند. هزار بار اینها را با خودم گفتهام، توی دلم گفتهام، بلند بلند گفتهام، اما انگار لال بودهام و چیزی نگفتهام. پُفففف!
شده بود روزگاری از جماعتی میگریختم، اما تابهحال تجربه نکرده بودم که اینهمه از همان جماعت وحشت داشته باشم. حالا دیگر از همهی آدمها میترسم. چه کودک بدبختی را به این روز انداختم! که دیگر پرتقال هم نمیخواهد.
نه! قربانی نیستم. خودم مقصرم. باید تنبیه شوم. آدم شوم.»
آسمان تاریکتر از آنی بود که مثل گذشتهها بتوانم با ستارههای ذهنم خیالبازی کنم. برگشتم و در را بستم.
Eine Antwort
راستی چرا گفتن دیگه آدم سبک نمیکنه ؟ چرا پشت در بسته کز میکنم ؟ چرا لال شدم ؟ … چرا دیگه رویایی ندارم ؟ فکر کنم آخر راه _ خلاص
———-
همینطوره