خرگوش

دخترک نفس‌تنگی داشت. می‌گفتند درمان ندارد. درمانی اگر باشد گوشت خرگوش است. پدرش برزگر پدربزرگم بود؛ بذر می‌پاشید، درو می‌کرد، خرمن می‌کوبید، و همیشه به کار بود. حالا به خاطر تنها دخترکش آواره‌ی دشت و بیابان شده بود؛ به دنبال خرگوش. هرکس نشانی جایی را می‌داد که روزی خرگوش دیده، او کله‌ی سحر راه می‌افتاد.

دخترک نفس‌تنگی داشت، نفس که می‌کشید خس خس، آدم نفسش بند می‌آمد. با پاهای لاغر آنجا در سایه می‌ایستاد و به کبوترها نگاه می‌کرد، با موهای بور ژولیده و بلند؛ عروسکی را می‌مانست که دیگر از یاد رفته و جایی تنها مانده است. من فقط همین چیزها یادم است، و پدرش که غروب‌ها دست خالی از دشت و بیابان برمی‌گشت.

آن سال‌ها نفس‌تنگی زیاد بود، خرگوش گیر نمی‌آمد.

————————-

داستان کوتاه، عباس معروفی
Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

6 Antworten

  1. با سلام
    ۲ تا از رمانهاتونو خوندم سمفونی مردگان و تماما مخصوص خیلی خوب بود مخصوصا سمفونی مردگان، نوع نوشتنتون رو دوست دارم و لذت میبرم
    اما چند داستان کوتاه ازتون خوندم چندان جالب نبودن
    تهش به خودم میگم خوب که چی؟؟؟ دختر عاشق خرگوشه؟ خب که چی؟
    به نظر من به لحاظ خیالپردازی و داستان قوی هستند اما اون محتوایی رو که انتطار دارم داشته باشه ندارن
    شابدم خیلی ثقیله من نمیفهمم 🙂

  2. آدمی که دارید باهاش حرف می‌زنید تکه پاره شده ‌است. خسته، بیمار و بی‌حوصله است. همیشه غمگین است، تقریباً هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شود، گریه امانش را می‌برد، و نمی‌داند چرا. گاهی فکر می‌کنم برای نویسنده بودن بایستی آیا این‌چنین بهایی پرداخت؟(آبان۸۲)
    و تا هنوز؟! :(((((
    (اون روز وبلاگتون حرف گوش کن نبود)

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert