To provide the best experiences, we use technologies like cookies to store and/or access device information. Consenting to these technologies will allow us to process data such as browsing behavior or unique IDs on this site. Not consenting or withdrawing consent, may adversely affect certain features and functions.
The technical storage or access is strictly necessary for the legitimate purpose of enabling the use of a specific service explicitly requested by the subscriber or user, or for the sole purpose of carrying out the transmission of a communication over an electronic communications network.
The technical storage or access is necessary for the legitimate purpose of storing preferences that are not requested by the subscriber or user.
The technical storage or access that is used exclusively for statistical purposes.
The technical storage or access that is used exclusively for anonymous statistical purposes. Without a subpoena, voluntary compliance on the part of your Internet Service Provider, or additional records from a third party, information stored or retrieved for this purpose alone cannot usually be used to identify you.
The technical storage or access is required to create user profiles to send advertising, or to track the user on a website or across several websites for similar marketing purposes.
325 Antworten
شب از نیمه گذشته …خوابم نمیبرد… آمدم بگویم قولی که داده بودید چه شد ؟…’خدا نگهدارتان‘ را ترجیح میدم باور نکنم ..ما غیر از جامعهٔ هنرمندان و نویسندگان تکیه گاه دیگری که نداریم… شما هم بریدید ؟
یاران ناشناختهام
چو اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر زمین همیشه
شبی بی ستاره ماند…
چرا؟ و چی؟ اینجا یا که اصلاً؟
سلام
آخه چرا؟
یک هو؟
نمیشه توضیح بدید آقای معروفی عزیز؟
معروفی عزیز !
حالا چرا ، حالا که وقت نوشتن شماست ، چرا ؟!!
سلام استاد:
خیلی ناراحت کننده هست برای دوستداران شما. امیدوارم „ننوشتنتان“ موقت باشه و یا به دلیل مشغولیتهای دیگر…
با مهر
فاضل
نه…تنهایم نذار باسی ..در دوریت به همین بسنده میکردم.
ممنون از شما و تبریک به ما؛ چون از یک امکان دلپذیر و انسانی دیگه محروم شدیم.
با درود (دیگر نمی نویسم) شما کلی نگرانم کرد. وقتی نویسنده ای به دوستان خود چنین بگوید فاجعه است. امیدوارم این یک اشتباه چاپی باشد. تصدقت محمود
آقای معروفی…این روزها که ما داریم با چنگ و دندان تلاش می کنیم پنجره ای را در سرزمین مادری باز نگه داریم تا هوای تازه و نور به داخل بیاید فکر نکنم بستن پنجره ای مثل حضور خلوت انس کمکی به ما کند…بودنتان قوت قلب بود
یعنی چی؟؟
چی شده؟؟
🙁
چرااااااااااااااااااااا؟؟..
چرا؟
چرا آخه؟
چرا؟!
دیگر نمی نویسم ها را نوشتن و با گوش های بسته جهان را نگریستن عاشقانه اما روزی بعد چنان از خاک برخاهم خاست که گوش های اسرافیل از حدقه بیرون بزند از فرط سوری که بر بر جنازه ی صورش به پا خواهم کرد.نوشتن نوشتن رویای دیرینه ی آزادی
«شکایت از دولت کودتا در دادگاه لاهه» رو که خوندم، خصوصاً وقتی که آخرش گفتین که «من خیلی امیدوارم» ته دلم انگار یه ذره قرص شد. نمی دونین اینجا چقدر به «امید» محتاجیم این روزها آقای معروفی. بهتون التماس می کنم هرکاری از دستتون برمیاد انجام بدین
چرا نمی نویسی آقای معروفی عزیز؟
به جد امیدوارم که فقط برای لحظه ای کوتاه باشد و باز نوشته های زیبای شما را ببینیم. به امید نوشته بعدی شما
خشمی است خاموش که با ننوشتن بیانش می کنی؟ این کدامین عصیان است که با نگفتن جاری می شود امروز که باید فریاد زد چرا؟! تو فقط برای خودت تصمیم نمی گیری دوستارانی داری که به تو می نگرند با بهت و آن چرای استخوان سوز برایت سرود ای ایران را زمزمه می کنند از یار دبستانی به گلوله بسته شده می خوانند وتو دیگر نمی نویسی؟!!! به قول خودت „من شاشیدم به این رفاقت“ تازه می فهمم که چرا مسلمان نیستم از هر چه تسلیمه حالم بهم می خوره !!!!
خوب دو کلمه توضیح! آخر چرا؟ الان بیش از همیشه نیاز به نوشته هایتان داریم.
حالا که تازه سر و کلمه مان را اینجا آوردیم که پیدا شویم؟…
منظورتون فقط سایت بود دیگه؟ کلی نبود که؟! سایتو که نمی بندید؟ لاقل باشه که گاهی بیاییم به همین موسیقی دلخوش بشیم…
استاد یعنی… یعنی اینجا دیگر نمینویسید؟ تا مدتی دیگر نمینویسید؟ مگر میشود که خدانگهدار دیگر نمینویسم؟!
برای چی آقای معروفی؟ واسه مسائل سیاسی؟ مگه طرفدارای شما از اون طایفه ی خشک مغز هستن که میخواین اعتراضتون رو با شیوه های قهر آمیز به رخشون بکشین؟ طرفدارای شما همین جماعتی اند که با شما همدل و همصدا اند.. حقشون نیست
به سلامت آقای معروفی، تازه میشی عین من که تو عمرم چیزی ننوشتم……جنازه متحرکی که بش میگن آدمیزاد……خدا بیامرزدت
تهران نیستید که در تظاهرات شرکت کنید. آن جا هم که نمی نویسید. پس می خواهید چه بکنید. فکر می کنید حاکمیت موجود چیزی جز سکوت میخواهد؟
heif…too jame“e va farhangy zendegy mikonym ke nokhbehaa majbur mishan aghab tar az mardome aady harekat konan…vali bayad goft ke nasre shoma zabaane fekrye man ro taghyr daad…va agar shoma ham bekhayn ke nanevisyn nemitoonin…chera ke neveshtehatun tooye zehn va fekre kheily az bachehaye irany jaary va zendast…banabarin vaghty benevisand engaar ke shoma neveshtyn.
movafagh baashy ostade aziz
va dar akhar bayad begam rahetoon edaameh daare…har chand ke bozorgtarin nevisandeye ma“sadegh hedayat“ az inke baraye iran va irany minevesht sharm daasht(be ghole bahram beizayE:D)h
خیلی چیزی بریای اظهار نظر ندارم. وا می گدارمت به دو پست قبلی، جمله آخرش „… برای شکستن قلعهی دیو، و رسیدن به حق و کرامت و آزادی افزایش خواهیم داد.
من خیلی امیدوارم “
به سلامت
?
آقای معروفی! چرا آخه!؟؟؟ شوخی بدیست. به نوشتن نباید پایان دهید.
پس ییهو چت شد استاد
ننویس ببینم به کجا میرسی پیره مرد. میدانی که حق نداری زیبا نباشی؟ حق نداری تو این نکبت ول کنی و بروی یک گوشه برای خودت ؟ یا نویسنده نمیشدی یا حالا باید تا تهش باشی. انگار بگویی زنده هستم ولی دیگر نفس نمیخواهم بکشم. باسی مثل خبر مرگ می ماند این دو کلمه. تنها نمان به درد.
توی سینه ش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره….
حال شما را می فهمم. برای همین روز اول این ماجراها هم از شما خواستم که بنویسید. حال شما را می فهمم. امیدوارم زودتر از زود نوشته ی جدیدی از شما بخوانم.
زمانه ی عجیبی ست ستاره گان یک به یک خاموش میشوند!
هی آقا! یعنی چی؟
شوخی داری؟ ما تازه داریم عادت می کنیم به خوندنت!
چی؟
چرا؟
چرا آقای معروفی. ما که همه زندگیمان، سلامتی جسم و روحمان و آینده مان را گذاشتیم برای یک مجموعه داستان که هیچ جا چاپش نمی کنند. شما که این را بگویید دیگر آخر و عاقبت خودمان را هم می گذاریم کنار.
درود بر قلم معروفی
درود بر معروفی
و هزاران درود دیگر بر شما که من نمی توانم به این باور برسم که این خدا نگهدار پایانی بر آن قلم استوار و آموزشگر باشد.
به باور من قلم معروف شما را توان باز ایستادن نیست.
پس می خوانمت روزی و جایی دیگر، بی تردید و به زودی.
بهتر خدا پدرت رو بیامرزه خدا نگهدارت باشه چه لطفی به بشریت کرذی با این تصمیم قشنگت
سلام
خوب چرا؟
فرض کنید که من، یک آدم معمولی، گاه گداری این متن ها رو می خوندم؛ الان می خوام بدونم که آیا این انتخاب من، انتخاب هزینه کردن وقت برای این خوندن و فکر کردن و درگیر شدن؛ ساعت ها با فریدون بودن، هم سفر بودن و تصویر ساختن، نطفه بافتن از خاطره ی تجربه و آموزه ی گذشته، تجسم و توفیرِ تقدیر و سرنوشت؛ همه ی اینها چی بوده و چی می شه؟
پس تا قرار آینده فقط یک پرسش کوتاه: خوب چرا؟
قربان شما،
امیر
سلام استاد
امروز با وبلاگ شما آشنا شدم ولی انگار سالهاست که میشناسمتان
اما نوشته بودید – دیگر نمی نویسید – اما با همین جمله کوتاه هم نوشته اید
به نظر من اتفاقا دنیایی نوشته اید از دنیایی نوشته اید که در سکوت است
سکوتتان را هم ارج می نهیم همچون نوشته هایتان
مه نازنین همشهری سلام
م ته نوشته هونده می خوند…ته سالی بلوا ده همیشه دوست دارت
از یون کو به خاطری دلی هم می نوشت و الان به خاطری دلی هم ننویسنده از رهی دور ته دست د ماچ کندی…
شاد بو بره
مانعی ندارد.
شما صحنه را خالی نگذارید. ما جوانان چه کنیم؟
چرا؟
به همین سادگی که نمی شود دوستان را جا گذاشت!
سمفونی خداحافظی مقدماتی می خواهد. در هر صورت همیشه سبز باشی.
با احترام
حسن
جناب آقای معروفی…نوشتن شما از مهمترین ارکانیست که نمی شود شما رهایش کنید…هنوز در جلسات و نوشته ها یاد فریدون شما یادی ارزشمند و هدفمند به شکلی از ادبیات فارسیست که قابل ایستادن و بحث است…بنویسید و بگذارید که بخوانیم…پایین گذاشتن قلم آن هم از طرف شما خواست دیگرانیست که از ما نیستند…مطمئن باشید پاره ای از این خون مدیون آثار شماست و نوشتنتان لذت حضور ماست.محرومیت ما از این مساله یعنی برهوت ادبیات فارسی…
نه. باور نمی کنم
چرا؟
چرا آخه؟
سلام .چرا؟؟ من هروقت که کم می آورم کتاب فریدون ۳پسرداشت را دوباره و دوباره می خوانم و به یاد همه عزیزانم اشک می ریزم و در دل از اینکه نویسنده ای مانند شما هست که نوشته هایش اینچنین قلبم را و تمام احساساتم را به تلاطم وا می دارد احساس غرور می کنم .شما فقط به خودتان تعلق ندارید خواهش می کنم این حس خوب را از ما نگیرید
سلام بر عباس معروفی معروف و عزیز . منظورتون فقط اینجاست دیگه ؟؟ آقای عزیز نمیدانم چه چیزی باعث این تصمیم شده است و در هر حال انتخاب حق شماست، اما خواندن نوشته های شما حق ماست . و من می خواهم برایم بنویسی .
اذیتمان نکن عباس آقا که اصلا ً وقت خوبی نیست. الان همه را به نوشتن دعوت باید کرد. حتی اگر منظورت وبلاگ بوده باز هم خبر خوبی نبود. خبر بد هم که این روزها زیاد است. بیا بنویس که رمان آخرت همانی شده که دلت می خواسته. الان وقت اینجور خبری است.
Dakhele parantez: Ostad Ma’roofi e aziz. tasavvor konid hal o havaye kasi ke taze az lezzate „Peykar-e Farhad“ fareq shode, shoma ro dar net jost-o joo mikonad va bad az khoshhali az peyda kardan-e blog-e ekhtesasie shoma ba akharin postetan, „Khodanegahdar“ roo be roo mishavad. Qalam-e shoma digar chera fesord? an ham dar in sharayet?
شوخی خوبی نیست آقای معروفی
آخه چرا؟؟ نکن اینجوری با دل ما حضور … جون
حالا که اینقده مصر هستی باشه ننویس
ولی …. است هر کی از حرفش برگرده
چرا؟
به جهنم.قلمی که در جهت خیانت به وطن بنویسد و تنها مردم را تحریک کند شکسته باد.اگر احمدی نژاد در آرائ مردم دست برده و خائنه.کسی هم که پناهنده یک کشور خارجی بشه خائنه.پس خائن ها ساکت باشند خوب می شه.خداوند را سپاس.
کاش برای همیشه ننویسی.یکی نیست تو که رای ندادی چی میگی؟
یک دانشجوی کارشناسی ارشد ….
چرا؟؟؟ 🙁
دلم براتون تنگ شده..
سلام.
چرا؟
سلام
خواهش می کنم تنهامون نذارین
میدونم سرتون خیلی شلوغه
یه مدت نیاین وقتی وقت کردین بیاین
اصلاً لزومی نداره به کامنتای ما جواب بدین
اصلاً کامنتامونو نخونید
ولی بیاین
خواهش می کنم
این خاطره های خوبو از ما دریغ نکنید
استادم؟ چی شده؟ چرا؟
طبیعی است که این روزها فکرتان مشوش و خاطرتان مکدر باشد.
کمی استراحت کنید آرام می شوید.
دعای ما هم همیشه همراهتان هست.
پاینده باشید.
گیج و گنگم! به راستی جای ما در این روزهای ایران کجاست؟سهم ما در این سوی دنیا چیست؟ نگفتن؟ننوشتن؟
هر کسی باید بگونه ای ما را آتش بزند…
باید ویران کندمان!
شما هم اینگونه.
دلمان به نوشته های شما خوش بود که آن ها را هم از ما دریغ کردید…
این که نمی نویسم یعنی چی استاد!
مگه می شه
استاد اگر شما هم شونه خالی کنید و امثال شما که انگشت شمارن دیگه کی می مونه.من و هم نسل های من بایستی چه کنیم.
عاجزانه خواهش می کنم تجدید نظر کنید.
آقای معروفی عزیز چرا نمینویسید؟
منظورتان وبلاگ هست یا کلاً نمینویسید؟
مگر میشود نویسنده ننویسد؟
حتماً خواهید نوشت ولی شاید اینجا منتشر نشود. آدرس خانهی جدید را همینجا بگذارید.
آقای معروفی
شما رو محکمتر از اینها میدونستم
برگردید
سلام استاد
نمیدونم تو این شرایط چه اتفاقی افتاده که شمارو به خداحافظی کشونده ، ولی خواهش میکنم باز هم فکر کنید ، ما تو این شرایط به شما و دیگر اساتید نیاز داریم ، به نوشتن شما ، به حضورتان در کنار خودمون … به آموزه هاتون . بنویسید . خواهش میکنم
این نفرین زمانه شوم ماست؟ یا شوخی بیرحمانه شما؟ یا سنجش سنگدلانه محبوبیتتان؟
چرا آقای معروفی؟ چرا دیگه نمینویسید؟ این خداحافظی معنیاش چیه؟ موقته یا همیشگی؟ من که شکه شدم!
تا حدّی میفهمم چرا این تصمیم را گرفتهاید آقای معروفی عزیز. من و خیلی از کسانی که در ایران هستیم، همین حس و حال را داریم. دست و دلمان به کار، داستان، رمان و هیچ چیز دیگری نمیرود.
لطفأ شما دیگر ما را تنها نگذارید! خیلیها به ما قولهایی دادند و دلمان را خوش کردند و به ما قبولاندند که میشود و… وقتی که نشد، تنهایمان گذاشتند و رفتند. شما این کار را نکنید لطفأ! یک کمی استراحت بدهید به چشم و فکر و روحتان و بعد امیدوارم برگردید و باز همینجا ببینیمتان و برای همدیگر ـ چه کسی را داریم جز همدیگر؟ـ بنویسیم و درددل کنیم و فکرهایمان را روی هم بگذاریم. امیدوارم برگردید، به قول خودتان خشمگین، ولی امیدوار و عباّس معروفی!
نه استاد!
چرا؟
بی هیچ توضیحی؟
به خاطر مسایل سیاسیه؟
کتاباتون که به سختی چاپ میشه اگه اینجا هم نباشه یعنی دنیای بی معروفی
بی امید
شوکه شدم نمی دونم چی باید بگم
خواهش میکنم دلیل…
توضیح…
عباس عزیزتر از جان ، سلام .
نظرم در مورد این پست ات را در وبلاگ خودم می دهم نه اینجا چرا که شاید مصمم باشی که دیگر ننویسی ولی مصمم نیستی که نخوانی ! فقط یک جمله ! تو شاید حق داشته باشی که ننویسی به هر دلیل و در هر کجا و تا هر زمان . اما ما به عنوان مخاطب حق داریم که منتظر کارهای جدید ات باشیم .
حرف های بسیار دیگر در تاریکخانه خودمان …
نه!نه!نه!نه!نه! من از هر پایانی می ترسم ، احساس بدی به من می دهد … کاش می ماندید یا کاش می دانستیم چرا محرومیم …
kaash zoodtar az inhaa comment gozaashte boodam.shayad yedafe dochaare chenin boghzii nemishodam…akhe cheraaa!
ey baba aghaye maroufi.chera? fekr nemikonid dar in oje bi khabario na omidi vaghte bastane hamin andak pol haye ertebati nist?
چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا !؟!
ای بابا منو نترسونید
مگه می شه
چی شده؟
این روزا دیگه هیچکی حال و حوصله نداره
اما آقای معروفی کاشکی به فکر کسایی بودین که به این حضور انس گرفته بودن
ای بابا.. چرا؟؟؟
من فضولی نمی کنم ولی این راهش نیست…
ba salam .emroz roze saket mandan nist .har azade khai,emroz vazife darad dar rahe mardome iran ghadam boghzarad.khalafe an khianate be iran va mardome tahte feshar ast.zende bad azadi
http://asanaram.mihanblog.com/post/56
سلام استاد
خیلی هم سلام
خیلی خیلی سلام
سلام سلام سلام سلام سلام
خدانگهدار
خدایی مه در این نزدیکی است
همانی که ازش صدا نمی رسد
چشمهای خیلی ها به قلم شما سو پیدا میکنه، تصمیم با خودتون هست.. ما رو نا امید نکنید.
سلام آقای معروفی نازنین.
شوکه شدم.واسه چی؟
اون قلم نازنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نرو عباس معروفی………
دلم به قدر کافی برایت تنگ هست.
بگزار زنده بماند.
har kasi to donia baraie khodesh dalaieli dare ke shaiad baghieh motevageh beshan va shaiad nashan, pas porsidan cheraha khili tasiri nadare.
faghat mitonam begam khili delam gereft az hameie in chand hafteh bishtar
ای بزرگ مرد نازنین!
چه شد؟ ما حالا به وجودت بیش از پیش نیازمندیم.
باورم نمی شود که معروفی بزرگ نتواند بنویسد…
کاش این یک خواب باشد و فردا صبح که به این خانه سر می زنم مطلب جدیدی ببینم از شما.
باور کنم؟؟؟
مگر نویسنده می تواند بماند و ننویسد؟
باسی روزگار ما را از ما گرفتند. باسی تبعیدی شد. دلمان خوش بود که هرچند که نیست، هر چند نمی شود برویم و سر کلاسش بنشینیم، هر از گاهی روی دیوار بی شعارش برایمان معلمی می کند. درس هایش را برایمان می نویسد.
نگذارید به کسوت سوجی درمان/تان بیاورند. حالا وقت بریدن نیست. به خدا نیست! ما کم میاوریمتان آخر!
می شود آیدینمان بمانید؟؟؟؟؟
سلام همیشه استاد عزیزم.چرا آخه؟
آقای معروفی
شاید این خبر یکی از تلخ ترین خبر هایی بود که تا حالا می تونستم بشنوم
حتی تلخ تر از خبر خبر های اخیر،و حتی تلخ تر از تصمیمی که خودم گرفتم،شاید به تلخی زندگی که در پشت دیوار اتاقم پنهان شده!
یکی به من بگه که اشتباه دیدم، اشتباه شده، بگه که این حرف رو آقای معروفی همیشگی نزده، بگه که من امشب خواب نمی بینم، خواب که چه عرض کنم،یه کابوس، بعد از هفته ها بی خبری از دوستم، استادم و حتی پدرم امشب، باز امشب اینجا اومدم تا امیدی تازه کنم و … به خدا دیگه نمی تونم ادامه بدم ،
فقط امیدوارم این کلمات رو خودتون ننوشته باشید، حرف آخر این که آقای معروفی شما الان برای ما و حداقل خود من بیشتر از یه نویسنده هستید، امیدوارم روزی کسی این حرف رو به من نزنه!
موفق باشید و شاد کام و این به معنی خداحافظی نبود
سلام . بابا جان شما ها که اونطرف آب هستید اگر کم بیاورید وای به حال ما .
می خام مهاجرت کنم . تا اونجا که می دونم قانونی اگر بیام
پناهندگی نمی دن . می خوام غیر قانونی بیام .
اگه شد نظر بدید لطفا . لازمه .
می دونید دیگه ادامه عمرمو تو تهران نمی خوام بریزم تو سطل آشغال
درود خدمت استاد عزیزم
با احترام کامل به تصمیمتان
حتما دلایلی داشتید که خودتان را قانع کرده پس من هم قانع میشوم به همان دلایلتان که صلاح دیدید نگویید.
اما اگر طلسم این خداحافظی شکست که باز هم مخاطبی هستم در رکاب.
و اگر خدای ناکرده_که همان خدای خداحافظی است_نشکست لازم دیدم عرض تشکری کنم از تمام چیزی که از شما آموختم.
دوستتان دارم
یک گزیده هم لازم دیدم بگویم به تمام سرورانی که تصمیمات شخصی را تحت عناوین خیانت و از آن بدتر محک تعبیر کردند و آن گزیده هم اینکه خودتان هم در همین کامنت ها محک خوردید و خیانت کردید.هرچند جناب معروفی همچین قصدی نداشتند.
بدرود استاد
خالی
ز راهی نرفته باز می آ یم
دستی به خالیت
…
از چشم دادمت
از دلم نرفته ای هنوز
…
کلامت دوباره می شود
هزار باره
در خالیم
به انتظار
همراه می شود، خالیت
تمام راه
و طعم انتظار
تلخ مزه تر از اشک های من
…
نگاه بی مقصدم را به کدام سو روانه کنم؟
چه ساده لوحانه خالیت را به دوش می کشم
به انتظار
……..
پایان سال میلادی ۲۰۰۸ در شهر اولدنبورگ در آلمان
میدانم خیلی سخت است اما بعضی از آدم ها بخصوص نویسندگان و شاعران
…متعلق به خودشان تنها نیستند.
حساسیت هنرمند بیشتر از یک آدم معمولییست .دلتنگی ها و و غصه هایش
هم بیشتر.سیاست زشت همه را دلزده میکند.
ای کاش از خواب بیدار میشدیم و میدیدیم هر آنچه را که دیده بودیم رویایی
بیش نبوده.در هر حال ما نویسندگانمان را با هر گرایش سیاسی دوست
داریم و این یعنی تمرین دمکراسی.چیزی که نمیدانم آیا به دست خواهیم
آورد یا نه!
ما فکر میکنیم هر کسی که می نویسد وظیفه اش شنیدن درد های دیگران
است انگار خود هیچ دردی ندارد.فریاد میزند اما کسی نه او را میبیند و نه
دردش را . خود را میبینیم!
باید ما بگوییم و آن دیگری بشنود…
ممنون بابت تمام صبوری هایتان.
میدانم پر از دردید!
برایتان همیشه و در همه حال آرزوی آرامش دارم.چه اینجا باشید و چه
نباشید.(هر چند در نهایت خود خواهی دلتنگتان میشویم)
حق نداری !!!… مگه دست خودته جوون ؟…مگه تا حالاش خودخواسته می نوشتی؟….نچ!… نمی تونی ننویسی ، سیگارو بعد سی سال ترک کردم ، حالا خوابش رو می بینم!
omide ma be neveshte haye shomast
چرا؟
چرا؟
چرا؟
شما آدمی نبودید که دلسرد شود آقای معروفی!پس ما چی؟ دل مان خوش است وقتی کوفته و خسته از این حال و هوا برمی گردیم خانه ، نوشته های شما را می خوانیم.
دشمن کام مان نکنید ، مرد!
ادامه بدهید.
ماهستیم همگی با هم چه دور و چه نزدیک.
چرا؟
چرا؟
چرا؟
شما آدمی نبودید که دلسرد شود آقای معروفی!پس ما چی؟ دل مان خوش است وقتی کوفته و خسته از این حال و هوا برمی گردیم خانه ، نوشته های شما را می خوانیم.
دشمن کام مان نکنید ، مرد!
ادامه بدهید.
ماهستیم همگی با هم چه دور و چه نزدیک.
آقای معروفی
این همه چرا را هم جواب ندادید.
من که از دیروز بیقرارم و از درونم با شما حرف می زنم.
این همه مخاطب ِدوست(که دوستدار شما، نوشته ها و همدلی شما هستند) را تنها گذاشتن کار شما نیست. دشمن همین را می خواهد.
حداقل، نوشته را تغییر بدهید به „کمتر می نویسم“
برای اولین بار بعد از سال ها اومدم تو این سایت. از سر شب تا الان که سپیده زده دارم می خوانمت. و این موزیک اصلا تکراری نمیشه.
هر وقت که تا صبح بیدار موندم، و قتی هوا داره روشن میشه، یاد هاملت می افتم که روح پدرش را ملاقات میکنه و وقتی سپیده میزنه روح پدرش باید بره. به خودم میگم الان همهء ارواح باید برن دنبال کارشون، اگه اون ها هم مثل ما کار و بار داشته باشن.
پا میشم از پنجره به بیرون نگاه می کنم. ماشینم را جلوی در خونه پارک کردم و اگه تا قبل از هشت صبح جلوی گاراژ نبرم امروز برگ جریمه ای تحویلم میدن. روی شیشهء ماشین قطرات آب تبدیل به بلور های یخ شدند. درست وسط تابستون در ماه ژولای. یاد حرف فریبا میافتم، «اینجا آلمانه کل علی». کل علی من رفت امریکا و تو لس انجلس زندگی میکنه. دیگه اونجا آلمان نیست.
ساعت از شش صبح هم گذشته و من هنوز بیدارم. زن عمو یه داستان برام تعریف میکرد وقتی که بچه بودم. این جملهء داستان همیشه این وقتای صبح تو گوشم می پیچه،
«همه خوابن بیزدیق بیدار».
فرحناز از اولدنبورگ
این رسمش نیست…
آقای معروفی
ما خیلی تنهائیم. این رسمش نبود که توی این همه تنهائی بیاییم اینجا و با چشمان اشک آلود…
این رسمش نبود بخدا
بی انصافی محض است…
شما برای گرفتن این تصمیم هیچ به ما فکر نکرده اید…
من از دیروز اصلا نمیتوانم بقبولانم به خودم.
این ظلم است.
ظلم
شما را به خدا برگردید…
چه کنیم که قبول کنید؟
به یقین منظورتان ننوشتن نیست بلکه اعتصابی درونی است برای پی بردن به این که چه خواهد شد؟ ریاضت شما و یا … هرچه هست به وبلاگتان سر می زنم همیشه
کمی اشک، کمی امید، کمی ایمان…. حتما گوش کنید:
http://soundcloud.com/sadra/khashak-sar-oomad-zemestoon
بهترین زمان برای سکوت زمانی
است که حس می کنید باید
جوابی بدهید
چرا.. بعدا دوباره مینویسید، من میدونم..
این روزها هر کسی با یک چیزی قهر کرده!
آقای معروفی
شوک بدی بود
تنها کلمه ای که بارها و بارها با خواندن این یک جمله تکرار کردم „نه“ بود
درسته که هر چیز پایانی داره و این حقیقت و شاید زیباییه پیچیده ی زندگیه
ولی چرا؟
چرا حالا؟
نفسی تازه کن و
بیا
بمان
بنویس
نفسی تازه کن عزیز
آقای معروفی
شما نشان دادید که از سیاست چیزی نمیدانید. پس بهتر همان است که فقط درباره داستان بنویسید.
سلام
کامنت های دوستان را میخواندم ، چرا از معروفی و معروفیها این توقع را باید داشت ، چرا استاد تان همه استاد هایمان همه آنها که با هنرشان رشد کردیم بزرگ شدیم حواس مان راشناختیم و بهترین تجربه های بلوغ فکریمان را با ایشان داشتیم ، چرا باید از اینان توقع داشت ، میان من و شما هزارن چون او در حال رشد و پا گرفتن است خودمان را دریابیم دست بر زانوی خویش زنیم اینبار آن گونه بایستایم که اینان همه نتوانستند . باور کنید من هم به اندازه همه شما دوستش دارم امروز که این را می خوانم “ دیگر نمی نویسم “ به خدا می سپارمش به خاطر عشقی که به همه ما آموخت واحساسی که امروز با هنرش در ما بوجود آورد
امروز فصل من و توست ، ما . راه دراز است و زندگی پر فرازو نشیب ، امروز نسل ما من و تو سمفونی زندگان را خواهد نوشت
با آرزوی بهترین ها برای عمو باسی عزیز
در پناه خدا …
نه:(
سلام خداوندگار من
دیگر اینجا نمی نویسید؟ عیبی ندارد. دلیلش را نگفتید؟ عیبی ندارد. اما از همه اینها وقتی می گذرم که دیگر نمی نویسم، دیگر رمان و داستان و شعر هم نمی نویسم نباشد.
استاد، افسانه ی سیزیف را به یاد بیاورید، صخره ی شما دارد سقوط می کند ها! معلوم نیست تا الآن آن پایین طاعون هم شیوع پیدا کرده باشد، آن وقت نکند قرنطینه شوید؟ نکند این دوران قرنطینه باشد؟
امیدوارم قرنطینه باشد، مدتی آن تو استراحت کنید، تا وقتی دروازه باز شود، خوشبختانه این دروازه هم دست خود شماست.
شما روی قله بودید و حالا می خواهید پایین بیایید، شاید قله دیگر چیست بوده باشد، اما این قمار سخت تمام می شود و پایانش نمی خواهم قمارباز باشد، شاید بگویید به تو چه؟ اختیار خودمو دارم. استاد بعد من دنبال کلمات می گردم اما گیر نمی آورم.
استاد، اتفاقی افتاده؟ کسی طوریش شده؟
نمی دانم، ما چندبار بدنیا نمی آییم، پس نمی توانیم قضاوت کنیم، این کار شما درست بود؟ نبود؟ نمی دانم، نمی توانیم با بارهای زندگانی قبل مقایسه اش کنیم. اما امیدوارم سبکی شما را نگرفته باشد، و می دانم از زیر بار سنگینی لعنتی می روید سبک شوید، اما پارمنید که می گوید سبک مثبت و سنگین منفی ست. براستی نه می توان به سبکی بد گفت و نه به سنگینی و هم می شود به دوتایش بد گفت و هم خوب.
من دوست داشتم نوشته هایتان را بخوانم، و نخواستم مزاحمتان شوم. ناراحتم، اما اگر این به نفع شماست ناراحت نیستم.
می خواستم روز تولدم به شما بگویم این را اما حالا می گویم: تنها مردی که می توانستم بگویم آن صفاتی که تاریخ خرافات به پیامبرانش یا به خدایش می داد، من توی شما فقط دیدم.
به سلامت استاد معروفی عزیز و امیدوارم بازگردید
نه چرا!!
مگه چند تا عباس معروفی داریم؟
دوستت دارم. دوستت داریم.
همین.
درود بر تو باسی
سالها بود ، که با همه قهر کرده بودم، ایران و ایرانی .
خاطرات غبارگرفته ی گذشته برایم .دیگر دلنشین نبود.
حتی همسری انتخاب کردم با رفتار و زبانی بیگانه ، همه چیز دردآور و غم آلود بود . گذشته و حال. مرده ای بیش نبودم ، چون با قلم هم قهر کرده بودم.
اما …جمله ای مرا از مرداب بیرون کشید.!
„مهرداد جان
سلام
اگه نشانی از وطن در تو نبود،اینجا نبودی . هست، فقط دلتنگی امونت رو بریده. نیست؟“
و همه می دانند. تو برمی گردی . چون نشانی در تو هست .
در رنگ سبز „دیگر نمی نویسم“
هزاران بوسه و گل سرخی برای تو
بر این مژده گر جان فشانم رواست.
برخلاف آن ایرانی که نوشته از سیاست چیزی نمی دانی باید بگم .اتفاقا خیلی هم سیاستمداری.می دونم که این کامنت را تایید نمی کنی .چون روزهای اول بعد از انتخابات هم تایید نکردی.با اینکه هوادار میرحسین بودم.مطمئن هم هستم که فقط می خواهی مردم را با فشار بیشتری رو در رو کنی.که مردم بگن دیدی …عباس معروفی هم دچار سرخوردگی شد.این مردم نمی دونند که خود معروفی یک دیکتاتوره که فقط حرفهایی که او را بالا می بره یا نظرات او را تایید می کنه تایید می کنه.می خوای بنویس می خوای ننویس.ما جوانهای تحصیل کرده از تو وامثال تو خط نمی گیریم.کتابهایت را می خوانیم و تحلیل می کنیم.برو دوباره کتاب سال بلوا را بخوان.بگمانم این روزها قبله بعضی ها از جمله جنابعالی امریکا و اسراییل و انگلیس شده.پس نمازت را قضا کن.نه بخوان.چون حقیقت را این طور دیده ای.
AGHAYE MAROUFI
SHOOKHI MIKOONIN?TO RO KHADA BEGIN KE SHOOKHIE
چقدر ناراحت شدم
کاش قفط نمی نوشتید
نمی گفتید دیگر نمی نویسیم
من دقیقن با چه امیدی باید امروز برم سمفونی مردگان رو بخرم ؟
بر می گردی، مطمئنم که برمی گردی، برای برگشتنت یه موسیقی آماده کردم، این بار موزیک را من برات فوت می کنم…
هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال می کند دلبستگی هایی به آن دارد. بعد یکی یکی آن ها را از آدم می گیرند و تنها یک سر می ماند، آن هم بر نیزه. -سال بلوا- …
نمیدونم چی میشه گفت؟ جدیه ؟ شوخیه؟ من با فریدون ۳ پسر داشت زندگی کردم عباس معروفی عزیز . ولی این جملتو امروز نفهمیدم لااقل بگو چرا . اصلا بگو به دلایل شخصی و خصوصی ولی اگه شده همین یه توضیحو بده
عباس خوبم
نمیدانم چرا این تصمیم را گرفتی اما باور کن چند شعر برایت کنار گذاشتم با کلی حرف جدید اما وقتی این جمله را خواندم، همه در ذهنم کفن شدند! خودت میدانی حال و روزم چندان مساعد نیست و تنها کسی که برایش روزه سکوتم را می شکنم و چند خطی می نویسم تو هستی… عباس جان منتظر می مانم تا روزی که دوباره امیدوار شوم کلمه ای از تو می خوانم… باور کن همین حالا دلم گرفت. نکند تو را هم از دست بدهم؟ مثل تمام این دوستانی که یک امضا، یک کلمه از سویشان برایم کافی ست؟
از چی اینقدر ناراحت شدین؟
به همین سادگی؟
فکر می کنید حقه کارتون؟
ما اینجا با ترس و وحشت و خفقان بر ترسها مون فائق بشیم و بنویسیم، ندونیم سرنوشت نامعلوممون تو کدوم دالان قراره رقم بخوره و بنویسیم و شما توی امنیت سکوت کنید؟
آفرین. آفرین.
باز هم که تویی همدم من ای کاغذ
و تو هم آلت قتاله ی من ای خودکار
گر چنین است هوای تو و این شهر پریش
گر همه در پی پولند و خویش
من که هرگز ننشستم بیکار
اینچنین قصه بگویم ای یار…
استاد تو رو خدا ! … من بعد خدا امیدم به شماست
من از نوشته های شما درس نوشتن و بودن می گیرم
استاد
اگه ننویسید من دیگه از کی سوال کنم ؟ وقتی نیاز به حرف های زندگی و پر امید داشتم به کجا سر بزنم؟
استاد این کار و نکنید ..
تو رو به خدا ..
استاد .. همه ی ما دلگیریم .. همه ی ما خسته ایم .. اما اگر همدیگر و تنها بزاریم .. اونوقت چی می شه ؟
استاد حضورت خودتون رو از ما نگیرید .. خواهش می کنم …
روشنایی دور نیست ..
پروانه ای
بال میزند-
آن سوی آب ها
آنگاه ،
پرده ی
ابر را
از چهره ی
خورشید
پس می زند!
کلمه
با عشق
معنا می شود
و عشق
با کلام تو…
تولدت مبارک برای عباس معروفی ( می ۱۸ ۲۰۰۶ )
عیبی ندارد
ما ملت ایران به فاجعه عادت داریم….
یادتونه اومدم پارسال برلین گفتم سه ساله اینجام نمی تونم دیگه بنویسم؟
یادتونه؟
گفتین: اینو نگو برو بنویس..
گفتم: از چی؟ انگار مغزم خالی شده..
گفتین : از همه چی ..از هیچی..از هر چیزی که حتی فکر می کنی چیزی نیست..فقط بنویس..بعد می بینی که نوشتی..از خیلی چیزا..
گفتم: چشم. و نوشتم..
چرا نمیشه نوشت؟
امشب دلم خیلی تنگ شد بعد از مدتها اومدم . اومدم تا اون احساس خلوتی رو که همیشه در نوشته هاتون به من هدیه میدادین ، دوباره هدیه بگیرم . اما شما خداحافظی کردین
آقای معروفی امیدوارم حال پدر تون خوب باشه
دلم یک دفعه ریخت ، انگار تحمل خبر این روزا خیلی سخته
دعا میکنم ، خدا پشت و پناهتون
استاد براتون ایمیلی زدم
دور از این هیاهو ها داستان کوتاهی فرستادم ..
خیلی کوتاه ..
راستی توی این فاصله که توی خودم بودم
یاد حرفی افتادم
می گفت:“ به جایی برو که دلت اونجاست .. این سرنوشته انسانه “ ..
گاهی برای دیگران خوشایند نیست .. این رسم روزگاره
آقای معروفی
لطفا اجازه ی گاه و بیگاه سر زدن به این خونه رو از ما دریغ نکنید
اقای معروفی
برحسب اتفاق سال ها با جامعه معتاد ها در ارتباط بودم .دلخوشی یک معتاد ،گاه که می تواند بفهمد ،هم کیش بودن با ساقی اش است اگر ساقی اهلش نبود یا ترک کرد مواد زهر مارت می شود.
مارا معتاد کردی ،با جنس اعلا .
پس خودت کجا می روی؟
نکند قرار است حالا از ننوشتن و ننوشته ها برایمان بنویسی؟
تماما مخصوص چه می شود؟
باسی!
سکوت هیچ وقت راه حل مناسبی نبوده و نیست هم!
من خودخواه هستم اما نه آنقدر که داد بزنم هوار بکشم این جا که استاد نرو!
که اگر بروی شب های بی تو را نمی دانم چه کار کنم!
نع!
من هیچ نمی گویم فقط می گویم
سکوت راه حل مناسبی نیست
نمی دانم چرا این را نوشتی
اما حدس می زنم خسته باشی
دلگیر باشی از خیلی چیزها
اما تو قوی تر از این هایی
باز هم خواهی نوشت
به خاطر دل هایی که هیچ جز تو برای دل خوشی ندارند
به خاطر ماهایی که زندگی مان با تو پیوند خورده
همیشه منتظرت خواهم ماند باسی من!
چرا جمله ات نقطه ندارد عباس جان! این بی نقطه گی قرار است نقطه ی امیدی باشد.؟
باسی!
اشک توی چشم هام دیگه کنترلش دست من نیست
فقط همین یکی کم بود!
می گم خدا جون!
خودت بیا قلبم رو باز کن اگه جایی پیدا کردی این غم تازه رو هم بچپون توش. من که دیگه دارم خفه می شم.
دون به دونه ی کامنت هات رو هم خوندم حتی جوابی هم ندادی
این همه سکوت دیونه ام می کنه باسی
دمار از روزگارم در میاره
لعنت به این روزگار….
خیلی مهم:
زمان آن است که آقای رفسنجانی این نماز جمعه را به یک رویدار تاریخی و نقطه عطفی در تاریخ پیکار بی امان این ملت برای رسیدن به دمکراسی و صلح تبدیل کند و نامش را در تاریخ ایران به نیکی جاودانه کند:
محکوم کردن ظلمی که در این انتخابات شد و شرح جنایاتی که در پاسخ به گل رای این مردم نجیب و با فرهنگ رخ داد.
آقای رفسنجانی شما حداکثر ده سال دیگر عمر کنی. اما در این یک ساعت نماز جمعه می توانی به اندازه هزار سال به ملت ایران خدمت کنی.
آقای هاشمی وقت آن فرا رسیده!!! بگذار تو را دستگیر کنند. توپ را در زمین آن ها بینداز. همانطور که مردم با شرکت گسترده در انتخابات توپ را در زمین آن ها انداختند و گفتند خامنه ای حالا تو بیا و تقلب کن!
هاشمی جان زیرکی، میدانی چه می گویم!
نوبت من
نور آفتاب پشت پلک چشمم را می سوزاند و آتش را روشن کرد. بوی دود همه جا را گرفت، سیخ گوجه را میترا آورد، من هیچ وقت نشده بود یک کفش قرمز ورنی داشته باشم. جلوی کفش ملی ایستاده بودیم، پدر گفت قرمزرنگ دختر هاست تو که پسری. من یه پسرم، می دونستی با تو فرق می کنم؟ مثلا یکیش این، ببین میترا اینجای من چه جوریه، با مال تو فرق داره! مال تو رو ببینم. میترا شلوارش پاره پاره بود. چادرش گیر کرده بود لای پره های سیمی چرخ موتور سیکلت و روی زمین کشیده شده بود و رفته بود، آسمان ِ خیسی شد. بوی بنزین می آمد و من را با پلک های بسته ، بسته بندی کردند. همه جا سر و صدا بود و من باید حرکتی می کردم. ماشین کنارم به پهلو روی سقفش ایستاده بود و صدای سوزناک آژیر می آمد .هنوز آتش دود می کرد و جلو می آمد، مادر، مرا بغل کرد و بیرون پرید، از پله ها که پایین می آمدیم من به شکمش رفتم و دردم گرفت. ماشین آتش نشانی قرمز بود و آب می ریخت، آتش که کم شد میترا سیخ گوجه را روی منقل گذاشت. بوی کباب مرا مست کرد و میترا را در آغوش گرفتم در یک چشم بر هم زدن گوجه آماده شد. اولین گوجه را که گاز زدم دهانم سوخت و گفتم اوه چه داغه سوختم.. بوی سوختگی را می فهمیدم اما نمی دانستم کجای تنم بیشتر سوخته است. تکان نمی خوردم و آدمها از کنارم به سرعت می رفتند و می آمدند.کسی خودش را روی من خم کرد و گفت „مرده“ مرا را روی برانکارد گذاشتند و خواباندند کنار بقیه که مرده بودند، همه جا که پا می گذاشتی ماهی مرده می دیدی کنار ساحل. میترا عصبی شده بود و غر می زد. به او گفتم همه اش تقصیر این نفت است که ما را سیاه بخت کرده و ما هی ها را کشته. میترا با شیطنت نفت چراغ دستی را روی جسد گربه ریخت و گفت کبریت بزن. کبریت را کشیدم و روی گربه انداختم. بوی موی سوخته مشامم را پر کرد . قسمتی از مو های سینه و شکمم سوخته بود. مردی بالای سرم نشسته بود و با کسی دیگر حرف می زد „همه مردن، هیچ کس زنده نمونده. من نمی تونم این جسد رو با آمبولانس بیارم، نعش کش بفرست. زود باش امشب عروسی داداشمه زودتر باید برم .“ میترا لباس سفیدی پوشیده بود و ادای عروسها را در میآورد و من با یک روسری نازک قرمز کراواتی برای خودم درست کرده بودم. درست مثل داماد ها. میترا هم با آن لباس سفید در بغل من می رقصید. مادر از پشت در تو آمد و پرید طرف من و با کف گیر چند بار محکم به پشتم زد و میترا را بیرون کرد. میترا گریه می کرد و من صدای هق هق را به وضوح می شنیدم. مادر میترا دراز دراز غش کرده بود. میترا را توی کفن سفید پیچانده بودند، ترسیدم نگاهش کنم. گریه نکردم اما شنیدم مادرم گفت بچه ام از غصه دق می کنه، مشتی خاک روی سر میترا ریختم و گفتم خداحافظ. سرش را برگرداند و لپم را گاز گرفت دردم آمد اما به روی خودم نیاوردم دستم را پشتش گذاشتم و با دست دیگر پاهایش را بلند کردم و روی دستم بلند شد و چرخیدیم . مرا بلند کردند و آفتاب باز به پشت پلکم خورد و هوای تازه به ریه ام رسید و یک نفس کشیدم که صدایش تمام تنم را لرزاند، مردی صدا زد:“ این این این یکی زنده س. آمبولانس رو نگه دار. نمرده“
in hamouniye ke oona mikhan.
benevis ke cheshmha montazeran
خبر بسیار مهم
________
در بزرگترین اعتراض مدنی میلیونی ، قانونی و شبانه در ایران و در سه شنبه شب ۳۰ تیر ماه ۱۳۸۸( به یاد جان باختگان روز ۳۰ خرداد که در حکومت نظامی کشته شدند از جمله ندا آقا سلطان) از مردم ایران درخواست می گردد دقیقاً در ساعت ۹:۰۰ شب و با آغاز اخبار ساعت ۹ همگی یک وسیله برقی پر مصرف ( ترجیحاً اتو یی که روی درجه آخر هست و یا جاروبرقی، سشوار، هیتر و …) را برای ۲۴۰ ثانیه( ۴ دقیقه) به برق متصل کنید( اگر می خواهید بیشتر تأثیر گذار باشید همزمان ۲ یا سه وسیله را با هم به برق بزنید). توجه کنید که زمان بسیار و بسیار مهم است. در صورتی که حتی ۱۰ ثانیه تأخیر داشته باشید از قافله عقب خواهید ماند.
با همکاری ۳ میلیون خانواده در ایران دقیقاً در ساعت ۹ شب که خود را با دینگ دینگ کردن آغازی شروع اخبار ساعت ۹ شب شبکه اول هماهنگ کرده و با دینگ آخر و شروع اخبار، اتوی خود ( یا سه شوار و یا هر وسیله پر مصرف از قبیل هیتر و …) را به برق می زنند، شوکی به شبکه نیروگاهی ایران وارد آمده و شبکه برق کشور ناچار به قطع بارها و خاموشی مطلق خواهد شد.
توصیه ایمنی: پس از قطع برق فوراً وسیله برقی و یخچال خود را از برق بیرون بکشید تا در هنگام وصل مجدد برق که حدود ۲ ساعت طول می کشد ضمن اینکه یخچال شما آسیب نمی بیند، هم وطنان ما در اداره مرکزی دیسپاچینگ ملی برق نیز سریعتر بتوانند شبکه برق را بازیابی و برق شما را وصل کنند.
نکته مهم : بعید نیست که در روز ۳۰ تیر ماه حکومت زمان اخبار ساعت ۹ را عوض کند و یا در شهرهای مختلف اخبار را با تأخیرهای جداگانه پخش کنند . مثلاً اخبار را ساعت ۹:۰۱ دقیقه پخش کنند. مهم نیست. ما با شروع اخبار وسیله های برقی را به برق متصل می کنیم. این کار حکومت چون به تفکیک هر شهر انجام می شود تأثیری ندارد. و اگر آن شب اخبار ساعت ۹ را پخش نکردند، با اخبار ساعت ۱۰ شبکه سه این کار را انجام می دهیم. اگر اخبار ساعت ۱۰ شبکه سه نیز پخش نشد با اخبار ساعت ۱۰:۳۰ شبکه ۲ این کار را می کنیم.
این کار و تحمل ماکزیمم ۲ ساعت بی برقی نتایج ذیل را به همراه دارد.
۱) وحدت ملی را به رخ حکومت دیکتاتوری می رسانیم
۲) این خبر مانند بمب در تمامی دنیا صدا می کندو غیر قابل کتمان می باشد( دیگر نمی توانند بگویند اینها خارجی هستند و وجود مردم را کتمان کنند)
۳) دژخیمانی که هنوز در خوابند یآ خود را به خواب زده اند با قطع برق کل ایران، برق آنها نیز قطع شده و می فهمند که رفتنی هستند (شاید به راه راست برگردند).
۴) دیگر با استفاده ابزاری از انگ منافق، بسیج و سپاه قادر به مقابله و سرکوب با مردم عادی نیستند.
۵) حکومت دیکتاتور از قدرت اتحاد ملت به ترس و وحشت خواهد افتاد
۶) ملت ایران خود را باور خواهند کرد و برای حرکتهای بعدی آماده خواهند شد.
۷) بدون اینکه حتی خون یک نفر هم ریخته شود و یا کسی شناخته شده و به زندان بیفتد یک راه پیمایی میلیونی شبانه کرده ایم.
۸) پس از خاموشی مطلق ( توضیح اینکه در ۳۰ تیر ماه ، ماه در ساعت ۹ شب در آسمان نبوده و همه جا تاریک و بدون هیچگونه نوری می گردد) می توانیم بدون ترس از نفوذیان رژیم کودتا فریاد آزادی و الله اکبر سر دهیم.
۹) با توجه به اینکه قطع سراسری برق یک کشور جزء حوادث تاریخی آن کشور می باشد، اتحاد ایرانیان ظلم ستیز و شب ۳۰ تیر ماه به تاریخ می پیوندد.
پس همراه شو هم وطن و این مطلب را حداقل به ۱۰ نفر از بستگان خود که دسترسی به اینترنت ندارند با توضیح کافی در خصوص اهمیت هماهنگی در زمان اتصال وسیله برقی دقیقاً در ساعت ۹ شب و قطع وسیله های برقی پس از خاموشی بگو.
مطلب ذیل را برای مهندسان برق قدرت دارای تخصص مطالعات سیستم مینویسم که آنها نیز با قدرت مضاعف همراه شوند.
۱) شبکه برق ایران در ساعت ۹ شب حدود ۳۰۰۰ مگاوات تولید رزو آبی در ۲۵ واحد نیروگاهی دز، کارون، مسجد سلیمان، کرخه و … دارد که این واحدها به دلیل خصوصیت واحدهای آبی به سرعت وارد مدار شده و پاسخ گاورنر آنها بسیار سریع می باشد.. ولی مطمئناً حکومت با اطلاع از قصد ملت به این کار، واحدهای نیروگاهی را به حالت Stand By روشن در مدار قرار خواهد داد. ولی در صورتیکه ۳ میلیون خانواده با هم و به فاصله ۱۰ ثانیه ماکزیمم اتوهای خود را به برق بزنند، توان اکتیوی حداقل برابر با ۳،۰۰۰،۰۰۰ ضربدر ۱۰۰۰ وات ( متوسط) که برابر با ۳۰۰۰ مگاوات می شود از شبکه درخواست می شود که فرکانس را با افت بیش از ۵ هرتز مواجهه می کند. با توجه به افزایش توان واحدهای آبی متوسط ۱۰ مگاوات بر ثانیه تا رسیدن به شرایط Stable جهت جبران توان اکتیو لازم ( تلفات ۱۷ درصدی را در اینجا صرفنظر کردیم) بیش از ۱۴ ثانیه زمان لازم است. پس واحدهای نیروگاهی قادر به جبران توان اکتیو درخواستی نخواهند بود و رله های Under Frequency و رله های نرخ کاهش فرکانسی ( dF/dt ) عمل نموده و شبکه ایران Black out می گردد.
۲) با توجه به اینکه حکومت ممکن است قبل از ساعت ۹ خاموشی بدهد و بارهای شبکه را از مدار خارج کنند( که به احتمال بسیار زیاد این کار را خواهند کرد) تنها ۲ راه جود ارد. اول اینکه مردم دقیقتر و با سرعت عمل بیشتر و دقیقاً راس ساعت ۹ اتوی خود را به برق بزنند (که احتیاج به فرهنگ سازی و کمک همه سطوح تحصیل کرده به مردم دارد) و در کمتر از ۵ ثانیه ۳ هزار مگاوات درخواست بار ایجاد کنند. دوم اینکه تعداد مردمی که این کار را می کنند ۲ برابر شود یعنی ۶ میلیون خانواده این کار را بکنند.
۳) همچنین در صورتیکه( به احتمال ۱ درصد) شوک اول را نیروگاه ها بتوانند تحمل کنند( که نمی توانند) به دلیل اینکه اتوها دارای ترموستات هستند، نوسانات بعدی قطع و وصل اتوها کار را یکسره می کند.
پس به یاری سبز همه ایرانیان با غیرت و وطن دوست نیازمندیم
به خودم میگم حق داره ننویسه. دیگه نمی خواد وبلاگ داشته باشه… ولی آخه… چرا؟؟؟؟؟
نگرانتونیم آقای معروفی.
آیدین شما زندگی من رو از این رو به اون رو کرد. بهتون بدهکارم…
استاد شنیدن موسیقی وبلاگ شما روی این خدانگهدار درشت خیلی ناراحت کننده است.استاد بیا و بی خیال شو.بیا و این نوشته رااز صفحه ات حذف کن و دوباره بنویس.ما یک دلخوشی داشتیم آن هم وبلاگ شما بود.این راهم از ما نگیر.الان چون دیدم چند کامنت اضافه شد فهمیدم آنلاینید واسه همین اینها را مینویسم.اصلن گور پدر نظام و انتخاباتش.بیا و باش استاد
مدیحه سرایی نمی خواهم بکنم . امروز داشتم عکس های روی دیوارم را تکمیل می کردم . از عکس هایی که خوذم گرفتم و نه . از اونهایی که یک روزی تو زندگیم تاثیر داشتم . همین امروز داشتم تو گوگل می زدم عباس معروفی : ایمیج ………….
salam. salam ostad. nemidunid vaghti samphonie mordegano mikhundam che ehjsasi dashtam man taze weblogetuno peyda kardam narid. nerid
آقای معروفی عزیز خدانگهدارتون باشه اما نه به معنای خداحافظی، ببخشید ولی امکان نداره شما ننویسید، مطمئنم نوشتهی بعدیتون چشمگیرتر از همیشه خواهد بود که در دلتنگی این چنین شما سوارِ مرکبش میشید.
?
سلام .
نمیدانم چه بگویم اما …
یک چیز را خوب میدانم که اگر نمی نوشتم هویت نداشتم
پس می نویسم
تا نشان دهم
که هستم ..وجود دارم …حتی اگر نمی درخشم
نوشته های شما را دوست دارم .توسط یکی ازدوستان از این سایت با اطلاع
شدم ولی بنظر میاید که دیر آمدم
صاحبخانه در حال رفتن است .پس چه جای ماندن است برای من مهمان ؟؟
ناامیدی را خدا گردن زده است….
بمون ، به خاطر بچه های ایران…
عباس جان انسانها هم جز طبیعت هستند . به طبیعت که نگاه میکنی همیشه یک جور نیست ….
بارون میاد برف میاد
رعد و برق و تگرگ میاد
درختها سبز میشن
گاهی پرپر میشن
زلزله و سیل میاد
قحطی و بی آبی میاد
سیاره ها می چرخن
میگردن و میگردن
همه اینها جزء طبیعته دیگه . فصلهای روی زمین هم نگاه کنیم بهار و تابستان و پاییز و زمستان داره .
آرمها هم خسته میشن و نا امید . کمی استراحت و تجدید قوا شما رو سرحال تر از گذشته می کنه . برای نوشتن . برای مبارزه . برای زندگی … جنگ … و دیگر هیچ
اصلا خبر خوبی نیست. در این روزها نوشتن و خواندن مسکنی است برایمان.
Please do not leave the battle field. It is not becoming to you.
بنویس
به خاطر خودت
به خاطر عشق
اگر از خودخواهی گذشتی
بنوبس
بنویس مرد
بنویس
درود بر پروردگار فریدون و فرزندانش
حق دارید … شک نیست که حق دارید
کسی که به خواب رفته را می توان بیدار کرد اما کسی که خود را به خواب زده
هیچ چیز نمی تواند بیدار کند حتی اندیشه و قلم حق دارید اندیشیدن نیاز ماست
درود استاد عزیزم … خیلی ناراحت شدم وقتی نوشتید خدانگهدار !! دلم واقعا براتون تنگ می شه … ای کاش نمی رفتید ! …کاش داستان کوتاهم را می خواندید ! … این روزها بیش تر از همیشه احساس تنهایی می کنیم … ..مدت زیادی نیست که با داستانهای شما آشنا شدم اما دلبستگی عجیبی با آن ها پیدا کردم … دوستتون داریم استاد و همیشه به یادتونیم و چشم به راه نوشته هاتتون می مونیم … استاد عزیزم هر جا که هستی موفق باشی و من همیشه منتظر آثار هنرمندانه ی شما می مانم. براتون آرزوی همه ی خوبی ها و موفقیت ها رو می کنم پیروز باشید .
آقای معروفی نمی دونم واقعا چی باید به شما بگم.نوشته های وبلاگ شما بهت زده ام کرده!!!نمی توانم سکوت کنم و حرفی نزنم.این نوشته های یک روشنفکراست یا یک خشونت طلب؟منظورم دو دست نوشته آخرتان است .من کتاب های شما را می خوانم و خواندم همین الان هم سمفونی مردگان را در دست دارم.رسیدم صفحه۶۸.اینکه شما مثل خیلی از هموطنان ما ناراحت وعصبانی باشید طبیعیه ولی این طرز نوشتن های غیر منصفانه اصلا پذیرفته نیست.شما فکر کردید تمام مردم ایران همین هایی هستند که برای شما کامنت می گذارن؟که اینقدر راحت به عقاید ومقدسات ما توهین می کنید.
یادم هست چندی قبل یکی شما را زیر سئوال بده بود با واژه استاد.که آنقدر به شما برخورد یک پست در مورد آن نوشتید.من با وجود اینکه از نظر عقاید سیاسی با شما نزدیک نیستم ولی اگر یادتان باشد آن فرد را زیر سئوال بردم که چرا زندگی خصوصی یک هنرمند را به عرصه عمومی می آورید و این ضعف مردم ماست.و اسم عباس معروفی برایش به تنهایی کفایت می کنم.بعدها هم با شما در تعامل بودم از طریق کامنت گذاشتن. در زمینه نوشتن از شما سئوال داشتم و از شما راهنمایی گرفتم .پس با این وبلاگ بیگانه نیستم. اما از شما گله دارم.در بیانیه خود از رنجی سی ساله می نویسید یعنی در کارنامه جمهوری اسلامی هرگز نمره درخشانی ندیده اید.این یعنی توهین به همه ما چهل میلیون که با رای خود به جمهوری اسلامی آری گفته ایم و تا پای جان به اهداف بنیان گذار آن وهمه آنها که به پای آن جان خود را فدا کرده و خون دادند.خب اگر این امر را از ریشه خراب می دانید که بحث جداست.برای شما و دوستان نویسنده اتان چه فرق می کند که در ایران میرحسین باشد یا احمدی نژاد؟اما اگر از سر خشم است بهتر است صبر کنید تا خشمتان فروکش کند .چون این رفتارها در اذهان خواهد ماند.
دوم از کودتا صحبت می کنید.منظورتان چیست دکتر احمدی نژاد را مردم خواستند و به او رای دادند.همه مردم که روشنفکرانو طبقه متوسط نیستند.بروید در شهرهای مختلف ایران و از خود مردم سئوال کنید و از زبان آنها بشنوید که چطور علاوه بر رای دادن به او با نذر ونیاز از خدا می خواستند که او بماند.من و امثال من اگرچه به دکتر احمدی نژاد رای ندادیم ولی احتمال رای آوردن کاندیدای منتخب خود را بسیار ضعیف می دانستیم.تایید شورای نگهبان هم تا کی باید طول می کشید و چگونه باید ناز این آقایان را می کشیدند؟
سوم:رهبری از نظر ما رکن اساسی انقلاب ایران است.توهین کردن به ایشان – به اتهام حمایت از دکتر- در شرایطی که کاندیداهای دیگر با زور می خواستند حرف خود را از مجاری غیر قانونی به کرسی بنشانند و نه منطق توهین به همه ماست که از حرکت میرحسین وکروبی گریزان شدیم.ما انتظاری بیش از این حرکت های کودکانه از آن دو مرد انقلابی داشتیم.
و در آخر فکر نمی کنید که این گونه نوشتن تحریک کردن جوانهاست؟اینکه سکوت کرده اید و می خواهید به نوشتن ادامه ندهید هم.اما فکر می کنم در این شرایط سکوت کردن و قدری فکر کردن روی رفتارتان بد نباشد.گرچه این سکوت که من از آن می گویم کجا و آنکه شما در سر سودایش را دارید کجا؟بگذارید همان چهره روشنفکرانه را از شما در ذهن داشته باشم.
ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
الان وقتش نیست
سلام جناب معروفی
امیدوارم این هم یک شوخی باشد. این روزها همه دارند سر به سرم می گذارند، همه از چیزها و کارهایی حرف می زنند که بیشتر به یک دروغ مضحک شبیه است تا حقیقت. می دانم، قصد بدی ندارند، می خواهند کمی سربه سرم بگذارند.ای کاش…
جناب معروفی! شما بودید که با نوشته ها و البته این اواخر با پیامهای محبت آمیزتان برای سرباز وطن، شوق نوشتن را در من زنده کردید.شما بودید که به من رسم دیدن و دوباره دیدن را آموختید. و حالا…
نمی دانم چه شده که به یکباره دل بریده اید از ما، چه ناسپاسی کرده ایم ما که شما را به خشم آورده؟
حالم خوب نیست، تا چشمم به جمله ی خداحافظی افتاد ناگهان دلم پرپر زد برای آیدین. می دانم که ما را تشنه لب رها نمی کنید.هر روز سر می زنم به این پنجره تا شاید…می دانم که بر می گردید.
چرا؟
آقای معروفی تروخدا…
اگه التماس لازمه، التماستون میکنم…
تروخدا…
چی کار کنیم که برگردید؟ هرکاری لازم باشه انجام میدیم…
استاد !
بنویسید. بخاطر ما که چکمه سکوب بر حلقوممان گذاشته اند. اینجا توی همین شهری که زادگاه من، شما، ندا آقاسلطان و سهراب اعرابی و خیلی های دیگری که فردا و پس فردا نامشان را می شنویم، خون ریخته شده است. خون جوانان غیوری که میانگین سنی آنان زیر ۳۰ بوده است. می خواهم بگویم دارند خفه مان می کنند هرچند که دیگر شعله های اعتراضی را که هر روز از جایی زبانه می کشند، خاموش کردن محال است. هزار و یک معنی دارد حرفت. اما من می خواهم بدون آنکه فکر کنم از مبارزه خسته شده ای بگویم این شیوه مبارزه ات را نمی خواهیم لطف کن با قلمت مبارزه کن.
شاید تنها کسی که خوش حال شد شما دیگه نمی نویسید من باشم چون چندین سال است انتظار این روز را می کشم امروز که این را دیدم یکی از بهترین روزهای من است. دروغ هم اندازه دارد.
با خوش حالی فراوان
موج سبز آزادی به کمک یاران آزادیخواه آمد
سایت اینترنتی «موج سبز آزادی» در آدرس
http://www.mowjcamp.com
آغاز به کار کرد. این سایت وعده داده که آخرین اخبار و تحلیلهای فعالان جنبش سبز را منتشر خواهد کرد.
خداحافظ
استاد تر خدا نه نه نه نه نه!!!!!!!!!!!!!!۱
چرا مرهم نیستید تو این همه درد
امیدوترم نظرتون عوض بشه
خیلی خیلی ناراحتم
انگار که گفته باشی
دیگر عاشق نمی شوم
دیگر گریه نمی کنم
دیگر نمی خندم.
سلامب
استاااد
او دفتره منی ده یاز
اگر ننویسید من هم نمی نویسم
اگر شما ننویسید ما هم ننویسیم
سلام
سلام
یاهو قربانت صادق هدایت
delam ra shekastio rafti .dar in hengame ke be to va amsale to niyaz darim.delam barat tang mishe .emsal vaghean sale balvast.vay khoda ma ra che shode ? (koja parad morgh azize man ke par nadarad?)
سال هاست به خلوتت سر میزنم ولی هیچ وقت کامنتی نذاشتم هیچ وقت … دیدم می خوای دوستدارانتو از این دریچه هم محروم کنی خیلی غصم شد …چه راحت :“دیگر نمی نویسم“ به هرحال ممنون برای تمام این سالها و دست نوشته هایی که عین خود زندگی بود و نه این آخری
سلام.
چرا ننویسی آقای معروفی عزیز!
به زمانی که حتا
کوته بانگی الکنان نیز خیانتی عظیم به شمار است.
چرا ننویسی عزیز!
اگر شما پا پس بکشید، به کدام محمل باید سر نهاد.
نه بخاطر ما که به نوشتههاتان وابسته شده ایم، به خاطر خودتان ادامه دهید.
ماهی نمی تواند بیرون از آب زندگی کند. شما هم بیرون از نوشتن.
حضور خلوت انس تان را بر هم نزنید. نگذارید یاوه گویان شاد شوند.
در نهایت تصمیم با شماست.
دوست دارم استاد…
حالا و همیشه…
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و دیگر هیچ کس به هیچ چیز نیندیشید…
خیلی زودتر از اونکه تصور کنی همه چیز تبدیل به هیچ میشه…
رویای نوشتن…
درود بر تو باسی
عزیزان، می دونم، همه نارحت هستید .
اما باسی هنوز در حال نوشتن است . او درون ماست .همه ی شما با فکر و عشق او می نویسید .
و چشمان ه اشک آلود ی در پس شیشه ای با انگشتان لرزان …
اما عزیزان ، من به کمک شما احتیاج دارم می دونم که باسی هم به من کمک می کنه . من در NUJ کار می کنم و برنامه ای دارم .
می خوام صدای روز نامه نگارانی که در سیاهچال های رژیم هستند و حتی نامی از آنها برده نشده به گوش مردم دنیا و محافل حقوق بشر برسنم .
خواهش می کنم هر کس خبری یا دوست و آشنای در زندان دارد .
با ایمیل زیر تماس بگیرد .
اما فقط روز نامه نگار و نویسنده .خواهش می کنم اسم روزنامه یا مجله ای که کار می کند فراموش نشود.
[email protected]
عباس عزیزتر از جان مجدد سلام .
می بینم که آمده ای و خوانده ای و به هیچ کدام جواب نداده ای . یادآوری نمی کنم جواب سلام واجب است به خصوص اگر هم میهن سلام ات کند !
غربت را تزریق می کنی در غریبی ام
نمی دانی مگر که این روزها
بوی تو را می خواهد ؟
خدا
لای نفس های منقطع ِ ماست .
لا اله الا الله
این تشییع برآزنده ی ما نبود و این تصویر بر اندزه ی تو
هیچ کس هم نمی داند چرا
حضور خلوت انس ؛
شلوغ تر از پیاده روهای تنهایی است .
غروب دوباره ، از تو شروع می شود ؛ چه بد !
می دانی ؟
برای ما
تلخ تر از غربت ؛ دردی نیست .
تشبیه اگر می شدی ، نه سلامی بود و نه کلامی
ولی
خداحافظی ؛ لبخند چراغ های همیشه خاموش است !
باور کن
خدا هیچ کجا ، با هیچ کس خداحافظی نکرد !
آنلاین برای گل روی خود ات نوشتم و دعا می کنم که خدا ، تو را و ما را به راه راست هدایت کند .
آقای معروفی تروخدا…
اگه التماس لازمه، التماستون میکنم…
تروخدا…
چی کار کنیم که برگردید؟ هرکاری لازم باشه انجام میدیم…
اینقدر میام اینجا هر روز و ازتون خواهش میکنم تا بالاخره یه روز برگردید و بنویسید…
با خودتون قهر کردین یا با مخاطبانتون….؟
نوشته هاتونو خیلی دوست داشتم…
اگر ننویسی چه کسی ترانه باران زنده بخواند؟
چه کسی درفش کاویان را برافراشته بدارد؟
اگر بروی که بماند که از تباهی شب اندکی بکاهد؟
اگر ننویسی صدای خفته سهراب را که بخواند؟
خدانگهدار برای آن است که بمانیم تا درودی دگربار. پس اگر از کسی به نام خدا، نگهداری ما را می خواهی، تنهایمان نگذار. ما راه سختی در پیش داریم و هم تو و هم دیگر ایرانیان از مایید. عباس معروفی! به خاطر ایران بنویس.
khahesh mikonam tamana mikonam biya bargard benevis man
باسی برگرد چون من هیچ دلخوشی جز روز نوشته های شما ندارم
بعد از گوگوش ابی هم به اعتصاب غذای نیویورک می پیوندد:
„باید دستها را در دست یکدیگر گذارد و در برابر ظلمت و تاریکی ایستاد.“
ابراهیم حامدی( ابی)
۲٣ تیرماه ۱٣٨٨
دوستان گرامی باید هشیار بود. عوامل نکبت ولایت فقیه با کامنت گذاری های تفرقه افکنانه در وبلاگ ها فعال هستند. آن ها می خواهند این جنبش سترگ و این اتحاد افتخارآفرین شکست بخورد.
بیایید با خرد خود دشمنان مردم و آزادی را به زباله دانی تاریخ بیفکنیم. ما روزی را که ولایت فقیه به قانون اساسی اضافه شد روز „نکبت“ نامگذاری خواهیم کرد تا عبرتی باشد برای همه نسل ها و عصرها!
سلام
می دونم ترانه بخصوص ترانه های من جذابیتی براتون نداره
ولی فعلاً کاری جز این ازم بر نمیاد
روی آزادی ما
سیم خاردار کشیدن
واسه ی قتل خدا
چوبه ی دار کشیدن
یه سیاهی بزرگ
روی رفتار کشیدن
خوبا زندونی شدن
بدا دیوار کشیدن
دینو بیمار کشیدن
واسمون مار کشیدن
از نیشش می ترسیدن
تو نمودار کشیدن
با چماق پرسه زنون
یارو بی یار کشیدن
هیز و لا یعقل و مست
کفرو دیندار کشیدن
وقت لغو بردگی
باز خریدار کشیدن
داشتیم آزاد می شدیم
به ما افسار کشیدن
رو سفیدی دلا
دیو باردار کشیدن
واسه اینکه خوب بزاد
سرپرستار کشیدن
مرز میهنیمونو
به استعمار کشیدن
بعدش از ترس سقوط
سی سال سیگار کشیدن
گربه ی ملوسو با
یه سگ هار کشیدن
روی تار عنکبوت
ظلمو پایدار کشیدن
به سلامتی..اما اگه ننویسید تبسم برای کی فیلمه آدم بودنو بازی کنه؟
در این سرزمین „بلازده“،
قاتلان،
سلاطینند.
حالا یا با بیکفایتی آن ها در جاده ها و هواپیماها یا با جلادی آن ها بعد از گل رای با رگبار گلوله.
هر یک لحظه ادامه حکومت این جانیان جز نکبت برای این ملت رنجدیده ارمغانی نخواهد داشت.
با اندوه و غم فراوان و تسلیت به خانواده و بستگان قربانیان سقوط هواپیما.
خالق آیدین و ایرج خودکشی هنری کرد.
خبر هیج غافلگیر کننده نبود.
آخرین عنوان پست وبلاگ نویسنده ی رمانهای سمفونی مردگان و فریدون سه پسرداشت و … خیلی خلاصه بود عبارت معروف „خداحافظ“ از آقای معروفی داستان نویس معاصر و عبارت کوتاه „دیگر نمینویسم“ در متن روزنوشت او حکایت از
یکی از هولناک ترین روشهای خودکشی در بین نویسندگان داشت که شجاع ترین خودکشی کنندگان از گونههای نویسنده برای کندن کلک خود بدان متوسل نشده بودند،
حتی „سرگئی یسنین“ .مرگ هنری او ضایعهای است برای ادبیات و داستان ایران.
از نامبرده اثری منتشر نشده و در حال پرداخت با نگاهی به „کیخسرو “ باقی مانده که امیدواریم برای نسلهای بعدی محفوظ بماند. یادش گرامی/
پی نوشت: در دلمان چیزی فرو ریخت
خب!
همه گفتند چرا من نمی گم!
چون اگه قرار بود پاسخی داشته باشه تا کنون چراها بی پاسخ نمانده بود
اما کمی مهر و واکنش به این همه سر در گمی ، به آنارم و آسا اندیشیدن هم بد نیست جناب معروفی عزیز!!!!
به آنارم هم گفتم وقتی نویسنده ای می گوید نمی نویسم چه شود دوباره بنویسد …
به خاطر آسا ،آنارم ،دکتر عسگری که همیشه سر کلاس هایش در دانشگاه اصفهان از نخستین رمان چندصدایی ایران „سمفونی مردگان“ سخن می گفوید ، به خاطر منی که همیشه نگران ادبیات و سرنگونی اش هستم و نه به خاطر خودتان که به پاس خویشکاری سنگینی که در برابر ادبیات و خاکتان بر دوش وجدان دارید ، ننوشتن را کنار ، بنویسید!!!
فروغ ف
man enghadr gerye kardam ke dige cheshmi vasam namonde ghablanam goftam hich delkhoshiye digeiy nadaram aghaye maroufi lotfan tanhamon nazarin be khatere khoda be khatere hezaran nafar ke hala montazeran ta bargardin . idine shoma zendegiye 2bare be man dad . tamana mikonam . enghadr miyamo minevisam ta bargardin
می خواستم بنویسم
صبح که از خواب پا شدم و نتایج را دیدم هیچ احساسی توی صورتم نبود می دانی چرا؟ چون همه احساساتم با هم، یک جا مردند
می خواستم بنویسم
“ شاید همه چیز با یک افسانه ی سنگسری آغاز شد.
آنها هفت برادر بودند و یک خواهر. مادرشان مرده بود و پدرشا ن آدم ستمگر و سختگیر ی بود ک ه شب و
روز بچه هاش را آزار می داد، کتک شان می زد، حق شان را می خورد، حتا نان را هم از آنان دریغ می کرد…
… آنها گفتند: پا برهنه می رویم اما هیچ وقت از هم جدا نمی شویم… “
می خواستم بگویم
لاک پشت که سرش را توی لاکش می کند فقط خودش نیست که کسی را نمی بیند، بقیه هم او را نمی بینند
به این فکر کردی من باید چه کاری انجام بدهم وقتی تنهایی و فاجعه به جایی رسیده که شما هم خدانگه دار؟
می خواستم گریه کنم که
غلط کردم
گه خوردم
دلم می خواست
نامه ای ۱۰۰۰۰۰ صفحه ای برایت می نوشتم
یا مثل دخترهای لوس گریه می کردم
یا شاید مثل بدبخت ها رگم را می زدم
مثل مبارزهای سیاسی خودم را جلویت آتش می زدم
مثل شکست خورده ها توی خیابان می ریختم
مثل خودم ساکت می نشستم و نگاهت می کردم
اما خسته ام
و تمام این ها را از همین خسته گیم بفهم و نرو
می خواستم بگویم
نرو
تو دیگر وضع را از این که هست خراب تر نکن
فقط باش
فقط همین
خواهش می کنم
التماس می کنم…
یکی یک خاطره هامون رو از دست میدیم. حافظه هامون رو. دل خوشی ها مون رو. حتی خوش بینی هامون رو.
حالا وقتشه که تو آینه نگاه کنیم. و ببینیم که بی چهره شده ایم..
خامش منشین خدا را
چیزی بگو
پیش از آنکه در اشک غرقه شویم
..
ای کاش میتوانستی تو
خون رگان خود را
قطره قطره قطره بگریی
تا باورت کنند
..
khahesh mikonam man dige nemitonam in tanhaeiro tahamol konam . khoda negahdar be hamin sadegi? in ensaf nist
استاد لااقل بگید چی شده
„خدانگهدار، دیگر نمی نویسم.“
برای نویسنده ای که عمریست کارش نوشتن و بارور کردن رویاهای نیمه تمام دیگران روی صفحه کاغذ است این حرف چه معنایی می تواند داشته باشد؟
یعنی کسی که خودش سالها برای ما قصه می گفت و با ساختن دنیاهایی سراسر عشق و درد و زندگی دری دیگر به روی چشمان نیمه بسته مان باز می کرد ، حالا خودش به بن بست رسیده؟ کسی که شخصیت های داستانهایش حقیقی تر از خودش بودند و تراژدی زندگی خودش، هیچ کم از داستانهایش نداشت.
ظاهراً سرخورگی های این اواخر و بخصوص ایام بعد از انتخابات حماسی و نتیجه ی حماسی تر بعدتر از آن ، روی نویسنده ی خوش قلم و تبعیدی ما هم اثر گذاشته و باعث شده او خودخواسته دست به یک خودکشی ادبی بزند.
امید آنکه او باز هم برای من و مایی که قلمش را دوست داریم بنویسد.
بزار یه بار دیگه تو کلمه هات، بزار یه بار دیگه تو قایق جمله هات بشینم، بادبانت را فوت کنی، بعد میون موج ها غرقم کنی. بزار این دفعه آخرین دفعه ایی نباشه که غرقم می کنی. بزار هر بار التماس کنم.این روزها آدم دنبال یه راهی میگرده برای ابراز کردن خودش. تو این روزها. وقتی دلت می گیره که تو کوچه تو چش مردم زل بزنی. با نگاهت همه چی رو می خواهی بگی. همه چی رو می خواهی درد دل کنی. وقتی همه کاغذ ها رو برا نوشتن ازت گرفته اند. به خودت میگی میخوای چی کار کنی؟ باز می پرسم چی کار باید کرد؟ کسی جوابمو نمی ده. مردان ساکتند. فیلم دیکتاتور بزرگ را تماشا میکنند. فیلم صامت نیست. میگم دیگه دوره فیلم های صامت به سر اومده. کسی نگاهم می کنه. یکی اون وسط از خجالت آب میشه. از بیرون صدا می آد. صدا می آد. صدای …
نمی خواهم…خودم به خودم بگم که حرفی برای گفتن به خودم ندارم…اون روز که یه عده برمیگردند و به این ثصویر نگاه می کنند…نمی خواهم کسی …
آقای معروفی درود!
احساس میشه اکنون زود زود دیدگاه ها _ بهتره بگم ضجه ها_ رو می خونید و تایید می کنید!!!
خب…
من نمی گم بازهم بنویسید یانه چون تصمیم شما محترمه .همان هایی که نوشتید برای مانگاری یک نویسنده کافیست …
در اوج…اگر نامش را بگذاریم خودکشی هنری!
اما مگر شما برای ماندگاری خویش نوشته اید ؟
پس تکلیف ایران و ادبیات و هم میهنان شما ؟!
اما سخن من اینست که دلیل رفتن را به پاس اینهمه ضجه و گلایه باید گفت!
مگر نه اینست؟!
فروغ ف
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس
معروفی جان می دانم که آزارت داده اند بعضی ها با توهین هایی که بت کرده اند و می کنند در کامنته هاشان ولی تو به حساب جهل شان بگذار
معروفی جان
تو وقتی می نویسی احساس می کنم که هنوز هست در این دنیا کسی که می فهمد کسی که غم مردم دارد کسی که از مردم است و می نویسد برای مردم
معروفی جان بنویس
روا نباشد که ذوالفقار علی در نیام و زبان معروفی در کام….
معروفی جان می دانی که المداد العلما افضل من الدما الشهدا …. بنویس که قلم از خون شهیدان بالاتر است بنویس که تشنه ی خواندن نوشته های بدرد بخوریم
معروفی جان
بنویس که رسالتت نوشتن است بنویس
سلام
دوستت دارم!
hade aghal bego chera va bad boro.?
درود مجدد درد های دلم را. هنوز که روزه داری !
فکر می نکنی در تمام کامنت ها چند تا خدا به کار رفته ؟
مگر فرق می کنه ؟ این خدا هم روش : تو رو خدا بسه سکوت.
اگر ننویسید کاری رو می کنید که اونها می خوان.
در ضمن تو صیفات شما از اردبیل توی سمفونی مردگان فوق العاده دقیق بجا و موشکافانست من احساس کردم شما اگر متولد اردبیل هم نباشید اینجا زندگی کردید.
ما منتظر مطالب جدید هستیم.
ba tamame vojodam khahesh mikonam man tanha hastam va tanha ba ketabhaye shoma va neveshtehaton zendegi mikonam ke hala dige ba in (khoda negahdar) tarjih midam bemiram va nabasham
من اگر با نام تو مونده باشم
من اگر بخوام که باز زنده باشم،
به تکاپوی توه که ریشه می
به شهامت توه که خویشمی.
من اگه ستاره رو خوب ببینم
یا اگه سرود زندگی رو بخونم
برای زندگیه ولی در این قفس
رفقام دارن میرن نفس نفس.
من دوستت دارم و تو خوب می دونی
می مونم تا تو برایم بمونی(واحه).
این بی انصافیه…من اسمشو کودتا علیه عشق به مردم می زارم!
استاد خواهش می کنم حداقل جواب بده
حداقل انقدر ساکت ننشین
نمی شود انقدر راحت روی اینهمه احساس پا بگذاری. می شود؟
.
.
.
ay baba chrea? ma taze dashTm be matalebetoon aadat mikarDm, laaghal dalilesho beGn, ya agar vaght nadarin kam benevisin, na ke nanevisin.
melat akhe age 4 taa adam hesabi mese shoma, behnood, kadivar, … keh biroonanano harfeshoonam laaghal say mikonan ke bitarafane basheo hagh bashe az koja mikhan matalebe amightare raje be masaele rooz bekhoonan (hammoon ke oonghadr ahle motale nistim, bashiamam oonghadr tajrobe nadarim , taze too in roozegar ke batajrobehaie roshanesh dar ajab mimoonan ke che konan)
ishala ke baa inja laaghal ashti konin
ghorbane shoma
khodanegahdra
هر رمانی بالاخره تمام می شه. رمان خلوت انس هم تموم شد.
khahesh mikonam azaton tamana mikonam ostad narin maro tanha nazarin ma beheton eshgh mivarzim alan ke daram minevisam ashkaaam tamomi nadare vaghean delam gerefte be khatere khoda ghasameton midam bargardin . dosteton daram
shomaro be khoda ghasam midaam bekhatere ma mardom na bekhatere chize dige age yekam to deleton ja darim bargardin be paton miyoftam eltemaseton mikonam
man dige hich omidi nadaram . delam mikhad bemiram .
basi delet sang nist ino motmaenam enghadr gerye mikonam ta koor sham va natonam on khoda negahdar ro bekhonam ta delam foro narize ta maghze ostokhonam dard nagire ghalbam nashkane . toro bekhoda bargard
داغ به دلمان زیاد گذاشته اند. شما دیگر تو را به هر چه می پرستید داغ دارمان نکنید.دیر به دیر هم شده بنویسید
گریه ام گرفت
به وبلاگم اگر سر بزنی حتما گریه ی کلاغهایم را میشنوی
باسی عزیز
این مرگ احساس بود
نه کودتای عشق
حتما به من سر بزن
شعرم را تقدیم به تو کردم
اگر اجازه چاپش را بدهند
نه
جهان به انتظار تو نیست. به انتظار من هم نیست. به انتظار دیوها است. بگذار باشد. خداحافظی کن. مرا هم تنها بگذار. آن ها را هم. در سکوت آب شدن مرا نظاره کن. سوختن مرا بنگر.اما به خاطرت بسپار که روزی نه چندان دور امروز را به یاد بیاوری. روزی که می توانستی دردی جانکاه را دوباره در آغوش کشی و باز هم بنویسی. به نوشتن پناه ببر. من را هم امان بده. مرا هم همراه ببر. نه. من محتاج تو نیستم.
نمی خواهم باور کنم که به نوشته های تو احتیاج داشته باشم. اما اگر تو دیگر به نوشتن نیازی نداری. به نوشته هایت معتاد نیستی. ترک کردی این نوشتن را. با دنیای نویسندگی خودت بدرود گفتی.
باشد. ننویس. دخل آیدینت را آوردی. اما این تمام هنرت نیست، هست؟
عمو عباس منی
برای همیشه
استاد منی
برای همیشه
هر روز می آیم تا بیایی
دلخوشی هایمان یکی یکی دریغ می شوند.
😐
من از „آبشوران“ می آیم
از زیر ِ درختان ِ کاغذی
و صدای ِ زنگوله ها در بیابان های ِ “ بَیَل“
من از آژیر ِ قرمز می آیم
از طویله ی ِ مش حسن
از صدای ِ آخرین تیر یِخلاص بر شقیقه های ِ مضطرب آرزوهایمِ
از سنگسار ِ عشقم
تا مثله کردن ِ ایمانم
من از „آبشوران“ می آیم با گیس ِ بُریده ام در دست
عروسک ِ سنخنگوی ِ درد های ِ من!
کسی از بیل ، از آبشوران ، از پشت ِ دریا ها ، از عمق ِ سیاه ِ چاه ِ بابل ،دختر ِی از سه پسر ِ فریدون بر درت می کوبد
فقط کافی ست بگویی ، کیست ، کیست ، کیست
آمدم ! آمدم !آمدم!
اقای معروفی…
چرا ازمان دریغ می کنید این اندک روزنه های نفس کشیدن را ؟؟؟
میتوانم درک کنم؛ سخت است! اما ای کاش میماندید.
ناعادلانه است که تقاضا کنم باز هم بنویسید.
اما ای کاش باز هم بنویسید.
محکم ترین دلیلها بهانه ای بیش نیستند…
یکی نیست بگه حالا چه وقته تک مضرابه عشقی! اونم اینجوری!
sadeghane begam , be budaanetun shak daram,be inke inja bloge shomaye nevisande bashe. motameni ke khodeti? ya khodeshi? vaqeaan budi?
nemidonam dige chi begam kheyli ghasamet dadam vali nayomadi vali man enghadr miyamo minevisam ta biyay.
man beheton ghol midam ostademon 2bare miyad miyado 2bare minevise man omid daram man khyli omid daram ba hamin ye zare omide ke daram nafas mikesham cheshmeye ashkam khoshk shode dige ashki nadare kam kam daram afsordegi migiram be khoda
نه
من می گویم نا امید تر از این نمی توانی کرد. تو می گویی نا امید تر از این نمی توان شد. چه کار کنیم؟ بله شما حق دارید یک روز قلم به دست بگیرید بنویسید و یک روز بگویید یا بگریید که خداحافظ.
نه. این جواب من است. حالا که من هم سوار قطار ان داستان شدم. نمی توانم باور کنم. مثل این است که به قطاری دیر رسیدم که از میان خودم عبور می کرد. از میان دلم. خواب را بر هم زدی. در رویاهایی که تو برای ما درست می کردی به خواب می رفتیم. شاید خواستی از خواب غفلت بیدارمان سازی.
نه. این جواب من است. با من نه. برای من انگار دست پر اراده ی سانسور تورا از من، دریغ، می گیرد. مثل خیلی چیزهای دیگر. مثل آزادی. مثل حق حرف زدن. مثل حق شنیدن یا خواندن حرف های آدم های دیگر. مثل تو. از پشت این دروازهای بسته. دست هایم را به سوی که دراز کنم؟
خودت رادر شورآبی غرق کردی؟
من هم باور نمی کنم آنچه بر ما گذشته است. ننویس. بله. دنیا هیچ وقت به نوشته های تو نیاز نداشته است. با سکوت. شاید این جوری راحت تری. بله این جوری همه راحت ترند. اما برای خودت که می نویسی؟ پس وقتی برای خودت می نویسی یادت باشد تو یک سر این داستان بودی ما یک سر دیگر.
من نمی خواهم در شورآبی غرق شوم.
سلام.رفتن من بی اهمیته!ولی تو ؟
باسی جان رو از ما نگیر پدر.
ما با شما..با نوشته هاتون..با فکرتون..با یاد نوشته هاتون خندیدیم..اشک ریختیم..زندگی کردیم و خوشبخت بودیم..چطور می تونید زندگی و خوشبختیه انسان ها رو بگیرید..این جوانمردانه است؟..چه ذوق و شوقی داشتیم واسه تماما مخصوص..همیشه آرزو کرد بعد از خوندن تماما مخصوص و قدری زندگی باهاش بمیرم..اما الان..آرزویم..اشک و لبخندم..زندگی و خوشبختیم، به این همه احساس چه گفت..؟!(خدانگهدار دیگر نمی نویسم)..این بود پاسخ این همه احساس..آری تمام زخم های من از ……….
aghaie maroufie khobam
chera?
chera in ro ham az ma darigh mikonid
نه
من می گویم نا امید تر از این نمی توانی کرد. تو می گویی نا امید تر از این نمی توان شد. چه کار کنیم؟ بله شما حق دارید یک روز قلم به دست بگیرید بنویسید و یک روز بگویید یا بگریید که خداحافظ.
نه. این جواب من است. حالا که من هم سوار قطار این داستان شدم. نمی توانم باور کنم. مثل این است که به قطاری دیر رسیدم که از میان خودم عبور می کرد. از میان دلم. خواب را بر هم زدی. در رویاهایی که تو برای ما درست می کردی به خواب می رفتیم. شاید خواستی از خواب غفلت بیدارمان سازی.
نه. این جواب من است. با من نه. برای من انگار دست پر اراده ی سانسور تورا از من، دریغ، می گیرد. مثل خیلی چیزهای دیگر. مثل آزادی. مثل حق حرف زدن. مثل حق شنیدن یا خواندن حرف های آدم های دیگر. مثل تو. از پشت این دروازهای بسته. دست هایم را به سوی که دراز کنم؟
خودت رادر شورآبی غرق کردی؟
من هم باور نمی کنم آنچه بر ما گذشته است. ننویس. بله. دنیا هیچ وقت به نوشته های تو نیاز نداشته است. با سکوت. شاید این جوری راحت تری. بله این جوری همه راحت ترند. اما برای خودت که می نویسی؟ پس وقتی برای خودت می نویسی یادت باشد تو یک سر این داستان بودی ما یک سر دیگر.
من نمی خواهم در شورآبی غرق شوم.
یعنی چی که دیگر نمی نویسم تازه وقت نوشتنه (من که همچنان منتظرم!)اینم می گذاریم به حساب همون خشم خاموش عجول!یا یک چیزی توی همین مایه ها!منتظریماااااا!
باشه ، ننویس استاد، آیدین هرگز نمیمیرد
آقای معروفی،
ما رو از همه چیز محروم کردن. شما ما رو از خودتون محروم نکنید.
لطفا.
nemidonam chi begam tamame ehsasatam baham mord man nemitonam javabe shomaro ba khoda negahdar bedam chon hanoz omid daram ke miyayn . agahye maroufi nemidonin cheghadr lahazate sakhteiye
————————
سارای عزیزم
سلام
من از همه ی شما خوانندگانم و دوستانم صمیمانه عذرخواهی می کنم.
گاهی آدم تمام می شود، مثل درختی که ریشه اش دچار حریق شده در عمق تاریک زمین، مثل مورچه ای که جایی زنده به گور شده، دارم با خودم کلنجار می روم
و از شما ممنونم که فرصت مردن هم به من نمی دهید.
به احترام همه ی عزیزان، بر می خیزم
چرا؟
فرانسه دیکتاتور کوچک را به رسمیت شناخت! چه سال خاک برسرشدنی است امسال. پس همه شعارها و آرمان ها دروغی بیش نیستند هرچند در یک کشور مردمسالار باشی! عباس معروفی ما ملت تنهاییم عباس معروفی ما ملت گمشده ناپیداییم. عباس معروفی! تو دیگه چرا؟ چرا ما را تنها می ذاری؟
دیروز نتونستم بیام
قبلا کامنت گذاشته بودم:
اینقدر میام اینجا هر روز و ازتون خواهش میکنم تا بالاخره یه روز برگردید و بنویسید…
اما دیروز رو نیومدم. به جاش امروز دو بار کامنت میذارم
:
من هر روز منتظرم تا بنویسید.
تا دوباره برگردید.
من هنوز منتظرم…
امروز
فردا
فرداها
من هر روز منتظرم تا بنویسید.
تا دوباره برگردید.
من هنوز منتظرم…
امروز
فردا
فرداها
دوستتان دارم
خیلی خیلی خیلی زیاد
تو را به ایران قسم
تو را به خون ریخته ی برادران و خواهرانمان…
تو را به فریادهای فروخفته در سینه هامان
تو را به چشمان منتظر جوانان وطن
.
برگرد
————————–
سلام
مرا به ایران قسم دادی، و می دانی که ایران قسم اعظم من است
به خون بچه هام، و صدای همه ی عاشقان آزادی
من چشمان جوانان وطنم را می بوسم
و با احترام به همگی
کنار شما می ایستم
چشم
ولی ما هم روزها می ریم راهپیمایی و کتک می خوریم هم شب ها با بدن و سر کله شکسته درس می خونیم و می نویسیم و می گرییم. تو هم روزهایی نوشتی که هیچ کی باورش نمی شد تو این سیاهچال یکی بنویسه. عباس معروفی با مردمت قهر نکن حالا وقتش نیست. ما به نوشتن تو نیاز داریم ما به مرهمی برای این همه تحقیر و کتک نیاز داریم ما به شهامت و شرافت تو و هم میهنان مون برای غلبه بر ترس لعنتی درون مون نیاز داریم اون هم حالا این روزهای کوفتی این روزهای تب دار این روزهای مرگ. عباس معروفی! بیا، بنویس برای ایران برای نسل من که هیچی از زندگی نفهمید نه رنگ ها را نه رقص ها را نه سروده ها را نه خوشی ها را. عباس معروفی! برای ایران بنویس.
—————————
من با مردم هرگز قهر نبوده ام
نویسنده ای که قبله اش مردم نباشند، جنازه ای بیش نیست
من با خودم قهر بودم
از خودم دلگیر بودم
و شاید برخی از دوستان درست فهمیده بودند، یک خودکشی بود که نجاتم دادید
ممنونم
سلام نه اوایی نه رویایی نه دنیایی بی تو مانده به جا نه می دانی ماجرای مرا دل با درد اشنای مرا. اسماعیل فصیح در گذشت . اقای معروفی وقتشه یه چیزی بگین.عاشق همیشگی شما سارا
سلام دوستتان دارم آقای معروفی
بگویید و بنویسید همیشه.
امروز صداتان را از بی بی سی که شنیدم. امروز که از اسماعیل فصیح گفتید. دوباره دل تنگ کلمه هاتان شدم…
دوستتان دارم.
برای چندمین بار گفت و گو یتان با روزنامه شرق را خواندم.
„من نویسندهام و نویسنده باقی خواهم ماند. هیچ چیز نمیتواند حقطلبیام را فرو بریزد. مگر این که خدا را در کوه تور ببینم و او به من بگوید که همه چیز شوخی و مسخره بوده است، ول کن، سخت نگیر. بعدش میدانم به چه قیمتی و کجا خودم را بفروشم.“
عباس معروفی منتظرت هستیم..
نه
امروز صبح که از خواب بیدار شدم همانجا در رختخواب که هنوز دراز بودم یادم افتاد که چه کسی تصمیم گرفت که دست از نوشتن بکشد. پس دستم را دراز کردم و سمفونی مردگان را برداشتم و شروع کردم به خواندن قبل از که دنیای وحشتناک بیرون من را از جستجو به دنبال آیدین جدا کند، داشتم با پیرمردی در قهوه خانه ایی سرد و در هوایی سوزناک ومه آلود سیگار می کشیدم و مرور گذشته های دور مرا از فکر پاهای یخ زده ام بیرون آورده بود…
نه
باور نمی کنی بروی و بعد رفتنت همه ادای مفتش ها را دربیاورند که چرا
رفتی؟
یک وقتی بود که می نوشتی وباید جواب نوشتنت را پس می دادی حالا هم اینجوری باید جواب ننوشتنت را پس بدهی! من هم باید تعجب کنم؟ نه. به ما نگاه کن. آن سر دیگر نوشته های تو هستیم.
…
زورت به ما رسید؟ دلت برای چه کاری تنگ شده؟ جز نوشتن مگر کار دیگری هم داری؟ اینطور که به نظر نمی رسید؟ حالا کجا؟ می گویی کار دراین دنیا بسیار است؟ اصلاً برای چه به چهار نفر امثال من توضیح بدهی؟ چی؟ توضیح از این واضح تر؟ خسته شدی؟ قلمت را که ازت نگرفتند؟ برای خودت که می نویسی؟ به ما نگاه کن. آن سر دیگر نوشته های تو هستیم.
بودیم.
از این به بعد برای خودت می نویسی؟
———————————–
سلام کیان عزیزم
چه تعبیر قشنگی بود.
همه آن یر دیگر نوشته های یکدیگریم. مرسی
برای من اما همیشه طرف نقل و دلیل نقل اهمیت اصلی را داشته است.
سلام.من دانشجوی مترجمی زبان انگلیسی هستم و از طریق یکی از اساتید ادبیات انگلیسی دانشگاه با شما و آثار ارزشمندتان آشنا شدم.
حیف نیست کسی مثل شما کنار بکشد.
هرچند من مطمئنم سکوت شما اعتراضی به وضع موجود است اما کناره گیری در چنین شرایطی اصلا درست نیست.خواهش میکنم
مادر می گوید:“آیدین من کجاست؟“
و من … نمی دانم تو چه بلایی سرش آوردی. نمی دانم. با مادر خداحافظی می کنم. هیچ طنابی در جیب من نیست. فقط همین را می دانم…
بیاید دور از دغدغه ها لحظه ای زندگی کنیم ..
بدون دغدغه ها و دلواپسی هایمان با هم حرف بزنیم.
استاد معروفی عزیز
امشب از رادیو فردا صداتون و شنیدم .. درباره ی مرحوم مهدی آذر یزدی
توضیحاتی که درباره ی کتاب کودک گفتید خیلی برای من مفید خواهد بود
چون خیلی دوست دارم برای کودکان بنویسم .. و با حرفهای شما کمی فکرم شکل گرفت
استاد خالصانه بگویم
خیلی مخلصیم
به آخرین فریادی
که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
مینویسید، حداقل برای خودتان خواهید نوشت.
سلام باسی عزیزم ای کاش میتونستم تمام احساسمو نسبت به تو بیان کنم با تمام وجودم دوستت دارم . برگرد. عاشق همیشگی سارا
اگه بری و ننویسی من که نمی بخشمت شما دیگه مال خودت نیستید ما اینجا تنهاییم با ریه های کتابهای شما با شش های قلم شما نفس می کشیم ما امید بسته ایم ..خواهش می کنم من بعد صادق هدایت به شما امید بسته بودم با چشمای شما می دیدم با نگاه شما امید می بستم…….جواب من و امثال منو چی می خواهی بدی….اخر ۳۰ سال پیش دیگران گناه کردند حالا ما کشته شدیم ما تاوان دادیم ولی شما حق ندارید ریه های ما را شش های مارا از ما بگیرید و ما ار خفه کنید شما متعلق به خودتان نیستید که تصمصیم بگیرید یک روز باشید روز دیگر نه……….شما گلوگاه مایید…ما را در شور آبی غرق نکنید ما را از این تنها تر نکنید……..این نسل امیدی جز قلم شما که ندارد به چه ااجازه ای می گویید نیستید…نمی خواهید باشید و بنویسید ببخشید من اینچنین می نویسم ..ولی باور کنید شما متعلق به مایید متعلق به ما……….شما باید بنویسید مثل دکتر جراحی که وقتی بیمارش در احتزار است نمی تواند بگوید من برایش کاری نمی کنم .شما متعهدید…همین
استاد این خبر که شما نوشتید دیگر نمی نویسم می دانی برای ما حکم چه دارد؟
این که بگی مردم برید بمیرید من حوصله شما را ندارم………..آیا شما حق این حرف را دارید؟
این که دیگر نمی خواهید بنویسید بدترین خبری بود که شنیدم تو این بحبوحه
تو این ا.وضاع شنیدم
دوستانمان را هی زندان شدند ,نگریستم چون حس کردم این جامعه دارد نفس می کشد
شنیدم دوستانمان در راه هدف شهید شدند نگریستم سر بالا کردم و گفتم ما چنینیم
شنیدم زنانمان کتک خوردند نگریستم به زن بودنم افتخار کردم
شنیدم ……………..همه سر بلندی بود و افتخار
خم به ابرو نیاوردم ………عده ای هم احساس مدار و سطحی نگر جا زدند باز گفتم ایران ما مردان بزرگ زیاد دارد که از این باد ها نلرزند…آخر ما از تبار عشق و شهادتیم
ولی ولی برای اولین بار دستم دلم قلبم روحم بیگباره فرو ریخت وقتی تو هدایت زمان من تو امید نسل جوان تو یگانه عرصه قلم در این عصر …نوشنتی دیگر نمی نویسم
فرو ریختم عرق شرم بر جبینم نشست پشتم لرزید زبانم الکن شد اشک هم خجالت می کشید این سوگ را سوگواری کند در قاموس تو نبود اینچنینی…
خودکشی را آنهم در زمانی که بطن جامعه بیش از هر زمانی به تو احتیاج دارد
استاد معروفی من بر خلاف دوستان دیگر ابدا به شما حق نمی دهم ننویسید
بر عکس حقم را از شما مطالبه می کنم….آبرویم را از شما می خواهم…شما با عقب نشینی آبروی ادبیات را به که وا می گذارید…مگر ما چند تا عباس معروفی داریم که باید اینچنین از دستش بدهیم….باور کنید دارم از سر درد می میرم وقتی این جمله شما را دیدم….خواهش می کنم رحم کنید به ادبیات ما به چهره کبود شده این جامعه نفس می خواهند استاد ……….رحم کنید.
————————-
سلام
سلام و وقت به خیر
باشه آقای عباس معروفی ، دیگه ننویسید . اینطور من هم اینقدر “ سمفونی مردگان“ میخوانم تا سطر سطر کتاب رو از حفظ بشم . خیال نکنید که همین حالام نیستم . اینقدر “ دریاروندگان جزیره ی آبی تر “ میخوانم ، تا اگر جایی نشستم و وقت تنگ بود و مجالی نبود تا همه ی سمفونی را برای دوستان نقل کنم ، یکی از دریا روندگان را با خودم و برای الباقی دوستان تکرار کنم . اصلاً ننویسید آقای معروفی !!! خیالتان راحت ، من تا همیشه شما را زیر لب زمزمه میکنم . آیدین را خواب میبینم ، یا حسینا را خیال میکنم . به روی خودم هم نمیآورم که شما این وقت که اشک آور خورده – نخورده اشک به پهنای صورتمان جاری ست ؛ این روزها که باتوم و کابل و شیلنگ نخورده جای جای پوست تنمان گر میگیرد و از سوز اینهمه درد از درون میسوزد و میسوزاند ؛همه ی لحظه لحظه های سرد و سیاه ، کنج انفرادی(؟) که هشت نفری (!!) چپیده بودیم تنگ ِ هم و برای بچه ها خاطره ی حرفهای „حضور خلوت انس“ و از “ آواز کشتگان “ بگیرید تا “ پاگرد “ را تعریف میکردیم ؛ ما رو تنها گذاشتید .
اصلاً بیخیال …( برای چی اینهمه حرف میزنم) شما که قرار نیست دیگر بنویسید . حتا یک خط „ممنونم“ مثل همیشه برای کامنت های تازه نگذاشتید . شما ننویسید . شما هم ما رو تنها بذارید . دیگه هیچوقت نوک مداد سیاهتون رو نتراشید آقای معروفی ، هیچوقت
—————————–
آرش عزیزم
قصدم عقب نشینی نبود، واکنش به دیکتاتور کوچک هم نبود که او از همان روز تقلب از شدت شکست، در ذرات سرب منفجر شد. فوقش دو صباح بیشتر خودش را به رخ باجناق هاش بکشد، مهم نیست. اما از همان روز سرانجام انقلاب ایران به پیروزی رسید، و سرانجام انقلاب در مغز آدم ها رخ داد، این بزرگترین پیروزی مردم بود، گیرم برخی از ما کشته و ترور شویم.
قصدم تنها گذاشتن رقیق هام نبود، فقط امیدوارم مرا ببخشید
عباس عزیز . چند روز این فصل را ناخوانده گذاشتم . رفتم . بازگشتم . دوباره رفتم و دوباره بازگشتم و دقیق در چشمان ریز سوزنی اش خیره شدم . گره گوار سامسا را یافتم که می خواست رقت بارانه و تنفرانگیز به سوسک شدنش خو کند . زخم پشتش با سیب یکی شده بود . گندیده بود و می شد صدای وول خوردن کرم را در آن شنید . تصمیم گرفتم بلندش کنم . شکم گرد قهوه ای شکلش را تو بدهم . چمدانش را ببندم و ببرمش سفر . سفری که به تهران رسید و دکمه های رنگی بسیاری را نشانش داد که در جوی های انقلاب و ولی عصر افتاده بود . یکی دو بسته اسمارتیز هم پخش شده بود کف پیاده رو . که نوشتن از آنها را می گذارم به عهده ی خودت .
سیاه مشقی از این سفر مشترک نوشته ام .
جام جام عرق گیرای ارمنی بالا می برم
به امید نوشتن ات .
—————————
سعید عزیزم
رویت را می بوسم و از جا بلند می شوم
به احترام تو
و تک تک شما می نویسم، مثل همیشه
و ممنونم برای بودنتان
می آمدم اینجا… خودم با نوشته هایت غرق دنیای کلام میشدم و کودکی که در بطن دارم با موسیقی متن ات به آرامش میرسید. حالا نمیدانم به چه بهانه ای دیگر اینجا بیایم. دلتنگی خودم هیچ که عادت کرده ام به این جدایی ها … اما آیا باید از الان به کودکم هم درس دلتنگی داد؟ برای او که هنوز این دنیا را ندیده و تجربه نکرده ناامیدی خیلی زود است.
———————–
کاش می توانستم دسته گلی „برای آن سوار که می آید“ تقدیم کنم
آقای معروفی عزیز
پایینتر نوشته اید:“به احترام همه ی عزیزان، بر می خیزم “
بسیار خوشحالم
من هم به نشانه احترام، شما را می بوسم
—————————–
جز اینکه سراپا احترام باشم برابر شما
راهی نمی شناسم
عباس عزیزتر از جان درود .
خدا را شاکریم که هنگامه ی دوباره ات را شاهدیم . خوشحالمان کردی ، خدا خوشحال ات کند . از همه ی دوستانی هم که در اتخاذ این تصمیم به هر نحوی یاوری نمودند ؛ سپاس فراوان است .
ضمن آنکه خواهان بخشش گنده گوئی هایمان هستم ؛ به همه ی اهالی ادبیات ؛ این اتفاق را تبریک می گویم
———————————
سلام اسا
سلام انارام
دوبار همه چیز روی سرم آوار شد، و هردو بار بلند شدم، خاکم را تکاندم و کار کردم.
بار اول یکی از فرشتگان خدا دستم را گرفت، و این بار اینهمه دست مهربان
می بوسم تان
برو
هر جا که می خواهی برو
ولی دورتر از یک نفس نرو
نمی دونم من هم می تونم صدات کنم باسی یا نه؟ منی که این چند ساله صفحه اول اینترنتم همیشه این سایت بوده. بیشتر از کتابهات شعرهای نابتو دوست داشتم باهاشون زندگی کردم نفس کشیدم نفس کشیدم نفس کشیدم …. استاد عزیز دل بردن و روی نهان کردن رسم معروفانه نه معروفی. این پنجره رو به روی من نبند.
————————-
سلام وحید عزیزم
تا زمانی که نفس می کشم کنارتان می ایستم که با هم بنویسیم و بخوانیم
سپاسگزارم
استاد پس ما چگونه با شما در ارتباط باشیم ؟…
این ننوشتن دلیل تنها گذاشتن ما که نیست؟ هست؟
———————
سلام محمد جان
اگر این چند روز ننوشتم، ولی می خواندم
فرصتی شد که کارهای دوستانم را بیشتر بخوانم
سلام جناب معروفی
با دیدن دوباره نوشته هاتات زیر برخی کامنت ها، گویی دنیا را به من دادند.
خدا را شکر که هنوز می نویسید.
راستی درگذشت آقای „اسماعیل فصیح“ را هم به جامعه کتابخوان و دوستدارانش تسلیت می گویم.
پایدار و سرزنده باشید.
—————–
سلام محمد عزیز
خدا را شکر که اینهمه دوست دارم
سلام مهربان ترین آدم دنیا!
وقتی این مطلبو خوندم باورم نشد…احساس کردم دارم خواب می بینم…نمی تونستم باور کنم اینو همون کسی نوشته که چند روز قبل با خوندن نامه ش زندگی من زیرو رو شد …اونقد به زندگی امیدوار شده بودم که خودم باورم نمی شد اما حالا… ازاون روز به بعد هر روز اومدم اینجا تا شاید منو از این کابوس نجات بدین اما… هیچ وقت فکرشو نمی کردم کسی که بهم یاد داد چه طور به زندگی سلام کنم حالا خودش بگه خداحافظ..!!!
کاش دست ما رو رها نمی کردید…!
صدایم می لرزد
از هجوم بغض هایی
که گریه نشدند
دستهایم را بگیر
من گم شده ام
من از تمام روزهای این تقویم خط خورده ام
دستهایم را بگیر
من غربت این ویرانه را تاب نمی آورم
باید بروم
اینجا هیچ پرنده ای
بالهایش را
به من
هدیه نخواهد داد!!!
تقدیم با عشق و احترام به استاد بزرگم عباس معروفی
به امید روزی که برگردید…!
—————————-
فکر نمی کردم شعرهات به این قدرت و حس و عمق باشد
شنیده بودم. کاش برخی از آنها را برام ای میل کنی.
مهشید نازنین و خوب من
تو می دانی چرا من تمام شدم؟ آره. تو می دانی. خوب هم می دانی
همین که هستم تعجب می کنم. این روزها یادت بودم
و نشد که شهرم را نشانت بدهم. شاید باری دیگر، روزگاری دیگر
امروز مریم آمده بود دیدنم. بهش گفتم فکر کن تمام شب خواب دیده ای که زیر باران شادمانه راه رفته ای و تماشا کرده ای، یکباره بیدار شوی ببینی که در کویر خشک و سوزان له له می زنی، و چشمهات دیگر سو ندارد.
نمی دانم
مرسی برای بودنت و … سلام برسان
درود جناب معروفی:
بسیار خرسند شدم که ردی از شما میان این همه خواهش ، تمنا و چرا یافتم!
„دیگر نمی نویسم“ شما باعث شد برای نخستین بار رمانی را در یکنشست بخوانم و دیروز در میان درخت های سربه فلک کشیده ی باغ ،هنگام نوازش های باد گرم تیر ، به شما می اندیشیدم که یک نویسنده به کجا می رسد که بگوید نمی نویسم …
من خوب می دانم که دیدن مهر مردم ،این همه مخاطب و سکوت ؛از دشوارترین های یک نویسنده است .
اما …
ما چشم به راه آثار شما خواهیم ماند…
فروغ ف
————————–
فروغ عزیزم
کاش فرصت می شد که به تک تک نامه ها جواب بدهم.
به تو می گویم تو سلام مرا به همه برسان
همه ی تلاشم را می کنم که یک رمان پر از حس و زندگی برای مهرتان بنویسم
و ممنون از همراهی های شما
گاهی اینجا نظری گذاشته ام .ولی بیشتر خوانده ام و سکوت کرده ام .الان هم میتوانستم چیزی نگویم بیخیال همه چیز بروم وبرنگردم شانه هایم را بالا بیندازم و در دل بگویم خب شما هم بروید مهم نیست و بازهم به خودیادآور شوم که: تو آدم! حق نداری به هیچکس و هیچ چیز و هیچ مکانی (حتی وطن و خانه ات) دل ببندی تو آمده ای که در سراسر زندگی فقط تمرین رفتن و دل کندن کنی و همیشه آماده بمانی تا صدایت کنند …
من سعی م را میکنم درست تمرین کنم ولی هنوز ناشی ام هنوز زنده ها و مرده هایی در این دنیای لعنتی مشغولم میدارند تا غافل بمانم از اصولی لایتغیر از همان رفتن های همیشگی .
ممنونم که دوباره مرا به یاد رسالت انسانیم انداختید تا به نوبه خودتان امری به معروف کرده باشید که مبادا در تمرین هایم دچار تعلل و شکست شوم !
فقط زمانی در جوابم نوشتید : „عظمتی در انسان هست که اگه آدم به وجودش پی ببره دنبال چیزهای حقیر و مسائل بی ارزش نمیگرده.“ فکر میکنم شما هم به این نتیجه رسیدید که دیگه اون چیزها خیلی هم حقیر و بی ارزش نیستند .
تا وقتیکه هنوز استاد زندگی نشده ام فکر میکنم فراموشم نشوید./ اینجا را روزگاری دوست میداشتم. / اصلا“ شاید همین یک جمله کافی بود نمیدانم….!
خدا حافظ و نگهدارتان.
———————————–
سلام
فکر نمی کردم این روزها چیزی حتا یک کلمه بنویسم
یکی دو روز آخر هم جوری شد که هیچوقت هم اینهمه امیدوار نبوده ام
امیدوارم دیوانگی یا خودکشی ام را ببخشید
خوشحالم که اومدی
خیلی خوشحال
هزار قطره اشک تقدیم به بودنت
—————-
سلام
و هزار شاخه گل برای خوشحالی هات
حالا پس از خدانگهدار باید گفت: درودی دیگربار! دوستت داریم عباس معروفی، همیشه. دستات دلگرمی دستای شکسته و دربند ایرانه. دستای مهربونت را از ایران دریغ نکن.
————————-
سلام
نوشتن تنها نوشتن نیست
یک پنجره هم دارد که می توانی با دوستانت زندگی و نوشتن را مزه مزه کنی
سلامی دوباره اقای معروفی عزیز اینکه خوندم دوباره مینویسین خوشحال شدم . موفق باشید .
امروز هم آمدم.
من هر روز منتظرم تا بنویسید.
تا دوباره برگردید.
من هنوز منتظرم…
امروز
فردا
فرداها
(آقای معروفی تروخدا…)
—————————
چشم
در اولین فرصت می نویسم
روزنامه ی اعتماد ملی امروز را خریدم و زیر زهر چشمهای آفتاب در پیاده روها می خواندم.به این شعر برخوردم که شعر مورد علاقه ی شادروان محمد حقوقی بود:
نامش بود :مردی بزرگ رفته است!
در نخست به یاد حقوقی که از میان ما رفت افتادم و پس از ان خواستم به شما پیشکش کنم چرا که گونه ای دیگر برآنید ماراتنها بگذارید
مردی بزرگ رفته است
که چونان حقیقت رشید بود
وزندگی خود را
(کوهستان می داند که چگونه)
مانند جامه ای از آسمان
(اکنون با آفتابی خوش در آن
اکنون با هزاران شعله ی سرکش
باهزاران هزار گونه سکوت بی نام)
بر تن کهنه کرد
ای.ای.کمینگز
سلام بر استاد معروفی
چطوره استاد
هوای آنجا چطور است
.
..
…
دریا سرنوشتم را به یاد آور
اگر اینجا را می گویی
نگو
————————-
ممنونم عزیزم
سلام
باز هم قلم را به چنگ بیاور.
رویاهای من پیش چشمم می میرند…
واقعیت از هر طرف زبانه می کشد…
تو رویاهایت را از من نگیر…
من را در دیدن آن ها شریک می کنی، نمی کنی؟
…
سلام معلم عزیزم
این را که در جوابم نوشتید “ برای من اما همیشه طرف نقل و دلیل نقل اهمیت اصلی را داشته است.“ و خیلی سپاس از نوشته شما، در آموزش داستان نویسی شما هم دیده بودم…و معنا ی آن را نمی دانستم…
قبل از این خدانگهدار بود که همه آموزش های داستان را یک شبه دانلود کردم…
چون اینجا آدم نمی داند فردا که از خواب بیدار شد کدام سایت فیلتر شده…
و داشتم آن ها را می خواندم…
چون من هم می خواستم شروع کنم به نوشتن…جدی تر از همیشه…
یعنی مثل نویسنده ها داستانم را بنویسم و تمام کنم…
فردا که از „خواب“ بیدار شدم دیدم سایت فیلتر نشده اما…
…
نمی دانستم… هنوز هم درست نمی دانم چه اتفاقی افتاده…
“ گاهی آدم تمام می شود“
“ از خودم دلگیر بودم“
باشد اما
“ برای من اما همیشه طرف نقل و دلیل نقل اهمیت اصلی را داشته است.“
و
„نویسنده ای که قبله اش مردم نباشند، جنازه ای بیش نیست“
و من هنوز هم معنا ی این ها را نمی دانم…
شاگرد مزخرفی هستم این را می دانم.
——————————–
سلام
نه. واقعاً همین ها نیست؟
„نویسنده ای که قبله اش مردم نباشند، جنازه ای بیش نیست“
من به این اعتقاد دارم، و خب نویسنده یک طرف نقل هم برای خودش دارد. هدایت برای سایه اش نوشت، و این درست که مخاطبان من مثلاً دشت سبز مردم اند. و دوستانم و خوانندگانم.
اما طرف نقل وقتی معلوم شد، آدم در حد سواد و حوصله و حس و هوش و دقت او می نویسد. انگار داری برای او داستانت را نامه می نویسی. اینجور نیست؟
سلام
ننویس
ما هم انقدر „فریدون سه پسر داشت“ رو می خونیم تا حفظ بشیم
موفق باشید
بعد از آن همه وقت که می آمدم اینجا و روم نمیشد بگم من هم یک وبلاگ دارم که توش یک چیزایی مینویسم… بدون گذاشتن نشان گاهی چند خطی مینوشتم ، این بار خواستم در مورد موجود بی چاره ای به نام زن چیزی بنویسم و بخواهم نگاهش کنید … این نوشته را که دیدم گریه کردم، بغضم ترکید ، ننویسید، میفهمم ، زخم روی جگرتان را میبینم که رویش نمک پاچیده اند ، اما چشم های پر از بغض من گاهی به اینجا که باز میشد جان میگرفت
من به تصمیمتان احترام میگذارم
امشب نوشته ام را میگذارم توی وبلاگم که آدرسش رو این بار با پررویی جا میگذارم توی صفحه تان
…
اما شما را به سیلی های خورده ، به کبودی های تنم قسم … برگردید
…
دوست داشتم بپرسم حال پدرتان خوب است؟ فکر کردم حال کی این روز ها خوب است؟
——————————————
کاش فرصتی بود که کسی از مردم ایران به خاطر اینهمه شکنجه ی عجیب و غریب عذرخواهی کند که مردم زندگی را از سر بگیرند.
نوشته ات را می خوانم. و ممنونم که می نویسی
عمو باسی برمی گردد ..!
حکایت همان داستان قدیمی کتاب های دبستانمان “ آن مرد آمد . آن مرد در باران آمد و …. “ اولین فیلم کوتاه ام را از آن همه حماسه ساختم
در کودکی ام مرد تنها و غمینی آمد که بعد ها آیدنی بود در کسوت سوجی شاید ، می دانی ؟
دوستت داریم عمو باسی عزیز . بمان !
—————————–
سلام آرش عزیزم
کنارتان محکم می ایستم تا آخرین نفس
باسی عزیز سلام…خیلی دوست دارم که این شعر آخرم رو که تقدیمت کردم بخونی…
ای کاش به وبلاگم میومدی و میخوندی…
ولی حیف ….
برای تو اینجا مینویسم و ملتمسانه میخواهم که باز هم بنویسی…..
(به عباس معروفی)
(۱)
کلاغ غمقار میکشد
غمقار …غمقار …غم …قار
و مترسکهای آنطرف باغ
در شبی اندوهبار
اندوهبار…اندوهبار
بذرهای پاشیده نمناک میشود
نم ناک…
(۲)
ما هفت برادر بودیم
به نیت هفت سال قحطی
قحط واژه
(خواب مادرم بود):
-:هفت کلاغ لال
نت سمفونی زمستان را
گریه میکنند…
(۳)
سال قحطی بود
سال قحطی بود
شنیده بودم
در قحط سالی میتوانی خوشه ای گندم باشی
اما….
(۴)
مترسک دلش گرفت
(۵)
ما هفت برادربودیم
نگاه میکردیم
حتی سالها بعد از سال قحطی
س.امید
باز هم اشکی و التماسی….
عباس معروفی بزرگ منتظرم….
اردیبهشت ماه هشتاد و هشت
—————————-
سلام
مرسی. من این شعر رو توی وبلاگت خونده بودم. مرسی که دوباره اینجا نوشتی ش
و چشم. می نویسم
سلام
روزی که پدرم مرد به پزشکش تلفنی گفتم تمام شد تمام تمام ……….
بعد از هشت سال من خودم وبلاگم رو پاک کردم و دیگه ننوشتم میدونی از کی درست روز دوم خرداد
مادرم میگه باز پیامبر شدی وقتی که تا اینجا رو مو به مو پیش بینی کردم راحت بگم از سیاست بدم میاد .اقلیتی و اکثریتی هم نیستم با هیچ حزبی جز انسانیت سرو کار ندارم
اما تو چرا تو که مثل من نه نسل سوخته ای نه مثل من ………..
تو هم ننویس ولی ………….
ولی ولی
ولی ولی میتونی عاشق نباشی میتونی؟ دارم با صدای بلند داد میزنم….
میتونی؟
تو عشق وطن عاشق نوشتن میتونی ننویسی ننویس
خیال میکنی این وطن نویسنده کم داره نه باز هم برای خودش عباس میزاد و به عباسش میگه بنویس
و اون عباس از تو مینویسه
یکی بود یکی نبود
یه پسره بود
جونم برات بگه اسمشو به نذر علمدار کربلا گذاشته بودن عباس
ولی وقتی میخواستن لوسش کنن بهش میگفتن باسی
ادامه بدم……………………..؟
بنویس یا بنویسم……….
میبوسمت
بنویس
خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
———————————–
حسن عزیزم
مرسی برای همه ی مهربانی ها و خوبی هات
می نویسم و می بوسمت
سلام استاد
چقدر خوشحالم که نوشتید بازم برایمان می نویسسد قلم شما را
می بوسم…منت گذاشتید….
حالا دارم بال در می آورم …منتظر رمان جدیدتون هستم راستی استاد عزیز من
شعر آخرمو برای شما نوشتم و تقدیمش می کنم به شما…با احترام
„نی لبک“
نی لبکی را آرزو می کنم
که تو آرزویت را درونش فوت کرده باشی
چرااز توهم این ترانه سر باز زنم
مرا امیدی جز آوازت نیست
قناری…
———————-
سلام سحر عزیزم
چقدر این شعرت به دلم نشست
ممنونم
mersi aghaie maroufi azizam midonestam tanhamon nemizarid
az samime ghalbam mamnoonam
——————
سلام فاطمه جان
من هم ممنونم
خواستم بگویم…
بعضی تابلو های نقاشی هستند که از آن ها عبور می کنی…
بعضی تابلو های نقاشی هستند که دلت می خواهد تا ابد در آن ها زندگی کنی…
بعضی داستان ها هستند که دلت می خواهد زودتر به پایانشان برسی…
اما بعضی داستان ها هم هستند که دوست داری تا همیشه خواندنشان را کش بدهی مبادا تمام شوند…
بعضی ها …
باز هم قلم را به چنگ بیاور.
————————-
قلم هست.
می دانی؟
دلم مرده بود که کابوسش تمام شد و گذشت
آره. این تابلو، این پنجره با اینهمه آدم نازنین
مرسی
استاد !
حتما“ می خواهید ظرفیت و انعطاف پذیری مان را بالا ببرید!
قبول استاد ، شما بردید !
خودتان که بهتر می دانید طاقتمان از جنس طاقت هم نسلان شما نیست
پس چرا آزارمان می دهید؟!
رفتنتان را به چه تعبیر کنیم استاد ؟
——————–
شازده جان
واقعا فکر می کنی آدم دوستانش رو به امتحان می کشه؟
باور کن فقط یک خودکشی ناموفق بود. همین
و حالا هستم و خوبم
چاووشی امید انگیز توست
بی گمان
که این قافله را به وطن می رساند……
خواهشا ادامه بدید….
سلام
باشه دیگه ننویسید ولی من تا همیشه این صفحه رو همین طور باز میذارم مثل همون عکسی که پدرت در جیبش گذاشته هنوز بعد از سالها و امیدواره که یه روزی تو برگردی
—————————
بر می گردم که پیش شماها باشم
با همین امید سیزده سال قلبم اینجا تپیده
سلام
شما ننویسید
چشم انتظاری مرا پایانی نیست
بگذار در این جنگ
یکی مغلوبه گردد
آن مغلوب من نیستم.
اطمینان داشته باش!!!
———————-
سلام و چشم
چقدر خوب است وقتی آدم می بیند پای نظر چند نفر نوشته اید.. می نویسم
🙂
نوشته که خدانگهدار و دیگر نمینویسم! انگار یادش رفته آن شب که حافظ باز کرده ،حضور خلوت انس را دیده و تصمیمش را گرفته.
گفته که می نویسد تا ابد … گره از زلف یار باز خواهد کرد و شب خوشمان را با قصههایش دراز خواهد کرد… انگاری یادش رفته باشد آن شب را… انگاری ستارههامان یکی یکی پتی کنند و خاموش شوند. انگاری که خورشید، آفتاب را دریغ کند…
——————
هیچ یادم نرفته.
و نخواهد رفت اینهمه دست مهربان
مرسی مرسی مرسی مرسی مرسی که هنوز هستید.
ای بابا! ای بابا! چه بگویم ؟ همه گلایه ها را ۲۵۰ نفر قبلی کردند. ای بابا!
اصلا باشد. ننویسید. ما می اییم صفحه ی خالی نویسنده را تماشا میکنیم. چیزی که خوب یاد گرفته ایم مبارزه ی منفی است!
————————–
هر مبارزه ای هست، من هم با شما همراهم
جناب معروفی عزیز
نوشتن شما عزیزان به عنوان جزیی از جامعه ی نویسندگان خارج از کشور مرهمی بر دل جوانانی همچو من بود.اگر قلم زیبای شما دیگر کلمات بر روی کاغذ به اهتزاز در نیاورد به کدامین ضماد ضخمهایمان را التیام بخشیم.
یادبود محسوس یک پیشامد
تکه ای از بخش اول : دکمه ها
شب های مولوی تماشایی است . باید خوشت بیاید از این لابیرنت شرقی گره گوار . کوچه ها تنگ و کوچه ها تاریک و کوچه ها زخم و کوچه ها عربده و کوچه ها پر از یادبود عشق های قدیم . حاج حسین در را باز می کند . چهار لیتر عرق ارمنی گرفته است . بلند و گشاده سلام می کند . با تو هم دست می دهد . پاهایم را در آب نمک می گذارد و تا خستگی ام بنشیند می رود سراغ رنگ کردن دکمه هاش . تمام دکمه هایی که امروز دیدی و بعدها خواهی دید از همین جا بیرون آمده اند . پاتیل های بزرگی آن کنار می جوشند . لبالب از رنگ های داغ . سبز . قرمز . آبی . زرد . دکمه هایی که بر پیرهن من است و بر پیراهن خیل مردم امروز . و بر مانتوی آن زن که از دزدی شرف می گفت . دکمه هایی که حالا خیس خیس مثل چشم هایی کنده شده لای جوی های انقلاب و ولی عصر افتاده اند و بی باورانه رو به خدا برق می زنند . حاج حسین با گردن صاف و بلند سه استکان وارد می شود . می ریزد . می نوشیم . می ریزیم . می نوشد . و ستاره ها در چشم هایش مثل پولک پیراهن رقاصه ها می لرزند .
————————
سلام سعید خوبم
باشه
از دگمه ها می نویسم برات
آقای معروفی عزیزم. اسماعیل فصیح که در گذشت دلم گرفت و به تلخی گریه کردم. یادم هست که در دفتر گردون و در روزهائی که در تب و تاب قلم زرین بودی پرسیدم اسماعیل فصیح هم می آد. پیپت را جابه جا کردی و با لوله ی سال تنهائی کرد. می خواستم زنگ بزنم ولی گفتم بگذارم مدتی بگذرد. از تیزهوشی شما مطمئن هستم. تا یادم نرفته حافظ شیراز زود زنج ترین هنرمند دودی که از دهان و پرچین سبیل بیرون می آمد گفتی: آره اسماعیل فصیح هم می آد…. و اما در مورد خدانگهدار باید بگویم: در عالم سیاست آدم هائی را سراغ دارم که گاه از دیو و دد ملول شده اند و گوشه گیری اشان آرزو شده ولی تاریخ نشان داده این دل شکسته گان باز با جمع آوری ساز و برگ و قوا به کار زار قلم برگشته اند. نمونه اش مارکز است که تقریبا یک دیپلمات و اصلا خود یک خبر نگار سیاسی بود و خیلی از نویسندگان دور و بر دنیا. مارکز را نه چپ ها دوست داشتند نه راست ها. مدرک دارم. آن دشمنی ها او را خالق صد ایرانی بود و اگر شعرا سنگسارم نکنند سه دوره ی پر از تناقض جوانی و میانسالی و پیری او در شعرهایش شاهدی بر این مدعاست. امیدوارم به زودی خوش آمد گوی نوشتن شما دوست نازنین و مهربان باشم. شاعری گفته است: بیا و گردهای رفته از شهنامه را باز آر/ بیا اینک فریدون باش.
تصدقت محمود
————————-
محمود دهقانی مهربانم سلام
آره. آقای فصیح هم خاطره شد. امشب تا دم صبح داشتم چیزی برای او می نوشتم که فردا بگذارم توی زمانه
همه اش فکر می کنم وقتی برگردم ایران کدام شان را دارم هنوز؟
و بعد می بینم اینهمه شاعر و نویسنده ی تازه نفس برآمده اند. جز آن یکی که حالا مردم کتابش را براش پس می فرستند (که شاهکار است اقدام شان) باید سراغ تک تک را بگیرم و بروم سر وقت شان
تو را هم خواهم دید. می دانم
سلام نویسنده ی عزیزم ،، من هنوزم سر می زنم ،بی صدا،خاموش، با یه بغض بزرگ،، اما هنوزم نیستی. ما تا کی باید تاوان گناه های سران کشورمونو پس بدیم؟؟ بنویس…
از وقتی که در جوابم نوشته اید که „در اولین فرصت خواهید نوشت“ ، دنیا را به من داده اند…
و من باز هم هر روز خواهم آمد…
امروز
فردا
فرداها
تا وقتی اینجا دستنوشته های نابتان را ببینم و هزار با بخوانمشان…
دیدید ما پیروز میشویم؟ یکروز هم به ایرانمان خواهید آمد و همه با هم پیروزیمان را جشن خواهیم گرفت…
چقدررر دوست دارمتان استاد ِ عزیزم
چقدر خوب شد که خواهید نوشت…
فکر کنم اشکهامان کارساز شد.
واقعا ممنون که دریغ نمی دارید از ما، این همه هنر و خوبیتان را که زبان، قاصر از گفتنشان است…
عباس عزیزتر از جان درود دوباره .
ممنون که می مانی و چه خوب تر . خاک تن ات را قربان که بوی ایران دارد . ما امید داریم که دست شما ما را بلند کند وگرنه این شکسته نفسی که کردی …
همینکه بزرگواری کردی و به دل ما سر زدی که بیشتر نشکند خود اش دنیایی است . برای مخاطب همینقدر که بفهمد مولف برایش ارزش قایل است یک دنیاست . همینکه مهربانی ما را بس . گنده گویی هایمان را هم ببخش . ممنون که باور کردی چقدر درد کشیدیم و الان چقدر خوشحالیم . همین برایمان بس است که هستی . پاینده باشی باسی .
عباس معروفی عزیز،
سلام،
نمی دانم علت این تصمیمت چه بوده ، کاش می دانستم. “ در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد…“ این یکی را اما خوب می فهمم. بدترین احساسی ست که توی عمرم تجربه کردم. مثل هوایی که توی سینه حبس شده و نمی خواهد آزادانه حرکت کند بعد با خودت می گویی اصلا چرا زحمت نفس کشیدن به خودت بدهی. هیچ درد جسمی با این احساس قابل مقایسه نیست. اما یاد گرفتم نیمه پر لیوان را هم نگاه کنم. در انتهای هر تونل تاریک و بلندی روزنه ای از امید و نوری به روشنایی هست. من به این ایمان دادم. تو به من اینطور یاد دادی. دنبال این بودم جای خودم را در دنیای کلمات و نوشته ها پیدا کنم. نوشته های مختلف را می خواندم .همه شان یک چیزی کم داشت. و چقدر خوشحال شدم وقتی عباس معروفی را دیدم. در به در دنبال چیزی هستی و بعد پیداش می کنی. عاشقانه دیدنت را دوست دارم. عباس معروفی برای من یعنی یک قلم یک نگاه مهربان، هنرمندانه و دوست داشتنی به زندگی، عشق و مفاهیم بلند انسانی مثل آزادی:“ آزادی عین زندگی ست، همان جور پیش میرود که لایقش باشیم. برای همین گاهی چند شاخه گل می خریم، یا گاه یک تابلو زیبا به دیوارش می آویزیم“ احساس میکردم نزدیک من هستی. پنجره ات همیشه باز بود فکر می کنی چه حسی داشتم وقتی نوشتهٔ آخرت را خواندم؟ آن نزدیکی همیشگی تبدیل شد به یک اقیانوس فاصله با ساعتها اختلاف زمان بین اینجا که من هستم با آنجا که تو زندگی می کنی. وقتهایی بود که از فرط خستگی چشمهام را به سختی باز نگه می داشتم، می خواستم برای همیشه ببندمشان اما تلاش میکردم بیدار بمانم چون تو چشمها را همیشه باز می خواستی:“ بدون رنگ با نوک انگشتهات، مرا بر تنم نقاشی کن، فقط چشمهام را باز بکش..“ گاهی می دیدم عباس از چیزی رنجیده. یکبار با هم حرف زدیم گفتم لطفا بخاطر دوستانتان کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند به این حرفها توجه نکن. آدم هر کاری هم که بکند باز همیشه کسانی هستند که بگویند کاری را باید طور دیگری انجام می دادی. می دانی، بعضی ها فقط برای خودشان نیستند. مثل پدر و مادر که دنیای بچه ها هستند. بچه ها فقط پدر و مادرشان را دارند. خوشحالم که توی این زمانه یک نفر هست که همه چیز را از دریچهٔ زیبایی و عشق میبیند. تو نبودی الان با کی حرف می زدم؟ با کی درد دل میکردم؟ عباس عزیز، لطفا باش و باز هم برایمان بنویس.
معروفی بمانید.
سلام عباس معروفی عزیز و بزرگوارم
من هرگز برای شما در این قسمت کلامی ننوشتم چرا که هرگز نتوانستم و نشد برای نوشته ها ، کار شما و شخصیت والایتان کلماتی پیدا کنم که پس از نوشتنشان از حقارت بی نهایت آنها در برابر عظمت معنا و مفهوم دریایی چون شما شرمنده خودم نشوم .
من نه نویسنده ام و نه شاعر و نه فرهیخته من یک بیسواد بودم ،چند سال پیش که از سرگردانی در دنیای مادری ام و از بس زخم زبانها دلم خیلی درد گرفت آمدم در دنیای مجازی سرگردانی کنم که شما ، شعرها ، نوشته ها و عین القضاه هایتان پناهم دادید .
حالا نوشته اید این خانه خراب میشود !!
و من تنها به این دلیل اینجا مینویسم تا بگویم طلبکار نیستم ، بابت این چند سال که هر روز به شما بدهکار تر ، مدیون تر و عاشق تر شدم هم چیزی ندارم تا عوض به شما بدهم ، اما گمانم امروز با هم بی حساب شدیم چرا که هیچ کس تا حالا اینقدر مرا نابود نکرده بود دوست خوبم .
چرا خانه مرا خراب میکنید !!
چرا اینهمه بیرحم شده اید !!
چرا “ دیگر نمینویسم “ ….!!
عرض ادب خدمت استاد بزرگوار
من فکر می کنم نویسندگان پیامبرانند
حتی شاید بالاتر از پیامبر
نمی دانم چرا با دیدن این جمله احساس تنهایی و بغض کردم
نمی دانم
دوستتان دارم
پاینده باشید
۲۵۰ نظر تا به امروز
استاد عزیز کاش جای شما بودم که وقتی تصمیم به سکوت گرفتم اینهمه خواهان منتظرم بودن.
چند روز پیش صدایتان را شنیدم و یاد سوگوشی هایم افتادم و ملکوت . صدای شما هیچ به صدای کسی شباهت نداشت که در حال ناپدید شدن باشد ، شبیه صدائی که مثل آفتاب روی دیوار کاهگلی ام روبه غروب باشد، مثل آخرین پروانه ای که در باغ فصل اش بالهای سست تکان بدهد . شبیه صدای عباس معروفی بود که بمرور تبدیل به کلمه شده است کلمه ای مقدس که اگر انگشتانش را هم قطع کنند ، اگر نماد هستی اش را نیست کنند هم باز کلمه است و غیر قابل باور که بنویسد : دیگر نمی نویسم . بعد فکر کردم به اینکه ننویسی ، دیدم چیز مهمی از دنیای مجازی کوچ میکند ، حس مبارکی که مثل فانوسی در تاریکی شعاعی بزرگ تر از دایره ی وجودش را روشن میکند و گرم . بعد یاد کوچ بزرگان افتادم و اول تر از همه یاد شاملو و بعد یکی یکی رسیدم به فصیح و گمان بردم ننوشتن چه معنائی میتواند داشته باشه ، وقتی که بیشتر از همیشه دلمان به کلمه خوش است !! بعد یاد چنار روستایم افتادم که پانصد سال عمر دارد و هرچقدر هم روستایم را بزک کنند و بخواهند رنگ و لعاب مدرن بهش بدهند ، نمی توانند ریشه کهنسال این سبز جادوئی و جاودان را قطع کنند . دلگرمی تمام روستائیانی که روزی زیر چتر گسترده ی دامن اش احساس امن و بودن کرده اند ، کودکانی که امروز هر کدام یک چنار دیگری شده اند موازی با او . تمام خاطرات کودکی هایمان در زاویه ی شاخه های سترگش لانه کرده اند و هرکجای جهان هم باشیم برای ذیارت خود به او دخیل می بندیم و یادمان می آورد ، چقدر کودکی شیرین است و این شیرینی چقدر ناپایدار .چطور دلت می آید قحطی را مضاعف کنی !؟ حالا دوست دارم بنویسم : لطفا هرگز ننویس : دیگر نمی نویسم . این اخرین پیامی است که یک ایرانی قبل از مردنش به وضوح آن را می شنود و بد جور میمیرد .
سلام
شاید زیاد-ها- با تو فاصله دارم استاد؛
شاید برایت ننوشتم استاد؛
شاید دوستم نداری استاد؛
شاید از من بدت می آید استاد؛
اما قلم تو را دوست دارم پس تو را دوست دارم؛اصلا بدون قلمت هم دوستت دارم
بگذار کوتاه و صادقانه بگویم؛
نامم شهاب است،
شاهین شش ساله، هنگامی که ملا دایی در گوشم اذان میخواند پا به در کوبید و گفت :“الدین نداشته باشه! وگر نه ملا میشه“؛
و شهاب الدین شد، شهاب؛
و نفرتی کودکانه از نامم، روزی مرا واداشت تا خطی سرخ بر نامم، در شناسهی نامم کشم؛ همیشه دوست داشتم، نامی دیگر داشته باشم، نامی دوستانه تر، نامی که با آن پیوندی داشته باشم؛
استاد!
تا اینکه روزگاران گذشت؛
اهل زنجانام؛ سرزمین زنگیان؛ ظاهران اجداد من بابی مسلک بودند و اجداد آنها نیز زنگی، نمی دانم چگونه مسلمان شدم؛
روزگار گذشت، شرح دردیست، نمی گویم، شاید به موقعش گفتم؛ دانشجو شدم؛ در اردبیل؛ روزگار گذشت؛ تلخ؛ خیلی؛ مثل سیگار؛ مثل سوزش پکهای غلیظ دود؛ مخصوصا دود پیپ، و سر گیجه؛ چقدر خوب بود، طعم دود؛سوزش؛
روزگاری که تنهایی ها و دردهای جانکاه تنم را، روحم را تکه تکه کرد؛ از سر ِ درد به دنبال درمان گشتم،و ساعت های سیگار، و طبق معمول هر هفته رفتم به کتابخانه شریعتی، در اردبیل که دانشجو بودم؛ سمفونی مردگان؛ خریدم؛ با آیدین آشنا شدم؛ با آیدین پرواز کردم؛ با آیدین اشک ریختم؛ با آیدین عاشق شدم؛ با آیدین دیوانه شدم؛ با آیدین مردم، با آیدین شب را صبح کردم.
حال نمیدانم چگونه تمام کنم….مادر برای آب و دوغ و خیاری صدایم میکند؛برای ناهار…
شما تمامش کنید :
——————————-
شهاب عزیزم
از هر شهر و دیاری، با هر دین و مرامی، پسر ایران باش همه چیز را کفایت می کند.
چقدر یکباره هوس کردم بیایم کنار سفره تان بنشینم و سالم ترین غذای خدا را لابلای سکوت و حرف و خوردن تماشا کنم.
مراقب خودت باش تا در ایران ببینمت
سلام
چرا. همین طور است.
آدم بعضی وقت ها می نویسد جواب خودش را بدهد.
گاه می نویسد تا جوابی بشنود.
گاهی وقت ها فکر می کنم داریم به مفتش ها یی تبدیل می شویم که روزها در کابوس های زنده می بینیم.
آنقدر تفتیشم کرده اند که دلم می خواهد وقتی کسی سکوت می کند شروع کنم به بازجویی…
…
با خودم فکر می کنم این یک بازجویی عاشقانه است. بعد می فهمم ترکیب این دو کلمه مزخرفترین هم نشینی کلماتیه که تا به حال خودم هم دیدم. به این نتیجه می رسم که از این جور چیزها سرم نمی شود…عشق!
عشق و بازجویی؟!
به ما یاد داده اند که علایقمان را سرکوب کنیم.
نمی تونی بگی از چی خوشت می آید از کی خوشت می آید… حتی نمی تونی بگی از کی بدت می آد…
با ترس بزرگ شدیم…از مبادا به فلانی بر بخورد تا یه وقت نگی اینو تو دانشگاه یا تو هر قبرستونی. ببخشید
باید با همه دوست باشی با همه خوب باشی. یکی به نعل بزنی یکی به میخ. چرت وپرت بگی. ولی بترسی.
از فکر کردن بترسی. از سایه خودت هم بترسی. هدایت برای سایه اش می نوشت. ما نمی تونیم. ما از سایه خودمان هم می ترسیم. ما از همه چی می ترسیم.
آره. همینه. این همه چرت وپرت برا این گفتم که بگم…
آقای نویسنده دوستت دارم…
یا شاید هم „بوست دارم“…
پ.ن. معذرت می خواهم بابت نوشته های قبلی…بازجو ها را که دیدی چطورن…حتم عصبانی شدنشان را هم دیدی…
دل تو همیشه زنده باشه…دل من هم مال تو…
استاد گرامی خودم سلام
فقط می توانم بگویم بینهایت خوشحالم که در تصمیم خودتان تجدید نظر کردید
خیلی شادم
و بابتش ممنونم از شما
سلام اقای معروفی عزیزم . خدا را چندین هزار بار شکر که هستید . . میدونین با بودن شما سنگینی غم رو روی قلبم احساس نمی کنم. امید وارم . دیگه تنها نیستم . حالا مشتمو محکم تر گره میکنم و با تمام وجودم ازادی رو فریاد میکشم . چون یک نفر مثل کوه محکم تر از همیشه با ماست.دستتونو میبوسم . همیشه پاینده و سلامت باشید. تا اخرین نفس در کنارتون هستم. شما هم پشت مارو خالی نکنید. عاشق همیشگی شما سارا
استاد معروفی عزیز سلام
شاید نویسندگان جوان را اخیرا به ننوشتن روی آورده اند بشود درک کرد ولی در مورد شما تنها میتوانم بگویم که :
از شما بعید است.
شما که تجربه دارید. شما که میدانید. شما که برای ما مینویسید تا بخوانیم و بیاموزیم.
قلم شما و امثال شما باید باشد تا ما باز هم بدانیم و یاد بگیریم. تا موج دریای خروشان ما آرام نگیرد.
در قصه سمفونی مردگان شما برادر کشی شد ولی خون برادر دامنگیر شد و جزای برادر دیگر را داد و قصه تمام شد اما در فریدون سه پسر داشت پایانی برای داستانتان باقی مانده. خون شاید به ناحق بریزد ولی پامال نمیشود. این را تاریخ به ما یاد داده و همچنان یادآوری میکند. امروز روز پایان قصه پسر فریدون است. پس خود و قلمتان به وظیفه ای که دارید عمل کنید تا کنار همدیگر شاهد پایانی باشیم که سالها است منتظر آن هستیم.
به امید فردا و آزادی
باسی عزیزم….واقعا خوشحالم….خیلی….
هورا…
مطلب میخکوب کننده تان را فقط چند بعد از نوشتنش می خوانم: یعنی چی که دیگر نمی نویسم؟… بعد در بهت و حیرت، هزار هزار سوال در ذهنم وول می زنند: یعنی دیگر این جا نمی نویسد؟ کتاب نمی نویسد؟ یا …؟
بعد یادم می افتد که فقط شما نیستید که حق به گردن ما دارید، ما هم هستیم که لابد حقی داریم..
بعد تر خیالم آسوده می شود که قبلاًمطلبی مفصل برایتان نوشته ام و لطف کرده اید و دو بار در سایت گذاشته ایدش و حتی پیغامی هم برایم نهاده اید… باز همان را – کمی از آن را- همین جا می آورم که برای خودم لااقل یک جور نشانه همیشگی از بودن و زنده بودن و همیشه بودنتان است، حتی اگر ننویسید…:
«نوشته اید: «یادم رفته بود که زمانی کارم نوشتن بوده است»؛ چه خوب که «کارتان»- کار موظفتان- «نوشتن» نباشد… همیشه اعتقاد دارم «نوشتن چیزی است همسان گفت و گوی آدمی با خودش»… اگر دیده اید یا حس کرده اید که نمی توانید بنویسید یا حرفی برای گفتن به خود نداشته اید، شاید معنای خوبش این باشد که آن قدر خالص و ناب بوده اید- یا شده اید- که نخواسته اید حرفی را بزنید که نمی پسندید یا دوستش ندارید… برای کسی چون شما که به خلق سنجیده و حرف درست و سخن نجیب می شناسیمتان، حتی این طور خوب دیدن چیزها و فضاهای بد، کاری عادی است…»…
باسی عزیز رویاهای بسیار و بسیاری از «ما»؛ هنوز و همیشه زیبا و پویا و درست باشید، ننوشتید هم ننوشتید…
سلام
چرا. همین طور است.
آدم بعضی وقت ها می نویسد جواب خودش را بدهد.
گاه می نویسد تا جوابی بشنود.
گاهی وقت ها فکر می کنم داریم به مفتش ها یی تبدیل می شویم که روزها در کابوس های زنده می بینیم.
آنقدر تفتیشم کرده اند که دلم می خواهد وقتی کسی سکوت می کند شروع کنم به بازجویی…
…
با خودم فکر می کنم این یک بازجویی عاشقانه است. بعد می فهمم ترکیب این دو کلمه مزخرفترین هم نشینی کلماتیست که خودم هم تا به حال دیدم. به این نتیجه می رسم که از این جور چیزها سرم نمی شود…عشق!
عشق و بازجویی؟!
به ما یاد داده اند که علایقمان را سرکوب کنیم.
نمی تونی بگی از چی خوشت می آید از کی خوشت می آید… حتی نمی تونی بگی از کی بدت می آد…
با ترس بزرگ شدیم…از مبادا به فلانی بر بخورد تا یه وقت نگی اینو تو دانشگاه یا تو هر قبرستونی. ببخشید
باید با همه دوست باشی با همه خوب باشی. یکی به نعل بزنی یکی به میخ. چرت وپرت بگی. ولی بترسی.
از فکر کردن بترسی. از سایه خودت هم بترسی. هدایت برای سایه اش می نوشت. ما نمی تونیم. ما از سایه خودمان هم می ترسیم. ما از همه چی می ترسیم.
آره. همینه. این همه چرت وپرت برا این گفتم که بگم…
آقای نویسنده دوستت دارم…
یا شاید هم „بوست دارم“…
پ.ن. معذرت می خواهم بابت نوشته های قبلی…بازجو ها را که دیدی می دانی چطوری هستند…حتم عصبانی شدنشان را هم دیدی…
دل تو همیشه زنده باشه…دل من هم مال تو…
سلام
چرا. همین طور است.
آدم بعضی وقت ها می نویسد جواب خودش را بدهد.
گاه می نویسد تا جوابی بشنود.
گاهی وقت ها فکر می کنم داریم به مفتش ها یی تبدیل می شویم که روزها در کابوس های زنده می بینیم.
آنقدر تفتیشم کرده اند که دلم می خواهد وقتی کسی سکوت می کند شروع کنم به بازجویی…
…
با خودم فکر می کنم این یک بازجویی عاشقانه است. بعد می فهمم ترکیب این دو کلمه مزخرفترین هم نشینی کلماتیست که خودم هم تا به حال دیدم. به این نتیجه می رسم که از این جور چیزها سرم نمی شود…عشق!
عشق و بازجویی؟!
به ما یاد داده اند که علایقمان را سرکوب کنیم.
نمی تونی بگی از چی خوشت می آید از کی خوشت می آید… حتی نمی تونی بگی از کی بدت می آد…
با ترس بزرگ شدیم…از مبادا به فلانی بر بخورد تا یه وقت نگی اینو تو دانشگاه یا تو هر قبرستونی. ببخشید
باید با همه دوست باشی با همه خوب باشی. یکی به نعل بزنی یکی به میخ. چرت وپرت بگی. ولی بترسی.
از فکر کردن بترسی. از سایه خودت هم بترسی. هدایت برای سایه اش می نوشت. ما نمی تونیم. ما از سایه خودمان هم می ترسیم. ما از همه چی می ترسیم.
آره. همینه. این همه چرت وپرت برا این گفتم که بگم…
آقای نویسنده دوستت دارم…
یا شاید هم „بوست دارم“…
پ.ن. معذرت می خواهم بابت نوشته های قبلی…بازجو ها را که دیدی می دانی چطوری هستند…حتم عصبانی شدنشان را هم دیدی…
دل تو همیشه زنده باشه…دل من هم مال تو…
چرا این کار با ما میکنید؟فکر نمیکنید اینجا به اندازه کافی هر روز شکنجه میشویم؟ فکر نمیکنید این روحها که همه به یکباره در یک روز به قتل عام جمعی محکوم شدند دیگر طاقت درد کشیدن نداشته باشند؟ چرا هر روز باید باید با یک خبر بد از خواب بیدار شویم؟ یک روز روی کار امدن دولت کودتا، فردا کشتار هموطنانت، نداها و سهراب ها، سقوط هواپیمایی که در قبال پیشکشی خزر دادند تا فرشته مرگ عزیزانت شود، رفتن مهدی اذر یزدی، و حالا شما. شمایی که مثل دیگر چیزهای خوب زندگی که _حتی به اندازه انگشتهای یک دست هم نیست_ شهمیرزاد به من هدیه داد. ان روز که (من و مامان و درخت البالو) را خواندم و شما را لا به لای شاخه های البالو پیدا کردم و حالا….
اینجا دیگر خدا هم صدای ادم را نمیشنود!
اقای معروفی عزیز
این روزها خیلی تنها ایم.مرحمی به این همه دل داغدار نیست.تنها ترمان نکنید استاد.
ما الان به شما نیاز داریم.به قلم شما به مرحم شما.
استاد ما با این همه درد هنوز هستیم.شما هم باشید و باشید و باشید…
آقای معروفی عزیزم، سلام مهربان
چقدر خوشحالم که دوباره برگشتید، اگه دوستتان نداشتم این همه احساسِ نزدیک بودن به شما نمیداشتم و اینهمه برایم مهم نمیشدید.
استاد امشب داشتم کتاب خانه ام را نگاه می کردم .. ردیف بالای اون .. قصه های بهرنگ از صمد بهرنگی , قصه های مجید از هوشنگ مرادی کرمانی … سمفونی مردگان از عباس معروفی .. پیکر فرهاد عباس معروفی .. آونگ خاطره های ما عباس معروفی .. سال بلوا عباس معروفی .. دریاروندگان جزیره ی آبی تر عباس معر …
استاد .. دلم قرص شد .. عباس معروفی از سی سال پیش تا امروز و تا نسل ها بعد کنار ما بوده , هست و خواهد بود .. این ها هم سند!
راستی استاد داستان ما را خوندین ؟ ایمیل کردم براتون
.
.
چه خوب که روزها از ما خواندید .. ممنون
درود جناب معروفی:
دیگر نمی نویسمتان مرا بر آن داشته نه سمفونی مردگان که پیکر فرهاد و دریاروندگان جزیره ی آبی ترتان را به دست گیرم.
پس از پایان یافتن سمفونی مردگان ،بیش از هرزمان به یاد گفته های دکتر عسگرعسگری افتادم آنجا که از چند صذایی بودن رمان شما می گفت و با آرامش همیشگی اش با تعصب سخن می راند!
پس از پایان یافتن سمفونی مردگان به سراغ کتاب دکتر عسگری رفتم .نقلی از کتابی که نام خواهم برد از شما در آنجا بود که به این روزها می خورد!
در کتابش „نقد اجتماعی رمان معاصر فارسی“ از قول شما اینگونه نوشته اند:
„آیدین با خودش در جدال است.این آدم در دوره هایی که طی می کنند، رفته رفته خیلی چیزهاش را از دست می دهد…بعد تسلیم می شود و تن می زند به ناخواسته ها.یعنی دیگر کاری ازش ساخته نیست.عقیم.این روشنفکر ایرانی در قرن اخیر است که در یک نگاه پشت سر می بیند همیشه زر و زور ناکارش کرده است.روشنفکر این قرن هیچ وقت نتوانسته است تعیین کننده باشد .نه در اجتماع ،بلکه در زندگی شخصی هم همیشه براش تعیین کرده اند“
*“میزگرد داستان نویسی امروز۳، گفت و گو با عباس معروفی“ ،کلک، شماره۱۱و۱۲ ،بهمن و اسفند ۱۳۶۹، ص ۲۷۷
کاش شماره ای از استاد داشتم تا به او بازگشت شما را شادباش می گفتم.
می خواستم بگویم که :
جناب معروفی:
ضجه های ما از ننوشتن شما ، بن مایه اش جز بی کسی مان در ادبیات داستانی امروز نبود .شما با سموفونی مردگان شاهکاری آفریده اید .
در موومان دوم مخاطب را کمی یاری داده اید و دیگر هرچه بوده شیوه ی سیال ذهن بود .چیزی که گوهری است ماندگار در ادبیات داستانی ما.
موومان دوم نیز به گفته ی محمد بهارلو در کتاب“تصنیفی ناهماهنگ“ :
…نویسنده بین رمان نو و سنتی در نوسان است .گرچه گرایش گرایش او را بیتشر باید درجهت رمان نو دانست ،استطاعت _ و نه استعداد_ این گرایش در او نیست.
و به راستی که شما با موومان دوم به داد مخاطب خویش رسیده اید!پایدار باشید چونان دماوند و پیروز چون بابک سرزمینمان…
فروغ ف
امشب
برای اولین دفعه بود که به اینجا اومدم
یه هویی پیداش کردم..
اولش خوشحال شدم .!!
اما!!
وقتی که این جمله رو خوندم:
= خداحافظ دیگر نمی نویسم =
ته دلم یه جورایی به خودش پیچید …
حس کردم که انگاری یکی و از دست دادم ..
آقای معروفی عزیز براتون آرزوی موفقیت می کنم
هر جای این زمین سبز که هستید پیروز باشید..
http://constantmirth.blogspot.com سربزن ولی محکم نزن
آقای معروفی عزیز مرسی که دوباره آمدید..من و کودکم هردو از شما متشکریم. راستی بهترین هدیه شما به کودکان ما همین نوشته های شماست. من همه تلاشم رامیکنم تا این کودک فارسی هم بیاموزد تا از خواندن گنجینه های فارسی زبان ما بی نصییب نماند.
سلام باسی جان:
میدونستم بر میگردی!!گفته بودم امیدوارم موقت باشه ….آب زنید راه را …
نمیدونستی ملت اینقدر اینجا میان در خونت میشینن و سر کوچت سرک میکشن که بر گردی!!
نوشته امروزت هم خیلی قشنگ بود …
welcome back!
مخلص
فاضل
http://pashooyeh.blogspot.com/2009/07/blog-post_13.html
salaam moaleme man
in dar tabiate shomast ke benevisid aya aftab mitawanad natabad shoma ham nemitawanid nanewisid
استاد خوشحالم که باز هم نوشتید. ممنونم
برای ما دهه شصتیها زمزمههای آخر نوشا با باسی دلیل موندن در راهه. قلمتون رو از ما دریغ نکنید.
پاینده باشید
دستانت مقدس تر از این است که قلم را کنار بگذارد، حق تو نوشتن است. می دانم که دردهای به دل مانده ات را روزی نه چندان دور روی کاغذ به گریه خواهی نشست. حرف از ننوشتن، حکایت از فزونی درد است و عجز قلم در برابر دستان تو، قلم را به دار آویخته اند، هنوز که خون در رگهایت هست، بنویس تا ما نیز با تو به گریه بنشینیم این مرگ آفرینان را
ممکنه ایمیل آقای معروفی رو برام سند کنین. مرسی
——————-
ای میل در همین صفحه هست
دیر امدم انگار چمدان به دست داشتی می رفتی یاد اولین نوشته ام به شما افتادم بغضم گرفت گیسم اخیر شد نگو میروم که نمی توان جای تو را کسی بگیرد. با بغض نوشتم .
من با همه ی نوشته های شما زندگی کرده ام.
هیچ وقت نگو خداحافظ
دوست دار همیشگی شما محمد جاویدان
سلام استاذ نازنینم. ۱۰ روزی مأموریت کاری داشتم. توی همین مأموریت بودم که همسرم حمید راجع به این پستتان گفت باور کنید بی تابم کرد نمی دانم بگویم چقدر دل نگران شده بودم برای شما برای ما که آشنای کلماتتان بودیم و برای این خانواده ی دوست داشتنیمان که اگر دیگر نباشد. خودتان گفتید یک خانواده شده ایم انگار. دنبال یک اسم برای این خانواده ی خوشبختمان بودم که شنیدم….
سخت بود تلخم کرد. ولی حالا خوشحالم. نمی پرسم که چرا و چطور. فقط خدا را شکر که هستید. راستی توی جواب یکی از پستها ی دوستان نوشته بودید: „ایران می بینمت“ دلم لرزید از خوشحالی. احساس کردم چقدر نزدیک است انگار که شما بیایید که همه ی بزرگواران دیگر خارج از ایران بتوانند بیایند. که این خانواده هی هر روز بزرگتر شود. هی هر روز نزدیکتر. دلم لرزید از خوشحالی انگار که همین نزدی کی ها هستید. پشت همین پنجره ی کوچک اتاق کارم شاید.
—————–
سلام
و مرسی . به حمید عزیز هم سلام دارم
سلام استاد عزیزم،
هر روز پنجره ات را می گشایم و به تماشای دشت زیبایی که با جوهر قلمت آبیاری می شود. می نشینم. دشتی که از عشق از ظلم از مهر از رنج وگاهی از زیستن گاهی از مردن از عبور تانک بی رحم قدرت و از هر چی که بر ایران و ایرانی می گذرد و می گذشته سخن می گوید. هر روز به امید اینکه قلمت براین دشت بغلتد و بوی ایران را در جانم تازه کند پنجره را می گشایم.
بزرگوار، قلمت را که بوی خاک باران خورده ایران می دهد، بر دشت جانم بغلتان تا سیر آب شوم.
دوستتان دارم
بد بود
آقای معروفی گوشه ای از زندان کهریزک در ذهن من مجسم شد و خواستم مطلبی در این باره نوشته باشم. آن را برایتان فرستادم.
جواد هم سلولی ام است. تازه امروز آوردندش. از بس کتکش زدند صورتش کبود شده. جای کابل روی کمرش نشسته و وقتی سرفه می کنه خون از دهانش بیرون میاد. مثل یک تکه گوشت مچاله شده انداختندش تو سلول. بین آه و ناله، بریده و یواش گفت:
ـ اینجا کجاست.
مصطفی او هم یکی دیگر از بچه های سلول شماره هشت که زودتر از من آمده شاید یکی دو روز زودتر، با نوک انگشتها رد خونی که از دهان جواد ریخته شده را می گیرد و با مهربانی می گوید:
ـ کهریزک!
جواد جوان نوزده ساله که قسم می خورم تا به حال اسمی از کهریزک نشنیده است با ترسی که در چشمهایش نشسته او را نگاه می کند و با درماندگی می گوید:
ـ کهریزک دیگر کجاست.
احمد که تا آن لحظه فقط ما را نگاه می کند جلو می آید و می گوید:
ـ به جایی مثل زندان. اسم اوین را شنیده ای؟ بدتر و وحشتناک تر. آنقدر اینجا آدم را می زنند و یا گرسنگی می دهند که بمیرد.
جواد ترسید. با جان زخم خورده با زحمت خودش را به گوشه ای از زندان رساند و در حالیکه از شدت درد نالید گفت:
ـ بخدا من هیچ کاری نکردم.
سعی کردم آرامش کنم. مقداری از آبی را که جیره هر روزه مان است و بیش از اینکه رفع عطش کند، عطش می آورد چون هم شور است و هم تلخ و پر از املاحی که ناقل میکروب می باشد تعارفش کردم. به قول مصطفی همین آب هم غنیمت است. تو هوای گرم تابستان و در یک اتاق کم عرض و بی هوا داشتن چند قطره آب چه با املاح باشد چه بی املاح بهتر از نبودن آن است.
آب را نوشید. ولی ناگهان به سرفه افتاد و آنقدر سرفه کرد که خون بالا آورد و بی رمق گوشه ای افتاد. احمد از دیدن این صحنه گریه اش گرفت. او خیلی کم حرف می زند. اهل قلم است. تو روزنامه مقاله می نویسد نه سیاسی که اجتماعی. می گوید روزهای شلوغی تهران از دفتر روزنامه برمی گشته که دستگیر می شود. حالا دوازده روز است اینجاست. خودش هم نمی داند به چه جرمی . هیچ کدام از ما نمی دانیم چرا دستگیر شده ایم. هر یک به دلیل بی دلیلی.خواستم جواد را آرام کنم. می دانستم چند روز دیگر به سراغش می آیند و برای بازجویی می برندش. آنوقت اگر به جرم نکرده اش اقرار نکنند آنقدر می زنندش که یا مثل احمد چند بند از انگشتش می شکند یا مثل مصطفی با تزریق دارویی گیج و سردرگم می ماند و یا چون من آنقدر با باتوم برقی به بدنش می کوبند تا بوی سوخته شدن گوشتش در هوا بپیچد.
جواد آنقدر درد دارد که نمی تواند بخوابد. صدای ناله اش تا صبح شنیده می شود. خودش می گوید همراه مادر و پدرش برای اعتراض به تقلب در انتخابات به خیابان آمده بود. فکرش را هم نمی کرد اینچنین شود. می گوید:
ـ مگر ما چه می خواهیم. رایمان را. اینکه از کجا سر درآورده است. یعنی آدم حق ندارد از تعرضی که به فکر و اندیشه و انتخابش شده شکایت کند. وقتی دادگاه و محکمه قانونی نباشد باید به کجا شکایت برد. ما غیر از خیابان جای دیگری نداشتیم. من نه فحش دادم، نه سنگ پرتاب کردم نه شیشه ماشینی را شکستم و نه آتش سوزی راه انداختم. تنها کنار مادر و پدرم راهپیمایی کردیم. با صدایمان رایمان را می خواستیم پس بگیریم.
امروز آمدند سراغ جواد. مامور دریچه کوچک در سلول را باز کرد و گفت:
ـ جوا… کدام یک از شمایید. بیا جلوی در.
جواد از جا بلند شد. هنوز درد داشت. برگشت و با تمنا نگاهمان کرد. هیچکدام نتوانست چیزی بگوید. از در که بیرون رفت هر سه نفری سرهایمان را بهم چسباندیم و زدیم زیر گریه. خدا به داد جواد برسد.
امروز پنج روز است که جواد را برای بازجویی برده اند و هنوز برنگشته. معمولاً چند ساعت بعد از بازجویی متهم را به سلولش برمی گردانند. خیلی نگرانیم. احمد می گوید:
ـ شاید آزادش کرده اند.
ولی من و مصطفی اینقدر خوشبین نیستیم. باید هر جور شده خبری از او بدست بیاوریم. وگرنه فکر و خیال دیوانه مان می کند.
امروز هم باید به هواخوری اجباری برویم. در این چند روز دستگیرمان شده یکی از مامورین هواخوری بهتر از دیگران است. مصطفی تک نخ سیگارش را که مدتها پنهانش کرده از زیر کش شلوارش بیرون می آورد و به سمت مامور می رود. احمد معتقد است کار خطرناکی است. اگر آن مامور سرو صدا راه بیاندازد و دیگران را خبردار کند مشخص نیست چه سرنوشتی در انتظار او است. ولی مصطفی می خواهد هرجور شده خبری از جواد بشنود. چند دقیقه ای طول می کشد. من و احمد دیدیم که مامور سیگار را پنهانی از او گرفت. نفس راحتی کشیدیم. مامور چیزی به مصطفی گفت. چند ثانیه بعد او برگشت. با قیافه ای درهم و گم شده. آهسته گفت:
ـ زیر شکنجه مرده!
———————–
سلام بهار عزیزم
دیگه وقتشه یواش یواش به نوشته هات سامانی بدی و جمع و جورش کنی.
اقای معروفی عزیز:
باز هم بنویس،یعنی همیشه بنویس
وقتی کتابهایت را میخواندم حسی سیال و عجیب داشتم و گاهی حس می کردم به شدت زخم های روحم سر باز میکنه از دردهای مشترک قهرمانهای …، از پیکر فرهاد ، از سمفونی…،سال بلوا .
من فقط خواننده رمان های شما هستم ویادم میاد که بی وقفه مینشستم و میخوندم و بعد حتما به چند تا از دوستام هدیه میدادم
پیکر فرهاد هم کتاب یکی ار جلسات کتاب خوانی مان بود که استقبال عالی داشت و متاسفانه من الان نه به اون نظرات دسترسی دارم و نه حتی به اون کتابها.
بگذارید اون حس غریب برام زنده بمونه
خدا نگهدار یعنی من بر میگردم پس برگردید ، زود زود
وقتی پدرم را بعد از زندان سالهای شصت دیدم بچه بودم ولی خاطره اولین دیدار هنوز در دلم زنده است مردی ضعیف و لاغر و نحیف در بین هزاران آدمی که برای دیدارش آمده بودند ،زخم های حاصل از ان زندان و دوری عشق تدریس و حرص تحصیل و ادامه زندگی فرزندانش او را دو سال پیش از من گرفت و من هنوز در حسرت انتقامم….
————————
انتقام انتخاب تو و من نیست
ما می بخشیم ولی فراموش نمی کنیم
عشق من بوی نارنج می دهی! بهار می آیی یا پاییز می رسی
سلام دوست گلم ممنون از این همه احساس قشنگ که تو شعرات داری
من هر روز باشون زندگی می کنم