—–
حافظ گفت سخت میگیرد جهان بر مردمان سختکوش. این مصرع حضرتش بدجوری بار دارد. یعنی از یک جایی به بعد دیگر باید یاد بگیری، بفهمی، بدانی که برخی مسایل را به کل رها کنی. مثل تیری که آرش بر چلهی کمان نهاد و رها کرد، بی آن که خودش بداند تیر بر تنهی بزرگترین درخت جهان نشست و مرز ایران و توران را تعیین کرد. اما خودش؟ پیکرش؟ پاره پاره شد. فردوسی میخواهد بگوید تبیین و تعیین مرز، آدم را پاره پاره میکند؟ میدانم. اگر فلسفه از چرایی زندگی حرف میزند، این یکی که اسمی براش ندارم از کجایی زندگی میگوید. یک روزگاری فلسفه رابطهی شهروند و شهریار را تبیین میکرد. بعدها رسید به چرایی زندگی. چرایی زندگی مهم بوده؟ کجایی زندگی اهمیت نداشته؟ بشر اینهمه در زمان و مکان زندگی، سرگردانی کشیده، اما برای آن علمی تعریف نکرده. احتمالا تا آمده از کجایی زندگیاش سر دربیاورد از چرایی آن سر درآورده. فیلسوف شده. برخی هم کشیدهاند به عرفان رفتهاند توی پستو. بعضی هم سر از حکمت درآوردهاند رفتهاند لای کتاب. یک روز برات نوشتم سرگردانی قید زمان است، نه مکان. یادت هست؟ گلشیری به من گفت: «ندیدم هیچوقت در این سطوح بچرخی. تفنگ دورزن داری؟» دستهاش را به دورها گرفت و یکی از چشمهاش را بست. بعد خندید و گفت: «کجا؟» در جوابش چیزی گفتم که به قول علما در این مختصر نمیگنجد. بگذریم… برای تو اما تعریف کردهام. امشب دیروقت دلم گرفته بود. کارگاه که تمام شد رفتم بیرون که از این وضعیت کمی خودم را نجات دهم. آسمان چنان ابری بود که ماه را ندیدم. گفتم چه اهمیت دارد؟ وقتی چوب بلندی ندارم که ابرها را کنار بزنم، زیر همین ابرها برای خودم ماه تصویر میکنم، بلدم، میسازم که در سیاهی نیفتم. به تو بارها گفتهام من از تاریکی و سیاهچاله میترسم. دست خودم نیست. دلهره میگیرم. عاشق روشنی و نورم. برخلاف هدایت که مرگآگاه بود، من عاشق زندگیام. میدانی؟ قبر مزهی مار و مور میدهد، زندگی نور میدهد. ولی بعضی وقتها دستهام را میکنم توی جیبهام، میروم میروم میروم… و خیلی چیزها را نمیفهمم. آدم توقف نیستم. آدم تاریکی و پسله نیستم. یک روز باید برات تعریف کنم این حالم را. چرا؟ چون هستم. یعنی یا هستم یا نیستم. از تعلیق و ناروشنی میگریزم. میدوم به سویی که خورشید بدرخشد، میروم به سویی که خدا کند تو برابرم آغوش گشوده باشی. دیوانهام؟ نه. روشنیات صدام کرد.