خاطرات من


این ورق‌ها را بردار یک دقیقه

الآن شاید یک شکلات پیدا شد
این تاستاتور  را هم بگیر
این ماوس هم یک کوچولو دستت باشد
می‌شود این ورق‌ها را بر دارم؟
از کجا معلوم؟
شاید هفت تا اسمارتیز باشد زیرش

می‌شود توی این کشو را هم بگردم؟
بنشینم اینجا روی زانوهات؟
اگر اینجور ننشینم که نمی‌توانم ببینم توی این

شما رمان بنویسید
کاری به شما ندارم که
من دارم دنبال شکلات می‌گردم.

دیدی چی شد؟

باز نفهمیدم الآن بوس سوم هستم
یا چهارم

حالا باید از نو ببوسمت
چی؟
چی باید بگویم؟
بگویم دوستت دارم؟
بگویم کاش اینجا بودی
تا من
نفهمم که چشم‌هام بازند یا بسته؟

بگویم نبودنت
ذره ذره مرا تمام می کند؟


لابد خواب بودم که رفتی
چقدر نبودنت
پریشان می‌کند
اینجور
خاطرات مرا.
پرده را که کنار بزنم
در قاب پنجره
کم کم پیدا می‌شوی.
آمدنت
مثل طلوع خورشید
تماشایی‌ست
بانوی من!

تو فقط از پشت پنجره
سرک بکش

تا ببینی چطور
بی تاب می‌شوم
تمام راه
می‌پروازم
پله‌ها را سه تا یکی
پر می‌وازم
خدا کند
خیالم زودتر از من
تو را نبیند.

در خاطراتم دستکاری می‌کنم
هر به ایامی
هرجا دلم تنگ شد
تو را می‌سازم.

چشم‌هام را که می‌بندم
باز اینجایی
همین روبروی من
به ساکتی خدا نشسته‌ای
چشم‌هام را که باز می‌کنم
اتاقم از نو
متولد می‌شود بی
تو.

حتماً این اتاق
مرا خواب می‌بیند
بی تو!

در خاطراتم دستکاری ‌کنم؟
باز بروم سربازی
از صفر شروع ‌کنم؟
این‌بار برای تو می‌روم سربازی
این‌بار
از پادگان فرار می‌کنم
سرنوشتم عوض می‌شود.

من که هنوز نگفته‌ام چطور
با خیالت
و چشم‌هام
و این اتاق نارنجی

خانه می‌سازم!
گفته‌ام؟

در خاطراتم دست می‌برم
کاری می‌کنم
که از اول
باشی
از روزی که عشق را شناختم.


هی خانه می‌سازی
با کتاب
و من
هی کتاب‌ها را می‌ریزم.

نداشتم در تو می‌دویدم
به تو رسیدم؟
نداشتم باز به خاطراتم نگاه می‌کردم
قطاری مرا پیاده کرد
که تو سوار شدی؟

من
تو را
صورتی می‌بوسم
تو مرا سبز و آبی بباف
یک رج سبز
یک رج آبی
یا هر رنگی دوست داری
اگر خواستی
همه را نارنجی بزن.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

44 Antworten

  1. من که هنوز نگفته‌ام چطور
    با خیالت
    و چشم‌هام
    و این اتاق نارنجی
    خانه می‌سازم!
    گفته‌ام؟
    در خاطراتم دست می‌برم
    کاری می‌کنم
    که از اول
    باشی
    از روزی که عشق را شناختم.
    فوق العاده بود استاد عزیز !

  2. سک سک… پیدایت کردم… جای پاهات را روی برف ها دوست دارم… خاطراتت را که می سازی… یادت نرود تو را به خدا… گریه های مرا از قلم نندازی… اشک هایم برای پست های شبانه ات… تعلیقی… اضافه… هی خانه می ساختم با کتاب و هی کتاب ها را میریختی… و اینچنین روزگار… ویرانه بر ویرانه های خیالم می ساخت… چند سال گذشته است؟؟؟ چه قدر پیر شده ام… من کجایم؟؟؟ شما کجا؟؟؟ دیگر خیال هم مجال پرواز پیدا نمیکند… که بگویم: „می آیم نبش خیابان بیست و پنج… رستوران هاوانا… کنار پنجره ای که حتما پرده های نارنجی بر آن آویخته اند…“
    ولی افسوس… آسمان اینجا آنقدر کوتاه است… که مخیله هم ناتوان میشود… آرزوهای من چه قدر دست نیافتنی هستند… و شما بزرگتر از آرزوهای من… تو را به خدا ببینید… چگونه دلخوشی های کوچک من… آب می ِشوند….

  3. نمی دونم کامنت دوم هستم یا سوم … فکر کنم مجبور شم از اول کامنت بذارم …
    خیلی خیلی عالی بود … بوس هفتم را برای اولین شعرت نگه داشته ام ..

  4. اقای معروفی بسیار عزیز
    شهرزاد قصه گو هم با خواندن و نوشیدن این همه کلمه ی قشنگ دیگر توان قصه گفتن نخواهد داشت . ساکت می ماند تا همیشه شما قصه بگویید …
    این سه نقطه هم علامت سانسور نیست . علامت این است که “ در مقابل همه ی بزرگیت چه کنم؟ “

  5. برای او که جوان بود
    „بوی قصه های مادر می دهد ، گیسوی ترنا کرده شعرش
    و بوی تن هزاران پری گمشده در آنسوی خواب و قصه
    زیبائی کلامش جادویم می کند
    که به هفت بندِ نی ، می نوازدم به نوازش
    و بند بندِ استخوان های از هم گسسته ام را
    تن پوشی از پیله ابریشم می بافد
    تا همچون مسیح ، با بوی پیرهن یوسف از مردگان برخیزم.“

  6. زانو زده بودم.
    دست‌هام را بلند کردم که اولین ضربه‌های تفنگ موزر را دفع کنم. معصوم لوله‌ی موزر را در دست داشت و قنداق سنگینش را به کله‌ام می‌کوفت. دست‌های من بالای سرم، پی چیزی می‌گشت که نمی‌یاقت. بچگی‌هایی را به یاد نمی‌آوردم که توی بغل پدرم، پاهام را به سگک کمربندش گیر بدهم و نخوا‌هم که مرا پاییم بگذارد. معلق بین مرگ و زندگی جلو آینه‌ای ایستاده بودم که در لایه‌ای از غبار محو شده بود، موهام را شانه می‌زدم، دستی به چشم‌ها می‌بردم، خط سرمه‌ای به موازات پلک، برداشتن چند خال موی تازه روییده‌ی حاشیه‌ی ابروها، و چه سوزشی! اشک آدم در می‌آمد.

    دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه‌ی تاریخ است؟ و چرا آدم‌ها در یاد من زندگی می‌کنند و من در یاد هیچکس نیستم؟
    صدای قطره‌های آب را می‌شنیدم، و صدای تیک تیک ساعت را که اعلام حضور می‌کرد، مردی در سردابه‌ای تاریک قدم می‌زد، زنی در باد راه گم کرده بود، پروانه‌ها خاک می‌شدند و بوی خاک همه جا را می‌گرفت… .

    شاید هم هق‌هق می‌کرد و من سکسکه می‌شنیدم. می‌شنیدم که قنداق موزر بر جمجمه‌ام صدای رژه‌ی سربازها
    سنگفرش خیابان را می‌شکافت…
    سلام ، آقای معروفی
    این نوشته‌هایتان که می‌گویید شعر نیست واقعآ زیباست. و از آن زیباتر نثرتان در نوشتن رمان است. رمان‌هایی که بارها خوانده‌ام و بازهم می خوانم و هر بار چیز تازه‌ای می‌یابم. و مدت‌هاست که منتظر کار جدیدتان (تمامآ مخصوص ) هستم، ولی مثل اینکه حالا‌حالاها باید منتظر ماند. کاش می‌شد فصل چهارم رمانتان را هم می‌گذاشتید در صفحه‌ی‌تان تا ما می‌آمدیم و درخواست می‌کردیم فصل پنجم را بگذارید، کاش می‌شد.

  7. من دلم شکلات می خواهد..تو می دانی شکلات بهانه است…دلم همان خاطرات شیرین را می خواهد….سرشارم می سازی

  8. مثل همیشه…
    فوق العاده لطیف و دلنشین
    جناب معروفی عزیز
    لذت عاشقانه ای است ، خواندن شعر های شما
    با همه وجود سپاسگزار شمایم.ممنونم. ممنونم
    پاینده و پیروز و بهروز باشید.

  9. سعی کردم نوشته ام را با بخشی از شعرتان آغاز کنم، با هیچ چیز دیگری نمی شد… اما!
    برای انتخاب وامانده ام!
    این رانتخاب کنم؟
    لابد خواب بودم که رفتی
    چقدر نبودنت
    پریشان می‌کند
    اینجور
    خاطرات مرا.
    پرده را که کنار بزنم
    در قاب پنجره
    کم کم پیدا می‌شوی.
    آمدنت
    مثل طلوع خورشید
    تماشایی‌ست
    بانوی من!
    و یا این را؟
    در خاطراتم دستکاری می‌کنم
    هر به ایامی
    هرجا دلم تنگ شد
    تو را می‌سازم.
    و یا این؟
    چشم‌هام را که می‌بندم
    باز اینجایی
    همین روبروی من
    به ساکتی خدا نشسته‌ای
    زمانی که کابوس از در و دیوار نعره کشان وارد خلوتم می شود به اینجا پناه می آورم .
    برای آرام گرفتنم این را بارها و بارها زمزمه کردم :
    چشم‌هام را که می‌بندم
    باز اینجایی
    همین روبروی من
    به ساکتی خدا نشسته‌ای
    چشم‌هام را که می‌بندم
    باز اینجایی
    همین روبروی من
    به ساکتی خدا نشسته‌ای
    امروز ذکر من این بود :
    چشم‌هام را که می‌بندم
    باز اینجایی
    همین روبروی من
    به ساکتی خدا نشسته‌ای
    زندگی تان لبالب از آرامش باد
    راوی

  10. آقای معروفی، من هنوز هم در صدد فرصتی هستم تا خواندن رمانهای شما را شروع کنم. نداشتن وقت را بهانه می کنم. اما گاه و بیگاه، شعرهای شما همه ی بهانه هایم را بی معنی می کنند. روزی چند بار سرک می کشم، هر کدام را بارها می خوانم. می دانید هنگام خواندن شعرهاتان، یکی از آن قشنگترین لبخندهایم روی لبانم ظاهر می شود و بعد می شوم همان الهه ی پنهان در سطرهای نوشته هاتان.

  11. چشم که باز می‌کنم، زندگی را می‌بینم. می‌ترسم! چشمانم را باز می‌بندم و باز تو را می‌بینم. به ساکتی خدا…
    به احترام سمفونی مردگانتان، که بارها خواندمش، اسم وبلاگم را عوض کردم و گذاشتم: پوتشکا! اجازه می‌دهید؟
    سلام
    سورمه گفت: «اختیار دارید.»

  12. سلام استاد بزرگوار.
    عجیب است؟ خیلی عجیب است؟
    این زیبایی از کجاست؟ یه حرفی اشاره ای کنایه ای.
    آخه یه چیزی بگید.
    داریم خفه میشیم از فضولی.
    زیبایی در نوشته هاتان همیشه بوده اما اینها چیز دیگری است. می فهمید چه می خواهم بگویم؟
    خیلی وقت بود به صفحه سر نزده بودم. الان یهو شوکه شدم.
    خیلی عالیه. اما هنوز هم عجیبه!
    ما را دریابید.
    من و دوستان

  13. لطافت این شعر را مقایسه کنید با سطور آغازین رمان سال بلوا و آن فضای دهشت آور و دلهره انگیز .
    می بینید کلمات تا کجا می توانند مانور بدهند. دستتان را می بوسم آقای معروفی،این اولین دستی است که می بوسم.
    سایه تان خیلی از زمین های سوزان ما را فتح کرده است، این شعرها مزه ی خوبی است بعد از تلخای شرابی که در خانه ی پسران فریدون خوردیم.
    گاهی شادمانی و اندوه به هم آمیخته اند، این شکلات ها، اسمارتیزها، این همه رنگ و این همه نارنجی، این بازی دادن
    بازی دادن بازیگر بزرگ می خواهد، آنکه فاتح است شوخ است، و شوخی مرزنشناس ترین ابزار آدمی است
    چه باک اگر عقل به طیره تا گردون وارهد
    که فاتح خود حقیقت را می داند از آن روی عروسک می گرداند
    کاری که فرعون کرد در کی باستان و چاپلین در عصر جدید…
    چه فرق می کند آن که در مقابل تو بر چهره ات نور می پاشد کیست
    به نیشخند بگو: آن تنها نور است و در پسش هیچ
    و تو نور را به بازی می گیری.
    سعید عزیزم
    روی ماهت را می بوسم، و هرگز نمی گذارم تو دست کسی را ببوسی.
    کلمه را به جای تو می بوسم.
    با مهر/ عباس معروفی

  14. Salaam ostad–
    Xubid? merci az neveshtaye zibatun… rohnavazand. dar vage delnavazand—
    harjoor dostdari bebaf; yek raj dele man, yek raj dele to.
    vali hame ra dele man bezan, chun man ashegtaram…
    Ba sepas,
    Rasti: ketab hanooz nareside.

  15. از قشنگ بودن خیلی خیلی فاصله دارند
    فوق العاده اند این اشعار
    یه حس دوست داشتنی

  16. فقط می تونم بگم زیباست. کتابهاتون مثل آهنگهایی است که در گامهای مینور نوشته می شوند و مرا از خود بی خود میکنند. که انگار منم اینها … همه ی اینها

  17. چقدر خیال انگیز:)
    من شعرای شما رو همه رو خونده بودم ولی چون خودم بلد نیستم شعر بگم ترسیدم کامنت بذارم.
    رنگ نارنجی و شکلات و بوسه… چه چیزای دوست داشتنی ای:)

  18. Feeling lonely
    on the line of fighting
    watching the misery
    in the lines of your eyes
    your bitter smile
    and
    the shivering icy crystals
    a mission without end
    a life to give
    laughter to keep
    tear to dry
    hands to hold
    even for a while
    life may curve your eyes
    time may melt your crystals
    and
    You will hear the words never told
    The secrets never shared
    you will feel lonely for the last time
    at the end of a perfect day
    you will be a dreamer
    for eternity.
    Ayat, Jan 2002

  19. قشنگ بود… خوابش رو دیدم…
    (چرا اینقدر اینجا نوشتن یهو سخت می شه همه اش؟ )
    این روزها فقط شما قشنگ می کنی دنیام رو… بابت این روز ها ممنون!…

  20. سلام بابا… چه به موقع نوشته بودی اینو… من سرباز شدم… فردا میرم… دستام سرده بابا. دختره بهم گفت (میشناسیش که) گفت سخته گفتم تموم میشه … گفت فردا میری… فردا رفتم … امروز فرداست بابا… اومدم کافی نت برات پیغام بذارم … دستام سرده بابا … دارم یخ می کنم. سرما کی تموم میشه… اصلا تموم میشه؟
    راستی ما نجاری کنیم یا…؟

  21. چه خوب که بانوی تو هر رنگی بزند مختار است حتی نارنجی………..
    این روزها می بینید سال بلوا که کتابتان بود و اسم وبلاگ من برداشته از آن چه عینیتی یافته؟؟؟؟؟

  22. عباس معروفی عزیز.
    بسیار لذت بردم. باید از همین فردا شما را به عنوان شاعر قلمداد کرد. جامعه ادبی ایران باید هم کلاهش را به احترام کسی که می گوید: من تو را / صورتی می بوسم / تو مرا سبز و آبی بباف / یک رج سبز / یک رج آبی / یا هر رنگی دوست داری / اگر خواستی / همه را نارنجی بزن.
    بردارد. نویسنده سمفو نی مردگان، مثل یک کودک شاعر شده است.
    با احترام به کسی که تخیل ما را وسیعتر می کند.

  23. به دنبال کسی هستم
    که دنیا را به یک لبخند بفروشد
    و از گاو زمان سطلی پر از شیر صفا دوشد
    بدنبال کسی هستم که مرغ کوچه های روستا را دوست پندارد
    بری قرص نان و بوی نعناع داستان سازد
    بدنبال کسی هستم
    که لبخندش اگر آغشته با غم بود
    غم عشق و غریبی را بیاموزد
    نگاهش را به گل دوزد
    بسان قاصدک از قصد رفتن بی خبر بودم
    بدنبال کسی گشتم که این قصد رهیدن را رهی سازد
    تقدیم به شما استاد عزیز

  24. برای بوسه زدن یا خیلی دیر است یا خیلی زود. به هر حال زود است برای استاد بازی هم شاید. توی تمام تعارفات که بو می کشم طعم/ رنگ لمس کردن خودم را توی آینه می چشم/می بینم.
    چقدر هوا سرد و عاشقانه هم مثل ماشین دم صبح یخ زده از سرما با زور گاز گرم می شود. ولی درست شبیه ماشین کوکی بچگی هایم درست کار می کند و صادقانه.
    بیشتر گاز می دادی همه دلشون می خواست عاشق بشن. ولی خوبه معروفی جان بعضی وقتا بد نیست به ما گوش زد کنن: ای، عشقم بد نیست. ولی نمی دونن که بعد ما می گیم: از تنها قافیه ی دمشق چی می شه فهمید؟
    بعد اونا می گن: من تورا / صورتی می بوسم/ تو مرا سبز و آبی بباف
    بعد باز هم باز/ باز/ باز/ باز تا اینجا که ما می گن:
    من تو را سفید می بوسم/ تو مرا نباف.
    اما یادم نرفته اون شب که هیچ پرتره ای از کسی نساختم که قشنگ بود و زیبا.
    ( مرحوم گلشیری یا خیلی دیگه از ادبیات کارای ما نفهمیدن که اینجا ایرانه نه آمریکا. نمی شه کلاس داستان نویسی راه انداخت. هر چیزی یه ظرفیتی می خواد(استاد بودن هم، حتی). حالا اگر یکی هم بخواد خودش کار کنه بقیه ول کن نیستن هی استاد و محبوب و مرجع تقلید و ستاره ی زهره ی شبهام و تعارف تقدیم حضرت مقدسش می کنن که از قضا مجبور می شه به استادی. البته که این چند وقت فهمیدم لقب استادی زیاد به کامت خوش نمیاد، آقای معروفی اما امیدوارم که هیچ وقت استاد کسی نباشی و بیشتر دوست باشی تا معلم ادبیات و نظم و نثر و شعر نو و قدیم و کهنه و …. واقعا زیاد شد اما این مساله این ضربه ای که ادبیات امروز ایران خورده از دسته حضرات اساتید خیلی کلافم می کنه (پسرم شما بهتره فقط ترجمه کنی نه شما بهتره شعر بگی به درده داستان نمی خوری شما هم سعی کن شعر نو بگی تو هم که خوب باید نجار بشی) چقدر از این نجار ها بودن که شاگرد حرف گوش کنی بودن و رفتن سراغ مشق شبشون اما خوب همیشه شاگرد تنبلا ادیسون می شن دیگه. /تاریخ ما سرشار از خودارضایی به هر شکلشه. بهتر بودن از بقیه به هر قیمتی، که خاصیت استاد های ایرانیه البته از قضا./
    معروفی جان
    فقط حیف که به خاطره خیلی چیزها بهت می گم معروفی جان وگرنه عباس خیلی خوش وزن تره به هر حال از استاد خیلی بهتره.
    در لحظه ی میان گودال
    بسیار مانده ایم و صدایی نمی کنیم
    حتی صدای پر
    دیگر
    نمی کنیم.

  25. سلام و سپید زیبایی بود شاید از معدود سپیدهایی که جای نقد دارد . متاسفانه هنوز خیلی ها درک درستی از سپید ندارند اما این شعر …. . هر چند به نظر میرسد از واقعیتی در زندگیتان اتفاق افتاده که این هم خوب است. با دو غزل به روزم و منتظر نقد شما

  26. سلام
    از خواندن رمانهایتان بی نهایت لذت میبرم. کلمات را می بلعم. فریدون را یک شبه خواندم شاید همان جذابیت و قوت رمانها را در شعرها میجویم که کمی دلخور میشوم وقتی در شعر معجزه نمیبینم از شما.معجزه کن معجزه کن که معجزه تنها دستکار توست…..شاید از ابراز عشق مردانه ی شعر سر خورده ام که به دلم نمینشیند اینگونه اشعار حتی وقتی نام معروفی را در انتها دارد.شاید نمیدانم……..
    راستی من در تهران بیوندهای سایت شما را ندارم اما دوستانم در شهرستان دارند لطف کنید این اشکال را بر طرف کنید. به وبلاگم بیایید و مرا از نظرات عالمانه خود بهره مند سازید سباسگزارم

  27. معروفی عزیز:
    دلم برایت تنگ شده ،و وقتی میگویم تو ،منظورم تونیستی منظورم شاملوست،منظورم اخوان است منظورم گلشیریست ومنظورم تمام آن انسانهای بزرگواریست که برای شادیها جنگیدند، بخاطر یک قطره بخاطر یک برگ ، اما در نهایت غم مردند . و تو اکنون در برابر همه آنها مسئولی ویادت باشد که : پای بر شانه خورشید خواهی نهادن اگر
    هشدار !
    که گوهرت را هزار دزد سبک پا
    سایه وار به کمین اند. (میرزا آقا عسکری)
    باز هم برایت خواهم نوشت. زنده باشی. محمود

  28. خاطراتم را دستکاری می کنم .
    هر جا نام تو بود رنگش میزنم
    رنگ فراموشی …
    هر جا نبودی
    مرده ات را کند کند نفس می کشم
    دیگر چه فرق می کند سبز یا نارنجی …
    می خواهم خاطراتم را خاکستری کنم

    این بوس چندمین است ها ؟

  29. سلام . خیلی مرسی بابت این نوشته.
    خواب که می دیدم
    ترا می دیدم
    چیزی شبیه گم شدن بود در ذراتی که معلق اند در خلا
    بیگاه بود
    سپیده نا تمام به طلوع انجامید
    من تب کرده بودم
    ترا می گفتم به جای هذیان

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert