روز تولدم برام رمان „شوهر آهو خانوم“ فرستاده بود. یادش نبود که برای چندمین بار این رمان را برام میفرستد. خواستم بگویم دکترجان! تو که میدانی من این رمان و این دست رمانها را نمیخوانم، سلیقهی مرا که میشناسی! اما ازش گله نکردم. گفتم هر چه از دوست رسد نیکوست. و کتاب را با همان کاغذ کادوش گذاشته بودم بغل دو سه تای دیگر. امروز آمده بود که رسماً ازم گله کند چرا خانمم آمده بود کتاب بخرد به من سلام نرساندی؟ چرا برای سخنرانیت دعوتم نکردی؟ این چه رفاقتیه؟ لحنش تند بود. خواستم بگویم دکترجان از اون تراکتور بیا پایین! اما گفتم رساندم عزیزم، بلندبالا هم رساندم، لابد یادشون رفته بهت بگن. گفت بعیده از یک نویسنده که فراموشکار باشه. گفتم کارت دعوت سخنرانی رو هم گذاشتم لای کتاب چخوف با یه نامهی کوتاه برات فرستادم. گفت من اصلاً لای کتابو باز نکردم. عجب! پس…؟ خواستم بگویم اشکال از همین بی دقتی ست دکترجان. کاش لای کتابو… اما باز هم ساکت ماندم و لبخند زدم. گفت آخه تو این غربت و تنهایی نکبت من جز تو کیو دارم؟ با کی حرف میزنم اصلاً؟ گفتم همینطوره.