———-
نصفه شبی آمده بود شال و کلاه و دستکشهاش را بردارد. در را باز کردم و رفتم نشستم روی ننو. میدانست وقتی روی ننو نشستهام دارم روی شخصیتم تمرکز میکنم. میدانست که اگر حرفی هم بزند جوابی ندارم. میدانست همهی دنیای من در اجرای شخصیتم چکیده میشود. اما دلم میخواست یک چیزی بگوید و فرصتی برای حرف زدن ایجاد کند. کمی در اتاق چرخید. خدا خدا میکردم نزدیکم نیاید میترسیدم صدای گرومب گرومب قلبم را بشنود. بعد ایستاد. سایهاش را بر دیوار میدیدم. احساس کردم میخواهد چیزی بگوید ولی تردید دارد. همینجور بیحرکت مانده بود. بعد از لحظههایی طولانی یکباره سایهاش بر دیوار به حرکت درآمد. حالا صدای تق تق چکمهاش کمکم میکرد که به خودم کمی تسلط پیدا کنم؛ صدای قلبم لای تق تق چکمهاش گم میشد. تکان نخوردم. توی حسم باقی ماندم. آنوقت رفت جلوتر عکسش را از دیوار کند و بیخداحافظی از خانه بیرون رفت. درِ خانه را مثل همیشه آرام پشت سرش بست و از پلهها پایین رفت. چرا با آسانسور نرفت؟ میخواست صدای تق تق چکمههاش توی گوشم زنگ بزند؟ چرا خداحافظی نکرد؟ یعنی برمیگردد؟ چرا حرفی نزد؟ پذیرفته بود که تا بخواهی اذیتم کرده و دوست ندارد این چیزها را شخم بزند؟ اگر مانده بود که حرف بزنیم برای آخرین بار بهش میگفتم که نصفهنیمه نمیشود. عشق یک کار تماموقت است. با نیمتوجه و نیمنگاه و نیمخوردگی به هیچجا نمیرسد. و مگر از این برزختر هم وجود دارد؟ یا هست یا نیست. اگر هست چرا اینجوری؟ اگر نیست خب برو دنبال زندگیت. هزار بار بهش گفته بودم من یک آدم نصفهنیمه نیستم و متنفرم اگر اینجور به حساب بیایم. درد خواهی کشید اگر نصفهنیمه دیده شوی و گاه اصلاً دیده نشوی. درد دارد. دیدهای؟ میلیونها نفر هر روز و هرشب با هم آشنا میشوند رفاقتکی بههم میزنند و حتا "میرسند خانهی آخرش". روز بعد هم همدیگر را لزوماً نمیشناسند و پنجرههاشان را به روی هم میبندند. دردی هم نمیکشند. اما عشق حسابش سوای تمام انتخابها و رابطهها و حسابگریها و قطرهچکانیها و نیمسایههاست. در روشنی و روراستی و تمام و کمال دل را به داو گذاشتن است. آدم وقتی دلباختهی آفتاب باشد دیگر نور هیچ چراغ و شمعی را نمیبیند چه رسد به این که بخواهد "در گرمای هیزمی گرم" شود. چه رسد به این که پشت سر هم، مردش را با خشونت بکوبد به طاق، آنوقت عاشقانهترین و اروتیکترین متن زندگیش را برای دیگری بنویسد و انفجار نور را جشن بگیرد. و راستی آدم توی بغل مردش نشسته باشد و برای دستهای کسی شعر بگوید که هفتهای چند بار او را میبیند، از نفسهاش بنویسد، صحنهی رختخوابیاش را تشریح کند، بعد اصرار بورزد که این خیالپردازی غنایی ست؟ آیا چنین شخصی شایستهی نوبل نیست؟ این اگر چراغ روشن نباشد پس چیست؟ بهش میگفتم تو که میدانستی همه چیز برای من مهم و جدی ست، چرا نه عشقم را جدی گرفتی نه عصبانیتم را که واکنش به بدقولیها و بیتوجهیها و توهینهای خودت بود؟ چرا روشن به من نگفتی که از این ارتباط دنبال چی میگردی؟ اصلاً از من چی میخواستی؟ اگر مانده بود که حرف بزنیم برای آخرین بار بهش میگفتم اگر مرا میخواهی باید به تمام قولهایی که داده بودی یکی یکی عمل کنی. من هیچکدامش یادم نمیرود. هیچکدام. هنوز قولی که پدرم در کودکی به من داد و عمل نکرد از یادم نرفته. آن سال قرار بود کلاس پنجم و ششم را یکساله طی کنم، با پسر ناظم مدرسه که کلاس ششم بود سر شاگرد اول شدن در رقابت بودم. پدرم این را میدانست. بعدها احساس کردم مرا در حد یک قورباغهی تشریحی میدیده و از تماشای این تقلا کیف میکرده. گفت: «اگه شاگرد اول بشی برات دوچرخهی هرکولس میخرم.» من خودم را کشتم تا در امتحان نهایی آن بیست و پنج صدم معدل را از پسر ناظم بالاتر بگیرم. ترکانده بودم. خالهام میگفت: «تو که میتونستی! خب یهباره هفتم مم امتحان میدادی.» پدرم میخندید و با لبخند خیرهام میشد. اما نه آن سال نه هیچوقت دیگر برای من دوچرخه نخرید. فقط گفت: «با این وضع ماشینا دوچرخه خطرناکه.» اگر مانده بود که حرف بزنیم برای آخرین بار بهش
میگفتم حق نداری یک سانتیمتر از اولویتم پایینترم بگیری. حق نداری دیگر به من بیتوجهی و بدقولی کنی. حق نداری زیر حرفت بزنی. حق نداری به همان حدی که با دیگران مهربانی با من خشونت کنی، حق نداری خانم عزیز! حق نداری. من از خشونت بیزارم. و این بود که شبهای قبل از اجرا نمیتوانستم حس بگیرم، نمیتوانستم در شخصیت محو شوم، نمیتوانستم کلمات را درست ادا کنم. کارگردان وسط اجراها عذرم را خواست، و من بیکار شدم. هرچه دلیل تراشیدم که توی خواب دندانم را جویدهام بعد رفتهام ریشهاش را کشیدهام، بخاطر بخیهها برخی واژهها درست توی دهنم نمیگردد. یا بهانههای دیگری که آوردم حتا نگاهم نکرد. از شب بعدش اجرا با بازیگر دیگری ادامه یافت. یادم هست که زمستان بود. سرتاسر آن سال زمستان بود. تا مدتها هرشب میرفتم دم تئاتر و میدیدم که اسمم از تابلو نمایش پاک شده اسم دیگری جاش نشسته برمیگشتم. آنجا یکی از عطفهای زندگی من بود. عطفی قطور از چند کتاب بهمدوخته و صحافیشده در یک مجلّد اما حالا نمیتوانم بفهمم کدام یکی از آن کتابها عطف بوده؟ از کجاش باید حساب کنم؟ همه چیز با هم قاطی شده. یکی شده. همه چیز با هم میآید توی سرم و بیرون نمیرود. مثل یک کاروان لایتناهی که میآید وارد سرم میشود و تا تمام شود، آیا من هم تمام میشوم؟
– خاطرات یک بازیگر شکستنخورده