حرمت

—————

این که گاهی از لابلای سطرها از دالان تاریک سال‌ها از پستوی خاموش حافظه، ناگهان تکه‌ای از رمان یا نوشته‌ام مثل آدامس می‌افتد توی دهنم می‌چرخد و نرم می‌شود، برام عجیب است. دلیلش را نمی‌فهمم. نویسنده هر تصویر و شخصیت و گفتاری را که بر کاغذ می‌ریزد، انگار همه را برای ابد دفن می‌کند که اینهمه در سرش هیاهو نباشد. چون اگر توی کاغذ دفن‌شان نکند و با چشم‌های خودش مراسم خاک‌سپاری را نبیند، موضوع یا شخصیت یا گفتار تا ابد دست از سرش برنمی‌دارد. مثلاً من با مرگ پدربزرگم به این خاطر کنار آمدم که کنار خاکش حضور داشتم. اما با مرگ پدرم هنوز بلاتکلیفم. روز خاک‌سپاری کنارش نبودم ندیدم نمی‌فهمم. هنوز زنده است، توی قلبم زنده است، اما منطق می‌گوید که او درگذشته و دیگر نیست. برای منی که تمام دنیا و مافیهاش با دلم تعبیر می‌شود، منطق کیلویی چند؟

وقتی پدربزرگم را خواب می‌بینم در خواب هم می‌دانم که او مرده و من دارم در شهر مردگان او را ملاقات می‌کنم. اما پدرم که تقریباً هر هفته به خوابم می‌آید، هنوز زنده است. گاهی او را کنار پدرش می‌بینم و در خواب هم تعجب می‌کنم چرا این دو نفر با هم آمده‌اند؟ نکند پدربزرگه آمده پدرم را ببرد؟ نه! خدایا تو نخواه. بیدار که می‌شوم ساعت‌ها با خودم کلنجار می‌روم تا خودم را قانع کنم بپذیرم پدرم از دلتنگی من مریض شد و بعد… بعد چی؟ باور نمی‌کنم. ندیده‌ام که خاک سرد او را به کام کشیده باشد. شاید ناچار شوم روزی روزگاری او را در کاغذ به خاک بسپارم. برخی چیزها بعضی آدم‌ها در چنین وضعیتی، ذهن نویسنده را در آسمان بی انتها معلق می‌کنند. اما وقتی نوشته می‌شوند قاعدتاً دیگر نباید برگردند. و حالا مسئله همین است: من که فکر و ذهنم درگیر موضوع‌ها و کلمه‌های دیگر ست، چرا واژه‌ها و تصویرهایی که سال‌های سال مرده بوده‌اند بیدار می‌شوند سراسیمه و نفس‌زنان به جان من هجوم می‌آورند؟ چی باعث می‌شود که یکباره در وادی دیگری بیفتم؟ فرقی ندارد که دنیای خواب باشد یا خیال؛ مهم این است که اصلاً من می‌روم؟ یا آنها می‌آیند؟ این که دیگر خاطره‌ی یک تابستان و یک پشت بام داغ و یک باغ پرتقال نیست؛ این که خنده‌های کودکانه و شرلوکِ خر شهرک سینمایی نیست؛ این که دیگر درخت‌های بلورآجین زمستان یک شهر جادویی نیست؛ تصویرها و واژگانی از دنیای خاموشی ست. انگار لباسی تازه بپوشی بیایی توی آینه. انگار "هر لحظه به رنگی بت عیار درآید." انگار از راه برسی روی زانوهام بنشینی برام شیرین‌زبانی کنی. خب؟ این روزها تصویرها و گفتارهایی از رمان "تماماً مخصوص" آمده روی سرم ضرب گرفته که زمان درازی از خاک‌سپاری‌شان گذشته است. اما رهایم نمی‌کند:

مثل‌ هنرپیشه‌ای‌ که‌ نقشش‌ را در سه برداشت‌ به‌ شیوه‌های‌ گوناگون‌ ضبط‌ کرده‌اند و حالا دارد برای‌ چهارمین‌ بار جلو دوربین‌ ادای‌ نقش‌ می‌کند، شروع کرد به‌ کش‌ و قوس‌ دادن‌ عمدی‌ عضلات‌ صورتش. یکی‌ دوبار هم‌ گردنش‌ را به‌ چپ‌ و راست‌ چرخاند و گفت‌: «ببینید آقای‌ ایرانی‌! این‌جا آلمان‌ است‌. هر چیزی‌ یک‌ قیمتی‌ دارد.»

گفتم: «بله. این ضرب‌المثل رایج دنیاست‌ که‌ هر کسی‌ قیمتی‌ دارد، یکی‌ کم‌تر، یکی‌ بیش‌تر. اما من‌ به‌ ضرب‌المثل‌ بعدی‌ وفادارم‌.»

«چی‌ هست‌؟»

«آدم‌ها یا فروشنده‌اند، یا نیستند. فقط‌ فروشنده‌ها قیمت‌شان‌ کم‌ و زیاد می‌شود.»

کمی‌ بور شده‌ بود و با هوشمندی‌ سعی‌ می‌کرد بیش‌تر به من نزدیک شود، و بیش‌تر از من بداند.‌ و من‌ چقدر سختم‌ بود که‌ گاه‌ ناچار می‌شدم‌ بگویم‌ آدمی‌ هستم‌ تنها…

دیگر جاش نبود توی آن رمان توضیح بدهم که؛ فقط یک فروشنده قیمتش پایین و بالا می‌شود، گاه ارزان می‌فروشد، گاه گران‌تر از گران. جاش نبود بگویم من فروشنده نیستم. نه! به هیچ قیمتی نمی‌فروشم. تک و توک چیزهایی در این دنیا هست که نباید بر سرش معامله کرد، باید براش جنگید. هرچه خواستنی‌تر، خونین‌تر. و دردناک‌تر. و باشکو‌ه‌تر. می‌دانی؟ تنها شکستی بی‌ارزش است که فاقد مبارزه باشد. 

شاید اگر مثل شخصیت اصلی رمان، عباس، کمی حسابگر و آرمان‌گرا بودم دیگر پی‌اش را نمی‌گرفتم. به محضی که پوز دکتر برنارد را می‌زدم، من هم حرفم را نیمه‌کاره رها می‌کردم که بعدها گیر نیفتم. اما متاسفانه یا خوشبختانه چراغ حسابگری در جان من جوری خاموش است که فکر می‌کنم خدا یادش رفته چنین چراغی را در قاموس من تعبیه کند. وگرنه با یک نگاه با یک کلمه با یک پر سیب خر نمی‌شدم. می‌شدم؟

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert