„حالا یک کتابفروشی دارم …!“

در ماه ژانویه دوستی که در روزنامه نگاری بسیار چیزها به من آموخته، از من خواست که تجربه ام را در کتابفروشی براش بنویسم. نوشتم و فرستادم. امروز دیدم که در بی بی سی آمده است، عینا آن را منتقل می کنم.

عباس معروفی، نویسنده ‚سمفونی مردگان‘ و مدیر انتشارات گردون، یکی از نویسندگان نام آشنای ایرانی است که اکنون چند سالی است در برلین و در مهاجرت روزگار می گذراند.
او برای امرار معاش در خارج از کشور به چند کار دست زده، و از مدیریت هتل تا … را تجربه کرده اما سرانجام به کتابفروشی روی آورده و ‚خانه هنر و ادبیات هدایت‘ را در شهر برلین پدید آورده تا در آنجا هم به کار کتابفروشی مشغول باشد هم به کلاس های داستان نویسی خود بپردازد. از او خواسته ایم که تجربه خود را در کار کتابفروشی برای ما بنویسد. آنچه می خوانید نوشته اوست:
تا حالا شده کنار رود „راین“ آنقدر راه بروی که نفهمی ساعت ها گذشته و خورشید رفته و تاریکی آمده و پاکت سیگارت به آخر رسیده؟
تا حالا شده جاده ای را بگیری و آنقدر بی مقصد برانی که ندانی به کدام شهر رسیده ای، به کدام سمت باید بپیچی، چه جوری برگردی؟
یک بار از شهر „کلن“ به سمت „دورن“ حرکت کردم و سر از شهری ناشناخته در بلژیک در آوردم. شب بود و من هر چه تلاش می کردم برگردم نمی شد، از شهری دیگر در همان بلژیک سر در می آوردم. دور خودم می چرخیدم و گیج بودم. نیمه های شب توانستم اتوبان را پیدا کنم و برگردم. همان روزها بود که متوجه شدم مهاجران با پناهندگان تفاوت عمیقی در نگرش به محیط شان دارند. نمی توانستم با طبیعت و شهر تازه ام رابطه عاطفی برقرار کنم. مدام یک سئوال در ذهنم روشن می شد: چرا به اینجا پرتاب شده ام؟ به خصوص وقتی از خواب بیدار می شدم.
از همان آغاز ورودم به آلمان حرف ها و نصیحت ها شروع شد: بنشین رمانت را بنویس. من اما همیشه آدم سرکشی بوده ام. هرگز در عمرم به حرف کسی نرفته ام. همیشه کار خودم را کرده ام، خودم اشتباه کرده ام، خودم اثری پدید آورده ام، خودم زمین خورده ام، و خودم باز بلند شده ام.
دوستان از سر مهر اصرار داشتند، و دشمنان با اظهار نظر مرزبندی شده می خواستند که به حوزه آنها وارد نشوم، و همه با یک لحن نصیحتم می کردند: عزیزم، بنشین رمانت را بنویس.
کجا بنشینم؟ و چی بنویسم؟ چرا بسیاری از هموطنانم می خواهند که نویسنده شان را در آکواریوم بگذارند و چرخیدنش را در آن چهاردیواری محدود تماشا کنند؟ چرا کسی در نمی یابد که من همه این کارها را می کنم تا بتوانم بنشینم، و رمانم را بنویسم؟


علاوه بر این ها چه جوری باید زندگی را پیش برد؟ اجاره خانه و هزینه های دیگر را چه می توان کرد؟ تازه من خوش اقبال بودم و در دو سال نخست، سه کتابم به آلمانی منتشر شده بود. اما با حق التألیف سه کتاب نمی توان یک خانواده پنج نفره را پیش برد. بایستی فکری اساسی می کردم.
اینها بخشی از دغدغه های من بوده، و جایی که پایم بر زمین سفت تبعیدگاهم قرار می گرفت، نخست غرورم مطرح بود که هرگز نخواستم جلو آشنایان و یا اداره کمک های اجتماعی گردن کج کنم. حالم از ناله کردن به هم می خورد، اما روزگار سختی بر من گذشت.
دوست نداشتم توی قوطی بنشینم و رمان بنویسم، ساعت کار بزنم و بگویم چهل صفحه مثلا نوشتم. دوست نداشتم حقوق بخور و نمیری بگیرم و گاهی با چمدانی پر از کتاب در مجلسی حاضر شوم و از حضار خواهش کنم که کتاب هام را بخرند. دوست نداشتم که حرفم را در سینه ام خفه کنم و برای گذران امور، و یا برای خوشایند این و آن سربه زیر و قابل انعطاف شوم، مثل پاستیل، مثل لاستیک، مثل موم.
سرکش بوده ام، کوهی بوده ام. کودکی ام در کوهستان رقم خورد. زیر دست پدربزرگم تربیت شدم، آدمی که با بادامی می ساخت، اما به هیچ دامی تن نمی داد. شاید هم زندگی مرا او تباه کرد که با لگد به زیر سفره مصلحت طلبی بزنم.
نوزده ساله بودم که سر سفره صبحانه ای با پدرم، سفره را به صورتش کشیدم و از خانه اش رفتم. رفتم و هفته بعد به عنوان سرباز صفر سر از پادگان صفر پنج کرمان در آوردم. اگر در خانه پدری تحمل شنیدن زور نداشتم، در پادگان اما کتک خوردم، توهین شنیدم، بیگاری کشیدم، زندانی شدم، و وقتی خدمتم تمام شد دیگر به خانه پدری برنگشتم. اما یاد گرفتم چه جوری با کار سخت نجاری پول در بیاورم، چه جوری با فعلگی شکمم را سیر کنم، و چه جوری خودم را سرپا نگه دارم که ساعاتی از شب هام را به خواندن و نوشتن بپردازم. وقتی به آلمان آمدم فرصتی به دستم آمد که یاد روزها و سال های گذشته ام بیفتم.
یک پیشنهاد از انجمن قلم سوئیس داشتم که در خانه ای در شهر برن زندگی آرام و خوبی داشته باشم و مادام العمر مواجبی بگیرم و „بنشینم رمانم را بنویسم“. سه روز در شهر برن ماندم و فرار کردم.
هفت ماه مهمان خانه هاینریش بل بودم، و یک سال هم به عنوان سرپرست در آن خانه کار کردم. سروکارم با هنرمندان فراری و ستم کشیده جهان سوم بود. نقاشی ایرانی که شوهر شاعرش را با طناب خفه کرده بودند، شاعری کوبایی که پدرش ژنرال رده بالای ارتش فیدل کاسترو بود اما او در سایه مرگ، خود را به اسپانیا و سپس به آلمان رسانده بود، نویسنده ای بوسنیایی که صرب ها هزار بار به زنش تجاوز کرده بودند و من مدام باید او و بچه های بیمارش را به درمانگاه می بردم، شاعری گواتمالایی که از خوشبختی! زیاد سروکارش به خانه هاینریش بل افتاده بود، یکبار بهش گفتم: „یاسین، اگر تو خوشبخت بوده ای، اینجا چه می کنی؟“
فقط نگاهم کرد و لبخند تلخی بر صورتش نقش بست. هیچ پاسخی نداشت که لابد می دانست هر رانده از جایی، این پرسش را در خود پژواک می دهد: “ اگر خوشبخت بودم توی بغل تو چه می کردم؟ “
راستی من در آلمان چه می کردم؟ یک سال کارم در خانه هاینریش بل تمام شد، و دوباره سختی روزگار دندانش را فشار داد. در کلاس های فشرده زبان آلمانی ثبت نام کردم، اما اداره کار شهر „دورن“ به من گفت که چون سنم بیش از سی و پنج سال است نمی توانم از این کلاس ها استفاده کنم. بیکار شده بودم و با حقوق بیکاری حتی اجاره خانه را هم نمی توانستم پرداخت کنم. کاری در شهر „واندلیتز“ پیدا کردم، شصت کیلومتری برلین شرقی، هتلی کنار دریاچه، و من بیش از دوسال مدیر شبانه این هتل بزرگ شدم. زبان آلمانی را در همین هتل یاد گرفتم، اما کارم سخت بود. از نه شب تا هفت صبح، و روزها منگ و خسته بودم. ( هنوز آن را به تاکسی راندن و پیتزا پختن ارجح می دانم ).
در این دوره تقریبا چیزی ننوشتم. چهارپنج مقاله و یکی دو داستان کوتاه. ناتوانی در نوشتن عصبی و غمگینم می کرد. به پوچی رسیده بودم. توی جاده های تاریک به رمانم فکر می کردم، آن را در ذهنم می پختم، اما وقتی به محل کارم می رسیدم تمام رشته ها و بافته ها مثل مه از جلو چشم هام محو می شد. نمی توانستم حتی یک خط بنویسم. همه هوش و حواسم بایستی به مسئولیتم می بود. درهای ورودی، تحویل گرفتن پول از قسمت های مختلف، خاموش و یا روشن کردن سونا و ویرپول، تلفن ها، مهمان ها، ارباب رجوع، و کارهای دیگر. صبح که خورشید می دمید، دلم می خواست گریه کنم. بغض می کردم و همه آن را سر خودم خالی می کردم. تمام روز وقتم را با آشپزی، خوابیدن، دراز کشیدن و از پنجره به ابرها نگاه کردن به باد می دادم تا هوا تاریک شود، یک نگاه به ساعت، یک نگاه به دور و اطرافم، وقت می کشتم تا ساعت به هشت برسد و من راه بیفتم. شکسته شدم، پیر شدم، و عاقبت تسلیم شدم. با خودم می گفتم تمام شد، باید منتظر باشم که سوت پایان بازی را بزنند.
چاره دیگری نداشتم. نمی خواستم خانواده ای پنج نفره فرو بریزد، می دویدم و با اینکه حقوق ماهیانه ام کفاف زندگی مان را نمی داد، اما به جای چهل ساعت، هفته ای شصت ساعت کار می کردم.
کارفرمای من پزشکی بود که هتل هم داشت. او از من می خواست که هفتمین شب هفته را هم کار کنم. نپذیرفتم و همین مسئله باعث شد که باز بیکار شوم.
مدتی در یک کتابفروشی ایرانی مجانا کار کردم که داستانش خود از حکایات غم انگیز و سیاه زندگی من است. و به موقع به آن خواهم پرداخت. تا جایی که به من گفتند سنت شهر برلین را نشکنم و کتابفروشی دوم را در این شهر باز نکنم. من اما از خانه پدری سنت شکن بودم و بایستی این کتابفروشی را باز می کردم، چون چاره ای جز آن نداشتم.
گاهی هم لازم بود به دعوت جایی برای داستان خوانی به سفر بروم، متنی یا داستانی آماده می کردم و راه می افتادم. بسیار پیش می آمد که بعد از مراسمی در شهری دیگر، میزبان به سراغم می آمد که: چقدر پول بلیت دادید؟ بلیت را نشان می دادم، دویست مارک. بفرمایید اینهم دویست مارک. تمام راه در بازگشت با خودم می گفتم اینهمه وقت تلف کردم، ولی… نباید نانجیب بود.
اینها شمایی از زندگی در غربت من بوده که با خودم می گویم تا حالا شده که چهار ماه اجاره خانه ات عقب مانده باشد و هر لحظه منتظر باشی که اثاثیه ات را بریزند توی خیابان؟
تا حالا شده که هرچه کار بکنی، بدوی، نخوابی، بنویسی، باز هم زمان کم بیاوری و از خستگی به نفس نفس بیفتی، سینه ات پر از هوا باشد، اما جایی برای نفس تازه پیدا نکنی؟
حالا یک کتابفروشی دارم، در خیابان „کانت“ شهر برلین. آن را به نام هدایت ثبت کرده ام. شش کلاس ادبی و هنری در آن برقرار است. خودم کلاس داستانم را پیش می برم. حالا فقط در دو خیابان و دو نقطه خلاصه شده ام. „خانه هدایت“ که روزی ده ساعت در آن کار می کنم، و خانه خودم که شبی چهار ساعت می نویسم، و بعد می خوابم که صبح کتابفروشی را باز کنم. رمان تازه ام را تمام کرده ام و چند ماه است که اصلا فرصت پاکنویس کردنش را ندارم. مانده است روی میزم، درست در صفحه ی صدو نود و سه.
نه وقت سینما رفتن دارم، نه فرصتی هست که به فیلارمونیک بروم و رکوئیم موتزارت را گوش کنم، نه در کافه ای دیده می شوم، نه …
نه. وقت ندارم به دندانپزشک مراجعه کنم، وقت ندارم قدم بزنم، وقت ندارم بیمار شوم، ماه هاست که بیمار نشده ام. سرماخوردگی هم که بیماری نیست. سه روز اولش کمی سخت است، و می گذرد، عادی می شود، و می شود کار کرد، کف را شست، قفسه ها تمیز کرد، کتاب جدید سفارش داد، فارسی، آلمانی.
هرچه کتاب از ایرانی ها در آلمان درآمده تهیه کرده ام، ایرانی ها اما کتابخوان نیستند. ایرانی ها در مرگ و زلزله کمی به هم نزدیک می شوند و خیلی زود فراموش می کنند. برای بخش فرهنگی و ادبی و هنری زندگی شان هزینه ای در نظر نمی گیرند. ایرانی ها نمی توانند مراقب نویسنده و هنرمندشان باشند. شناخت حمایت ندارند، توانش را البته دارند. این از زمان صادق هدایت تا فردا ادامه دارد.
چند روز پیش دوستی می گفت: “ تو نمی بایست به عنوان نویسنده از دست مردم پول بگیری، پشت صندوق بایستی. بایستی می رفتی یک گوشه و… “
چاره ای نداشتم. حالا باید روزی ده ساعت کتاب بفروشم. دلم می خواست توی مردم باشم بی آنکه کتاب بفروشم، بنشینم و رمانم را بنویسم. همیشه همه کاری می کردم تا بتوانم بنشینم و رمانم را بنویسم. حالا هم دارم همه این کارها را می کنم تا…
عباس معروفی، ژانویه ۲۰۰۴ برلین

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

51 Antworten

  1. ممنون که یاد آوری میکنید که در غربت هم دشمن هست بخیل هست رقیب ناسالم کوته فکر هست. آن هم از جنس خانگیش.گاهی یادمون میره که ذات هنر این مرز بندی ها و گروه ها رو میطلبه. گاهی فکر میکنیم با رفتن حتمن میتونیم آروم کار کنیم و هیچ دوستی هیچ حریمی رو خدشه دار نمیکنه. گاهی یادمون میره که ایرانی یه مجموعه ی پر تضاده.

  2. در فاصله ی تهی سطرهایتان نیز، خراش هایی در پیدایی نهان اند.
    و نویسندگان ما وام دار یک خراش مسری اند. خراشی که همه ی متعلقات حتی پیکر آهنی ماشین تان را هم در امان نمی گذارد.
    در حضور خود شما بود که دوستی از قول دکتر علی شریعتی می گفت:« ما و جامعه ی ما در حکم همان کودکانیم اطراف قطاری، همین که به راه افتاد گستاخانه به آن سنگ می زنیم و تا زمانی که ایستاده است، مودبانه سکون اش را نظاره می کنیم …»
    امان از کودکی های زود رس زمان پیری! و تلق و تلوق قوطی های خالی روزهای تعطیل!

  3. با سلام .
    از آخرین باری که آمدم اینجا هزاران سال می گذرد.هزاران سالی که در برهوت خاطره ها و هزاران سالی که در بهت شکستن آبنوس زیبای رویاهایم سخت گذشت.هنوز هم از دالان مسخ خویش سرفراز نکرده ام.
    اما یرگشتم و این بار خواهم ماند . برگشتنم مصادف شد با آخرین داستان معروفی . داستان کتابفروشی اش و سختی هایی که رفته است بر او شاید عاقبت سرکشی اش باشد. بی سبب نیست که معروفی کوچک و کوچک خواه
    در برابر معروفی بزرگ , آنی که هست در سمفونی مردگانش کتاب می سوزاند که مبادا عاقبت فرزندش سختی و نکبت باشد.
    اما معروفی عزیز!!
    بدانکه اینجا زیادند که می شناسمشان با شنیدن نامت به زیان خودت کلاه از سر بر می دارند . گاهی که بند نان و آب سرسام آور به پیش می راندمان در
    دالان مسخ ما را شاهد مرگ خویش ایم نام تو و سرگذشت تو و امروز تو آرام تر می کند.
    بمان و نشانمان ده راه سر فراز کردن از دالان مسخ را
    با درود

  4. سلام آقای معروفی. ازاین که به شما دست رسی پیدا کردم خوشحا لم .
    دردوره ای از رشد با سورملینا و آیدین آشنا شدم که به سرعت روی تفکراتم تاثیر گذاشتند ودر واقع از همان دوران بلوغ بود که عباس معروفی برای همیشه تکه ای از نوستالژی ام را شکل داد. با ادب و احتام ویژه آماده ی ار تباط هستم . ..

  5. کتابهایتان را میخوانم و لذت میبرم. این سایت را هم با اینکه مدام به روز نمیشود سر میزنم. این مقاله را هم ابتدا در بی بی سی خواندم. از صراحتتان خیلی لذت میبرم. کاش این بحث حمایت از هنرمندان و انسانهای شاخص بیشتر مطرح میشد.
    پاینده باشید

  6. سلام جناب معروفی عزیز …
    می فهمم .. من هم چون شما ۲۰ سالی را لای چرخ و دنده های زندگی در آمریکا حقیقتا روزی صد بار زیر و زبر شدم و همیشه آرزویم ساعتی فراغبال بود که چند بیتی بنویسم .. وبالاخره زنجیر گسیختم و به ایران برگشتم و حالا چند سالیست مدام به سنگسر میروم و نیرو میگیرم و مینویسم و مینویسم .. و سال بلوا را برای هزارمین بار میخوانم .. امید که روزی در دربند ببینیمتان .. فدای شما

  7. یاد این شعر افتادم. نمی دانم از کیست: ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم—- موجیم که آسودگی ما عدم ماست. محمود دهقانی

  8. سلام اقای معروفی عزیز…
    راستی که ما نویسنده مان را در اکواریوم می خواهیم. دوست نداریم از کلیشه هایمان خارج شود….و اگر خارج شود سرزنشش می کنیم و حیرت زده می شویم.اما اقای معروفی عزیز این شاید به این خاطر است که ما ادمهایی هستیم که به زندگی در این چهارچوبها عادت داریم……در ضمن……کتابفروش شدن رویای من است . و ناشر شدن. اما فعلا که می گویند که چون مجرد هستیم نمی شود……خب تاهل که خودش محدودیتهایی دارد……به گمانم در ایران اگر خانم باشیم…..اگر مجرد باشیم ……باید سرمان را بگذاریم زمین و بمیریم……

  9. anghadar ba in khaterat va neveshteha ghadam zadam va khodam ra zir o ro karadm ke aghebat yadam raft inke sokhan migoyad shomaid ya khodam hastam .
    tanah injast ke baz khodam mishavam va roya mibinam va hasrat mikhoram ke char mna ham bad az yek sal natavanestam hat yek dastan delchasb benevisam .
    delam migirad .be hame jaye khish sar keshidam vali hich vaght inhame sokot ra nadide bodam .
    sohrab hadi ,hamkelasi ghadimi shoma va dadi man hamishe az in dast sarkeshihaye shoma be man gofte bod .hala ham ke zang mizanad migoyad be abas vasl sho .o adam ghodrat mandist chon fardiat khish ra hefz karde .to ham bayad yad begiri ke mesle asb sarkesh o ram nashodani bashi.
    midanam ke hat doshmanan shoma ham be in rohiye ghebte mikhorand.

  10. ممنون از اینکه می نویسی. از اینکه هستی. از اینکه وجود داری.

  11. are, gahi ba inke dra nasdiki an hasti dar khiyal,da rtule rode rayen rah mirawi.are shode mahajersheshma ham keraye khane nada wali newisande nabud(DO SALE PISH DASTAN RA NEWESHTAM MIDANDID CHERA BE TAKSI RO AWORAND BE DALILE GOSANE SENDEGI BE HAMIN SADEG I BA KHODKHORI BA NARESAYETI WA MONTASERE PAYNE BASI

  12. سلام
    ار اینکه می نویسید تا به نسل جوان ایستادگی را بیاموزید ممنونم
    پایدار باشید که شب سیاه رفتنی است. دوستتان داریم

  13. جناب استاد معروفی سلام
    ناخداگاه یاد آن روزها می افتم یاد آیدین. یاد روزهایی که تنها و غریب گوشه گم شده ای تمام روز را قاب می ساخت قاب می ساخت و قاب می ساخت و پیر می شد و پیر تر. روزهایی که مردم شهر هر کدام گوشه کتابخانه شان کتابی از معروفی داشتند ولی نمی دانستند سازنده این قاب ها که زندگی را در خود گنجانده در گوشه کدام دیر کلمات را می تراشد…با اجازه تان کتاب فریدون سه پسر داشت را در صدر لیست کتابخانه مجازی داستان های فارسی قرار دادم. با آرزوی سلامتی.

  14. من هم یاد آیدین افتادم آقای معروفی که او را کرده بودند در حصاری ک تنها قاب بسازد و قاب بسازد و روح هنرمندی که به زنجیر کشیده می شود تا ما لذت ببریم شاید و پز بدهیم که ما هم هنرمند داریم ؛ نگاه کن . انجاست توی آن شیشه

  15. یادته مصدق دیر کرد.
    قرار بود اونروز اون شروع کنه.
    سالها گذشت …………
    یادته سینما سعدی؟لحظه آخر ؟لباس اون دو نفر شخصی بود؟نذاشتند.
    کارت دعوت ها رسیده بودند.
    بعد دیوار دفتر رو ریختی و من همه رو ضبط کردم.
    خیلی ها رفتند.
    حالا که فیلم رو می بینم یه حس غریبی دارم.
    با مصدق آخر برنامه واستادیم که یه عکس بندازیم.
    یواش گفت:باورت میشه که اینا بزرگترین نویسندگان و شاعران این مملکتند،ولی اگه معروفی این دیوار وسط دفترش رو ور نمی داشت،تو روز بزرگداشتشون یه سالن نداشتند!!!!!!!!!
    اون روز نمی دونستم که این آخرین باریه که از این بزرگان فیلمبرداری می کنم.
    دیشب همه عکسها و فیلمها رو دیدم.
    کاش تو هم بودی.
    کاش همه اونها هم بودند.

  16. سلام ….. سرگذشت شما مرا اندوهگین کرد و در خود فرو برد …. مانده ام چه بگویم جناب آقای معروفی حرفهایی شما مثل یک فیلم از ذهن من گذشت و مرا تا دور دستها پرواز داد تا آنجا که غم خود فراموش کردم …. بحران هویت و مسائلی را که مطرح کردید دشوار نیست اما برای یک نویسنده آن هم کسی که باعث افتخار هر ایرانی ست …….زجر آور است ….. من متاسفانه نمی دانم چه بگویم ….. حرفهای شما سنگ را آب می کند ….برای شما آرزوی موفقیت می کنم ؛ به امید دیدار و بدرود .

  17. zendegi hese gharibist ke yek morghe mohajer darad
    khandam matne zibaye zendegiyetan ra va hamishe neveshtehayetan ra ba tamame vojod minosham .
    hamishe sedaye sohrabe hadi dar gosham ast ke lila in abase marofi ajab ensane ghadari ast…………
    zamaneye ajbist ghese ra az oo mishenidam va bozorg shodam va panahandei ke be ejbar tarke vatan kard.
    hala in dastan barayam ajib nist ke ghabele taghdir ast.
    chon tame panahandegi ra cheshideam.
    ama vay bar mardomi ke ba marg va zelzele be ham nazdik mishavand va ghadre bozorgi chon shoma ra ajr neminahand.
    hamvare teshneye romanhaye shoma hastam va omidvaram rozi saadat bashad ke az in sarzamine yankiha(emrica)be ketab foroshiye shoma biyayam va bar dastane honarmandi chon shoma bose zanam.
    dostdare shoma lila.

  18. ماه ِ پیش ’’ سمفونی مردگان ‘‘ جلوی من روی میزم بود ، یکی از مراجعه کنندگان ( دانشجویان ) که وارد اتاق شد آمد نزدیک ، کتاب را برداشت نگاهی به کتاب انداخت و نگاهی به چهره من و با کمی مکث و علا مت سوال به خاطر اینکه در آن وقت روز ، با آن حالت و با آن همه کاری که ریخته بود روی میزم ، گفت ؛ سمفونی مردگان می خوانی ! من هم نگاهی به کتاب انداختم و نگاهی به چهره ی او ، گفتم ؛ هیچ ، هیچ کاری بجز خواندن ’’ سمفونی مردگان ‘‘ نمی توانستم انجام بدهم، و نمی توانستم ……… آنقدر بر سرمان باریده ، باریده ، باریده ، آوازهایی که جنگل را سنگ می کند ، ولی ما از رستن تن نمی زنیم ، ما بچه های انکار هستیم سنگ را انکار می کنیم و می روئیم …. آه استاد عزیز آن روزها که کتاب را می خواندم فکر می کردم خوش به حال آیدین حقیقی این کتاب که بالاخره از بازیهای شوم سرنوشت جائی جان بدر برد وتوانست ’’ حقیقت آیدین ‘‘ را باز گو کند اما امروز که این سایت را دیدم و خواندم (برای نخستین بار ) اندوهی دیرینه در درونم بیدار شد … اما اکنون من عباس معروفی را هزار بار بیشتر از کثیری از به اصطلاح روشنفکران مفت خور ِ مصلحت اندیش ِ عیاش که به پشتوانه باد روشنفکر مآبانه ای که در غبغب انداخته اند پا بر سر ِ اخلاق و انسان و تعهد نهاده اند و انتظارشان ازعزیزانشان و همو طنان عزیز شان تنها این است که در مقابل نبوغ بی چون و چرای ایشان سر خم کنند وتا همیشه در این تکریم سر بر نکنند ، می ستایم . چقدر به وجد می آیم وقتی که می بینم هنوز یافت می شوند کسانی که به انسان وفادارند و از اعماق جان دریافته اند که ’’ انسان دشواری وظیفه ‘‘ است . درکِ ژرف وتوان عظیمی می خواهد که پدری به خاطر تو فیق بی نهایت در نبو غش به نحوی از انحاء فرزندش را از ز ندگی اش حذف نکند ، چنان که بسیاران با دیگری های اطراف خود کردند ( آن دیگری هر کسی می تواند باشد ) تاریخ مشحون است از کسانی که پا بر فرق دیگری نهادند برای بر رفتن و برتر گردیدن و بیشتر در انظار درخشیدن . می ستایم آنانی را که شجا عانه خود را دور می زنند ، تکرار می کنند اما به خویش وفادار می مانند

  19. salam
    ziyad sakht nagir, to keh khodet mi duni ma ghome bani hendel be newisandeh ehtijag nadarim. zendeh bad bi farhangi. melati keh hame chees ra mi danad hamishe tanha bedonbale #ghreman# mi gardad. wa in dastan edameh darad.
    khoosh bashi
    fozool mahleh

  20. آی قصه قصه قصه
    اتل متل توتوله
    هوای قله دارند
    آدمهای کوتوله
    اتل متل توتوله
    درختها کنده میشن
    علفهای هرز رو باش
    یک شبه گنده میشن

  21. اومدم فقط سلام کنم و حالی بپرسم. شما که دیگه ظاهرا ما رو فراموش کردین. چی شد قرار بود بزنیم به چاک جاده؟؟؟

  22. Salam aghaye maroufiye aziz.az didanetan dar Berlin besyar khoshhal shodam.az mohebathayetan sepasghozaram.hala dar mame mihan !dar shahre Tehran hastam wa omidwaram dar karhayetan mowafagh bashid.dar khedmatetan hastam.sobh khhad shod, midanam
    Mohkles Ali abdollahi.

  23. Salam aghaye maroufiye aziz.az didanetan dar Berlin besyar khoshhal shodam.az mohebathayetan sepasghozaram.hala dar mame mihan !dar shahre Tehran hastam wa omidwaram dar karhayetan mowafagh bashid.dar khedmatetan hastam.sobh khhad shod, midanam
    Mohkles Ali abdollahi.

  24. salam , jayi ke man zendegi mikonam hata neveshtan be farsi ham moshkele ,ba arze mazerat majbooram intori benevisam. manam ashegh shoodam asheghe, ghab, tasvir, diyalog, ayne, ke esmeshoo mizaram cinema , oomadam biroon az shaharam, khonam, hala shoodam ye gharibe ke khodesham nemshnase , hamishe hamin tor boode , engar ma hich rabti be in zendegi nadarim , vali asheghim ,hamin darde sham gahi erzamon mikone , vali aghaye marofi doseton daram neveshtehaton aroomam mikone , kheyli arom , ba in moseghiye ghshangi ke ro weblog gozashtid,beghoole : sha,mloo: roozegare ghiribist nazanin . rasti gahi sheram minevisam webam dashtam yeki mese male shooma ama in ja hame chizo azam gereft .. khali shoodam mesleye hobab,ba arezooye salamati baraye shooma … arash..

  25. خیلی باید از زمان عقب باشم که اینجا را تازه امشب آنهم از سر اتفاق پیدا کنم!!!!
    آقای معروفی…پیکر فرهاد هنوز دارد دیوانه ام می کند!!!

  26. زمانی برای امرار معاش فروشنده یک کتابفروشی بودم..انگار به آروزهام رسیده بودم ..تا می تونستم کتاب می خوندم اما اون کتابفروشی مال من نبود..کتابها متعلق به من شده بودند و برای فروختنشان انگار از جان مایه می گذاشتم…..

  27. Dear Abbas ma’rofi,
    first of all I have to say we always have you in the our thought and prayeres. secondly Would you tell me How can I get roman natani from Mehdi. I will appreciate your helpe.
    Amore shoma sarafraz and paeydar

  28. سلام پدر
    قرار بود از شعرمن (( تاوان )) در وبلاگ بنویسی .منتظرم .
    مرسی
    خداحافظ

  29. می قهوه خانه های سر راه توامان // دو چشم مست دو چشم مخدر دو چشم ناز …. چقدر سرم درد میکنه….

  30. سلام
    امروز برای بار دوم سمفونی مردگان را خواندم .
    هر چند تلخ و گزنده است ولی , بوی وحشی عشق می دهد و من میتوانم سطر سطر ان را به یاد گذشته سپری کرده ام و اینده ی ندیده ام بدوم.
    از این که چنین لذتی را به من هدیه داده اید, سپاسگذارم.
    نیما شجاعی -تهران

  31. جاده ای را گرفتم و انقد بی مقصد راندم که ندانستم دارم به کدام شهر می رسم.تا حالا شده زن باشی و توی ایران سر از شهری در اوری که ندانی از کجا باید بازگشت و اصلا اگر قرار است باز گردی به کجا؟تا حالا شده جیبت پر سیگار باشد و کنار رود راین, و سیگارت را تنها و تنها به جرم سیگار بودنش و اینکه زنی,نتوانی دربیاوری؟تا حالا شده از زور بی کسی به هر که از راه رسید بگویی قدمت روی چشم, فقط باش؟تا حالا شده نخواهی گریه کنی و اشکت دراید؟ و شده بخواهی گریه کنی و نگذارند؟تا حالا شده برای یک لقمه نان بخور ونمیر همه ی وجودت را حراج کنی؟به خدا من فاحشه نیستم.

  32. من از سلاله ی درختانم/تنفس هوای مسموم ملولم می کند.سلام مرا به اسمان بی سقف,به چشمهای بی زحمت,به شکوه سرد نبودنهایم برسان.سالهای بلوا گذشت.سالی دیگر, بلوایی دیگر,… .

  33. سلام. آقای معروفی ۱۹ ساله شباهت عجیبی به آیدین -سمفونی مردگان- داره! خیلی برام جالب بود . امیدوارم همیشه موفق و شاد باشید….. یک شاخه /در سیاهی جنگل / به سوی نور/ فریاد می کشد……..(شاملو)

  34. از کنار شورآبی و از محله آیدین محله ای که بیش از پیش می توان نوای سمفونی مردگانش را نیوشید برایت می نویسم _ بچه اردبیل با برف می آید…
    نزدیکیهای صبح دیشب
    هر کس کمی هشیار بود
    می توانست لحظه دعوت خفاشها به مراسم روز نشینی
    ناله شب بوئی را بشنود
    که
    مرثیه تاریکی می خواند
    الان مطلبتان را خواندم فعلا که متاثرم حرفهائی برای گفتن دارم در صورت امکان ایمیلی برایم هدیه کنید .
    ممنونم .
    sima_ardabil