———
تمام دیشب دماوند بودیم. حرف میزدیم و چیزی میخواندیم. سرما خورده بودی سخت سرفه میکردی، رفتم توی حیاط از مامانم بپرسم جوشاندهای چیزی دارد که برات دم کند؟ گفت دارم. روی اجاقهای بیرون یک قوری گلسرخی برات چهارتخمه بار گذاشت. گفت: «یه لیوان بخوره سرفهاش قطع میشه. برای تو هم یکی میریزم.» و بوی غذاش مستم میکرد. منتظر بودیم بیایی جوشانده را بنوشیم برویم. داشتی لباس عوض میکردی. من از همانجا که کنار مامان ایستاده بودم از پنجره میدیدمت. پیرهن را طرف من بالا گرفتی یعنی این خوبه؟ گفتم نه. یکی دیگر بالا گرفتی، سبز بود. گفتم اوهوم. قرار بود برویم جایی. کجا؟ یادم نیست، ولی جای مهمی باید میرفتیم، خیلی مهم. مامان یک پیرهن قشنگ پوشیده بود، گفتم چقدر بهت میآید. دستی به پیرهنش کشید از بالا، و لبخند زد. بعد گفت: «حالا خوبی مامانم؟» گفتم: «اوهوم. حالا خیلی خوبم.» چیزی توی حیاط شکست. اول فکر کردم قوری گلسرخی افتاده و شکسته، اما هنوز روی اجاق بود و گُرگُر آتش اجاق را از لابلای بخارها میدیدم. بعد یک چیز دیگر هم شکست. از خواب پریدم. صدای شکستن ظرف چینی بود، توی همین حیاط کنار اتاقم. لابد زن لهستانی طبقهی سوم باز یک چیزی از آن بالا کوبیده توی حیاط که شوهر مراکشیاش را آدم کند! قلبم تند میزد. گفتم چه غمانگیز شده زیستن! چه زیاد شده صدای شکستن! شاید هم من حساس شدهام تحمل هیچ صدایی را ندارم. با بوق یک ماشین بیاختیار میگویم ذقنبود! شب سیلوستر میروم توی اتاق خوابم که چیزی نشنوم. چیزیم شده؟ یا آنهمه خشونت اذیتم کرده؟ روزی صد نفر منفجر میشوند. هر روز همدیگر را تهدید میکنند و میکشند. با کامیون میروند توی جمعیت. با مسلسل میروند توی رستوران رگبار میبندند. اسراییل هزار و دویست کلاهک اتمی دارد. رییس جمهور آمریکا بر تقویت زرادخانهی اتمی کشورش اصرار میورزد، رییس جمهور روسیه به پایینتر از بمب بشکهای رضایت نمیدهد، و در مورد دستگاه پروپاگاندای قوی خبری عر و تیز میکند. کوتولهی کره شمالی برادرش را ترور میکند و در بیانیهاش میگوید کره شمالی یک کشور اتمی و دموکراتیک است! دارند خشتک همدیگر را جر میدهند. ذهن آدم مدام درگیر ناامنیهاست. خواب آدم حرام میشود، تکه پاره و ناتمام. توی رختخواب چرخیدم رو به پنجره که تمام این تصویرها از ذهنم برود. نیمساعتی به همان حال ماندم؛ نگران این بودم که مبادا سرما خورده باشی.