.
میدانی؟ هنوز ازش فاصله نگرفتهام. فقط دوستش دارم. همینجور که خالد را دوست دارم، یا عباس را که زیر نور تند وایناختن نمیدانست با تنهاییش چکار کند، و عجیب است. این رمان تنها کاری ست که خودم هم احساس میکنم ناتمام مانده. همهی فصلهاش و همه کارهاش ناتمام است. مثل سمفونی ناتمام بتهوون.
دلم میخواست هنوز بنویسم، ولی مثل غذا خوردنم که همیشه به قدر بچهها میخورم، همش فکر میکردم دیگر بس است. پدربزرگم میگفت همیشه دو لقمه پیش از اینکه سیر بشی دست بکش. من هم همین کار را کردم.
و حالا میخواهم بروم سراغ کار بعدی اما ذهنم همراهی نمیکند، در تماماً مخصوص جاخوش کرده و همراهم نمیآید…
میدانستم یانوشکا به شیوه ی خودش به من نزدیک میشود، و با رفتار خاص خودش میتواند لحظه به لحظه خودش را در دل من جا کند، اما نمیدانستم بعدش چه اتفاقی میافتد. اهمیتی هم نداشت. فقط هراس هردو ما از دکتر برنارد قابل فهم نبود. چرا هردو ما ازش میترسیم و نمیخواهیم بفهمد که ما به هم علاقه داریم.
گفتم: «چرا غمگینی؟»
گفت: «امیدوارم شوکه نشوید آقای ایرانی! یک خبر تکاندهنده دارم. اما نباید کسی بداند من به شما گفتهام. این راز بین ما میماند؟»
جوری سر تکان دادم که بداند مثل همیشه میتواند اعتماد کند. نگاه دوبارهاش نشان میداد که اعتماد دارد، فقط از دیوار میترسد.
گفتم: «خواهش میکنم بگو.»
«امیدوارم ناراحت نشوید. چه جوری بگویم؟ دیشب…»
غم عمیق دوباره به چشمهاش فشار آورد، و من لرزش لبهاش را به وضوح دیدم: «دیشب آقای کریشن باوئر خودکشی…»
دیگر صداش را نشنیدم. سرما روی تنم شکست، جوری که صدای ترک خوردن پوستی خشکیده موهای تنم را سیخ میکرد. خدای من!
یخ دریاچه واندلیتز میشکست و کسی در آن فرو میرفت.
خودم را بغل کردم. دوباره به دریاچه یخزده زل زدم و زود سرم را برگرداندم: «گاهی آخر شبها آن اطراف میپلکید.»
و مورمورم شد: «خودش را انداخته توی دریاچه؟»
«نه. خودش را به آن درخت…» و دستش را دراز کرد تا درخت را در تاریکی نشانم دهد.
«چی؟»
«همین.»
«شوخی که نمیکنی!» و سر چرخاندم؛ به هر درخت یکی خود را آویخته بود، خالد را شناختم، همان همسایه عراقیام، گفت: «بشقاب خریدهام.» و آن شاعر افغانی را دیدم که لابد در چراغانی سال نو دنبال من میگشت. بقیه را نشناختم، بیشتر خیره شدم، دنبال خودم میگشتم. گفتم: «دنبال من میگشت.» حرف میزدم که از وحشت نمیرم. بعد فرو شکستم. و بعد نشستم.
او هم سر پا نشست. سیگارم را به نرمی از لای انگشتهام بیرون کشید و دستهام را گرفت.
حال تهوع داشتم. دیوار میچرخید، یانوشکا دستهام را گرفته بود و میچرخید، زمین میچرخید، و دیوارها مرا دور میزدند و یک حصار سفید بلند میساختند.
صدای لرزان یانوشکا را شنیدم که تکرار میشد: «آقای ایرانی… فقط به خاطر من… به خاطر من… اخراجم میکند… میفهمید؟ اخراجم میکند… میفهمید؟»
سر چرخاندم، «عجب مصیبتی!»
به برفهای مانده از شبهای پیش خیره شدم؛ چنان چغر شده بود که به نظر میآمد هیچ خورشیدی قدرت آبکردنش را ندارد. یخزدگی، انجماد، و مرگ به همین سادگی است؟
یک لحظه به خودم آمدم. دستهام بر شانههای یانوشکا رها شده بود، و داشتم بوی خوشی را از گردنش به مشام میکشیدم. هر دو زانو زده بودیم، و او با دو دست ساعدهای مرا گرفته بود که از پشت نیفتم. حواسم را جمع کردم و گفتم: «کی تو را اخراج میکند؟»
ترسیده بود. داشت به گریه میافتاد. گفت: «اگر بداند که من موضوع را به شما گفتهام…»
خودم را تکاندم. نمیخواستم جلوش فرو بشکنم. یک نفس عمیق کشیدم. نیرویی کمکم میکرد که دستهاش را بگیرم و با هم بلند شویم. لبخند زد و چشمهاش پر از اشک شد: «میترسم.»
«نترس. تا من هستم نترس.»
«به خاطر خودتان.» و چشمهای سبزش دودوزنان روی برف چرخید. معلوم بود که قبلاً گریسته است.
گفت: «حالتان بهتر شد؟»
«آره.»
شانه به شانه وارد گرمای سالن شدیم. یانوشکا به اطراف نگاهی انداخت، حتا به گوشههای سقف. بعد هم از من فاصله گرفت.
صداش را پایین آورده بود و با دقت همه جا را میپایید: «امشب دکتر برنارد میآید که با شما حرف بزند.»
«خودش گفت؟»
«بله. تلفن زد.» کمی تندتر رفت و صداش را خواباند: «وانمود کنید که خبر را نشنیدهاید. خواهش میکنم.»
«چرا؟»
صداش را بیشتر خواباند «دکتر برنارد تأکید کرد به شما نگویم.»
رفتم توی فکر؛ چرا خواسته خبر از من پنهان بماند؟ گفتم: «لابد همه میدانند! پلیس چی؟»
«امروز اینجا پر از پلیس بود. میآمدند و میرفتند. اتاق شما را هم زیر و رو کردند.»
«اتاق من؟» و این مثل مشت خورد توی صورتم.
اتاق من؟
خودکشی او چه ربطی به من داشت؟ از سه سال پیش که اتاق کریشن باوئر را به من دادند او دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. کجاش را زیر و رو کردهاند؟
چشمهایی مثل سیگار کشیدن ممنوع از گوشه و کنار، همه چیز را زیر نظر داشت. ترس و وحشت از هر طرف کله میکشید. بیاختیار به ته سالن سمت چپ نگاه کردم، بعد رفتم تا ته تاریکیاش را کاویدم. وقتی برگشتم، یانوشکا پشت پیشخان ایستاده بود. چرخی آن اطراف زدم و رفتم کنارش. دستهاش را دو طرف تاستاتور گذاشته بود و به مونیتور نگاه میکرد. انگشتر بدلی نازک با نگین سبز در انگشت میانیاش میدرخشید، و آن چالهای کوچولوی بالای بند انگشتهاش چقدر زنانه بود!
79 Antworten
وای استاد چه کردید.
دیروز صبح به دستم رسید و یک دنیا سپاس بابت لطفتون.
از دیروز تا الان دارم بی وقفه می خونم و حسی به من میده این کتاب.
یه حس „تماما مخصوص“.
۳۰۶ صفحه خوندم و دلم نمیاد که تمومش کنم.باورتون میشه؟
استاد عزیزم،قلمتون پوینده.
———————–
مرسی که کتابمو خوندین
خوشحالم
سلام.
ما چی کار کنیم که از شما دور ماندیم. و مثل سایرین نه خودمون می تونیم بیاییم پیش شما و نه مسافری داریم که بره و بیاد. باید بنشینیم تا شاید در ایران هم کتابتون چاپ بشه.
شما خودتون „تماماً مخصوص“ هستید و زندگیتان „سمفونی زندگان“ هست.
داشتم به دوست داشتن فکر می کردم و به این نتیجه رسیدم که دوست داشتن واقعی وقتی هست که از معشوق هیچ انتظاری نداشته باشی، هیچی از آن برای خودت نخواهی و با تمام وجود فقط بخواهی که معشوق خودش باشد. چون آن را همان طوری که هست، دوست داری.
مثل اینکه کسانی را که به احتمال زیاد هیچ وقت در زندگی ما را نمی بینند و یا اصلاً ما را نمی شناسند را دوست داریم و برای زنده بودن آنها نفس می کشیم و بعد از تمام این ها به این نتیجه ی بدیهی رسیدم که چقدر شما را واقعاً دوست دارم.
و برای بودن شما نفس می کشم.
همیشه „تماماً مخصوص “ باشید.
——————-
ممنونم از لطف شما
و امیدوارم کتاب در ایران مجوز چاپ بگیره
عباس معروفی عزیز
سلام.
شاید همه چیز از خواندن همین تکه تکه های تماما مخصوص شروع شد. تماما مخصوص، تکه ای دیگر. باز هم تماما مخصوص. می دانی؟ „ته دنیا بودیم و همچنان میرفتیم.“ … حالا علاوه بر شبها، هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم، مینویسم. قول میدهم یک رمان تر و تمیز تقدیمتان کنم. رمانی تماماً مخصوص… به سلامتی شما! بی تابی. این حرفها و خاطرات. ..
هر بار با هر تکه ای از رمان بی تاب تر شدم مثل امشب. توی محل زندگی ام هر آپارتمانی یک صندوق پستی کوچک دارد که نامه ها را توش می گذارند. اگر کسی بسته ای براش بیاید بهش ایمیل می زنند که آن را از نگهبانی دم در بگیرد چون توی صندوق پستی فقط نامه جا می شود. الان مدتی است منتظرم یک ایمیل بگیرم که „براتون یک بسته آمده، لطفا زودتر بیایید بگیریدش چون هر روز بسته های زیادی برای اینجا می آید و جا نداریم“ آنوقت نمی دانم چطوری برمی گردم خانه تا زودتر برسم و بگم:“ ببخشید من یک بسته دارم“ و آقایی که آنطرف میز پشت کامپیوتر نشسته بگوید: „شماره اتاق؟“ وبعدش برود و بسته من را بیاورد. تا بگیرمش به تنها چیزی که توجه می کنم این است که از کجا آمده. بعد می آیم بالا توی اتاقم.فکر کنم تا یک ربع نگاهش کنم. بعد ورق بزنم تا برسم به اسم و امضایی که منتظرش بودم. تماما مخصوص هنوز نرسیده اینجا براش تو نوبت هستند اما تا سیر نخوانمش و زیر جاهایی که دوست دارم خط نکشم نمی دهم به بقیه بچه ها . کتاب که می خوانم زیر بعضی قسمتها را خط می کشم و بعدا دوباره مرور می کنم:“زندگی یعنی سیرک، بچه شیرهایی کوچولو که شلاق بر تنشان میچسبد تا به حلقهی آتش نگاه کنند، تکهای گوشت نیمپز آبدار، یک شلاق، حلقهی آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد ارادهی پریدن.“
و حالا منتظرم. انتظاری تماما مخصوص. منتظر یک ایمیل. یک بسته و یک امضا پشت جلد کتاب.
معروفی بمانید.
—————–
سلام داود عزیزم
همین امروز برات پست می کنم
اگر زودتر خبر داده بودی خب… اما عیبی نداره با پست هوایی می فرستم
بسیار سیار عالی بود
درود بر شما استادِ همیشه استاد
استاد عزیز
زمانی که کامنت گذاشتم ،کامنتدونی این پست باز نمی شد .
از شما و خلق این همه زیبایی ممنون.
طرح جلد هم عالیه.
شاد زی
مینا
سلام آقای معروفی نازنین
با عرض تبریک فراوان بابت انتشار کتاب جدیدتان. ممکنه بفرمائید ما در خارج کشور چطور می تونیم کتابتون رو تهیه کنیم.
با سپاس فراوان
——————-
سلام فروغ عزیز
شما کافیه به من ای میل بزنید و آدرس بدین
abbas dishab pish newise targomeh tamam shod, hala bayad paknewis besheh wa yek kami dastkari. shanbeh hatman behet sar mi zanam.
Hamid
——————–
سلام حمید
منتظرم.
با درود
تماما مخصوص حتما خیلی زیباست که اینقدر دوستش دارید و از گوشه و کنارش از درونش و حتی از جاماندنی ان هم مرتبا یاد می کنید امیدوارم کتابهای دوست داشتنی تری بنویسید .
راستی از بابت ( اسلحه و خروالها ) هم ممنونم
ممنونم از شما
پاینده و شاد باشید
درود بر استاد گرامی
بی صبرانه منتظر خواندن اثر جدیدتان هستم ….
سلام. فقط دل ما رو که توی ایرانیم آب میکنید دیگه؟؟؟؟؟؟ باشه نوبت ما هم میشه. دلتون بسوزه به جاش ما این جا اونقدر سانسور داریم که خودمون حال میکنیم.
——————
متاسفم که دیوارها بین ما فاصله انداخته
متاسفم برای دیوارسازان
سلام به لطافت نوشته های پرمهرتان
با این پستها هر چه کام می گیریم، تشنه تر می شویم، آقای معروفی عزیز.
بیقرارم برای خواندن „تماما مخصوص“
امان از فاصله ها
——————–
سلام
امیدوارم اجازه بگیرد
سلام آقای باسی
باید خدمتتان بگم که خیلی بدجنسی
وقتی آدم یک کم از کتابتونو می خونه دوست داره همینطور ادامه بده
شما هم یک کم از کتاب رو نوشتی تا حرص ما رو دربیاری که زودتر برای برطرف کردن حس کنجکاویمون کتاب رو بخونیم .
باسی بدجنس خیلی دوستت دارم
و خیلی خوشحالم که این وبلاگ رو دارید که میتونم با یکی از بهترین نویسنده های ایرانی گپ بزنیم
🙂
————-
مرسی که کتاب منو می خونین
استاد به امید خدا تا چندی دیگر , پس از اتمام کارشناسی ارشد , برای
تحصیل در دوره دکتری عازم فرانسه هستم ….
هر هفته میام پیشتون !
تا آن زمان آرزوی دیدار با شما را در دل خواهم داشت .
دست حق به همراهتون
—————————–
منتظر دیدارتون هستم
سلام آقای معروفی عزیز و شاعر. سپاس به خاطر خلق این همه زیبایی در اشعارتان. خوشحالم که وبتان را پیدا کردم و توانستم سلامی داشته باشم . گاهی به وبم سری بزنید و کارهایم را نقد کنید نیاز دارم با احترام
—————
چشم. حتما
گاهی فکر می کنم چقدر باید در خودم فرو برم اگر بخوام رمانی بنویسم ..
—————–
شاید هم در اقیانوس خودت غرق شوی
امروز کتاب ذوب شده را گرفتم… و… و مدام کتاب را پشت و رو می کنم و ورق می زنم و نمی دانم کی و در چه شرایطی شروعش کنم…
یک عصر زمستانی، یک استکان چای، یک صفحه ی ورد برای فیش برداری…
بسیار خوشحال شدم جناب معروفی. امیدوارم همین روز ها تماما مخصوص هم مجوز بگیرد.
———————
سلام داوید جان
خوشحالم که این یکی آمد.
تماما مخصوص را غیر قابل چاپ اعلام کردند
سلام آدم دوست داشتنی عزیزم
سلام دوست داشتنی ترین عزیزم
سلام عزیز دوست داشتنی
دیگه چی بگم…
این روزها خیلی سرم شلوغه، خیلی فکر خسته است و دنبال هر چیزی میگردم که این خستگی فکری را از سرم به در کنه. اما هرچه فکر میکنم، اولین چیزی که به خاطرم میرسم کتاب های شماست. کلام شماست و وجود شماست
شاید مجبورم کنید که بیام آنجا پیشتون. ..
آخ که چه کیفی داره که آدم برای شما بنویسه و شما بخونید و ..
آخ که چقدر شما خوبید که خواننده هاتونو تحویل می گیرید و برای آنها زنده اید. بقیه مینویسند و بعد گم میشن و کتابشون یه چیزه و خودشون معلوم نیست چی هستند
ولی شما
خودتون
برای ما زنده اید
و حضور دارید
خیلی خیلی مواظب خودتون باشید. چون ما دلمونو به شما خوش کردیم..
دوست دارم یه عالمه… هر چی بگم بازم کمه
———————————-
سلام فاطمه عزیزم
نمی دونم چی بگم. جز تشکر
هر نویسنده ای روشی برای ارتباط هاش داره، من اینجوری می پسندم، و دیگران هم جور دیگری با خوانندگان شون سلام علیک دارن
باز هم مرسی
خوشحالم که بالاخره این نوزاد چند سال آبستن را به دنیا آوردی. پایان هر بارداری اگر زایش نباشه، تولد از بین میره. الان دوران نقاهت بعد از زایمان را می گزرانی، نگران نباش، خوب می شوی و باز هم باردار. در حال خواندن نوزاد چاق و سنگینت هستم. تا به زودی.
فرحناز از برلین
—————
سلام فرحناز عزیزم
مرسی از تعبیرهای قشنگ تان
دارم شروع می کنم
معروفی عزیز …. درود
دیروز با آرامش کتابفروشی های انقلاب را زیر پا میگذاشتم تا اینکه پشت شیشه ی مغازه ای کتاب „ذوب شده “ نظرم را جلب کرد …
بی صبرانه آنرا خریدم و فردای آنروز آنرا خواندم .
لذت بردم …. گویی با شخصیت ها زندگی کردم . با ناصر اسفاری با آزاد و حتی با بازجوی ویژه !
در حال نوشتن مطلبی در این مورد هستم تمام کردم بهتون خبر میدم تا افتخار خواندن آنرا به من بدهید …
پیروز باشی استاد .
——————–
مرسی عزیزم
چرا باید خبر به این بدی را بشنویم؟
وقتی ذوب شده را دیدم تقریبا مطمئن شدم که …
اما حالا می گویید…
آقای جادوگر
ممنون از این هدیه کریمانه
منتظر اون مسافر میمونم
حالم بهتره و نشستم به انتظار روزهای بهتر
روزهای بهتر برای من , تو , ایران
روزهایی که فرهنگ سوزی به پایان رسیده باشه و بشه با خیال راحت و بی دغدغه و صریح نه توی لفافه حرف زد
روزهایی که خود سانسوری یه واژه بیگانه باشه و موقع نوشتن به هر چیزی فکر کنی بجز جناب مبرس
آقای جادوگر
یه جایی اول کتاب «از دل گریخته ها» بهنود می نویسه که از دل گریخته ها از دل نرفته اند شاید فراموش شده اند
ما پریم از این از دل گریخته ها و جا مانده ها و چقدر دل بد میگیره وقتیکه میبینیم اون صحنه یا که نه اون لحظه از داستان هر چند کوچک و خرد از دل می گریزه و میره تا شاید واسه ابد فراموش شه
اما نه
فراموش نمی شن و واسه ابد دستمون رو می گیرند و فقط خودشون رو به ما نشون میدن و آروم توی گوشمون می گن :
»هیس مبادا کسی این رو بفهمه«
هیس
——————–
سلام
خوشحالم که بهتری
به زودی کتابو برات می فرستم
سلام استاد. دل ما که آب شد برای خوندن تمامآ مخصوص. واقعن حیف شد که تو ایران غیر قابل چاپ اعلام شد. اما اینکه ذوب شده مجوز گرفته به جاش خبر خیلی خوبیه. استاد ازتون یک سوال داشتم.اگه خدا بخواد فرصتی دست داده برای تحصیل توی کشور ایتالیا. من اینجا یک بار از رشته ی مهندسی برق انصراف دادم و حالا خیلی دلم می خواد توی یه رشته هنری ادامه تحصیل بدم اما اصلن نمیدونم چه رشته ای انتخاب کنم که با روحیات وعلایقم جور باشه. من بیشتر به ادبیات،داستان و شعر علاقه دارم اما همیشه بخاطر نداشتن لیسانس احساس خلا می کنم که فکر می کنم بخاطر جو مدرک گرایی حاکم توی ایران باشه.حالا استاد فرصتی پیش اومده که این خلا رو پر کنم اما برای انتخاب رشته مرددم. خودم البته بیشتر به عکاسی فکر می کنم اما بهتر دیدم با شما هم در این مورد مشورتی داشته باشم.ممنون میشم اگه راهنماییم کنید.ببخشید که همیشه با سوال
میرسم
——————–
هومن عزیز
سلام. اول باید به علاقه ات فکر کنی و بعد به این فکر کنی که اگر رشته ی مورد علاقه ت رو بخونی برای یه لقمه نون چه بلایی سرت میاد
اونوقت از اول شروع کن. برای یه لقمه نونت فکر کن و علاقه هاتو خارج از متن درس و دانشگاه ادامه بده
سلام
ای کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در آن چیزی که به آن می نگری
نمی دونم چرا این هی توی سرم می چرخه
تازه الان دیدم تماماً تو ایران چاپ نمیشه
براشون متأسفم
و مطمئنم روزی تمام کتابهاتونو می خونم
ممنون استاد که پدرانه در حق شاگردهاتون دل می سوزونید. متوجه شدم باید رشته ای رو انتخاب کنم یک جا بین عقل و علاقه، بین دل و نان. و چه سخت است از نو شروع کردن
بعد از رفتنش حسی برای حرف زدن نمونده همچنان که رختی برای کندن
اما دورادور همچنان وبلاگتون رو میخونم و گاهگداری یاد زمانی میفتم که اینجا هر روز کامنت میگذاشتم
شما از همین چند کلام مفصل تر بخونین
شاید چند تار مو هم فاصله ی جنون و فیلسوف نباشه ( اغراق آمیز )
پاینده باشین استاد
——————–
آدم تبعیدگاهش خرابه تر از وطنش باشه
نورعلی نور، تبعهید در تبعید سخت تر می گذره شکیب جان
سلام استاد
چند وقت بیش فریدون سه پسر داشت را برای همه دوستانم فرستادم و هنوز به خاطر شما برای من پیام تشکر میاد خوشحالم که کتاب جدیدی را برای هدیه دادن دارم .
به امید روزی که تماما مخصوص را به تمام دوستانم هدیه دهم .
—————–
سلام راضیه عزیزم
مرسی از لطف شما. هر وقت کتاب خواستی خبرم کن
ba shadbad Nowruz
Mahmoud
حافظ موسوی نیز در سخنانی با تأکید بر اهمیت جایزهای که توسط خبرنگاران اهدا میشود، گفت: نسل جدیدی از خبرنگاران در سالهای اخیر روی کار آمدهاند. البته در دورههای پیشین، مجلههایی مثل «کارنامه» و «گردون» جوایزی برگزار میکردند؛ اما به حالت تعطیل درآمدند و در حال حاضر، جایزهای که از سوی خبرنگاران اهدا میشود، میتواند مورد توجه جامعهی روشنفکری باشد.
او در ادامه متذکر شد: بویژه اهدای این جایزه در شرایط کنونی که جمع زیادی از دوستان خبرنگار و روزنامهنگار ما با مشکل مواجهاند و شرایط نامناسبی دارند، بر افتخارم میافزاید.
سلام
به سایتتون اومدم و از درسای آموزنده تون واسه نویسندگی استفاده کردم. همینطور خوشحالم که هنوز راهی هست واسه ارتباط با دنیایی که در اون انسانهای آزادی زندگی می کنند هر چند که به گمان من آزادی واقعی در جهان واقعی هرگز ممکن نیست. جایگاه واقعی تحقق پیدا کردنشون در ذهن ماست. به امید روزی که ذهنهای آزادی داشته باشیم..
——————–
در جهان نسبیت ها فقط میشه به افق دلخوش بود و امیدوار
سلام
سلام
من یک جوجه وبلاگ نویس کوچک هستم ، میدانید معمولا از نشان دادن نوشته هایم به دیگران خجالت میکشم حتی در فضای مجازی ، مادرم همیشه میگوید ارثی ست او هم انطور بوده ، نمی دانم قربانی جبر ام یا خرافات ، آرزو دارم شما که بر ما حکم استادی دارید یک بار وبلاگم را ببینید.
لطفا اگر منت بگذارید ، خوشحال می شوم ، شاید عیدی امسالم شود . . .
با سپاس
موفق باشید باآرزوی سالی خوب برای شما.
———————
سلام
سری به وبلاگت زدم و کمی آنجاها چرخیدم
موفق باشید
سلام استاد
خوب هستین؟
تبریک
ذوب شده را خواندم.
خیلی خوب بود. مثل همیشه. خوشحالم که مجوز گرفته.
تماما مخصوص مجوز نمی گیرد؟ ما چی کار باید بکنیم؟
————————
سلام سینا جان
باز هم تلاشمو می کنم
از راهی دیگر
سلام استاد.من یکی از شاگردای غیر حضوری شما هستم.از شهری کوچک و دور افتاده.آموزش داستان نویسی شما رو مو به مو دارم تمرین می کنم.یک کتاب از مرحوم نادر ابراهیمی پیدا کردم به نام لوازم نویسندگی.احساس می کنم بعضی مطالبش مغرضانس.راجع به هدایت یه چیزایی نوشته که به َخصیت آدم بر میخوره.می خواستم بدونم پیشنهاد شما چیه؟
دیگه از تماما مخصوص چیزی توی وب نذارین لطفا.حرصمون دراومد.به امید دیدار حضوری
——————
سلام
چیزهایی در برخی نوشته ها هست که خود به خود با خواننده رابطه برقرار نمی کنه، از جمله همونی که اشاره کردی. شاید هم خواننده با اونها رابطه نمی گیره. کار خودت را بکن
دنیای نوشتار و ادبیات وسیعتر از این حرفها و مهمتر از قوطی کبریت هاست
مرسی از شما
عباس معروفی عزیزم .. متاسفانه دایره فیلتر چنان تنگ شده که هر فیلتر شکنی چند ساعت بیشتر نمی پاید و ما مثل قحطی زده ها دره به دره دنبال فیلتر شکن می دویم . با این حال برای لحظه ای حتا بوییدن شما که عطر مسلم نانید ، انکار قحطی و گرسنگی است .
دو مجموعه داستان و یک مجموعه شعر ترجمه دارم که اگر وقت تان یاری کرد در وبلاگم دانلود کنید .
متشکرم .
—————
سلام سعید عزیز
حتما و با کمال میل می خونم
سلام
متأسفم که سایت شما فیلتر شده ولی خوشبختانه راه دسترسی برای بعضیها هست. براتون یه داستان از دوسیتی که به سایت فیلتر شکن دسترسی نداشت رو میل کردم. داستانی به نام «سگ» از آقای رضا بهشتی. خواهش میکنم مقداری از وقتتون رو به این دوست بدید.
ضمناً سال نو رو هم پیشاپیش تبریک میگم.
————
داستان رسید
مرسی
از دو روز پیش دوستان هی بهم زنگ می زنند و می گویند: خودت را برسان که یک خبر خیلی خوب برات داریم.
خودم را رساندم. همه هم تبریک می گفتند و هم آرزو می کردند هدیه من را داشته باشند. گفتم: خبر، خبر را بگویید. چند ماهی می شودمحتاج یک خبر خوبم.
کتاب دیشب به دستم رسید.
نمی دونم چه جوری باید از محببتون تشکر کنم. نمی دونید این دو تا کتاب چقدر حال من رو خوب کرد. واقعا ممنونم.
هیشکی نمی دونه که داشتن یه کتاب با امضای عباس معروفی چقدر می تونه لذت بخش باشه…
————————
سلام سینای عزیزم
من باید ازت تشکر کنم
پنجره های گردون را که باز کنی
همه خواهند دانست
قرار نبود تا پنج صبح بیدار بمانم. نمی خواستم کتاب تمام شود، نه کتاب و نه آدم هاش. گرچه، همه آدم ها جایی ناغافل تمام می شوند و تو می مانی و فردا. نمی خواستم تا پنج صبح بیدار بمانم. گفته بودم که، یا شاید هم نگفته بودم، نه می خواهم بخوابم، نه می خواهم بیدار شوم؛ همان اینرسی لعنتی. حالا باید برای مبارزه با اینرسی، ساعت بگذارم برای خودم.
کتاب همین طور روی میز بود، جلوی چشمم. از برلین رفته بود بن، از بن آمده بود تهران. کتاب همین طور روی میز بود و نمی دانم چرا حالا که پیش ام بود، نمی خواستم بخوانمش.
شاید راست اش این باشد که حوصله خواندن نداشتم. حال ام جور عجیبی شده. یک جور کرختی. و با آرش با همان استقرای ناقص مان به این نتیجه رسیده بودیم که لابد الان همه همین طوری اند و این خوب نیست. حوصله نداشتم. من که دوست دارم همیشه جمله ها و کلمات را زیر زبانم مزه مزه کنم و به قول بابام نم نم قورت شان بدهم، حتی حوصله کتابی که منتظرش بودم برسد را هم نداشتم. می گفتم بگذار اول ذوب شده را بخوانم. گرچه ترتیب، خودش از بیخ به هم ریخته.
نمی دانم دیروز شروع کردم یا پریروز. شروع کردم چون حال ام بد بود و دیگر تحمل این حال بد کش دار را نداشتم، این همه فکر، این همه کار، این حجم از سکون، و لعنتی بی حتی یک لحظه خوشی مختصر. شروع کردم که برای اولین بار بروم خودم را در دنیای آدم دیگری غرق کنم، و برای اولین بار خواستم که فقط صدای قصه گو باشد و من، نباشم. برای همین است که هر چه الان فکر می کنم، یادم نمی آید که کتاب را دیروز شروع کردم یا پریروز.
صدای قصه گو که می پیچید توی سرم، نرم تر و نرم تر فرو می رفتم توی فراموش خانه خودساخته ام. حالا نوبت من بود که „مه“ شوم، بروم لا به لای ذرات این آدم های شنی معلق در فضا، بچرخم و بچرخم. و هر از چند گاهی خودم را جمع کنم بکشم بیرون و به آرش بگویم که آرش این جا را گوش کن، ببین چه ترکیب ماهرانه ای است و بعد نطقی کوتاه در باب این که هر که می خواهد نویسنده شود، اول باید فارسی اش را قوی کند تا زبان موم باشد کف دست اش، نه این که ساختار کاراش طوری بشود که نتوانی تشخیص بدهی که داری ترجمه می خوانی یا چیز دیگری. آن هم من، که مدتی است بدجوری دل ام داستان فارسی می خواهد، ایرانی، نه ترجمه، گو این که خاطره های خوبی هم از ترجمه های خوب دارم. دل ام بازی های قشنگ فارسی می خواهد و آدم های خود مان را. دل ام برای خود مان تنگ شده.
دل ام برای خود مان تنگ شده بود و عباس معروفی همیشه می تواند جایی به داد این دلتنگی برسد. تماما مخصوص رمانی بود „تماما مخصوص“ برای همه دلتنگی ها و بی حوصله گی ها و کلافگی های این روزها که گم شده ایم انگار لابه لای مخلوطی از خواب و بیداری و خیال و مونولوگ های طولانی با چشمان باز یا بسته، و من نمی دانم، این „تقدیر“ ما „ایرانی“ هاست یا همه اینطوری اند.
حالا دارد یادم می آید که چند روز به عید مانده و هیچ کس دور و بر من هوای عید ندارد.“ شب عید خارجی ها دلتنگ می شوند و احساس غم و غربت وحشتناک می آید سراغشان“. فرقی نمی کند کی باشی یا کجا باشی، شاید هم فرق می کند؛ تماما مخصوص، با آن بافه های ظریف خواب و بیداری و خیال و آن جریان سبک و نرم اش، انگار که مهی رقیق و دل چسب است سر پیچ جاده ای که انتظارش را نداشتی، انگار که داستان همه نا تمام ها است، گیرم با همان استقرای ناقص خودمان.
آقای معروفی، ما هم رفتیم کنار پنجره ایستادیم، عکس خودمان را در „جام پنجره“ شما دیدیم، پیاله مان را زدیم به پیاله تان: „به سلامتی شما، آقای ایرانی“.
————————-
عزیزم آلما
سلام
چقدر این نوشته ات قشنگ بود، چقدر وضعیت ادبیات داستانی مان را باز می گوید، ادبیات داستانی متوسطی مثل یک جریان به مدت ده سال ریخت توی رگ جامعه، و مردم رو به ترجمه بردند، حتا جایزه های ریز و درشت هم کمکی نکرد. راست می گویی
ما ادبیات فارسی خودمان را اگکر نداشته باشیم، ترجمه ی آثار جهان هم به تنهایی ادبیاتمان را نمی سازد
سطح را باید تغییر داد، دیوارها کوتاهند
به آرش سلام برسان
با مهر
سلام … وقتی کلمه «تاستاتور » را در تکه ای از رمان تمام مخصوص که در وبلاگ گذاشته بودی دیدم، فورا یاد شعرهای فوق العاده ات افتادم ، به قول خودت: «عاشقانههای ناب *»:
این ورقها را بردار یک دقیقه
الآن شاید یک شکلات پیدا شد
این تاستاتور را هم بگیر
این ماوس هم یک کوچولو دستت باشد
میشود این ورقها را بر دارم؟
از کجا معلوم؟
شاید هفت تا اسمارتیز باشد زیرش
…
میشود توی این کشو را هم بگردم؟
بنشینم اینجا روی زانوهات؟
اگر اینجور ننشینم که نمیتوانم ببینم توی این
…
شما رمان بنویسید
کاری به شما ندارم که
من دارم دنبال شکلات میگردم.
…
دیدی چی شد؟
باز نفهمیدم الآن بوس سوم هستم
یا چهارم
حالا باید از نو ببوسمت…
من رمانت را نخوانده ام ولی حدس می زنم باید ردی از حال و هوای اون شعرها توی رمانت باشه…
به نظر من اون روزها دوران طلایی ای برای تو بود… چون عاشقانه های تو در حد اعجاز بود … دوست دارم قسمتهایی از اونها را که باهاش زندگی کردم را دوباره بیارم اینجا :
و تو فکر میکنی
زندگی چند بار اتفاق میافتد؟
و تو فکر میکنی
یک سیب چند بار میافتد
تا نیوتن به سیب گاز بزند
و بفهمد
چه شیرین میبود
اگر میتوانستیم
به آسمان سقوط کنیم؟
چند بار؟….
***
کلمات رام میشوند
با صدای تو
با دستهای خستهی من
نرم میشوند
نعل میکنم
چموشترین واژهها را
برای تو
سوار شو
بتاز.
دوستت دارم را
بانوی من
در گوش باد هم بگو.
***
ما بلد نیستیم از خدا
استفاده کنیم
مثلاً گلدانش را آب بدهیم
موهاش را نوازش کنیم
لبهاش را ببوسیم
دستش را بگیریم در خیابان
نازش کنیم شبها
تا آرام بگیرد.
برای دوزار
خرجش میکنیم
قهر میکند
میرود.
***
خانهای با چهار اتاق
بی دیوار دیده بودی؟
باغی سرسبز
تا آنسوی جهان
شنیده بودی؟
طناب رخت را
از این سر دنیا
به آن سر دنیا کشیده بودی؟
با ملافهها
بر بند بند نوشتههای من
در بوی آبی لاجورد
دویده بودی؟
***
حالا من ماندهام
بلیتهای باطله از سفری رویایی
بوی تنت بر ورق ورق وجودم
و صدات
که التماسش میکنم
بر پوست دستم بنشیند.
چرا پیداش نمیکنم؟
رود نیست
حرف میزنم با تو
با آنهمه شنود و هیاهو
عود نیست
شهر میسوزد
…
چشمهای تو
کجا
دود را تاب میآورد؟
گل قشنگم!
***
تو فقط از پشت پنجره
سرک بکش
تا ببینی چطور
بی تاب میشوم
تمام راه
میپروازم
پلهها را سه تا یکی
پر میوازم
***
در خاطراتم دستکاری کنم؟
باز بروم سربازی
از صفر شروع کنم؟
اینبار برای تو میروم سربازی
اینبار
از پادگان فرار میکنم
سرنوشتم عوض میشود.
***
هیچ کس
دگمههای مرا
باز نکرده بود
جز تو
که می بستی و باز میکردی
نمیدیدی دگمهی آستینت
به یقهام دوخته شده
و نگاهت بر لبهام.
دال یادم رفته بود یا میم؟
بوسیدن که یادم نمی رود
عشق من!
***
وقتی به تو فکر میکنم
سال من نو میشود
توپ در میکنند
توی قلبم
و ماهی قرمز تنگ بلور
پشتک میزند
برای خندههات.
***
تا به حال
هوا را پاره کردهای؟
تا به حال
آب را شکستهای؟
تا به حال
شیشه بودهای؟
…
نور میشوم
تا از میانت عبور کنم
آب میشوم
قطره قطره بر کف دستهات
نفس میشوم
در سینهات
حبس میشوم
در آینه
مرا ببین.
***
دوست دارم یه روز باهات گپ بزنم …
به احترامت
کلاه از سر
برمی دارم…
———————-
ممنون از لطف شما
این کتاب هم به زودی منتشر میشه
نامه های عاشقانه
شاید چند روز دیگه
ذوب شده را خواندم. من همه ی کتاب های شما را یک نفس می خوانم. زبانتان دلنشین است. کشش دارد. سیال ذهنی بی نقص و به شدت دوست داشتنی…
راستش برای کسانی مثل من که دوست دارند نویسنده شوند کلاس درسند.
اما همچنان سمفونی مردگان برای من یک چیز دیگر است. ساختارش قوام دارد. به قول خودتان چهار ستونش محکم است…
امیدوارم تماما مخصوص بتواند غافل گیرم کند… بیشتر از سمفونی مردگان…
اما یک نکته ی شخصی : بهرام صادقی جایی می گوید یکی از بهترین انواع ادبیات داستانی ادبیات پلیسی است. چون خیلی غیر مستقیم به مسائل اجتماعی می پردازد. یا گلشیری ( این را از خودتان شنیدم ) می گوید من هیچ وقت به خال نمی زنم.
من احساس کردم ذوب شده فاصله ای با خال ندارد… شاید هم اشتباه از من باشد…
——————-
سلام داوید جان
آره، هیچوقت نزن توی خال، همیشه بزن کنار نشانه
حیف که دوام نیاورد ذوب شده، جمع شد؟
من اینجور شنیدم
من هم همینطور شنیدم! ولی دارند همه. تو خیلی از کتاب فروشی ها هنوز می بینمش. بیشتر شایعه است. یعنی امیدوارم شایعه بماند.
سلام استاد
آمدم بهار را تبریک بگویم و امیدوارم امسال سال خوبی برای ما ایرانی ها باشد. امسال که تمام شد، شاید سال دیگر بتوانم این اثر مخصوص شما را بخوانم.
آرزوی بهترین ها را برایتان دارم
———–
باز هم تلاش خواهم کرد
ولی شعرت را در ادبیات مقاومت نوروزی رادیو زمانه خواندم
مرسی
استاد فرصت و حوصله ای اگر بود، بهاریه مرا بخوانید. سپاس و بار دیگر بهار مبارک
سلام استاد عزیزم
نوروز مبارک .
استاد سال سبزی داشته باشید .
——————
سلام عزیزم
امیدوارم ایران به خوشبختی لبخند بزند
شاید هم خوشبختی به مردم ایران
سلام استاد
عید امسال رو باید تبریک گفت. برعکس همه سالها که فکر می کردم تبریک لازم ندارد.
گذشتن سال گه۸۸ را به همه تبریک می گم.
امیدوارم سال ۸۹ سال خوبی برای شما و خانوادتون باشه.
می خوام از این آرزوهای کلیشه ای کنم.
امیدوارم یا شما اینجا باشید یا ما اونجا.
دوستدار شما.
سینا حشمدار
—————–
سلام سینای عزیزم
این نیز بگذرد
بالاخره نوبت ما مردم هم خواهد رسید
عباس جان سلام.
شاید که دلت از آسمان خاکستری رنگ آخرین روز پائیز برلین گرفته باشد،
شاید که دل تنگت هوای بهار وطن زده باشد به سر.
اما دوست خوبم،
عصر که به پایان برسد بهار می آید و با خود امید می آرد.
فردا آسمان آبی میگردد و بعد از هر بارانی شاید برایمان رنگین کمانی بر دل خود بکشد.
عید بر تو و عزبزانت خحسته باد.
با احترام،
سعید از برلین.
——————
سعید مهربانم
سلام
مرسی برای همه ی لطف و مهرت
امید که سال جدید فرصتی دست دهد که سری هم به ایران بزنیم
سلام اقای معروفی عزیز
سال نو بر شما مبارک.دیروز در ساعات پایانی سال وبلاگم را راه اندازی کردم وبا اجازه شما نام آن را از رمان بی نظیر سال بلوای شما وام گرفتم.امیدوارم این جسارت را بر من ببخشاییید.بسیار مفتخر میشوم اگر وقت داشتید به آنجا سر بزنید
greenvoice.blogfa.com
—————————
سلام
بهتون تبریک می گم
امیدوارم سبز بنویسید
استاد عزیزم سلام
مفصل برایتان نوشته ام که به زودی به ایمیلتان می فرستمش . اما پیش از آن ان شالله سال جدید سال پر از خیر و برکتی باشد .
عید شما مبارک
با بهترین آروزها
——————-
تبریک مرا هم بپذیر محمد عزیزم
سلام استاد عزیز
روزهای عید است
و من به عیدی ِ واژگانم فکر می کنم
امیدوارم در این سال
ده ها رمان از شما چاپ شود
و ایران از ادبیات سیراب
نوروزتان پیروز
بامهر
——————
سلام محمد عزیزم
ممنونم از لطف تو
امیدوارم که تو هم در سال جاری دهها کتاب شعر منتشر کنی با شادی
سلام به مرد بزرگ
نوروز مبارک
دوستت دارم
خالد نویسا
—————-
عزیز خالد
سلام
روزگارت همواره بهاری و شاعرانه
چند وقت پیش با آرش یادت کردیم
می بوسمت
سلام استاد سال نو شما مبارک
سال خوبی داشته باشید
این روزا همش یاد داستان استفانو بنینی می افتم , نمی دونم خوندیش یا نه
((سالی که هوا جنون گرفت ))
لابد جایی که تو هستی هم مثه اینجا سرده
می دونم غربت همیشه سرده
ما هم توی غربت اما در وطنیم
پارسال درست روز تولدم یعنی در آخرین روزای فروردین برف سنگینی بارید
هوا جنون گرفت
آدما جنون گرفتند و پیش خودم مرور کردم که دیگه تنها
((طوفان کودک نا همگون نمی زاید ))
کودک نا همگون پارسال امسال آبستن شده و من اما نمی ترسم
تنم کرخت شده و تقریبا می شه گفت عادت کردم به هرچیز
و این بد بلایی شده واسه مردم ما که به همه چیز عادت می کنیم
آقای جادوگر
اینا رو گفتم تا در آخر بگم که هنوز به غربت شما عادت نکردیم و درست که همیشه در دسترس و کنار ما بودی و هستی
اما هنوز در حسرتیم که یه روز بی اینکه بگی گور بابای همه چیز و هر چی
بر می گردم حالا هرچی می خواد بشه
برگردی و شاید توی یه جمع کوچیک یا بزرگ ما رو بپذیری که شاید شاگردت بشیم هرچند فقط برای دلخوشی ما
آقای جادوگر
مگه ذوب شده در ایران منتشر نشد ؟
امید دارم این کودک آبستن امسال چیزی بزاد که برای من , تو , ایران چیزی داشته باشه
حالا فرقی نداره
یا رومی روم یا زنگی زنگ
راستی سلام
————————-
سلام عزیزم
همین هفته کتاب میاد دستت
ذوب شده که توی ایران هست، اما تمکاما مخصوص رو یه نسخه مخصوص شما دادیم به یک دو.ست که برات بیاره
فعلا رفته فرانسه بچرخه و همین روزها برمی گرده ایران
عیدت هم مبارک
رمان را نخوانده ایم ، اما متن را که خواندم بغض کردم ، گریه کردم ، یک چیز لعنتی داشت این پست !
آقای معروفی ممنون بابت همه چیز
ای کاش می دانستید چقدر دوستتان دارم
خدا کند این کتاب هم مجوز بگیرد
مثل ذوب شده
+راستی حاضرم پول کتاب رو هر جوری بگید پرداخت کنم ، پست کنم ، هر جوری که شد ، فقط یک نسخه از کتاب برای منم بفرستید 🙂
——————–
سلام آقای جعفریان عزیزم
متاسفانه کتاب رد شد و باید فکر دیگری بکنم
شاید از راه دوبی، یا شاید کسی فکری بکند که ما کتاب را بفرستیم تو
جناب معروفی عزیز سلام،
سال نو ایرانی بر شما مبارک.
میخواستم ببینم رمان رتیل به دستتان رسیده یا خیر؟
سپاسگزارم.
—————–
سلام
من هم بهار و نوروز رو تبریک می گم
این کتاب هنوز به دستم نرسیده
برای انتشار تماما مخصوص تبریک می گم. امیدوارم ما در ایران هم شانس خواندن آن را داشته باشیم.
سلام استاد ( و پوزش که کامنت قبلیم بدون سلام بود به مانند سوره ی توبه)
گرفته حالی مهلتی نمی داد ، اما شرط ادب بود سال نو و عید باستانی نوروز رو هرچند دیر اما بدون سوخت و سوز خدمت شما استاد فرهیخته تبریک و دوام پادشاهی قلمتون رو به شما و خانواده ی محترمتون تبریک عرض کنم
اینجا دورتر از پایتخت ایران دستمان به کتاب هایتان کمتر و دلمان به صفای تان بیشتر می رسد
آرزومند آرزوهایتان – شکیب
——————–
سلام شکیب جان
عید و بهارت مبارک
بخش پیوندها در ستون راست با اینترنت اکسپلورر و فلاک متن دیکود نمی شود ئ ناخواناست: پیوندها
سپاس استاد عزیز
—————-
سلام
من هم ممنونم
salam , saale no mobarak baraye hamatmoon saale khobio arezoo mikonam va arezoomandam ke in dar hade1arezoo namoone …
۲۶ esfand – bazarchehe ketab – nashre qoqnoos , ba doosty yekparche labkhand shodam , agarche hanooz gooneh ham khise ashk bood , ketabo kharidim va … hala khoshhalam ke shoma nistin ke baaz oon tajrobeh ha ro lams konin … doostetoon daram va baratoon 1 donya aramesh mikham.
p.n: bogzar bahar
ba to
kaari konad ke
ba shokoofeh haye gilas kard
———————
سلام
ممنونم برای اینهمه لطف
و این چقدر قشنگ بود
بگذار بهار
با تو
کاری کند که
با شکوفه های گیلاس کرد
مرسی
آقای باسی
شما اینو بگذاز به حساب اینکه ما بیماریم , آقا از این بالاتر که نیست
میتونی بگی دست از سرم بردارید شما فقط یه مشت خواننده جو زده اید
میتونی بگی می خوام یکم هم واسه خودم زندگی کنم
آره شما می تونی
اما عزیز
با یه مشت آدم جو زده که چشم انتظار تو روز به روز می نشینند این کار رو نکن
لا اقل اگه به سفری
یا هر چیز
خبری از سلامتی خودت برای ما بگذار
این چشم به راهی بد دردی شده واسه ما
خدا کنه که به سفر باشی
پوزش از جسارت و ابراز این دل گرفتگی و نگرانی بیمارگونه ما
————————-
سلام عزیزم
تمام این روزها و شبهای نوروزی رو مشغول چاپ و صحافی بودم
ببخشید
دوباره تنظیم میشم
سلام آقای معروفی..
یه چند صفحه ای از داستانم رو می خونید اگر براتون میل کنم؟
میلتون رو هم ندارم البته.
—————————–
یه داستان کامل بفرستید برای زمانه که اگه خوب بود اجراش کنم
داستان نصفه نیمه چرا؟
آمدم مکتوب هم بگویم بهارتان مبارک سال نوتان مبارک نوروزتان پیروز و درگوشتان بگویم که دلم تنگ شده برایتان…
————-
سلام رضیه جان
منتظرتم
امیدوارم به زودی ببینمت
سال نو و بهار تو هم مبارک
salam in modat ke filter shekanam kar nemikard taze motevajeh shodam cheghadr be khondane neveshtehaton adat kardam ey kash mishod ma ham inja ketabetono mikhondim
noroozeton ham mobarak
——————–
سلام آیدین عزیز
امیدوارم از راه دیگری بتونم کتاب رو برسونم توی ایران
عید شما هم مبارک
سلام آقای معروفی عزیزم
سالی پر از شادی آزادی برایتان آرزومندم. می بوسمتان …
—————
سلام محمدرضای عزیزم
سال نو مبارک
مطلبی که فرستادی هنوز نرسیده
سال نو مبارک آقای معروفی
برایتان ای میل زدم. امیدوارم رسیده باشد.
ما که هنوز منتظر تماما مخصوص هستیم. امیدوارم یکجوری بالاخره به این جا برسد
—————-
سلام
ای میل را گرفتم
تماما مخصوص هم خواهد آمد
Salam BASI
khod koshi man resid?aya
خودکشی….
تو راه برگشت از سینما، با دوستام فقط کارمون شده بود شوخی و خنده و مسخره بازی. با اینکه همه سال آخر دانشگاه بودیم اما حس میکردیم که هنوز تو دوره ابتدایی و راهنمایی هستیم که باید به ترک دیوارم بخندیم. حس کودک بودن. حسی که همه آدم بزرگ ها باهاش غریبن و چپ چپ نگاه میکنن. فقط همین از اونروز یادمه. اسمم فیلم چی بود یا کجا رفتیم.هیچی یادم نیست چون از یاد بردش اون لحظه ای که دمه اتوبان بچه های خوابگاه رو با شلوارک و رکابی دیدم که به ماشین های عبوری التماس میکردن که وایسن! تپش قلب همه چی رو از یاد برد. با تمام وجود دویدم سمت محمد رضا که چی شده؟سه کلمه گفت و بس: „حامد خودکشی کرده“. در اندکی زمانی لحظه دوره سرم چرخید…سه بسته ترامادول…سه بار خودکشی…سحر…همه با زمان مسابقه گذاشته بودن…خوب یادم نیست که چقدر طول کشید که دوان دوان رفتم به سمت سوئیت حامد و کولش کردم و پریدم وسط اتوبان و بردمیش بیمارستان با بهمن و سینا…اما یادمه که چه بدبدختی کشیدیم تا تونستیم تا ساعت ۴ نصف شب ۴۰۰ هزار تومن پول جورکنیم … چه جوری به مادرش گفتیم…گذشت…
بعد از ۴ سال دیروز حامد و تو خیابون ولیعصر دیدم…کوتاه…حالش خوب بود….“باسی“ هیکلش و قیافش من و یاد „آیدین“ تو میندازه….
دستام داره میلرزه…
———————-
سلام
بله رسید مرسی
استاد عزیز سلام،
من رمانم را دو بار با نام رسمی ام (سحر پریازانی) به گوگل میل شما فرستادم. ممکن است ای میلی را که بیشتر چک می کنید به من بدهید؟
سپاسگزارم.
——————
سلام
همین ای میل را دارم
دوباره بفرستید لطفا
سلام وای اقای معروفی عزیزم دلم براتون خیلی تا تنگ شده بود .با این فیلتر کردنشون اخرم هنگ میکنن خودشونو فیلتر میکنن اشتباهی
خیلی خوشحال شدم که ۲ تا کتاب نخونده ازتون دارم ذوب شده و تماما مخصوص
سال نو خوبی هم داشته باشین
سلام معروفی عزیز!
نقدی بر بورخس نوشتم که دوست داشتم نظر نویسایی چون تو را نیز بدانم.
خوش حالم خواهی کرد اگر این ارتباط را کامل کنی.
در ضمن، تعدادی از مقالاتت را در رادیو زمانه از دوستی گرفتم و خواندم. به زودی می خواهم مطلب کوتاهی هم در موردشان بنویسم که پیشاپیش حق کپی رایت از تو گرفته ام!
با آرزوی اوقاتی خوش
———————
سلام
مرسی که می نویسی
سلام استاد
سال نو مبارک. متاسفانه فقط چند ماهی هست که با شما آشنا شدم و باید اعتراف کنم که معتاد کارهاتون هستم. سمفونی مردگان بی نظیر بود. بلعیدمش.
نوشتن رو دوست دارم ولی دلم نمی خواد مزخرف بنویسم و کلیشه حرف بزنم.
اگر لطف کنید و استادم باشید بی نهایت بنده رو خوشحال و مدیون خودتون می کنید.
آدرس وبلاگم رو براتون می گذارم سپاس گذار می شم اگر لطف کنید و به کلبه ی تاریکم قدم بگذارید.
http://www.redemption.blogfa.com
مهربان باشید و شادان
سلام معروفی عزیز. کجایی دلمون گرفت انقدر هر وقت آمدیم نوشته بود جاماندنی تماما مخصوص. اونم وقتی که تمام مخصوص رو ما نمی تونیم بخونیم. حتمن بازم رفتید سفر!!!!!
استاد گرامی،
من یک بار دیگر رمانم را فرستادم.
امیدوارم به دستتان برسد.
لطفا اگر دریافتش کردید اینجا به من بگویید.
سپاسگزارم.
—————
سلام
رسید. مرسی
با درود با مصاحبه ای تحت عنوان سکولاریزم و جامعه ی ایران با دکتر عطا هودشتیان به روزم http://www.dooronazdek.blogfa.com
معروفی جان، برحسب اتفاق در وبلاگ شخص دیگری که از شما سیتاتی آورده بود در مورد سخن شما نکته هایی انتقادی و خشن نوشتم… اگر دوست داشتید آن را بخوانید اینجاست>
—————
سلام خانم مینا ملکی
کار بدی نکرده اید. مرسی
نقد سلامت جامعه را تضمین می کند
بروم بخوانم ببینم چی نوشته اید
یانوشکا! یانوشکا!
نوشا! نوشا!
مراقب ِ قنداق ِ آن تفنگ باش…
سلام و خسته نباشید آقای معروفی عزیز.
سال خوبی داشته باشید 🙂
من داستاناتون رو خوندم و خیلی خوشم اومد و خیلی دوستشون دارم .
و تماما مخصوص اولین کتابی بود که در سال ۹۰ (دیروز)خریدم
———————-
سال خوبی براتون آرزو می کنم
و مرسی .
سلام آقای معروفی، از بین رمان هاتون پیکر فرهاد خیلی واسم سنگین بود. چند بار دیگه باید بخونمش تا درست درکش کنم، راستی کتاب تماما مخصوص چطوری میتونم تهیه کنم؟
رمان تماما مخصوص را یک شبه تمام کردم و هنوز گیجم… زیبا. استاندارد با شخصیتهایی که از این بهتر نمی شد تراشیدشان. تبریک می گویم.
—————
آقای نقیبی نسب
سلام
ممنونم که خواندید
سلام
من حق دارم بگم که شما محشرین؟
حق دارم دوستتون داشته باشم؟؟؟
آقای معروفی نازنین
تنها کتابهایی که منو واسه دوباره و دوباره خوندن جذب خودشون میکنن نوشته های شماس. دیشب تماما مخصوص رو تموم کردم. سه روز مثل معتادها با توجه به مشغله کاری پاش نشستم وتمام کردم. خواستم بگم شاید با تاخیر این کتاب رو خوندم ولی خوشحالم که شاهکاری رو خوندم …
در ضمن بگم ما توی تهران به سختی کتابهای شما رو پیدا میکنیم
البته این دست فروش های میدون انقلاب فداییان ادبیات ایران هستند
اگه اونا رو نداشتیم چه می کردیم؟!!!!!
بازم ممنون جناب معروفی
———————
سلام شراره عزیز
مرسی که کتابهامو می خونین
آقای معروفی عزیز سلام
یه سوال برای من و خیلی از دوستان پیش اومده که چراصفحه دویست از کتاب „تماما مخصوص “ سفید هست .
این مورد رو حداقل در سی نسخه از کتابها دیدیم. هر چند که حس ناقص بودن مطلب به آدم دست نمیده ولی به هرحال یک صفحه سفید آدم و کنجکاو میکنه….
به نظر شما مشکل از چاپ این سری از کتابهاست؟؟؟
لطف می کنید که پاسخ بدهید .
با مهر
شراره
—————-
سلام
چاپ آلمان یا ایران؟
اگر درباره ی چاپ قاچاق صحبت می کنید خبر ندارم، چون ندیده ام
درود
تماما مخصوص را خواندم. دو بار. بار اول: نسخه افست جلوی دانشگاه و بار دوم: از روی سایت خودتان(نسخه دوم)
پری، یانوشکا، مادر، برنارد را دوست داشتم. یعنی خوب درآمده بودند. اما نمی دانم چرا خود راوی، در مقتطعی مرا اذیت کرد؟ چرا اینقدر بیش از حد آشفته و پریشان و متزلزل بود؟
واقعا نمی دانم چرا بعضب جاها اذیت شدم. توی نسخه دوم که بهتر از نسخه اول است، چرا راوی ما «مرده» می شود. و این را باید پایان داستان بفهمیم؟
همچنان مجذوب قلمتان هستم و همچنان سمفونی مردگان را بهترین رمان ایرانی می دانم
———
سلام
و ممنون