——–
عزیزم!
در طول سالهای نوشتن گاهی یک شخصیت توی ذهنت چنان خانه میکند که میفهمی از خودت صاحبخانهتر است. بهش شکل و شمایل میدهی، براش خصلت و مرام میسازی، دوستش میداری اما یک روز سرانجام آستانهی تحملت را فرو میریزد که میآوریش روی کاغذ، یک جوری میکشیش برود از ذهنت بیرون تا از دستش خلاص شوی. اما سادهای؟ نمیرود. یک شاخه پاجوش دارد قد میکشد توی ذهنت باز درخت میشود. روزها و شبها هی پروبال باز میکند شاخ و برگ میدهد، و هرچه رو برمیگردانی با تبر ریشهاش را میزنی نمیرود نمیمیرد. از در بیرونش میکنی نیمه شب از پنجره میآید. دوباره بهش سرگرم میشوی از منظری دیگر او را میسازی یا خرابش میکنی، بهش هالهی تقدس میبخشی یا پر اسطورهای میدهی، رجالهاش مینامی یا فاحشهاش میخوانی، بعد به قصد نابودی او را میکشی، چون هم روانش را میشناسی هم تنش را، نقطهی قوت و ضعفش را میدانی، اخلاقش دستت است، گوشهی پنهان مرامش را کشف کردهای، گرفتارش شدهای، بعد از هر طرف میکشیش دلت خنک نمیشود. حتا آنجا که او را قطعه قطعه میکنی در چمدان میچینی و راه میافتی چمدان به دست، داری نمیروی او را چال کنی. نه. داری با خودت میکشی ببریش یک جای دیگر قطعههاش را در بیاوری، کنار هم بچینی، بهش روح بدهی لباس تنش کنی، لباسهاش را تکه تکه دربیاوری، یکی دیگر بهش بپوشانی، راهش بیندازی، ازش حرف بکشی، بسازیش، خرابش کنی، بعد یک جور دیگر دخلش را بیاوری. شخصیت است، تیپ که نیست دست کرده باشی از لای جمعیت بیرونش کشیده باشی یا توی جوب پیداش کرده باشی، نه. شخصیت است. رفته به خوردت، توی وجودت نبض میزند، باهات حرف میزند، دلت براش پر میزند. تیپ که نیست از خیابان ورش داشته باشی که یک داستانی تنش کنی شاید در بیاید شاید نیاید. شخصیت است، در یک جای خاص او را کشف کردهای، تاریخ دارد، زاده شده، بزرگش کردهای، نفسش کشیدهای، شخصیت است. شخصیت.
من اورهان را در "سمفونی مردگان" ساختم تا بیست و چهار ساعت بعد او را بکشم. در چهل و چهار سال زندگی با دوربینهای جورواجور در زاویههای گوناگون او را تصویر کردم و گریاندم و خنداندم و چرخاندم و عاقبت کشتم. اما این برادر نامرد و این برادرکشی دست از سرم برنداشت که نداشت. آمدم او را مجید قورباغه کردم در "فریدون سه پسر داشت"، باز ساختمش، ویرانش کردم، و بعد به طرز فجیع و قابل ترحمی او را کشتم. مدتی رفت و نبود، ولی باز سروکلهاش پیدا شد. هنوز هم این برادرکشی لاکردار در سرم وول میخورد. کی سر باز کند دوباره بنویسمش خدا میداند.
بعضی شخصیتها در طول زندگی ادیبانه اینجوریاند. تو میدانی که یک آدم است، اما خواننده چند رقم آدم از تو میخواند و نمیداند همان یک شخصیت بوده که تو او را به اوج عزت رساندهای یا به چاه ذلت. تا جایی که خودت را میگذاری جای آن شخصیت میشوی راوی. لحظه لحظه زشتیهاش را میپوشی میآیی روی صحنه نمایش میدهی تا عریانش کنی افشایش کنی اوراقش کنی، یا لمحه لمحه زیباییهاش را مینویسی تا بیاراییاش تا زیباتر از آنچه هست نُمود داشته باشد. بشود گل سرسبد ادبیات. اگر تیپ باشد که این کارها را براش نمیکنی، براش اشک نمیریزی، تکه کلامش را به خاطر نمیسپاری، رگ و حس و اعصابت را حرامش نمیکنی، از دستش عصبانی نمیشوی، یادش نمیگیری. میگیری؟ نه. میگویی گور باباش و اصلاً نمینویسیش.
ولی آن شخصیتی که خودش را در وجود تو دار زده یا تو در نگاهش غرق شدهای، بود و نبودش گرفتاری و هزینه دارد. مثل یک قصر – چه مسکون چه متروک – هزینهی شارژ دارد. یک وقت میبینی به نقطهای رسیدهای که داری توی خودت جیغ میزنی چرا از ذهنم نمیروی بیرون لامذهب!؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چی از جان من میخواهی؟ تیپ نبودی که سر راه پیدات کنم از سر ناچاری به خانهات پا بگذارم یا تو را به خانهام بیاورم. مهمان ناخوانده نبودی، رهگذر نبودی که شبی را مثلاً در مسافرخانهام به صبح رسانده باشی. شخصیت بودی. اینهمه بهت فکر کردم، باهات حرف زدم، دلواپست بودم، هزار بار خوابت را دیدم، صد رقم اسیرت شدم، هر بار که ساختمت صورتم خیس اشک بود، هر بار که ویرانت کردم نفسم از گریه داشت بند میآمد، هی ساختمت هی اسیرترت شدم، لامروت! میدانی چند بار در رمانهام تو را کشتم؟ میدانی چند بار دیگر به شکلی بیرحمانه باز تو را میکشم؟ تیپ نبودی که بگویم این آدم را از اینجا برمیدارم و این قصه را تنش میبافم ببینم به کجا میرسد، شخصیت بودی. از اول هم شخصیت بودی، از اول هم قرارمان بر این بود که تیپ نباشی. چه جوری بگویم که یک شخصیت با تمام هفت میلیارد آدم دنیا فرق دارد؟ چرا نمیفهمی که هر خری را نمیشود آورد توی رمان و یک کاری داد دستش؛ ندیده، نشناخته، لایتچسبک، یک پا هوا، شکل نگرفته، خام، خمیر؟ چرا باور نمیکنی شخصیت رمان لنگه ندارد و نباید داشته باشد؟ چرا پاش نمیایستی که شخصیت یعنی همین یکتای بیهمتا که هرجور و هربار کشته شود جگر سوختهی نویسنده را خنک نمیکند؟ چکار باید کرد؟ چرا نویسنده اینهمه شوربخت است؟ تو میدانی؟