گفت: «بیا دعوا کنیم.»
گفتم: «دعوا کنیم؟ حریف نیستی!»
دستم را گرفت و نشاند کنار مبل تکی کنار پیانو. و همان لحظه ضبط صوت را روشن کرد. چشماندازی در مه بود. سرم را که بلند کردم نوک انگشتش را به لبهای غنچه شدهاش برد تا ساکت بمانم.
قطعه که تمام شد، ضبط صوت را قطع کرد: «خب! حالا شمایید.» و بی آنکه حتا لبخند بزند روی نیمکت پیانو نشست.
گفتم: «اصلاً دعوای ما سر چی هست؟»
«از خودتان بپرسید!»
«من؟» و برافروخته به طرفش راه افتادم. خودش را کنار کشید تا جا برای من هم باشد. و بعد سر بلند کرد، جوری که باز دلم هری ریخت.
«مرا از دعوا نترسانید!» و بعد گفت: «اصلاً نمیدانم سر چی میخواهیم دعوا کنیم.»
گفتم: «از خودت بپرس.»
«آره، آره، آره.»
خندیدم. و او ادامه داد: «من داشتم از نردهی کنار اسکله میپریدم. به تو گفتم نگاه کن. و تو نگاه نکردی.»
«واقعاً؟!» به فکر فرو رفتم. زن، و اینهمه احساس؟!
75 Antworten
بلکه هم بیشتر …
دلم می سوزد
برای همه ی اشک هایی که ریختم
برای همه ی نامه هایی که نوشتم و تو حتی یکی از آنها را نخواندی
آری، خدا هیچ گاه به من و لحظه های از دست رفته ام نیندیشید.
خودش خوب می داند دلتنگش که می شوم دعوا راه می اندازم و دلگیر که می شوم سکوت می کنم. دلم برای دعوا تنگ شده است…
دلت بهاری
سلام! چه حسی
سلام
„زن و اینهمه احساس؟“ زن که همه وجودش احساسه!!
مثل همون „نوشآفرینی “ که خودت آفریدی !!
سلام
داشتم واقعآ نگران می شدم .خیلی طول کشید این بار که پست جدید بنویسید.
این تازه یه مشت از خروارشه
گباسی
چی میشد همه ی داستانو بذاری
خببببببببب
خوشت میاد بذاریمون توی کفففففففففففففف
بنویسمش
باقیشو
دعواشون سر چی بود؟
بنویسم
هان
اجازه میدی؟
آقای مغروفی میدونین؟ بعضی وقتا آرزو می کنم کاشکی هیچ کدوم از کتاباتون رو نخونده بودم که میتونستم دوباره اونا رو برای بار اول بخونم و اون لذت و گیجی ناب رو دوباره تجربه کنم
به امید دیدار آقای معروفی
ایام به کام
استاد بقیه اش را هم بنویسید.می دانید که چقدر مشتاقیم.بنویسید،بنویسید
درود بر آقاى معروفى
ای کاش اسم داستان رو هم می آوردی
احساسی که شما با داستان داری که اون رو کامل خوانده ای یا نوشته ای با منی که نخوانده ام از زمین تا آسمان فرق می کند
خوشحال می شوم به من هم سر بزنی
اون زن و این همه احساس یا زن و این همه احساس ؟؟
„چشم اندازی در مه“ نام یکی از فیلمهای کارگردان معروف یونانی آنجلو پلوس هست .
که در اینجا چقدر زیبا استفاده شده .
فقط اون سطر سوم داستان اگر “ دستم را گرفت و نشاند“م “ کنار مبل تکی کنار پیانو “ بود شاید روان تر بود .
سلام خیلی حس قوی بود راستی من عاشق نوشته هاتونم خفن
سلام
با متنی درباره آخرین رمان مارکز به روزم.خوشحال می شم سر بزنید و اگر شایسته بودم،از دوستانتان هم دعوت کنید.
مصمم بودم کارهایم را با ترتیب زمانی از گذشته به نقد بگذارم تا به امروزِ خودم برسم، اما انگار برای دوستانی این امر خوشایند نبود و خواسته بودند زودتر کارهای امروزم را ببینند. به خاطر احترام به مخاطب و همچنین حفظ خط سیر موردنظر، کار جدیدی را در کنار کاری قدیمیتر قرار داده ام. حتمن نقد کنید:
وقتی که میرسم به حوالییِ خانهاَت
گُم میکنم من از هیجانم نشانهاَت………..
پُر میکند مشامِ مرا، من که تشنهاَم
محبوبهوار عطرِ نجیبِ شبانهاَت
در باز میشود، بدنی داغ پشت دَر
درگیرِ آن «نمیشود» ِ کودکانهاَت
سُر میخورد نگاهِ پُر از شرماَت از تناَم
چون بند تاپ قرمزت از روی شانهاَت …………
با دو غزل در سحوری به انتظار نقد نشسته ام!
سلام باسی
برای دومین بار متوالی بروز شدم
مخلصیمممممممممم
این همه احساس؟
برای چی؟
فقط برای نواختن کردن هزاران هزار کلاویه ی آغوش تو
همین
…
استاد عزیزم
باز هم من و به دنیای زیبایی بردید
که تنها در توان شماست که خدای آن باشید
ممنونم و سپاسگذار
برای هر آنچه قسمت می کنید
…
دوستدار همیشه گیتان
ترنج
گفته بودم؟؟
شما با دستان … ( چه صفتی بگویم؟ معجزه گر؟ شما خودتان معجزه اید .. .) این همه احساس را افریدید و حالا به تماشایش نشسته اید؟
غوطه می خورم در این همه سبز…
عزیزم سلام
دیشب باز گرگ چشم هایت را نبسته بودی
تا صبح یکریز باران آمد و پنجره ها باز بود
من بیرون از خودم می لرزیدم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.قربون دستت اون پنجره رو ببند
سلام آقای معروفی عزیزم
همه ترس من از اینست که مجبور شوم با کسی زندگی کنم که نفهمد احساس را و بگوید که زن و اینهمه احساس؟؟؟ مثل نوشافرین و اون دکتر معصوم احمق!!!
سلام…. این همه احساس؟؟؟؟؟……
راستی چرا هر چه بیشتر احساس داشته باشی بیشتر فراموش می شوی؟؟؟ کجای این حضور پر احساس تلخ است که همه لب ور میچینند؟؟؟
سلام،
http://zanenarenji.blogspot.com/2007/11/blog-post_22.html
به آخر داستان که رسیدم انگار خودم جای خانومه بودم! می خواستم سر اول شخص داستان رو ببرم بذارم کف دستش!
استاد! لینک تون کردم
سلام من یه داستان نویس تازه کارم ممنون میشم در مورد اولین داستانم منو راهنمایی کنید.
عروسکها
همه جای اتاق دخترک پر بود از عروسک
پدر آمد که اتاق را مرتب کند
وهمه عروسکها را به دیوار و سقف آویزون کرد.
پدر چرا همه عروسکها رو آویزون میکنی؟
برای اینکه چیزای خوب همیشه بمونن عروسک خوشکلم
* * *
ماشین پلیس و آمبولانس و همهمه مردم
مردم می گفتند : خودکشی کرده
یکی گفت : نه . انگار پدرش دختره رو کشته .
دهانت را با بوسه خواهم بست
و دستهایت را با اشکهایم
zan va in hame ehsas? az in jomle booye tahghir be masham mikhore aghaye maroofi.
ارزشمند خوانشی بود …
بدرودی
امپراتوری
از اون جایی که قرار بود موجود نخراشیده ی زشتی را عاشق بشوم زن افریده شدم.
زن و این همه احساس؟
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
زن یعنی نقطه ی عطف احساس!
هر چند مرد هرگز نفهمد.
دارم سعی می کنم بتی رو که ازتون ساختم حفظ کنم
و هی به خودم بگم استاد از این جمله منظور بهـــــــــــــــــــــــــــــتری داشتن لابد!
دعوا همیشه سر همین بود : نگاه!
نگاهی که باید می کرد ولی نکرد هرگز…..
نگاهی که به جایی که نباید دوخته شد….
و نگاهی که هرگز معنی اش را نفهمید!
اما هر چه باشد
توی هیچ دعوایی حریف موسیقی نمی توان بود!
یا من این طور فکر می کنم.
هر رنگی که بنویسیم رنگ موسیقی چیز دیگری ست!
دوستت دارم استاد
با هر نگاهی که باشد
با هر صدایی که باشد
دلم بازویت را می خواهد
و وجب به وجب خاکمان را زیر پرچم قرمزمان!
گفته بودم که
مرا با فلسفه و تفکرات بی کران کاری نیست
تنها بازویت که بپچیم به آن….
و همین پرچم سرخ رنگ “ خودمان “
و وجب به وجب “ خاکمان “
همین!
salam aghaye Marufi, moteasefane modathast emkane estefade az barnamehatono nadaram.
همه فصل زنانگیم برای تو
اما حق نداری
زیبایی راکد و مسکوت یک اسکله را ندیده بگیری.
با سلام
یک پیام برایتان گذاشته بودم گفته بودید ادرس ایمیلم را بنویسم. من همان دانشجو هستم که راجع به مطبوعات … ادرسم را برای شما ارسال مینمایم.
سلام باسی
شنیدی
یه اثر باستانی دیگه رو خراب کردن و یه ساختمون مدرن……….خرمگس نویسنده نوشته…………میشه بخوای و بیای بخونی؟
خونسار……….
مثل همیشه قشنگ بود.
عجب تکونی خوردم با این پایان .
چقدر خوبه که آدم از این روزمرگی خفقان آور به تو پناه بیاره تکه ای از یک داستان عزیز.
قربانت
مهتاب
احساس چی چی هست؟!
اون هم احساس یک زن…؟
آقای معرفی قشنگ می نویسید ، قشنگ…
http://sibetorsheman.blogfa.com/
سلام عباس جان . باورت نمی شود ، نمی دانم چه بنویسم . فقط اینکه : همیشه یک نفر از نرده ی کنار اسکله می پرد و مرد نگاه نمی کند . شاید بی چاره مردها !
دورود /
واقعیت همین است .. همین یک قطعه داستانی ..
زنها به نسبت ما مردها … انگار چند چشم اضافی … اضافی که نه .. ملزوم
دارند و بیشتر میبینند …
حس و حساسیت .. بیشتر متعلق به آنهاست .
وقت خوش ././././././././././././././.
سلام آقای معروفی عزیز و بسیار نازنینم
استاد دنیاها ممنون که مینویسید…..
واقعا“ چه طور ممکنه آقای عباس معروفی …. شما یک مرد ِ مرد و این همه احساس….؟
احترام بی حد برای دستان پرمهر و هنرمندت
هدیه شایگی-۲۴ ساله
خرمگس نویسنده: اینجا ایران است. اثر باستانی ِباشکوهی را کوبیدند و یک برج مدرن ساختند. عده ای در دفاع از این اثر و گذشته ی باشکوهش٬ نوشتند. خرمگس ِنویسنده هم نوشت: “ آنگاه که در w.c طبقه یِ همکفِ این ساختمانِ مدرن٬ به عملیاتِ دفع مشغولید٬ سی ثانیه٬ فقط سی ثانیه٬ فکر کنید: “
چرا این همه احساس ؟!
درسته بالاتر ازین حرفا حتی گاه خیلی اغراق آمیزتر
و متاسفانه همین احساسات اغراق آمیز همین حساسیت ها و حسد ها وجزءی نگریها و ……
نگذاشته زن این خلقت ظریف خداوند خود را در دنیای مردان به اثبات برساند تا جاییکه حتی به بارزترین خصیصه اش یعنی احساس شک میکنند!
احساس را اصلا با زن باید شناخت.
سلام
چند فایل صوتی و چند تصویر بزرگ و کوچک ، همه آن چیزی است که از چهره و صدای شما دارم . به اینها اضافه کنید کیلومترها فاصله را . دیشب برایم اتفاق عجیبی افتاد . مرز بین رویا و واقعیت کمرنگ شد . شما را در خواب دیدم . این خواب را هر کسی می تواند ببیند . اما خواب من چیز دیگری بود . با همین عشق و علاقه ای که به شما دارم ، با هم گفتگو می کردیم . گویی سالهای سال همدیگر را می شناختیم . احساس عجیبی بود . رویا نبود . شاید من دوست ندارم رویا باشد . شیرینی اش را هرگز فراموش نمی کنم . حقیقت برای من همین دوست داشتن شماست .
آه ای یقین یافته بازت نمی نهم …
سلام استاد واقعا با این تکه داستان خودم را با تمام احساسم یافتم
منونم برای تمام احساسات پاک شما
یا حق
آخرین شعرم رو تقدیم می کنم به استاد عزیزم عباس معروفی :
خوابم خواهد برد
در امتداد بوی نتهای وحشی
در خیابانی سرد
که سیاه است از تن مورچه ها .
بوی پیراهن پیر زنی را می گیرد
شعور دخترکی
که صعود کرده در نگاه هرزه خرمگسی پیر ،
لای لبهای مردی
لبهای زنی دود می شود
و ساعات که از نیمه شب بگذرد
تاریخ آبست
از بکارتهای تروریست می شود.
سلام دوست عزیز
باور میکنی به روزم ؟
چوپان دروغگو شدم ؟ (شاید)
ولی فکر کنم این بار به روز بمانم !
بچه ها دیکته دارید ، تقلّب سخت است
هر کسی درس نخواند به خدا بد بخت است
منتظر نظراتت ارزشمندتان هستم
قربان شما
پدرام
چقدر خوب می نویسید
هر موقع میرم کتابخونه و ردیف کتابهای شما سال بلوا رو می بینم دلم یه جوری میشه ..بعد از این هم هر چقدر داستان بنویسید از شیفتگی من به اون کم نمیشه آقای معروفی ..
الان که این تکه رو هم خوندم با خودم گفتم ..زن و اینهمه احساس ؟..
شادکام باشد نویسنده قلم طلایی فرسنگها دور ..
سلام.
ایمیلی برایتان ارسال کرده ام و بی صبرانه منتظر پاسختان هستم.
سلام جناب معروفی
در تماس تلفنی فرمودید آدرس سایت را برای لینک بدهم. یکی دو بار ایمیل دادم بیجواب ماند. خوب و خوش باشید. (برندهی قلم زرین زمانه/جهت یادآوری)
برای این مطلب قبلا نظر شخصی خودم رو گذاشتم .
و هدفم از حضور دوباره دعوت از شما است که به وبلاگ من سر بزنید . این برای من افتخار بزرگی هست که شما خواننده حتا یکی از پراگرافهای وبلاگ من باشید.
و همچنین اگر تعقیب کننده سینما هستید , خوشحال میشوم در نظر سنجی وبلاگ هم شرکت کنید .
http://www.stalker.blogfa.com
مرگ را به روز کردم !
آقای معروفی عزیزم. ممنون از نوشته های زیباتون.
من با جمله جمله ی نوشته های شما زندگی میکنم آقای معروفی.آیدین سمفونی مردگان یه تیکه از وجود منه.
خیلی دوستون دارم.براتون همیشه آرزوی سلامتی میکنم.
تا باز برگردم چه قد دلم تنگت می شه استاد
چه قدر زیاد….
لحن زیبای تو و یاد „چشم اندازی درمه“ به کنار پنجره می کشاندم. کافی است دستم را از پنجره به بیرون دراز کنم.
„به خدا عباس دارد باران می بارد.“
سلام و درود.
به آزروی سلامتی و موفقیت شما
برای شما نوشتم……….بازم میگم…………چاپلوسی نیست…..من که سیاست مدار نیستمممممممممممممممممممممممم
الف رحیمی: تفاوت امثال من و عباس معروفی : منتظریم ۱۰۰۱ دلیل هُلمون بده به سمتِ نویسنده شدن. عباس معروفی٬ ۱۰۰۲ دلیل رو هُل میده به سمت اینکه٬ ۱۰۰۱ دلیل٬ هُلش بده به سمت نویسنده شدن. ( دلیل هزار و دوم: منتظر ۱۰۰۱ دلیل نباش٬ که… قلم و کاغذو بردار و بنویس. بنویس. فقط بنویس…اینجوری٬ هزاران خواننده یِ حال(شُهرت) و هزاران خواننده یِ آینده(جاودانگی) هُلت میدن به…) اگه نابغه نیستی زیاد زور نزن رفیق… به لالایی ابدی٬ مرگ٬ قناعت کن. شاید به شهرت برسی٬ به جاودانگی نه…(باسی! یهویی وقتتو با این بلوندایِ خوشگل تلف نکنی٬ ها!… اینجا یه عالمه گِدا گُشنه یِ کلمه٬ منتظرن. منتظرشون نذار. ببخش اینهمه گفتم “ هُل..هُل..“ باشه؟ ببخش اینجا مولوی هست٬ کوئیلو و اُشو میخونن…باشه؟
اما همی زنان اینقدر احساس ندارند
دختران امروزی سخت ترین و سنگ ترین نسل آدمی هستند
عشق به فراموشی سپرده شده است.
دروود
بیش از اینها حساس…
سلام …
استاد گرامی مانند همیشه زیبا بود
و با اجازه شما لینک شدید…
سلام. خیلی با نوشته هاتون انس میگیرم. همیشه وبلاگتونو میخوونم و تازه به جمع وبلاگنویسان پیوسته ام شاید از این افسردگی لعنتی نجات پیدا کنم. به هر ترتیب آرزوی موفقیت براتون دارم.
جالب بود و عجیب.
احتراز یا اعتراض
سنگ ها در بندند همه
سگ ها اما آزاد و یله
کدامین را چشمت اشارت می کند نازنین
یله اما خوار و هار
یا که بند و تاج خار و افتخار
کدامین را شیشه عمرت اشارت می کند نازنین
در ننگ
یا که
بر سنگ
کدامین راه
نازنین
سلام استاد عزیز امیدوارم که خوب باشید….
چیز زیادی از شما نمی خواهم فقط وفقط یک کلمه…
شما اگر مجبور بودید تنها یک کلمه بگویید چه چیزی می گفتید؟
گفتم عباس معروفی زن رو بهتر از خودش میشناسه
آیدا رو
سورمه رو
نوشا رو
زن روی قلمدان رو ! زن روی قلمدان! حقیقی ترین زنی که دیدم!
و همه اونایی که توی جزیره آبی تر بودن!
چه حس آشنایی با شماست
چه خوب مینویسید
بر دستت بوسه میزنم!
…
نه توان شناخت بود
و نه گفتاری به کلام
که تفسیر کند
تمام آنچه را در نگاه نمی گنجد
رهایش کردم
تا شاید راهی را باز یابم
تا او را به من باز بنماید
رهایش کردم
و هیچ
هیچ باز نیفتم در این رهایی
چهره پردازی شدم
به نقش هزاران تندیس لبخند
شاید باز یابم
هر آنچه را پس نهاده بودم
هزاران هزار تندیس لبخند
و هیچ باز نیافتن
هزاره ای گذشت
و هزاره ای در پس
به جست و جوی گمگشته ای
بی هیچ نشانی
در آغاز هزاره ی سوم
به رویا باز یافتمش
بی لبخند
بی نگاه
بی حضور
آغاز کرد
:
باز یافتی آن چه را می خواستی؟
– نه
شناخت را راهی بود؟
– نه
لبخند زد
:
تندیس من
زن از برای عشق است نه شناخت
و رفت
بعد از آن دیگر هیچ تندیسی به لبخند سر بر نیاورد
زن و این همه احساس
چشمهایش
دو استخوان پا و اسکلت بالا تنه با پوست و یک سانتی متر گوشت که رویش کشیده شده بود، تمام وجود او را تشکیل می داد که روبروی من ایستاده بود. فرق کرده بود. چشمهاش مثل همیشه نبود گود افتاده بود با این که فقط یک سال از هم دور بودیم به سختی شناختمش صورتش کبود شده بود و موهای کنار گوشش به سفیدی می زد .آرام دستهاش و روی شانه ام گذاشت و صدام زد.قطار چند دقیقه ای تأخیر داشت، کلافه شده بودم ولی با دیدن صورتش همه چیز از یادم رفت.
پوست سرم می کشید وگنگ شده بودم . سلام کرد.جواب دادم اما چیز دیگه ای نگفت.
نگاهش می لرزید چند لحظه ای مات به هم نگاه کردیم .گفتم خوش اومدی لبخندی ساختگی زد و گفت : بریم؟
از کنار دو خط موازی راه آهن راه افتادیم ، وارد سالن شدیم از آبخوری ایستگاه راه آهن یک لیوان آب گرفتم و سر کشیدم آنقدرسریع که ازکنار لبم به داخل پیراهنم ریخت و من سرمای آب را بیشتر حس کردم و گرمای تنم را بیشتر.
دکمه ی پیراهنم را باز کردم تا خنک شوم اما مگه می شد؟ می سوختم درونم زغال سنگ ریخته بودند و از گوشم دود بیرون می زد.
یک نفر با دو انگشت به شقیقه هایم فشار می آورد، منگ شده بودم پاهام سنگینی می- کرد کفشم تنگ شده بود و پامو می زد. گرم بودم. به هیچ فکر می کردم فقط می خواستم هر چه زودتر به خانه برسیم راه افتادیم.
بدون توجه به مسافران از ایستگاه خارج شدیم در تام طول راه دستش توی دستم بود نازک و استخوانی ، سرد.انگاردستکشی بدون آنکه دستی درونش باشد در دست داشتم نه خونی و نه حسی سرد سرد.
کنار خیابان ایستادیم . اما اون روز انگار هیچ اتومبیلی از آن خیابان نمی گذشت.دستمو کشید و به پیاده رو رفتیم گفت می خوام کمی قدم بزنم ، ببینم چقدر اینجا عوض شده.
اما در طول مسیر نه به مغازه ها توجه داشت نه به من نگاه می کرد .
تقریبا به خانه نزدیک شده بودیم . نگاهش کردم ابتدا متوجه نشد .
دستشو فشردم، حس نمی کرد .با دو دست بازوهاشو گرفتم به چشمهاش نگاه کردم . فرق کرده بود . ایستاد نگاهم نمی کرد دستمو زیر چونش گرفتم سرشو بالا گرفت گردنبند صلیبش پیدا بود با زنجیر کوتاه و نقره ای؛ سکوت بینمان بود. من حرف نمی زدم و فقط مات نگاهش می کردم و اون هم نگاه می کرد فقط سکوت بود و بی صدایی بینمان حرف می زد .
لبهاش می لرزید و هر لحظه منتظر بهانه ای بود تا اشکهایش سرازیر شود .اما انگار چشمهاش خشک شده بود ، سیاه و بی برق ، مات و لرزان؛ گلوم سنگیی می کرد خورشید محکم می تابید، باد گرمی می وزید و سکوت همه جا جاری بود ، به زمین نگاه می کرد عرق می ریخت وگفت: سردمه. بغلش کردم .محکم ومحکم تر به اندازه ی یک سال در آغوشش کشیدم .بغضم ترکید بی هیچ توجهی به دیگران گریه می کردم و محکم تر در آغوشم می کشیدمش.
ازهم جدا شدیم به چشمهاش نگاه کردم برق می زد ولی هنوز ساکت بود . اشک می ریختم ، پیشانیش را بوسیدم گرم بود عرق می ریخت خیش خیش اما سرد و یخ .
دستایش را بوسیدم و دوباره در آغوشش کشیدم ، بغلش کردم به اندازه ی یک سال محکم و محکم تر.
زن بودن یعنی دعوا کردن قهر کردن ناز کردن و مرد را به اوج رساندن
سلام استاد!
تو رو خدا!
قسمت میدم کمکم کنی!
اگه کسی بدزدتت چی کار باید کنی؟
اگه کسی بخواد نوشته هامو بگیره…
من گیج شدم….
منو دارن محو میکنن….
خداااااااا…
استاد بیا پیشم… زندگیم داره نابود میشه استادم….
من میگم تکه ای از واقعیت نه داستان
خیلی عالی بود
موفق باشید
صدایم کن به وسعت همه ی لحظه هایی که بی تو ماندم بی تو مردم
نگاهم کن به اندازه ی اندوه لحظه های غریب دلتنگی…