تکرار خوشبختی

نی لبک خریده‌ام
نمی‌دانم باهاش چکار کنم
!

یک قلم درشت هم دارم،
با کلی خرت و پرت
دیگر.
یک گلوله نخ کاموا هم دارم
نمی‌دانم باهاش چکار کنم
!

شب‌ها در پارک راه می‌روم
و به عکس ماه در آب – اگر باشد – سلام می‌کنم
.

تاریکی از سوت می‌ترسد
.
سوت می‌زنم
         و خوشبختم.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

27 Antworten

  1. دیشب عکس ماه در آب بود اما من آن را ندیدم فقط مطمئنم که بود چون قرص ماه را دیدم که کامل بود .البته در ایران

  2. سلام آقای معروفی . از اینکه سوت می زنی و خوشبختی ، ما نیز خوشبختیم. لطفا بفرمایید برنامه مرور قصه های زمانه در چه روزهایی از رادیو زمانه پخش می شود و ترتیب آن ها چگونه است . چون در تهران پارازیت می اندازند روی موج و با ماهواره نمی شود برنامه را شنید.
    ———————————-
    امیر عزیز
    برنامه های من روزهای سه شنبه ها، و داستان خوانی یکشنبه ها خواهد بود.
    عباس معروفی

  3. می شود با هر فشار هرزه دستی، بی سبب فریاد کرد و گفت: آه من بسیار خوشبختم. سلام رفیق. هنوز به ما افتخار ندادید که خدمت باشیم. اگر سری به اتاق ما زدید رد پایی بگذارید تا صدای پای شما را با شبگردانی که شبانه به سراغم می آیندو حالم را می پرسند اشتباه نگیرم http://www.kaghazi.com

  4. در این شب سرگردانی
    که هیچکس نمی داند با داشته هایش چه کند
    و هیچکس نمی داند که نداشته ها یش چیست
    بیا همه با هم سوت بزنیم

  5. سوت می زنم
    یا سنتور
    و یا نی لبکی
    که پدرم در سال سوم وادارم کرد برای گله بزنمو از میز درس برخیزم ..
    تکرار خوشبختی را نواختن
    شاید در یافتنش سودمند باشد….آقا.

  6. بابا شما واقعن خوبختید
    همه رو بده من . چون من هیچ کدومشو ندارم.
    من شب تو پارک می خوابم. تو تاریکی سوت میزنم که بگم نمی ترسم.
    منم خوشبختم ،نه

  7. کوله پشتی امریکایی اش رو که گرفت سرم پایین بود و پشت سرش مثل یک یابو راه افتادم , از اون جایی که زمین نم ناک بود شروع کردم به کوبیدن پاهام روی جاهایی که زمین خیس تر بود و صوت زدن , واسه همینه که قناری ها توی جنگل قشنگ تر می خونن , توی وجد و لذت هوای مهر بودم که با صورت رفتم توی شکم اش , سرم رو بلند کردم و چروک ابروهای هشتی اش توی ذوقم خورد , سرش رو کمی خم کردو گفت : هیس س س س س س
    و من یادم افتاداین جا ایران است .

  8. من
    پری کوچک غمگینی را
    میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
    و دلش را در یک نی لبک چوبین
    مینوازد آرام ، آرام
    پری کوچک غمگینی
    که شب از یک بوسه میمیرد
    و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
    …………………………………………………..
    دلم گرفته، همین.

  9. کاشکی بلد بودم سوت بزنم کاشکی نی لبک داشتم با کاموا با کلی خرت و پرت دیگه….
    به امید دیدار؟

  10. خوشبخت … !!!!؟؟؟؟
    نمی دانم
    شک دارم
    جسارت کردم . مرا ببخشید . اما به حضور خوشبختی در جمع کلماتی که خواندم ( من اسمش را می گذارم شعر . شما به هر نام که دوست تر دارید ) شک دارم.
    شک دارم . یا لااقل من ندیدمش . حتی لمسش هم نکردم . بویش هم نبود .
    بیشتر …
    نه نمی گویم چه دیدم …

  11. سلام آقای معروفی عزیزم امیدوارم که شاد و خوشبخت باشید که حق شماست دلم شاد شد که خواندم خوشبختم!
    آقای معروفی یکی از دوستام در جواب اینکه من خیلی از آیدین و سورمه و نوشا تو وبلاگم تاثیر گرفتم و حرف میزنم گفته کتاب سمفونی مردگانبه نوعی شبیه کتاب آیات سلمان رشدی هست نظرتون چیه ؟؟ خواهش میکنم از دستم ناراحت نشید من هیچوقت جرات نکردم اون کتاب رو بخونم ولی نمیدونم چرا اون دوستم نظرش این بوده ؟؟؟ به نظر شما اگه آدم کتابهایی از اون دست یا مثلاُ ۲۳ سال رو بخونه چی میشه ؟؟ من همیشه به دنبال آدم معتمدی بودم این سئوال رو ازش بپرسم که ممکنه خوندن این کتابا ایمان آدم رو متزلزل کنه ؟؟
    ———————————————
    آدمی که ایمان داشته باشه، متزلزل نمی شه.
    آدم کتاب خوان متزلزل نمی شه.

  12. سلام آقای معروفی عزیزم ممنون که نظرتون رو گفتید چون به ایمانم شک دارم میترسم !! سعی کرده ام همیشه کتاب را بعنوان پناهی ببینم در زندگی و گاهی نویسنده کتابها را چون خالق این پناهگاهها
    کاش میشد با آدمهایی قرص مثل شما صحبت کرد کاش دسترسی به شماها محال نبود کاش شما در ایران بودید کاش!!!!!!!
    لبریزم از سئوال بدون جواب سئوالهایی که جرات پرسیدنش را از هر کسی ندارم !!! لبریزم از شک که میترسم اگر به یقین تبدیل نشود دیوانه ام کند

  13. ببخش اگر سل می نورم گوشت را می آزارد
    روزهای نبودنت را می شمارم آرام با مینور
    ……
    حیف دیر رسیده ام اینجا
    بوی موسیقی می داد
    مرسی استاد

  14. این روزها چه کم شده نوشتن از خوبی و شادی و خوشبختی و چقدر خوبه که شما از خوشبختی نوشتید، اون هم یه خوشبختی ساده و دوست داشتنی و دست‌یافتنی‌ که ما عادت کرد‌ه‌ایم با غمگینی از کنارش رد بشیم. یادم بمونه که من هم خوشبختم…

  15. عباس عزیز مشغله های کاری در ایران به حدی رسیده که آدم از واجبات زندگی در یادم _ فراموش شکست می خورد .
    چقدر این سطر تاریکی از سوت می ترسد جالب بود . چقدر صمیمی و تجربی و سیاسی . صفایی بردیم .

  16. از بند دوم نوشته شما بسیار لذت بردم . مخصوصا از همون تیکه “ تاریکی از سوت می‌ترسد “ .
    به نظر من کودکانه و دلنشین بود .
    دو کتاب رو تا حالا بی وقفه و یک بند خواندم یکی “ صد سال تنهایی “ و دیگری “ سمفونی مردگان “
    سایت شما رو تازه پیدا کردم و از اینکه شما هم چند بلوک اون طرف تر از وبلاگ ما کاخ مجللی دارید خوشحال ام .

  17. سلام. نسبت به کوکو این شعر خیلی قویتر است.با این حال عباس معروفی داستان نویس یک سرو گردن بالاتر از معروفی شاعر است.پشتکار شما مرا یاد «چمدان» اورهان پاموک می اندازد. پیروز باشید.

  18. جسارت من
    رعشه ای در دستانم احساس می کنم
    از سرما نیست
    از تاریکی می ترسم
    سوت می زنم اما نمی آید
    فوت خالی همراه با بخار دهانم که محو می شود.
    پیر مردی در پارک باقلا می فروشد
    با صدای بلند داد می زند. از کنارش رد می شود
    نی لبکی در کنار گاریش توجهم را جلب می کند
    حتما می داند باهاش چه کار کند پس چرا من نمی دانم؟
    روزهایم در خلاء سپری می شود و شبها همیشه در پارک قدم می زنم اگر این خوشبختیست
    پس پیر مرد باقلا فروش خوشبخت تر از من است .
    اما هنوز سوت می زنم و خوشبختم (فوت خالی می آید همراه با بخار دهانم که محو می شود)
    ۱۲/۱۱/۱۳۸۶
    دست دار قلم و کاغذتان
    محمد جاویدان منتظرم هنوز

  19. سلام .خیلی سخته برای کسی بخوای نظر بنویسی که حتی داشتن آدرس میلشون هم رویا بوده .استاد ! من با سال بلوا و سمفونی مردگان نفس می کشم .هر چه می خوانم باز هم خواندنی و نامکرر است

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert