تو


… تو همان خورشیدی
که درین زرد ترین لحظه ی سال
به زمین دل من می تابی…


 


 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

18 Antworten

  1. هیچ حدیثی دیگر نمی ماند، برای گفتن صمیمانه ی بودن.
    همْشه فاصله ای هست و دست منفصل نور روی شانه ی اشیاست.

  2. آنگاه کلاه طلایی بر سر بگذار،اگر بر میانگیزدش؛اگر توان بالا جستنت هست، به خاطرش نیز به جست و خیز درآی ، تا بدانجا که فریاد برآورد : عاشق ای عاشق بالاجهنده ى کلاه طلایی،مرا تو باید

  3. تو هم آن ابر سیاه بهاران هستی
    که در آخرین فرصت‌ها
    بر کویر خشک دل من می‌باری
    تو هم آن برکه دور و درازی
    که در یایان یک سفر
    بر نگاه دل این مرغ مهاجر می‌یابی

  4. خورشید می تابید و کسوف … بی رحم تر از این حرفهاست. زمین دلم را خشکاندی و نه آفتابی نه بارانی. شب است شب. مهتاب کو ماهم.

  5. من روحم را در برگهای سفید یک نامه عاشقانه زنده به گور کرده ام باشد تا همگان عبرت بگیرند

  6. بسیار زیبا بود آقای معروفی.
    میشه خواهش کنم اگر ابتدا و انتهایی داره این شعر در سایتتون بنویسید؟
    ممنون

  7. امروزما را بسته داشته اند پس مهمان شما خواهد شد:/
    امروز/
    امروز سنگسر را خط زدند بامداد فردا چه روی خواهد داد….
    چندی بود که در ورودی شهر سنگسر تابلویی زیبا نوازش گر چشمان هر تازه واردی بود اگر چه به تبلیغ ولی در حقیقت برای فریاد هویت خواهی …
    و اما تحملش نکردند و شبانه به زحمتی خام نا خوانایش کردند.دلم برای آنکه چنین کرد می سوزد…

  8. سلام
    آقای معروفی من یک رمان دارم ولی به دلیل آلوده بودن فضای روشنفکری نمی توانم به کسی برای خواندن و نقدش اعتماد کنم البته از این آماتورها نیستم که بخندید می خواستم اگر می توانید با من در ارتباط با شید تا کمکم کنید.

  9. زیبا بود.
    با اجازه ، شعر و لینک نوشته رو تو بلاگم گذاشتم
    همچنان موفق باشید 🙂