——–
و تو همین تو رسیده بودی دلهرهی من! ساقت بوی گندم میداد پرتقالهای درخت چشمم را میزد هی از تشنگی سعی کردم هفت بار برگی با یک نسیم آهسته لرزید صدای آرامت تنم را مسح کرد «بیشتر میخوام» و تو رسیده بودی دم شاهپسندی که با خورشید منفجر شد دامنت کوتاه آمد در نگاهم لمبر خورد نیم برهنه خندیدی خندیدی خندیدی من از تشنگی هروله کردم آب آب آب میریختم از خودم لبریز به آفتاب نمیرسید دستت به من میرسید وحشی! تازه رسیده بودی خورشید بوی تنت را بر پشت بام خانه ورق ورق میکرد «نارنجی! میخوای بری بالا؟» خندیدی خندیدی خندیدی «نترس من اینجام» نگاهم در ساقت بوی گندم میداد خدا پله پله از زانوهای من بالا رفت که عشقبازی ما را تماشا کند کف پشت بام دلش باز شود خودش چشمهای سیاه مرا در سفیدی ران چپت تعبیه کرد و تو رسیده بودی بلندبالا! زیاد دور میشدی زیاد نزدیک میشدی باز میرفتی باز میآمدی مثل نفس «همیشه توی توام محکمتر از بازوهات» هم دستهای من پر از پولک بود هم جیبهام سرم دهانم تنم نگاهم همهی پولکهای خورشید از چشمهای تو میریخت ورق میزدم ورق میزدم ورق میزدم پرتقالها هنوز نورس بود و من "دوستت دارم" چیدم.
3 Antworten
حافظا بازنما قصه خونابه چشم
که در این چشمه همان آب روان است که بود
زیبا و انتزاعی … سپاس.
گندم، پرتقال، شاه پسند، خورشید، آب، وحشی، نارنجی،…