دوازده ساله بودم. تابستانی بود که تعطیلات را با پدربزرگم در شهمیرزاد می گذراندم. روزهام شب نمی شد، شب هام کش می آمد و باز من جایی بین شب و روز دنبال خودم می گشتم که همه بیدار شوند و من دوباره کنکاش کنم ببینم پروانه ها چقدر رنگ وارنگ خلق شده اند، و اینهمه رنگ از کجای طبیعت می آید. در باغات راه می افتادم و به هر جا سر می کشیدم. گردو می خوردم، هندوانه می خوردم، خرچنگ ها را در چشمه به بازی می گرفتم، از درخت آلبالو بالا می رفتم، انگم می کندم، صورتم سرخ می شد، عرق می کردم، و روزم شب نمی شد.
یک روز بیمار شدم و از درد رنگم زرد شد و گوشه ای افتاده بودم که پدربزرگم گفت: „باسی جان پاشو برو مطب دکتر ملک. ویزیتش سه تومان است، ولی بهش پنج توان بده بگو حسابی معاینه ات کند.“
رفتم و دکتر ملک معاینه ام کرد و نسخه ای نوشت و من اسکناس پنج تومانی را روی میزش گذاشتم. نمی دانم چرا یکباره به من توجه کرد و با لبخندی ازم پرسید: „پسرجان! پسر کی هستی؟“
گفتم.
از جاش بلند شد، و با چشم های خندان به طرفم آمد و با دستهای گشوده گفت: „چرا زودتر نگفتی پسرجان؟ نسخه را چکار کردی؟“
از جیب بغلم نسخه ی تا شده را بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. آن را پاره کرد و مرا دوباره با دقت مورد معاینه قرار داد. با مهربانی می گفت: „چرا زودتر نگفتی، پسرجان؟“
می گفت: „پدربزرگ تو به گردن من حق دارد، خوب شد پرسیدم و تو گفتی.“
نسخه ای دیگر با دقت بسیار نوشت و من همه چیز را برای پدربزرگم تعریف کردم. همان طور که نشسته بود، سرش را تکان داد و زیر لب گفت: „پس ما کی آدم می شویم؟“
همان لحظه دردی در سینه ام لنگر انداخت و مرا ته نشین کرد. مثل یک تشت در چشمه ته نشین شدم و آب از سرم گذشت.
حالا که پشت میز کارم نشسته ام و در درازترین شب سال شناورم، دلم می خواهد بلندترین قسمت رمانم را پاکنویس کنم. نمی شود، اصلا نمی شود. یک قطره ی اشک می بینم، و یک دانه ی انار. شب یلداست و تو پشت بلندترین شب در تنهایی من برهنه می شوی تا به نام بخوانمت. هندوانه هست، تخمه هست، پسته هست، و یک جایی مامان هم هست. زیر لب می گویم: „کجایی مامان؟“
می گذرد که تو را با من تنها بگذارد. نه کرسی داریم نه چیزهای دیگر. روی کاغذهای من نشسته ای و موهات مثل یلدا پرده ای می شود میان ما. با سر انگشت موهات را کنار می زنم و باز آلبالوها را می بینم.
از درختی بالا می روم، پدربزرگ می گوید: „باسی جان آلبالو زیاد نخور، وگرنه باید بروی مطب دکتر ملک.“
یک آلبالو به دهنم می گذارم؛ دهنم جمع می شود، و چشم هام را می بندم: „این آلبالو فرق دارد. دیروزی ها همه کال بودند.“
روی کاغذهام نشسته ای و من دیگر نمی توانم ببینمت. حجم همه چیز چند برابر شده است. شب یلدا ادامه دارد و من بی تابم. دلم می خواهد بگویم که من فقط شب ها می توانم بنویسم، روزها بهت فکر می کنم، و شب ها می نویسمت.
بار دیگر مامان می گذرد و من این بار چهره اش را می بینم؛ یک سبد نارنج را به خانه می برد. و من سال هاست که از بوی نارنج مست نشده ام.
می نویسم: نارنج، تنهایی، آلبالو، مامان، پدربزرگ، یلدا، دانه دانه های انار…
32 Antworten
دانه دانه های انار . که وقتی یکیشان را نگاه میکنی با آن یکی فرق دارد . اما با هم که باشند . بدنه هر کدامشان شبیه کناری ست .
شب. زندگی. تجسم آلبالو در کنار مادر. نوشتن. پس چرا شب ها طولانی تر نباشند؟ زنده باد یلدا!
خوش بگذرد عباس جان!
احمد-شب یلدا-تهران
یعنی که چه! هر بار که می آیم ابتدای نوشته بغض می کنم و با سطر آخرش می ترکد.استاد کاش ایران بودید. کاش این مملکت… بگذریم. دوستتان داریم و فخر ما هستید.
سلام استاد مهربانم
شب یلدا بر شما گرامی باد امید که سال دیگر در جوار شما این شب طولانی را به صبح امید رهنمون سازیم
چند این شب و خاموشی، وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید، افروختنم باید
ای عشق بزن در من، کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم، در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر، با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من، با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد، آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم ، بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را ، از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد ، از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود، در صاعقه آویزم
ای سایه سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا ، بگشایم و بگریزم
هوشنگ ابتهاج
استاد این فال حافظ را نیز تقدیم شما می کنم
http://falehafez.com/fhz25.htm
شب یلدا بر شما مبارک.
شاد زی… مهر افزون
„yaldaye narenjiye tabid“
har sal telfon misadan ,emsal malum nist kojayand?ma ham inja budim.
بوی ملس نارنج مزه تنهایی می دهد….پس بگو چرا هر وقت کتابهایتان را ورق می زنم مست میشوم.و می فهمم آدم هایی که رو به رویم شکل می گیرند آلبالو می خورند و درعطر تنهایی می بالند و دست مادرانه ای که آنها را طرح می زند هر شبش شب یلداست…
به امید دمیدن“خرم روز“
و من سال هاست که از بوی نارنج مست نشده ام.
…
آقای معروفی . نمی دانم اجازه دارم شما را دوست خطاب کنم یا نه . پاراگراف اول „پیکر فرهاد“ ، تا آنجا که نوشته است “ نه دیگر نمی توانستم“ دیوانه ام می کند . هزار بار خوانده ام آن تکه را ، و چه خوب است که آن را اول کتاب نوشته اید . راحت پیدا می شود . سومین برگ می شود این پاراگراف :
„نمی دانم آیا می توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دست های فرو افتاده و رخوت خواب آوری که که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیاورم، در حالی سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وا می گذارید، گاهی با دو انگشت میانی هر دو دست نوازشم کنید و دنده هام را بشمارید که ببینید کدامش یکی کم است، و گاه که به خود می آیید با کف دست ها به پشتم بزنید آرام؟ بی آن که کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه می کنم، چه مرگم است؟ بی آن که بپرسید من که ام، از کجا آمده ام، و چرا این قدر دل دل می زنم، مثل گنجشکی باران خورده؟
نه دیگر نمی توانستم.“
آقای معروفی . من بلد نیستم تعریف کنم . شما هم نیازی به تعریف ندارید . اما نامردی ست که نگویم نوشته های شما بسیار بر من تاثیر می گذارند . که نگویم آدم بزرگی پشت این نوشته هاست . دقیق و نکته بین . یک چراغ به دست امروزی . یک استاد . . .
خوشحالم که امروز هستم . که اگر ده سال پیش بود امید نداشتم این ها را شما بخوانید . حالا اما می نویسم . حالا اما ، قصه که می نویسم امید دارم که شما می خوانید . همین بس است .
خوشحالم که حالا می توانم زیر هر نوشته تان چیزی بنویسم . شاید هم بیشتر . . .
همین است که دلم می خواهد دیگر هیچ وقت ننویسم… به من گفته بودید زندگی همه اش یک بازی است، وقتی جدی می شود که….
حالا باید بگویم زندگی برای من وقتی جدی می شود، وقتی معنا پیدا می کند که نوشته های شما را می خوانم….
کاش راز دستهایتان را می دانستم
من خوب می دانم که پشت این دست ها راز زندگی نهفته است…
dalilash ra nemidanam amma baed az khandan neveshteye shoma yade in sher az abbase kiarostami oftadam:
shab boland
ruz boland
omr kutah
marofy aziz
agar gharar ast to shabha benevisy.hame shabha yalda bad.
yalda bar to mobarak.
shohre ahadiat
نمی دانم چیست؟چیزی شبیه معجزه در قلمتان نفس را برایم بند می آورد…
چیزی دلنشین راستش چیزی شبیه همان سه حرف جادویی……..
مطمئن باشید هرگز یادم نمی رود در فرودگاه با همان دسته گل منتظر بزرگ مرد سالهای نوجوانی ام باشم…من هم یادم هست…
راستی بزودی ما باید اینجا جای شما را خالی کنیم و چای گرمتان را بخوریم بی شما!!!از دوستانتان آران جاویدانی آمده اند ایران تا هفته ی آینده هم می آیند اینجا….من هم بهانه ای پیدا کردم!برای با هم بودن و جای بیشمار را خالی کردن…
با اختلاف آب و هوا در دو نیمکره شمال و جنوب زمین که یلدای چله زری این عروس زمستان کرشمه سر داده و خاطره ها شما را از سرمای زیر صفر برلین آلمان به سنگسر و شهمیرزاد سمنان پر می دهد و از درخت آلبالو بالا می برد. خاطره ما هم در گرمای سی و شش درجه سیدنی استرالیا به دشتستان بوشهر می رود و از نخل نخلستان بابا بزرگ رطب به دست پائین آمده و دنبال قاچ هندوانه و ماست کیسه مادربزرگ است.
تابستان ما درست در چله زمستان است و بهار ما زمانی فرا می رسد که آنجا پائیز آغاز شده است.
یلدایتان زیبا
محمود دهقانی
monsieur A.M
yalda hamishe bar tu mobarak bad..
vaghti .. narges o setar o hafez o anar bashe o yade oon ……….
boie ye narges e abi ..
ye donia dorod o boie bahar narenj taghdim e tu bad
Ezzat Ziad
خوب شد شب یلدا تنهایت گذاشتیم تا بتوانی به آن بیندیشی! گرچه معلوم نیست آن وقت هم که بودیم، تو در باغ آلبالو نبودی و ما نبودنت را نمیدیدیم.
هر شبم یلداست بلند و بی انتها ،تکیدن مدام، بی دانه ای انار، بی نرگس با هیچم در تپش ، نبض خاموش، تکرار ممتد
بزرگوار! چندیست که دل نازک کردهای! و چه به دل مینشینی!
کاش همیشه باشدش: مامان! به همین سادهگی و صمیمیت!
کاش …
راستی، خیلی دوست داشتم دربارهء نامهتام به خدا هم حرف کوچکی بزنم که نشد و زمان گذشت. فرصت برای نوشتن نه که نباشد، بلکه دل سودایی هر لحظه که به هوایی باشد، از خاطرش میپرد و حساش را از دست میدهد.
…
بگذریم …
abas jan lotfan baraie man yek E-mail az khodet beferest.kari ba to daram.ghorbanat Hosseini,reza
گر در یمنی چو با منی پیش منی….
شما راسالها پیش توی یک جلسه پرسش و پاسخ راجع به سمفونی مردگان توی دانشکده زبانهای خارجی دانشگاه تهران دیدم . بگذریم که من را به یاد آن روزهای خوب می اندازید . اما آمده ام که بگویم : “ استاد نازنینی داشتم و دوستی نازنین تر که شما را دعوت کرده بودند و بانی آن جلسات بودند . جلساتی که اولینش اونروز بود و ادامه پیدا کرد . دوستم و استاد جانم را گم کرده ام خیلی وقت است . شما ازشان خبری دارید آقای عباس معروفی ؟ “ – نارنج –
سلام. چند سالی می شود که با نوشته هایتان زندگی می کنم. تازه با وبلاگتان آشنا شده ام و باز هم به شما سر می زنم . از داستان های زیبایتان ممنونم که همیشه جرقه ای در ذهنم روشن می کنند. موفق و پیروز باشید.
در قعر ذهن خود خاطر تو را برای همیشه دفن کرده ام تا با من همیشه بمانی. ای کاش پر پرواز داشتی کبوتر پر و بال شکسته….
با چشمهای زن اکسیری به دنیا نمی نگریستیم اما مثل او دیدیم از سمفونی مردگان چنان گذر کردیم که سگ ولگردی سه قطره خونمان را ریخت آن زنک در پیکر فرهاد چنان روبرویمان سبز شد که سال بلوایی پیش آمد و یک زنک دیگر تنهای تنها سیمایی داشت پر سوال در میان جمع اما عقاید یک دلقک دود از کله ی آدم بلند می کند.
این طور نیست؟
هزار سال زنده باشی عباس عزیز
سلام باسی جان
تقصیر ماست که گاهی آدرسهای اشتباه می گیرم اگه همون موقع میومدی سنگسر پیش ممتازی نه سه تومن ازت می گرفت و نه منتی می گذشت تازه صد تا دکتر ملکو می ذاشت تو جیبش.
هر وقت که میرم چند کیلومتری بالا تر از سنگسر و ازجلوی اون باغ بزرگ و خانه پدری رد می شم یاد باسی می افتم مخصوصا موقعی که بابات با اون پیرهن سر تاسر سپدش جلو در نشسته باشه. در یاد منی همیشه دریادم باش
سلام! متنتان زیبا بود . خواندمش و به یاد یلدای تنهاو سرد خودم افتادم.
مینوشتی آلبالو.مادر.ایران.در به دری.عشق.آوارگی.گلشیری.هزارتا رمان.مصدق.ایران.دیوونگی.خون.سیمین.جلال.بی پناهی.کانون.نویسنده.فرشته.نصرت.غم.ایران.دندان.فک.کتک.مادر.مادر.مادر.
آلبالو.یلدا………..
اینجا همش حرفای دل من بود، مرسی …
قسمتهای امری و مراکز بیست و چهارگانه آن به شرح زیر بود: ۱- آباده (آباده)، ۲- آذربایجان شرقی (تبریز)، ۳- آذربایجان غربی (رضاییه)، ۴- اصفهان (اصفهان)، ۵- بابل (بابل)، ۶- گرگان (گرگان)، ۷- بنادر و جزایر خلیج فارس (بندرعباس)، ۸- خراسان (مشهد)، ۹- خوزستان (اهواز)، ۱۰- زاهدان (زاهدان)، ۱۱- ساری (ساری)، ۱۲- سنگسر (سنگسر)، ۱۳- تهران (تهران)، ۱۴- عراق (اراک)، ۱۵- فارس (شیراز)، ۱۶- قائنات (بیرجند)، ۱۷- قزوین (قزوین)، ۱۸- کاشان (کاشان)، ۱۹- کرمان (کرمان)، ۲۰- کرمانشاه (کرمانشاه)، ۲۱- گیلان (رشت)، ۲۲- نیریز (نیریز)، ۲۳- همدان (همدان)، ۲۴- یزد (یزد).
××××××××××××××××محسن پزشکپور، نماینده آخرین دوره مجلس شورای ملّی، در جلسه طرح و بررسی لایحه بودجه سال ۱۳۵۷ با اشاره به هژبر یزدانی، بزرگ مالک بهائی دوران متأخر پهلوی، چنین گفت:
در مسیر اصلاحات ارضی یک فئودالیسم جدید بهوجود آوردند… زمین را به روستاییان صاحب نسق دادند و بعد با برنامه کشت و صنعت از آنها گرفتند و آن وقت آن زمینها را بهدست عده معدودی دادند… این زمینها را بهنام ملّی شدن از هزار نفر گرفتند و به یک نفر دادند… مراد از تقسیمات ارضی این بود که قسمت عظیمی از منابع مملکت را در اختیار عده معدودی قرار دهند. این بود که وقتی شما از مشهد حرکت میکنید و به سمت مازندران میروید، دو طرف جاده مدام یک تابلو میبینید که نوشته مزارع فلان شخص [هژبر یزدانی]… نتیجهاش همین است که در روزنامهها خواندیم که فلان کس [هژبر یزدانی] انگشتری هشتاد میلیونی در دست دارد و بادی گارد دارد و لابد میدانید که بهوسیله بادیگاردهایش هم در مواردی اقدام کرده است…
××××××××همان زاهد پول پرست میدان ثریا تهران.که مجری شوم مسلمان نمایی هژبر شد.و امروز خوش نشین شهمیرزاد شده است. پسری دارد. نواندیش. دگر اندیش و آزاد فکر که عارش می آید نام کهنه “ عباس “ بر سرش باشد و خود را „باسی“ و یا „باسو“ می نامد.
××××× و اما این گل پسر مجری ابر پول خواران جهود ، با قلم توانا!!! اندیشه نوین و فکر آزاد !!!!!!را در جامعه امل ضد جهود رواج میدهد.
بزودی مدارک کمک های نقدی از کاستاریکا برای باسی جان منتشر میگردد.
salam omid varam haleton khob bashe ye tozih kochik dar mored ketab peikar farhad bedin lotfan