——-
زنگ زد: «معروفی!… سلام… زندهای؟» گفتم آره. ادامه داد: «خوبی؟ اصلا کجایی؟ پیدات نیست!… کجایی عباس!» گفتم: «مثل همیشه… خوبم… دارم میرم آوتلت. رادیو گفت امروز بازه. تو کجایی؟» گفت: «خونه. واقعا داری میری اونجا؟ میخوای باهات بیام؟ میای دنبالم؟»
«معلومه!» و در راه حرف زدیم، تعریف کردیم، خندیدیم، و… من از حال و روزم براش گفتم که چی شد و چی نشد، چی بود و چی هست. (هوم! عجب!) او از کار و برنامهاش حرف زد که چی فکر میکند، چی بهتر است. گفت که محل کار جدیدش را خیلی دوست دارد. به مدیر کل گفته اگر قرار بود فقط نقشه بکشد خب، در شرکت قبلی میمانده، آمده اینجا که طرح بدهد، نه این که این طرحهای ارتجاعی رادیکال و تکراری دیگران را اجرا کند. (هوم! عجب!) خوشحال بود خیلی. گفت: «پیرمرده قبول کرد. قرار شد طرح بدم، نقشه هم بکشم، ولی بیشتر دوست دارم طرح بدم.» گفتم: «مثلاً طرح چی؟» مثل خودم اخمهاش را کرد تو هم و خندید: «برج… بارو… کتابخونه… سینما… پاساژ… شهرک… هرچی. هرچی بزرگتر بهتر.» گفتم: «دم درآوردی! خانوم مهندس!» خندید: «داشتم! تو ندیده بودی عباس!… چی میخوای بخری؟» و باز موجهای رادیوی ماشینم را تغییر داد: «اینا چیه گوش میدی؟!» گفتم: «همونایی که قراره دو سال بعد گوش بدی.» و باز خندیدیم.
«چی میخوای بخری؟» «هیچی. میرم بچرخم کمی صدا بشنوم کمی راه برم قاطی آدما…» گفت: «ببین! این که داری میری سفر، خوبه. برو. زندگی کن. اما امروز اگه میخوای لباس بخری از من یکی نظر نخواه.» انگشت اشارهاش را به صورتم تکاند: «یا استیلتو عوض کن، یا خودت برو به سلیقهی خودت بخر. اگه میخوای نظر منو بپرسی وقتی میگم نه، بگو چشم!» در حال رانندگی نگاهش میکردم و از ته دل میخندیدم. «لباسات تکراری شده بابا، چند بار بگم؟ همه رو بریز دور. به خصوص توی این حال و هوای تازهت. میخوام ازت یه عباس درست کنم آدریانو چلنتانو! میفهمی؟» و دیگر از خنده اشکهام درآمده بود. گفتم: «هستم.» دستش را گرفتم و گذاشتم روی لبهام. اشکهای شوق و شادیام با اشکهای شور دلتنگی قاطی شده بود. نمیدانستم کدام قطره مال کدام چشمه است. خودم را جمع و جور کردم: «میمیش خانوم! مینای من! امروز برام وقت و حوصله داری چند تا لباس خوب بگیرم؟» لحظههایی چشم در چشم نگاهم کرد. فهمیدم تا تهش را خوانده. گفت: «معلومه!» (هوم! عجب!)
پارک کردم و راه افتادیم. از تامی به لاکوست؛ پوشیدم، نه! پوشیدم، نه! پوشیدم، نه! «نه یعنی نه! سه تا عین همین داری. باز هم میخوای بخری؟» از مانگو به بوس به… به رستوران. با هم ناهار خوردیم و باز راه افتادیم؛ از کلوین کلاین به مکس؛ پوشیدم، نه! نه! نه! اس اولیور، نه! دیزل، نه! و دستم را گرفت و مرا کشید توی اشتفانی؛ «اینو بپوش.» «یعنی… من؟!» آره همین تو! بگیر بپوش. پوشیدم، خوبه، اینم بپوش، اینم بپوش، اینم بپوش. میرفت میچرخید و یکی میآورد تحویلم میداد؛ بپوش! هوم! نه! آره! میپوشیدم و او دسته میکرد روی میز. بعدش یک کت و شلوار آبی نفتی که بافت و دوخت عجیبی دارد، نمیدانم از کجا چشمش دید و رفت آورد گرفت جلوم؛ بپوش! پوشیدم آمدم بیرون جلو آینهها. نه، جلو چشم او؛ بچرخ! چرخیدم. راه برو! رفتم. آآآآآها! آدریانو چلنتانو!
تمام امروزش را گذاشته بود که من بخندم از ته دل. حالا دارم فکر میکنم یکی از تفریحها و لحظههای دلانگیز من در طول عمرم زمانهایی بود که با هم میرفتیم لباس بخریم، و من حق نداشتم از دور و بر اتاق پرو دور شوم؛ خوبه؟ نه. بده؟ آره. این چی؟ عالیه! چقدر بهت میاد! حالا اینم بپوش. چقدر دلم تنگ شده بود برای این مرض تماشا! امروز سه تا لباس هم برای خودش خریدیم. نمیخواست. از بچگی همینجور بود. طبع بلندش را دوست داشتم همیشه؛ «لباس زیاد دارم… نه نمیخوام… حالا بذار برای تو بگیریم…» در طول انتخاب لباسهاش، همهی کارکنان فروشگاه دور ما جمع شده بودند با ما میخندیدند.
موقع برگشتن در طول راه انگار مامانم داشت باهام حرف میزد: «اول به خودت فکر کن، بعد به دیگران… من نمیتونم تو رو عوض کنم، فقط میتونم بهت بگم خندههای تو برام مهمه بابا! مثل یه موزیک پرخاطره! (عجب!)… یادته خانم دانشور اون روز چی بهت گفت؟ "قدر خودتو بدون، معروفی!" من اون روز پنج سالم بود… لباسای کمدهاتم بریز توی صندوق صلیب سرخ. لباس نو بپوش، عباس!…»
3 Antworten
عالی بود
عالی بود
ای جانم… چقدر فضا داشت نوشته تون… صداقت نویسنده لابلای واژه ها مانند دریا امواج دارد.
—————–
ممنونم
همینطوره. نویسنده در نهایت خودش رو مینویسه.