——
همیشه از خودم میپرسیدم آیا میشود در این روزگار که عصر افسانه و اسطوره سرآمده، افسانهی نو آفرید؟ چرا نشود؟ بُنمایه و زمینه و هوش و دقت و جان و متن میخواهد. سالها تلاش کردم. شد؛ چون کار یک نفره بود. هیجان دستیابیام به این مشروطه با نوشتن چند کار پیاپی سبب شد که همیشه آرزوی بزرگتری در سرم بپرورم. خیال میکردم میشود در همین عصر همچو افسانههای تاریخ، مثل رومئو و ژولیت، مثل خیلی از افسانههای دیگر به این آرزو نیز لباسی برازنده پوشاند. قشنگ و برازنده. میخواستم با عشق شورانگیز زندگی کنم. یعنی میشود؟ چرا نشود؟ میدانستم کسی را میخواهد که دارای شکوه و قامت و نفس یک عشق شورانگیز باشد. داشت؟ نمیدانم. پا به سرنوشتم گذاشت. میدانستم هزینهاش سنگین است، پرداختم. میدانستم دویدن و راه و نگاه میطلبد، دویدم. میدانستم راستی و یکدلی لازم است، دلم را به دستش سپردم. هرچه داشتم رو کردم تمامقد خودم را کشتم. نشد.
زمان گذشت. و من در این گذر تلخ آنقدر سیگار کشیدم که ریههام بهگا رفت. سرخوردگی این آرزو هیچ شباهتی با سرخوردگی در نوشتن نمایشنامه نداشت. در نوشتن همیشه راهی بود که بالاخره سر از دهی درآورم، اما این یکی همه به دیوار تاریک و سختی خورد که زخمیتر شدم. گاهی خودم را مسخره میکردم، گاهی راه میرفتم راه زیاد که از شب شروع میشد و صبح در انتهای شهر جایی دلم میخواست دیگر یک قدم هم نروم بگیرم روی نیمکت ایستگاه اتوبوس بخوابم، و این جملهها را مثل گوسفندهای بیگناه بشمرم تا شاید خوابم ببرد: حالا بگو طلا. بگو آفتاب عالمتاب. بگو روز اول خلقت. بگو شورانگیزترین عشق عالم. نیستم آقا! نیستم…
– خاطرات یک بازیگر شکستنخورده