To provide the best experiences, we use technologies like cookies to store and/or access device information. Consenting to these technologies will allow us to process data such as browsing behavior or unique IDs on this site. Not consenting or withdrawing consent, may adversely affect certain features and functions.
The technical storage or access is strictly necessary for the legitimate purpose of enabling the use of a specific service explicitly requested by the subscriber or user, or for the sole purpose of carrying out the transmission of a communication over an electronic communications network.
The technical storage or access is necessary for the legitimate purpose of storing preferences that are not requested by the subscriber or user.
The technical storage or access that is used exclusively for statistical purposes.
The technical storage or access that is used exclusively for anonymous statistical purposes. Without a subpoena, voluntary compliance on the part of your Internet Service Provider, or additional records from a third party, information stored or retrieved for this purpose alone cannot usually be used to identify you.
The technical storage or access is required to create user profiles to send advertising, or to track the user on a website or across several websites for similar marketing purposes.
110 Antworten
و شاید مانند یک مادربزرگ ..
وقتی از مادرش و مادر بزرگش قصه ها می گوید ..
.
استاد معروفی عزیز
شاید من هم روزی مادربزرگی ام جزو تاریخ ….که تنها در قاب عکسی یا آلبومی کهنه لبخند می زند …اما شما در تاریخ محو نمی شوید …در یادها در خاطره ها در کتابخانه های خانه ها شهرها کشورها … جاوید هستید .
شاید معنی زندگی هم همینه ..معنا بخشیدن به تاریخی که تو جزو آن هستی و فرصت داری کاری بکنی …
چه خوب که هستید .و من در تاریخ بودن شما با شمام .
—————————————
سلام آرزوی عزیزم
سلام
منفذهای غربال تاریخ سخت فراخ است و ماندن بر این غربال چرخان بسی دشوار. کرور آدم از آن به قعر دره های گنگ فرو می ریزند و گم می شوند. شاید یکی حافظ می ماند و فردوسی و نظامی و خیام و فروغ فرخزاد
کار باید کرد، کار بسیار
سلام.
شما هم مرا پس بزنید. با چه هیجانی آمدم اینجا، چقدر حرف داشتم!
خوب، اینجا هم برای من جا نیست. این دنیا عجیب برایم تنگ شده.
این هم قسمت ما!
———————-
توی پست قبلی براتون چیزی نوشتم
الان برای من همان زمانی است که دیده نمی شوم؟
شما دیگر چرا؟
واااای! دارم دیوانه می شوم! چرا فکر کردم گوش های شما حرف های تنهایی و ترس مرا می شنود؟
مهم نیست.
این نیز بگذرد.
آه از این تاریخ…
بابا جان
شما که دل منو کباب کردین
کی به دستمون می رسه؟
سلام استاد معروفی
نخواندم این مطلب را. و نمی خوانم هیچی از تماماً مخصوص تا خودم همه اش را بخوانم.
ببخشید، کی شما وقت می کنید که داستان برایتان بفرستم تا بخوانید؟
سلام به استاد عزیز , نقره داغ و همه دوستان — نقره داغ خوشحالم شدم وقتی اسمتو دیدم ولی باعرض پوزش من رفتنیم زیاد نمیتونم بیام اینجا استاد اعصابمو خرد میکنه نقره داغ جون کتاب ناطور دشت رو پیدا کردم ,بین کتابای خواهرم بود بهت که گفتم قبلا یه جایی دیده بودم ,من فکرمیکردم ناطور دشت ازپاییلو نمیدونم چی چی هستش…خودت هم که میدونی زیاد ازکتاباش خوشم نمیاد….. فردا یا پس فردا میارم خونتون, سی دی ها و سگ ولگردتو هم میارم — زیاد خوش نیستم میخوام ازشهرمون و مردماش فرار کنم , یه جای دور,دریا ,کنارساحل دراز بکشمو حافظ بخونم — -واقعا خسته کنندست ,ازدرس خوندن متنفرشدم ازاین لجن زارو ادماش — استادبه نظرمن عشق همون هوس خودمونه وتاریخ هیجان انگیزو پایانش تراژدی – ایام به کام ………………………………………………………..
سلام
امیدوارم ناتوردشت تو با ترجمه ی احمد کریمی باشه، وگرنه مفت نمی ارزه
اونوقت باید متن اصلی رو بخونی تا بتونی بخندی
استاد منتظر آن روزم که رمان تماما مخصوص را در کتاب خانه ام ببینم …
موفق باشید.
درود
آقای معروفی میشود ما را بخوانید؟شما بخوانید تا ما بنویسیم.من و چند دوستم چیزهایی می نویسیم و نمیدانیم چگونه اشتباهاتمان را اصلاح کنیم و اصولا اینکاره ایم یانه.اگر وقت داشتید و دلتان خواست بگویید در واقع „تو اگه اومدنی نیستی بگو…اگه کارو خواستنی نیستی بگو“ و من اصلا ناراحت نمیشوم و درک میکنم.اگر هم آمدید که قدم بر چشم من گذاشته ایدو یک دنیا به من داده اید.درواقع میخواستم شما سردبیر نشریه ی الکترونیکی ما باشید.ما ایران هستیم از همه جای ایران و در همه سن.ممنون میشوم چه بیایید چه نیایید.
„فریدون سه پسر داشت“ را پرینت کردم اما „تماما مخصوص „را چگونه به دست بیاورم؟
دلباخته ی شما…راوی
————————-
راوی عزیز
در اروپا فقط کسانی که کمک مالی از دولت دریافت می کنند وقت بسیار دارند و حتا در پارک قدم زدنهای روزانه ی شان یک روز هم قضا نمی شود، اما بقیه یک جورهایی گرفتارند.
خیلی دلم می خواست وقت می داشتم، ولی متاسفانه سالهاست که اگر یک هفته کار نکنم نمی دانم چه بلایی سرم می آید. برای همین روزی ده ساعتم بر باد است. و شبها هم ترجیح می دهم اگر جانی باقیست صرف داستان و رمان خودم کنم. با اینهمه گاهی چیزهایی اینجا و آنجا می خوانم و اگر کسی کار درخشانی نثر ویژه ای چیزی داشت باهاش تماس می گیرم و می گویم آفرین.
سلام جناب معروفی عزیزم
مطلب زیبا بود
ای کاش درس های تاریخ را از بر میکردیم
یا شاید ای کاش درس های تاریخ را مرور میکردیم
اصلا ای کاش تاریخ را خوانده بودیم
تاریخ
چه قدر این اسم معنا و مفهوم را به ذهنم سرازیر میکند
ولی تاریخ همیشه پیروز از میان حدس و گمان ها بیرون میاید.
امشب حس و حال عجیبی داشتم.
مطلبتون راجب تاریخ به این حس و حال ،حال و هوای دیگه ای داد.
ممنونم
———————–
سلام شکیب جان
فکر می کنم فردوسی را خوب خوانده باشی
این بخش پایان شاهنامه و پایان ساسانیانش حرفهایی زده مثل جواهر
یادت هست؟
استاد عزیز ,مترجمش احمد کریمیه, اسطاد ناطوردشت نه ناتور دشت ولی اسطاد دسطور بدن ناتور دشت ماهم میگیم ناتور دشت گور بابای ناطوردشت– کلا من ازکتابای آمریکایی ها لذت میبرم نوشته هاشون حرف نداره آه ولی چه فایده … استاد روز خوش
—————————–
بخون و لذت سیاحت کن
شک نکن به جاودانگیت
همچنان تماما مخصوص را انتظار میکشم
و برای عاشقانه هایت دلتنگم آقا
—————————–
سلام
به زودی توی ایران منتشر میشه
سلام. باز هم عجله کردم؟ می گویند کمی، نه! خیلی عجول و بلندپروازم. می شود کمی برایتان درد دل بگویم؟ هوس کرده ام برایتان حرف بزنم، اما نه توی دلم.
من دختر شاه پریون هستم. البته شما مرا به این اسم نمی شناسید. چون معمولاً همه من را به عنوان یک دخترِ بانشاط و پرانرژی می شناسند – که البته عمیقاً اشتباه می کنند- متاسفانه نمی توانم با اسم حقیقی خودم، که خیلی هم دوستش دارم، نِق بزنم. پس با اجازه ی شما می خواهم از آن پوست دروغین بیرون بیایم و…
ببینم باید از کجا شروع کنم؟
… مدتی در بلندترین نقطه ی یک برج متروک زندانی بودم و هر چقدر منتظر ماندم و ریسمانی را که از موهای بلند و طلایی ام بافته بودم از میان میله های قطور تنها پنجره ی دخمه پایین فرستادم، شاهزاده ای نیامد نجاتم دهد. البته من بیهوش نیستم، و هرگز نبوده ام، چون از بوسه بدم می آید. حتی اگر بوسه ی زندگی بخش باشد. حالا شاید بوسه ی یک عاشق حقیقی بد نباشد، ولی من از کجا باید بدانم، وقتی شاهزاده ای که قرار بود عاشق حقیقی ام باشد نیامد؟ نه با اسب سپید، نه با سمند سپید، و نه حتی با پای پیاده.
خلاصه ناامید شدم، و با شخص دیگری ازدواج کردم. حالا موهایم کوتاه و مشکی است، و همسرم، همسر سابقم که حالا جدا شده ایم، هرگز هویت حقیقی ام را ندانست. البته من گفتم، ولی باور نکرد. شاید چون پدر کنونی ام شبیه شاه پریون نبود. خداوند هدایتش کند…
القصه! خیلی زود به صرافتِ جستجوی شاهزاده ی حقیقی ام افتادم. خلاصه اینکه هنوز پیدایش نکرده ام، و تمام شماره های تماسم به خاطر مزاحمت متقلبینی که سعی کردند شاهزاده ام باشند، در حال حاضر قطع است.
درد سرتان ندهم، اصلاً بگذارید قبل از هرچیز این را بگویم، که من دارم می میرم. نه، بگذریم از دور از جان ها و خدا نکند ها، قست است دیگر!
رک و راست، کمی ترسیده ام. و برای اینکه روحیه دوستان و خانواده و اقوامم خراب نشود، نمی توانم ترسم را ابراز کنم. بنابراین یک سنگ صبور می خواهم، که الان به فکرم رسید اینجا بدک نیست.
فکر کنم به عنوان یک کامنت، کمی طولانی نوشتم. حالا می روم برای خودم کمی اسفند دود می کنم. چون بعد از چندین ماه، اولین بار است که بیشتر از دو پاراگراف نوشته ام.
راستی استاد عزیزم، از آنجایی که کمی بی ادب هستم، فراموش کردم خبر بدهم که ناشر پیشنهادیتان منت نهاد و زحمت چاپ مجموعه ی ارجیفم را به گردن گرفت. حالا دارند ویرایشش می کنند، و فکر کنم از مته به خشخاش گذاشتن های من به ستوه آمده اند. من پیغام شما را هم برای ویرایش رساندم، اما گفتند خودشان ویراستار دارند!!!!
چه می شود کرد؟ کمی بداخلاق اند. مثل اغلب مردم.
خوب، حالم خیلی بهتر است.
اجازه هست باز هم بیایم ؟؟؟؟؟
——————————
پس به زودی چشم ما به جمالش روشن میشه
تبریک
گاهی هم اصلا دیده نمی شویم. مثل پشت کاغذ احتمالن.
راستی دمغ شدیم که در مورد ترجمه های ناتور دشت فرمودید. آیا متن اصلی را می شود با کوره سواد دانشگاهی ما خواند؟
—————————————–
اگر دقت کرده بودی اینو نمی نوشتی
ترجمه فارسیش عالیه. اما ترجمه ی احمد کریمی نشر ققنوس
بقیه ش آشغاله
با سلام خدمت استاد عزیز. من تمام کارهای شما را خوانده ام و واقعا شاهکار ادبیات ایران هستند سمفونی مردگان را چند بار خواندم و هر بار درونش چیزهای تازه ای کشف کردم . هرچند که شما هم مثل من ودیگر ایرانیان دور از وطن هستید ولی در هرکجا که باشید نویسنده بزرگ ایرانید . و همیشه کارهایتان شاهکار ادبیات ایران خواهد بود
من یک سؤال از خدمت شما داشتم . اول اینکه من بیشتر شاعر هستم و تا کنون یک کتاب من هم در ایران به چاپ رسانده ام اما علاوه بر شعر علاقه عجیبی به نوشتن دارم ولی می ترسم . به تازگی طرح یک رمان را در ذهنم بنا کرده ام ولی چون تا به حال فقط چند داستان کوتاه در اینتر نت از من منتشر شده می ترسم که بنویسم . یعنی فکر می کنم برای اول باید داستان کوتاه بنویسم بعد رمان . می خواستم نظر شما را بدانم باید بنویسم و چاپش کنم یا فراموشش کنم . ممنون می شوم که جواب سؤالم را داشته باشم چون واقعا بلا تکلیف هستم . برای شما آرزوی سلامتی دارم و بی صبرانه در انتظار انتشار رمان جدیدتان هستم
دوستدار شما آزده
——————————-
آزاده عزیز
سلام
دیکته نانوشته نمره اش بیست است.
بنویس، سعی کن برای نمره ی بیست بنویسی که به نوزده و هجده قناعت کنی.
من البته برای خودم سختگیری بدی دارم از کودکی اینجور بار آمده ام
یادم هست در دوران اول دبیرستان مثلاً کلاس هفتم قدیم، طبق قرارهای قبلی از دبستان مدل نقاشی را پای تخته می کشیدم و بعد بچه ها نقاشی می کردند.
یکبار در امتحان نقاشی یک معلم جدید، به نقاشی ها نمره ها داد تا رسید به نقاشی من.
نمره ی بیست و پنج داد و کوبید به دیوار کلاس
این ماجرا فکر کنم وسواسی و خرابم کرده.
استاد عزیزم
چون از دروغ بدمان می آید با کمال شرمساری عرض میکنم که
این بخش که فرمودید را نخوانده ام.
ولی هر طور شده میخوانمش و امیدوارم به جواهری که فرمودید برسم.
————
سلام شکیب جان
بخوان و آه بکش
درود
آقای معروفی سپاسگزارم که پاسخ دادید.این بزرگواری شماست که خواننده تان را می بینید.من نیز دوست دارم شما زمان برای داستان و رمان خودتان بگذارید.اینگونه بسیار جانها را سیراب می کنید.گمان نمیکنم ما نوشتار درخشانی بنویسیم.برایتان روزگار مهربانی را آرزومندم.پاینده ایران و سربلند ایرانی.سپاس
دلباخته ی نثر استثنایی شما راوی
—————————-
خودتون رو دست کم نگیرین
فکر نکن درخشش از دست های تو برنمی آد
امیدوارم داستان های خوبی ازت بخونم
سلام استاد
نیچه ی بزرگ جمله ای دارد به این مضمون:ما ساختارشکنان گرمی خود را از کنده ای می گیریم که اینک به سردی گراییده است…
در ادامه احساس می کنم شکستن ساختارهایی که خواسته و نا خواسته انسان و قضایای پیرامونش را تحت الشعاع قرار میدهد همتی را طلب می کند که… (پر کردن سه نقطه با شما!)
از دیدارتان خوشبختم
پیروز باشید و ساختارشکن…
—————————–
همین سه نقطه ما را به این روز انداخت
سلام
امیدوارم از پله های سه نقطه ی خودت بالا بروی.
تاریخ مثل صفحه کاغذاست که مارنگه اش می کنیم… سیاه، سفید…واکثرن بارنگ سرخ!
.
بامعذرت
بادرودواحترام
ارادتمند…
دریاباری
——————–
سلام
همینطوره
سلام استاد
با بی صبری منتظر رمان جدیدتان هستم.
در ایران اجازه انتشار دارد؟ کی چاپ می شود؟
امیدوارم…
—————-
صبر کوچیک خدا کی تموم میشه سینا جان؟
گاهی هم اصلا دیده نمی شویم….
سلام استاد عزیز
رفته بودم جلوی کتاب فروشی روز پنجم ششم عید بود.داخل رفتم با ناامیدی از کتاب فروش پرسیدم از عباس معروفی کتابی ندارید به جز سمفونی مردگان.
نگاهی به سرتا پایم کرد و گفت چرا.بعد بلند شد و لای قفسه های کتاب خانه
کتاب پیکر فرهاد را نشانم داد. ذوق کردم و خودم شروع کردم به گشتن. آخر سر مجموعه داستان های کوتاه تان را پیدا کردم.پولشان را دادم و گفتم خوب این هم عیدی امسالت آقا بهزاد.
چند شب بعد ، در پست قبلیتان جواب شما را به بخشی از داستانم دیدم ذوق زده شدم بلند داد کشیدم : تکتم بیا ببین کی به من عیدی داده.
گریه ام گرفت.خانمم جلوی مانیتور ایستاده بود و من از اتاق بیرون رفتم
باران می بارید….
دستتان درد نکند. ممنون
—————————-
بهزاد عزیزم
برای هردو شما شادی می خوام و داستان خوب
چه بنویسید، چه بخونید
دیده نمیشیم؟
اینهمه پاک کن!!!
بالای کاغذ؟ رو میز؟ خط خطی هایِ بچگیایِ کی؟
کی پاره ش میکنه؟. لبه ی کاغذ هم تیزه باسییییییییییییییی
میبره
می بُره…تیزه
سلام استاد
ممکنه نظرتون را در مورد فصل اول رمان „کوچه نادری“ بدونم؟
————————
هر کار ارزشمندی خودشو نشون میده
توی جنگل سیاه آلمان این درختهای قدیمی رو که قطع می کنن، جاش قلمه می زنن و درختهای جوون آروم آروم قد می کشن، از بالا که نگاه می کنی مسابقه ی خورسیدخوری اونها را به وضوح می بینی، همه دارن می کشن بالا برسن به خورشید.
خورشید یعنی اقبال عمومی ماندگار، یعنی تلاش برای رسیدن به نور
باسی!
پس کی چاپش می کنی؟
انتظار سخته
سلام
باز هم رفته بودم دکتر. اما آنجا در اوج خستگی، یادم آمد چقدر عاشق این جمله بودم:
از تنها مردن نمی ترسیدم، از اینکه تنها زنده بمانم می ترسیدم.
تصمیم گرفته ام یک رمان بنویسم!!
احتیاج دارم کمی جای پایم روی این زمین خاکی محکم شود. یعنی هنوز می توانم بنویسم؟ طوری که آقای معروفی بگوید: تو داستان نویس خوبی می شوی؟
————————-
بر تصمیمت ثابت قدم باش، چون همینطوره، اگه جدی و هر روز کار کنی داستان نویس خوبی خواهی شد.
ولی تو رو خدا تفننی با داستان برخورد نکن
مرا یادت هست؟
ماهی قرمز تنگ بلور را چه طور؟
میز نرگس پوش را؟
شبانه ها و گلایه ها و عاشقانه ها..ِ.و … و …
این سه نقطه را برای تو می گذارم عزیزم!!!
خیلی دلم تنگ است باسی جان…
بی حضورت
هنوز تحویل نشده اِین سالِ هشت هشت…
مواظب خودت باش
——————–
سلام
دانشگاه تموم نشد؟
آقای معروفی عزیزم
انگشتانم بیتاب ورق زدن صفحه های “ تماما مخصوص “ هستن.
دوست های جدیدی پیدا خواهم کرد.دوستانی مثل ایدین ….
سلام استاد
دلم خیلی گرفته
نمیدونم اوضاع سیاسی افغانستان رو دنبال میکنید یا نه
امروز تظاهراتی بود به خاطر قانون جدید در مورد زنان
از رادیو فردا گوش میکردم
داشتن شعار میدادن تا خون در رگ ماست اسلام مکتب ماست
حالا شما حساب کن چند سال یا چند قرن دیگه باید بگذره که….
بیخیال
سیاسی حرف زدم
یاد حرفتون افتادم که تو جواب یکی از نظرات گفته بودید که تو اروپا بی وقفه کار میکنید .اون حرفتون لینک شد به تصاویری که از حرفای دیگتون تو همین وبلاگ خوانده بودم.(مطب و هتل).در قامت شما تصویر زنده ای دارم از پدرم که سالهاست بی دریغ داره طبابت میکنه و هنوز که هنوزه بهش میگن اجنبی
حرف زیاده .ولی درد من مشابه درد دختر شماست.ازش بپرسید .حتما براتون شرح میده که درد دوگانگی جسم و روان رو فرسوده میکنه
ولی ایمان دارم که درد دوگانگی اگر انسان رو نابود نکنه ،به قله ای از از تفکر میرسونه .درد دوگانگی یعنی دختر عباس معروفی باشی و بدونی که پدرت در ایران چه احترام و جایگاهی داره و در اروپا چه جوری کار میکنه
استاد
ولی خصوصی عرض میکنم : بازم به نظرم زندگی خوشمزه است .
به قولی : جوان ز حادثه ایی پیر میشود گاهی
جناب معروفی
فقط همین که امشب دلم گرفته
اینجور مواقع آدم قدر ادبیاتی های اجتماع رو میدونه
قدر شعر و داستان رو میدونه
یه تیکه شعر الان مثل صد تا قرص امی تریپتیلین میمونه
آروم میشم
زمزمه میکنم :
نه
تقدیم میکنم به شما و دخترانتون
پیوسته دلت شاد و رخ ات گلگون باد
عقل تو سلیمان و دلت مجنون باد
———————————–
سلام شکیب جان
اگر زندگی زیبا نبود، و اگر نبود امید،
فردا بیدار نمی شدم
وای سلام استاد. پاسخهای قبلی رو که میخوندم الان از شما، دیدم که گفتین به زودی توی ایران هم منتشر میشه. چه انتظار شیرینی برای استشمام یک هوای تازه برای روح و جان عاشقان استاد معروفی عزیز… چقد خوشحالم با شنیدن این خبر عمو جان.
با تقدیم احترام، دوستدار همیشگی شما
و ا یکاش خیلی چیزها تکرار می شد….
عباس عزیزتر از جان از انتظار که نالیدن ندارد… باشد برای بعد … فقط از حالا به بعد دست ما و دامن ناشر
———————-
و در این فاصله من سرم را به کاری دیگر گرم می کنم
دورود
استاد نوشته من رو دید؟
دوست دارم بدونم کجا ایستادم !؟
البته به خاطر اینکه دسترسیام به اینترنت کمتر شده دیر تر میتونم سر بزنم و از اینکه با تأخیر سراغ شما بر گشتم معذرت میخوام. بازم ممنون
————————
می خونمش
سلام آقای معروفی عزیزم
با خودم فکر می کردم از ۱۹ سالگی که دچارتان شده ام وبا فکرتان پیوند خورده ام دیر زمانی ست که می گذرد.
عباس معروفی برایم تکه ای از زندگی ست… سالهاست که اندیشه و روحتان را عاشقانه دوست می دارم اما چرا هرگز جسارت و شجاعت آن را نداشته ام که به دیدارتا ن بیایم ؟ حالا که فاصله بین ما با قطار های ای س ا چشم آبی ها ۴ ساعت بیشتر نیست!!!
یکشنبه میزبان کسی بودی که کوتاه مدتی ست می شناسدت اما خیلی از من جسور تر است و من او را به این دلیل ستایش می کنم.
از لحظه لحظه ی حضورت برایم گفت و مرا دچار حسی غریب کرد…
از چشم های مهربانی گفت که من هر چند ندیدمشان اما با من آشنایند و
از تواضعی مثال زدنی که آن هم از تو بعید نبود از کلام زیبا و شیوایی که مسحورش کرده است از مردی که اندیشه اش به وسعت آفتاب است
حتی از شمعدانی های ایوانت هم برایم تعریف کرد…
و من از آن روز تا به حال فکر می کنم چقدر دلم برایت تنگ است و چقدر
آرزوی دیدارت را دارم…و چقدر ترسو هستم ….
ممنون که برایم نوشتی و اسم نازنینت را آذین کتابخانه ی کوچکم کردی.
ممنون که هستی .
باید برایت درد دل می کردم همین.از تو باید فقط با تو گفت .
با مهر
لیلا
——————
سلام لیلای عزیزم
دوستت آمد و در فرصت کوتاهی سعی کردم کمی از مهمترین تکنیک های نوشتن بگویم که شاید بیشتر یادش بماند، و چقدر دلش می خواست یاد بگیرد. می دانی؟ آدم هایی که یاد می گیرند چیزهای خوبی هم یاد می دهند
این بده بستان اسمش زندگیست
وقتی راه می افتی خبرم کن
سلام آقای معروفی عزیزم.
من تفننی با داستان برخورد نمی کنم، این داستان است که با من تفننی برخورد می کند!
می دانید چقدر سخت است در جواب „از داستان جدید چه خبر؟“ لبخندی احمقانه تحویل بدهی و بگویی فعلاً هیچ!
آن هم وقتی تمام سلول های بدنت از این که روزی چیزکی نوشته ای و چند نفر آفرین گفته اند، و حالا چیزی برای جواب تشویقشان نداری، از فرط خجالت درد می کند؟ آن هم وقتی همه شمارش معکوس پایان زندگی ت را می شمارند و تو مدام باید بدوی دنبال کارهای ناتمام؟
من می نویسم اما، داستان رهایم کرده، متاسفانه.
—————————
چرا آخر زندگی؟
ابن سینا می گوید: طول عمرم قبلاً تعیین شده، ولی عرضش را من تعیین می کنم.
و می بینم شما خط پایان کشیده اید برای خودتون
سلام استاد معروفی
داشتم نظرات تان را می خواندم که دیدم من برایتان نظر گذاشته ام، بدون آن که خودم نوشته باشم اش. لطفاً آن را یا پاک کنید یا اسم مرا از آن پاک کنید.
با تشکر
من کاری با این همه کامنت ندارم
ولی آقای معروفی یک رحمی هم به ما بکنید
تا موقع در اومدن این رمانتون دووم نمیاریم
از بس که تکه تکه هایی که میگذارید ادم رو دیوونه و مست میکنه
ممنون استاد
راستی دوران باشکوه و به یاد ماندنی گردون – آن آیینه بی زنگار شریف – خاطرتان هست ؟
و آن شماره یی که چخوف این چخوف نازنین با آن عینک گردش زل زده به ما و می گوید :
هر صد سال یکبارلب هایم برای حرف زدن باز می شود اما
صدایم در این انزوا و سکوت محض انعکاس غم انگیزی دارد.
سال ۲۰۰۴ آن صد سال تمام شد و
همه و همه دیدیم که این صدا نه تنها انعکاس غم انگیزی
نداشت .بلکه انعکاسش بسیار عاشقانه و دل انگیز هم بود…
و بعد در فراسوی تاریخ فردوسی را می بینم که هنوز که هنوز است
به شاهنامه اش می نازد و به این می اندیشم که کدام – شما بگویید- کدام جاودان شد؟
فردوسی با قلمش یا سلطان غزنوی با سکه های نقره اش ؟
هفتاد هشتاد سال هم از آفرینش بوف کور می گذرد و خالقش را جاودان کرده است
بیست سالی هم از انتشار سمفونی مردگان می گذرد و هر روز محبوب تر می شود. و مگر محبوبیت اصل اول جاودانگی نیست ؟
و من می اندیشم که هر آنکه عاشق تر است در تاریخ ماندگارتر است.
ماندگاری نه آنجور که اسکندر و تموچین و استالین مانده اند که این جور ماندگاری رابطه مستقیمی با گندیدن دارد بل آنگونه که کوروش مانده است و
حافظ و مجنون و پیکر دوست داشتنی فرهاد…
ًراستی آن هدایت نیست که دارد می رود؟
سرش را زیر انداخته و یقه پالتوش را بالا داده و با آن کلاه شاپویی اش توی
این شب تاریک و خیس دارد دارازای برگه ی تاریخ را قدم می زند
مثل یک پرنده می ماند.یک حواصیل.یا هوا سیر.باران می بارد نه آنجور که آدم را خیس کند
آنجور که آدمی را به هق هق بیاندازد…
————————————-
محمدرضا، عزیز
سلام
دوران ما دوران روشنفکرستیزی بود و اگر کسی روشنفکران را آش و لاش می کرد جایزه می گرفت
علما همه ی زورشان زدند و هنوز می زنند تا اثبات کنند علما آشتی ناپذیر و حق طلب بودند، در مقابل روشنفکران خودخواه و پلید و فاسد، انگلیسی و آمریکایی بودند. تا جایی که عده ای روشنفکر! هم کاسه شان از آش علما داغتر بود. سریالهای همین یکی دوسال را مرور کن ببین فقط یک نفر در مجلس مشروطه سخن حق می گوید، و بقیه همه مزدورند، حتا سید ضیا هم لباس روشنفکران بر تن دارد، انکار اصلاً طباطبایی نبوده و اصلاً از دم خانه ی آخوند رد نشده.
دلم می خواست یک نفر عکس باغ سفارت انگلیس را جایی چاپ می کرد که هزاران روحانی دور دیگ های پلو شادمان مشغول سیاست اند.
من این عکس را در دیوان عارف قزوینی دیده بودم و داشتمش، حالا دستم کوتاه است.
کاش یک نفر پیداش کند و جایی انتشار دهد
کتاب دیوان عارف قزوینی، چاپ قبل از انقلاب، صفحه های آخر
این را همینجوری برات نوشتم
و همین خطوط بسیار نادیده هستند که تاریخ را می سازند
آنانکه خاک را به یک نظر کیمیا کنند
بود که آیا گوشه ی چشمی به ما کنند ؟
استاد عزیزم سلام . داشتم مطلبی را برای شما می نوشتم . تمام که شد به نظرم رسید در عادت می کنیم بگذارمش و اینک بی صبرانه چشم انتظار شما هستم .
—————-
سلام
استاد عزیزم، سربلند و پاینده باشید.
بی صبرانه منتظر کتاب جدیدتون هستم.
راستی از سفرتون به کانادا چه خبر؟
—————————-
هنوز باید صبرکنم
شاید سال دیگر
گلدان من
زمانی که با هم میرقصیدیم، به نگاه آکنده از حقیقتش با من سخن میگفت از اینکه دیگر از آن روزهای سرد برفینه خبری نیست و سردی لَخت تَنَش، تَنِش سرخی آن گذشتهها را نداشت. دیگر هوای آن آلودگیها را نداشت. اسیر خیالاتش بود. ابر سنگین فکرش میبارید. خام دستانه نگاهش را از من میدزدید و توی بزرگراهی که نیچه برایش کشیده بود، میلولید. حالا زمین دیگر گرم شده بود و آرام آرام به انتهای سپری خود میرسید.
آنچه آزارم میداد این بود که من بیاو هیچ نداشتم. همه را از رقصهای با او آموخته بودم. حالا که او رفته بود ، من به گنجینهام پناه میبرم؛ گنجینهای که نه از سردی او که از ریختن خودم نمانده بود.
حالا زمستان رفته و غنچهای که خبر نداشت که دنیای آهنگین ما دیگر هارمونی ندارد، آهسته بیدار میشود و حالاست که باید خاکش را برای بهار عوض کنم!
۲۵/۷/۱۳۸۷
تاریخ صفحهی رنجهای ما زمینیهاست و جالب اینجاست که همانها که بیشتر از همه رنج میبرند کمتر بر روی این صفحه دیده میشوند و اکثرآ
اثری ازشان باقی نمیمونه.سلام ، دلنویسام منتظر خواندنِ شماست.´
————-
میام می خونم
کاش خوشایندها تکرار میشد و ناخوشایندها پاک!
به بیداری و
بی داری
زندگی می کنم
کابوس سنگتراشی را
که هر شب
نام خود را می بیند
زیر تیشه و قلمش.
هم به بیداری می بینم
خواب پرواز پیلگی پروانه را …
ابریشم و راه را …
چشم انتظاری درخت، پرنده را …
سایه نشین را
و …
در کائنات خدا
ملکوتی ام و
در ملکوت خدا
تیره و زمین گیر.
شبی با بوسه ش به خواب می روم و
صبحی از میعان آتش بر می خیزم.
در صبحی معنا می شوم و
در شبی گم.
چه می شودم؟
که می داند
پایان یعنی چه؟
*****
درود
چند باری هست که به سختی میام اما اشکالات اینترنت ایران سبب شده که نتونم بنویسم.
با خوندن نوشته تون یاد صادق هدایت افتادم که گفته حافظه ی تاریخی مردم ایران ضعیفه. و این به نگاه من حقیقت تمامه…
شاد و خوشبخت باشید.
سلام
و تاریخ همواره تکرار می شود …..
چقدر خوب است که قصه ای داشته باشی و چقدر رویایی است اگر کسی به قصه ات دل بدهد.شما بیش از یک صفحه در تاریخ دارید و من خوشحالم که صفحات شما را میبینم و یقین دارم که اگر کتاب هایتان را از روی بدخواهی کنج قفسه ها نچینند گرد و خاکی بر آن نخواهد نشست.
من با طنین خود بخشی از خاطرات تاریخم
بگذار تا کند تقویم از یاد خود فراموشم
سلام آقای معروفی
من نسرینم.“نسرین“ را جوان ناکامی انتخاب کرد که به دختری عاشق بود نسرین نام.جوان پسر هجده ساله ی مبارزی بود خواهرش که باردار بود به او گفت :“اگر دختر به دنیا آوردی اسمش را بگذار نسرین“. آن شبی که دختر به دنیا آمد در حیاطی با حوضی که جوان پایش می نشست ،پدر دختر قهر کرد و رفت روسپی خانه .می دانید کُرد بود و خوب کرد است و پسر خواهی اش.
جوان سبزه رو بود با موهای شبرنگِ روی شانه رها شده ی پیچ و تاب خورده و چشم های زغالی و یقه ی همیشه باز وسینه ای پرمو(شکل آن بیت حافظ:زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست) جوان وقتی می رفت پای حوض حیاط شان دختر همسایه ی مستاجرشان خودش را به او می رساند و می گفت:“ فقط یک بار مرا ببوس. فقط یک بار“. جوان اما به نسرین نامی عاشق بود.
من نسرینم با شباهتی حیرت انگیز به دایی.
من نسرینم.نسرین مدنی. به مادرم عاشقم ،به گل یاس حیاط مان و صد البته به معشوقم و وقتی با خدا قهر نباشم به نماز و چادر آن با گل های ریز ِ آبی ، به خواندن و نوشتن خیلی خیلی.
معرفی من کافی است.آهان در ضمن شاگرد بانو روانی پور هم هستم. شما را از لابه لای کلمات نوشته هاتان می شناسم نه زیاد.می دانم نان و پنیر دوست دارید با گردو. می دانم دخترهاتان را دوست دارید مثل پدر من که شش دخترش را دوست دارد نه همیشه البته، وقتی حرفش را گوش نمی کنند لبش را به غر غر باز می کند و این دختری که می خواهد نویسنده شود اندر کف جنبیدن سبیل کردی اش می ماند .سبیل کردی ِ پدر مثل سبیل ترکی ِ شماست و وقتی حرف می زند گاهی پر ِ سبیلش را می گیرد می گوید به این قسم.
نمی دانم چرا یکدفعه یاد سبیل استالین افتادم که گاهی اوقات تصور می کنم روی یک طرفش داس است و روی طرف دیگر چکش. معشوقم اما سبیل ندارد .سه تیغه می زند .
غرض از نوشتن ، من درس های شما را خواندم .چیزهای مفید زیادی یاد گرفتم.خواستم تشکر کنم .البته در باب توضیح جادو زیاد با شما موافق نیستم. باشد برای وقتی دیگر. چند تا غلط تایپی داشت تمامی صدوشصت و شش صفحه.کاش برطرف شان می کردم و براتان می فرستادم.
درس ها را خرد خرد خواندم .خیلی آموزنده بود.ازتان تشکر می کنم.
————————-
نسرین مدنی عزیزم سلام
فکر می کنم سه سال پیش یک داستان از شما در زمانه منتشر کردیم. اینجا و آنجا کارهاتون رو دنبال می کنم، می خواهم ببینم این نسرین مدنی کجا سر در می آورد. .
سلام استادجان !
حرفتان به دیده ی منت اما استاد ، گاهی وقتها همین خط ِ لبه ی کاغذ ممکن است زخمی بر دستانمان به یادگار بگذارد؛
—————————-
زخمی ناسور
این یک صفحه کاغذ عجب پهنایی دارد!
آقای معروفی احترام فراوانی برای شما قائلم. پاینده باشید.
———————–
پهنای دوره ی ساسانیان چهارصد سال بود
و من ستاره ام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم
تو خوبی
و این همه ی اعتراف هاست
من راست گفته ام و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشک من نخستین لبخندم بود .
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم
نگاه کن :
با من بمان !
سلام استاد
یاد آیدین سمفونی مردگان تا همیشه تو ذهنم حک شده
با تماما مخصوص محکم تر میشه
خدا قوت
بی صبرانه منتظرم…
سلام استاد
من اول راهم …
ولی دغدغه های زیادی دارم…
برای اول راه چه توشه ای پیشنهاد می کنین(از نوشته های خودتون و بقیه)
—————————
اینسو و آنسوی متن را دنبال کن
به آسمان نگاه نکن، ابرها در آنها حرکت میکنند؛ انگار که تمام تاریخ روی آنها نقش بسته است!(قسمتی از دیالوگ فیلم روز هشتم) البته دقیقا متنش یادم نبود؛ همینجوری نوشتم! قبل از عید خدمتتون عرض کردم که به خاطر اون تحقیقی که دارم و به قول شما مشقهای عید خیلی وقتم محدود شده؛ اگه کمتر بهتون سر میزنم شما به بزرگواری خودتون ببخشید. (حسین)
دورود
استاد میخواهم نظر شما را درباره نوشتهام(گلدان من) بدانم. خواهش میکنم استاد من هم باشید و مرا هم راهنمایی کنید! امیدوارم بتوانم شاگرد خوبی باشم!
سلام استاد معروفی
چند سؤال:
شما ادبیات نمایشی در هنرهای زیبا خواندید. نمایشنامه هم نوشته و اجرا کرده در کارنامه تان دارید. با مجموعه داستان کوتاه شروع کردید و بعد رمان نویسی را آغاز کردید. اما کار تئاتری از شما دیگر نمی بینیم. رمان و داستان کوتاه که یک مغوله اند، اما تئاتر جدا و ادبیات نمایشی است. نطرتان درباره ی این که کسی(برای مثال استاد کلاس ما -اگر به یاد داشته باشید-) هم کار نوشتن تئاتر و هم نوشتن داستان و رمان را پیش ببرد چیست؟ آیا نویسنده می توان این دو مغوله ی جدا و سخت را با هم پیش ببرد؟ آیا این طور نیست که بلاخره از یک وری می افتد و یکی را انتخاب می کند؟ و اگر بله، چرا نویسنده از همان اول راه خود را انتخاب نکند؟ چرا شما این کار را کردید و حالا راه داستان و رمان را می روید؟
برای این سؤالات مثالی می زنم: هارولد پینتر را وقتی اسمش را می شنوید یاد چه چیزی ازش می افتید؟ شعرهایش؟ داستان هایش؟ کارگردانی اش؟ بازیگری اش؟ یا نمایشنامه هایش؟. قطعاً نمایشنامه هایش. آیا وقتی که برای شعر و بازیگری و فیلم سازی و فیلمنامه نویسی و داستان و… می گذاشت، آن ها را صرف متمرکز شدن روی نوشتن نمایشنامه هایش می کرد، بهتر نبود؟
دیشب سالشمار پابلو پیکاسو را خواندم، اسمش که می آید یاد نقاشی کوبیسم اش می افتیم، چرا؟
چرا همینگوی داستان و رمان نویس، بعد از خودش تأثیری روی ادبیات دنیا گذاشت که هیچ کس قبل از او و بعد هم نتوانست؟(البته او فقط یک نمایشنامه دارد، و کار فیلم سازی اش هم وابسته به ادبیات و آثارش بود)
و سؤال آخر که: تا چه حد از ادبیات نمایشی برای نوشتن داستان و رمان بهره بردید؟ چقدر راضی هستید از این که کار تئاتر کرده اید و حالا رمان و داستان؟
خوش باشید
———————————–
سلام کیهان جان
تحصیل ادبیات نمایشی نزدیکترین درسها رو به ادبیات داستانی داشت، و اینها همه یک شاخه اند. دیالوگ نویسی و صحنه پردازی و بسیار عناصر مهم واحد دارند، و میشه با هردو پیش رفت، در دوره ی ما تئاتر به عوامل دیگری وابسته شد که از حوصله ی من خارج بود.
ما در سال ۱۳۷۰ یک گروه تئاتری پایه گذاری کردیم با عنوان گروه تئاتر معاصر و تصمیم داشتیم در تئاتر امروز تأثیر بگذاریم. گروهی عبارت از هوشنگ حسامی، حمید سمندریان، جمشید لایق، رکن الدین خسروی، رویا تیموریان، هما ناطق، عطا کوپال، و من یکی دو نفر دیگر هم بودند که الآن یادم نیست، و ما دو سالی جلسات دائمی داشتیم، و بالاخره هر یک از ما نمایشنامه ای زد زیر بغلش رفت برای اجرا. همه به بن بست خوردیم، همه خوردیم به دیوار تاریکی که هر را از بر تشخیص نمی دادند. من نمایشنامه ی مکبث را بردم برای اجرا، شورای نظارت از من خلاصه ی داستان را خواست و اینکه هدف نویسنده از نوشتن این نمایش چیست؟ و آیا انسان را متعالی می کند؟
گفتم خلاصه نمایش و هدف شکسپیر از مکبث؟
برای آخرین بار تئاتر را بوسیدم و گذاشتم کنار. و دیدم داستان و رمان لااقل نوشتنش مجوز لازم ندارد.
و این کاغذ روز به روز زیر قدم های گیج و مبهوت ما زردتر و فرسوده تر می شود. جان آقا دور از شرافت است که دست بر پیشانی سایه بان کنیم و بر لبه ی کاغذ در دوست های خیال به آن سوی مرزها دل خوش کنیم و نگاه خشک. می ترسم این چهره های چشم دوخته به دوردست، عاقبت راهی برای خلاصی از زندان تنگ و بی روح چهارچوب رنگ پریده ی قاب عکس ها پیدا نکنند. کره ی زمین در کابوس های شبانه ام به کوچکی تمثال اش در کلاس جغرافیا می شود. و سنگینی قدم های ۶ (ترسیدم به حروف بنویسم اش)میلیارد خوابگرد برای ویرانی کامل اش چیزی کم و کسر ندارد. من حتی از امیدواری سمج خود ام هم به وحشت می افتم که انگار تا آخر کار صورت بی حالت ام را به خندیدن وادار خواهد کرد و نفس های خسته ام را به فتح قله های بلندتر در تعطیلی های آخر هفته…
دوست تان دارم
با ادب و احترام
اگر من در کناره ایستاده ام چه کسی اصل ماجرا را می سازد ؟تاریخ مگر نه این است که منم و کرده های من که بسیاری از سر ترس اشتباه است؟
آقای معروفی در اردبیل سرد نشسته ام که در ۳۱ مین روز بهار هنوز از سرمای درون و بیرون به خود می لرزد. من نگاه میکنم به دیروز و میبینم زیباتر بود اگر آنها عشق به زندگی را می زیستند و نگاه می کنم به خودم و میبینم هیچ کسی نیست که چنین درسی از او بگیرم پس به ناچار مشق عشق می کنم و در تاریخ به درد ضجه می زنم.
——————–
این سرما هم خواهد گذشت
سلام آقای معروفی.ارادت دارم زیاد. با مطلبی تحت عنوان سال بلوا به روزم. خوشحال می شم…
—————-
سلام
می خونم
از دلی بای به عباس معروفی
نظر به اشاره تان به متحصنین در سفارت انگلیس این عکس ها شاید به درد بخور باشد و گویا.
پایدار باشی
—————–
ممنون دلی بای عزیزم
سلام وعرض ادب
داستان زیر را به تازگی خواندم وبه نظرم عالی است. حیفم آمد که خوانندگان شما هم آن را نخوانند.
پارس سگ داستانی بسیار عالی از لو شون نویسنده ی چینی
با لباس های ژنده مثل گداها از کوچه ی باریکی می گذشتم .پشت سرم سگی بنای پارس کردن گذاشت با تنفر به عقب نگاه کردم و داد زدم:
“ چخ ! خفه شو ! سگ کثیف!“
سگ پوزخند زد و گفت :
“ اوه ، نه از این حیث من به پای آدم ها نمی رسم.“
احساس کردم که این دیگر بدترین توهین است. از کوره در رفتم: چی!
“ شرمنده ام که هنوز هم نمی نوان بین سکه های مسی و نقره ای فرق بگذارم ، بین ابریشم و پارچه ی معمولی ، بین مقامات عالی رتبه و شهروندان ساده ، بین ارباب ها و نوکرهاشان ، بین …“
برگشتم و پا به فرار گذاشتم .
از پشت سر صدایم زد که بایستم : صبر کنید ! بگذارید کمی بیشتر صحبت کنیم…“
ولی من با نهایت شتابی که در توانم بود به دویدن ادامه دادم ، آنچنان تند دویدم که از قلمروی خواب بیرون رفتم و به بستر خود بازگشتم.
به نقل از کتاب : سرگذشت آکیو / نویسنده : لو شون / مترجم : جلال بایرام / نشر نیلوفر / ص. ۵۰۴
با احترام
مهدی سیّدی
سلام استاد عزیزم .
پاتوقه جالبی دارید . همه جور یار در این دیار هست . ناامید داریم ، امیدوار داریم . خسته داریم . شاد داریم . خلاصه اینجا هم دنیاییه . مگه نه ؟ فکر می کنم برای یه نفر دیگه هم جا باشه ؟
سلام
از انسانهایی که حرفهای متفاوت و بدیع میزنند خوشم می اید
سلام.
می توانم بگویم بعد از خواندن جوابتان به فکر فرو رفته ام! خوبی ش این است که با شما، بدون ترس از ترس هام می گویم. ممنونم.
دیروز نشستم و یک نفس یک داستان نوشتم. حالا مانده تا باهاش ور بروم ! و مدام بخوانمش و به سر و رویش دست بکشم، اما خوب، بالاخره نوشتم!
کاش می شد بخوانیدش. اما مثل همیشه خواهید گفت وقت ندارید. گفته بودید روزی صد – صد و پنجاه تا ای میل دارید، خوب زیاد است. من فقط به خاطر بودنتان در این صفحات، و حضور پر مهرتان بعد از کامنت هایم، خدا را شکر می کنم.
این یعنی عرض زندگی!
——————
اگراز داستانت راضی هستی برام میل کن
سلام…
با احترام هاویه به روز شد!
اوایل اردیبهشت لحظه ی خوبی بود برای دیدن تو!
….
مطالب عید تلخ خیلی تلخ بود!
تا مل کن و جنگل را به یاد آر ..
چمن را که زیر آفتاب سوزان روشن تر است
نگاه های بی مه و بی پشیمانی را به یاد آر
….
ما به زنده بودن و ماندن ادامه می دهیم
شور ..تداوم ..و بودن را تاج گذاری می کنیم
پل الوار:)
دلتنگیت
بزرگتر از
گریه کردن است…
ای کاش ایران بودید…
تماما مخصوص به نمایشگاه می رسد؟
تمام درس های نویسندگیتان را با زحمت خیلی زیاد کپی کردم و دارم می خوانم.
.
.
.
اگر که درد از این گریه تا عصب برسد
اگر که عشق لبالب شود به لب برسد
که سالها بدوی ، قبل خط ّ پایانی
یواش سایه ی یک مرد از عقب برسد
شبانه گریه کنی تا دوباره صبح شود
که صبح گریه کنی تا دوباره شب برسد!
که هی سه نقطه بچینی اگر… ولی… شاید…
کسی نمی آید ، نه! کسی نمی آید.
.
.
.
دلتنگیت
بزرگتر از
گریه کردن است…
ای کاش ایران بودید…
تماما مخصوص به نمایشگاه می رسد؟
تمام درس های نویسندگیتان را با زحمت خیلی زیاد کپی کردم و دارم می خوانم.
.
.
.
اگر که درد از این گریه تا عصب برسد
اگر که عشق لبالب شود به لب برسد
که سالها بدوی ، قبل خط ّ پایانی
یواش سایه ی یک مرد از عقب برسد
شبانه گریه کنی تا دوباره صبح شود
که صبح گریه کنی تا دوباره شب برسد!
که هی سه نقطه بچینی اگر… ولی… شاید…
کسی نمی آید ، نه! کسی نمی آید.
.
.
.
سلام جناب معروفی
من فرصت مطالعه خیلی کم دارم، یه مدته که فقط می تونم تو مسیر رفت و برگشتم- تو اتوبوس- کتاب بخونم، پریروز سال بلوا رو تموم کردم. بگذریم که بعضی روزا چند ایستگاه دورتر پیاده می شدم، می دونید نوشا و حسینا ولم نمی کردند. ولی از پریروز تا حالا من به شدت تلخم، ته دلم یه تلخی و سیاهی عجیبی رسوب کرده. نمی دونم چرا. شما می دونید؟
تنها
تاریخ ما را در خود می کشد و با خود می برد، شاید این نگاه به تاریخ سبب شود ما از توجه به درگیریهای غیرضروری دست بکشیم و بالندگی خویش را پی گیر شویم، روز مره را رها کنیم و در پی روح زنده گی باشیم، جمله ی بسیار زیبایی بود که با تکرار اش در ذهن آن را از یاد نمی برم .
آقای معروفی نازنین
گهگاه از رمان تماما مخصوص- تون می نویسین و ما رو واله و شیداش می کنین ، کی می شه که به دستمون برسه بتونیم بخونیم؟
مثل اینه که به شکم یه خانم باردار دست بکشی و حرکت زنده ی جنینش رو حس کنی، اون وقته که بیصبرانه انتظار می کشی تا بچه ش دنیا بیاد و به بار نشستن -شو ببینی و مثل فرزند خودت عاشقش باشی
سلام
به اعتماد دست هم
باید گرفت از نو قلم
دوباره باید خط زد و نوشت
از ابتدا قدم قدم
موفق باشید
بدرود
hala ke bahaneye delkhoshitan nist, omidvaram aqalan tan dorost bashid.
و هجرت باید کرد
تازگی ها احساس می کنم خیلی شبیه آیدین شده ام…آدمی شده ام که حتی به فکر کردن هم فکر می کند….
و چه قدر این جا را دوست دارم به خاطر نوشتنتان … به خاطر این که حضورتان را این جا کاملا حس می کنم
میشود یک بار که وقت کردید و نوشتید،بگویید تماما مخصوص کی به دستمان میرسد؟اصلا میرسد؟
————–
سلام
بارها نوشته ام که من رمان را به ناشر تحویل داده ام، ناشر هم آن را به ارشاد برده برای اخذ مجوز.
امیدوارم زودتر منتشر شود
تاریخ یه طومار پر از دلتنگیه .
یه پیرمرد هاف هافو که از داشته هاش حرف میزنه .
. راستی دلتنگیتونو می فهمم . سرنوشت دردناک انسانهای قرن اهن و اتم .
خوب باشین .
————–
ممنون
تاریخ تنها یک کاربرد دارد: به شکست خوردگان، توهم غرور و هویت میبخشد.
پیروزمندان به تاریخ میخندند، حال را زندگی میکنند و به آینده میاندیشند.
——————————-
اما شکست خوردگان آن را می نویسند؛ با جوهر و عرق و اشک
آقا جان چرا آرشیو قطع شده؟
—————
امیرجان
سلام. ممنون که گفتی. باید صبح به قبله ی عالم خبر دهم به داد ولیعهدش برسد
به قول خانم مرضیه ستوده زیاده ممنون.آقای معروفی خواندم نقدتان را درباره ی داستانم .با خبررسانی دوستی متوجه شدم داستانم را نقد کرده اید.نقد تیزی بود و البته بی غرض ورزی و منصفانه .دوستش دارم.
راه طولانیی در پیش دارم صعب است و سخت راهم اما دل شیر دارم آقای معروفی.هی می افتم و هی از رو نمی روم .می خواهم نویسنده شوم .عشقش هست .پشتکارش هم و خرده استعدادی و البته لطف خدا بی دریغ .به امید خدا می رسم به آنچه می خواهم.
سلام جناب معروفی
امروز نشستم و با ذوق و شوق رمان فریدون سه پسر داشت را پرینت گرفتم ، صحافی کردم و تقدیم کردم به یکی از دوستانم. نمی دانید چقدر خوشحال شده بود؛ دوستداران شما و نوشته هاتان کم نیستند در این دیار. روزهای استراحت خدمت سربازی که به منزل می آیم، می نشینم پای وبلاگتان، کامنت ها را میخوا نم و ذوق میکنم از اینهمه حرفهای زیبا. از وقتی بطور اتفاقی با وبلاگتان آشنا شده ام با انگیزه بیشتری مینویسم . دارم سر و سامان میدهم به چند داستان پراکنده ای که مدتهاست نوشته ام و ناتمام مانده اند. نمیدانم شما کم کارید یا اجحاف دوستان است که نمیگذارد آثارتان چاپ شود. در هر صورت سطر سطر نوشته هاتان بدون اغراق و خالی از هرگونه تعارف ایرانی برایم سراسر زندگی است. به امید آنکه پاینده باشید و سرزنده.
————————
محمد عزیزم
من سربازی را در شهر کرمان گذراندم، و حالا تو سرباز وطنی.
با چشم های من هم گاهی به در و دیوار نگاه کن. همیشه دلم می خواسته چند سال از عمرم را بدهم چهار ماه دیگر بروم سربازی، در همان روزگار، به خصوص حالا که صدای قلبم را در کرمان می شنوم
و داستانهات را سامان بده، دوره به دوره، داستان های دوره ی سربازی متفاوت خواهد بود.
من با یکی از همین داستانهای سربازی و چیزهای دیگر نفر اول کنکور شدم آن سال
عباس عزیز تر از جان . دلم لک زده برای دوباره شروع کردن به خواندن یک کتاب و تا تمام نشده نبستن اش . ناشر محترم را سلام مخصوص برسانید بفرمائید ملت منتظرند آقاجان ؛ گوش شیطان کر به نمایشگاه که می رسد ؟
———————-
خدا کنه مجوز بگیره
سلام انارام، رفیق نازنین چطوره؟
سلام آقای معروفی.
چقدر خوب و هیجان انگیزه حرف های دل کسی رو بخونی که فقط تو تاریخ ادبیات کتابهای دبیرستانی اسمشو شنیدی.
خیلی تجربه ی جالبیه!
من اینو با وبلاگ شما تجربه کردم.
وقتی حرف میزنید صدای نفسهاتونو از پشت مانیتور میشنوم. به همین نزدیکی.
باور کنید.
—————-
سلام مهتاب عزیز
گاهی از وبلاگ دور می افتم
چاره ای هم نیست
هر چه داشتیم گرچه باختیم
ما به یک عنایت از تو ساختیم
زندگی چه گویمت که بی تو ما
در تنور زندگی گداختیم
با هجوم بادهای بی امان
بو به کوهه های مرگ تاختیم
تکه تکه قلب ما شکسته شد
ذره ذره عشق را شناختیم
در عبور سال های داغ و دود
ارغنون عشق را نواختیم
زندگی نبود ، مرگ هم نبود
این که بی تو ذره ذره باختیم
سلام آقای معروفی عزیزم.
از لطف بی نهایتتان ممنونم، و از اینکه شوق دوباره ای در من بیدار کردید. و چقدر برایم جالب است که برخلاف گذشته، بیشتر کامنت ها را جواب می دهید.
چشم، هر وقت احساس کردم آمادگی ش را دارد که وارد اجتماع شود، برایتان ای میل می کنم. یاز هم ممنونم.
ضمناً، تصمیم دارم فعلا دکتر نروم، و به دور از تهدیدهایشان، مدتی عریض زندگی کنم. تا ببینیم چه می شود.
—————
آقای عباس معروفی عزیز
این که در پهنه ی کاغذ زندگی می کنیم. این که نوشتید عرض زندگی را خود رقم می زنیم نه طولش را، لذت بردم . چه کار زیبایی می کنید برای تشنگان جملات دوست داشتنی از تماما مخصوص می گذارید تا از پنجره ی عباس معروفی دست خالی برنگردیم.
پنجره تان همیشه سبز و عطر آگین
و نسترن ها همواره روی نرده های این خانه پر گل باد.
نوشته هایت همیشه بهترین هدیه برای دوستانم است!
کسانی که فکر می کنند زندگی دردناک نیست من نیز با آنان موافقم
چرا که سخت اشتباه می کنند
دلمان رفت…
oghate khosh an bud ke ba dust besar shod!
baghy hame be hasely o bi khabary bud!!!
dele juybariam wase dele daryaeet tange!!
be dadam beres!!yaware hamishe mumen!!
REZA Darvish
سلام استاد عزیز. تقریباً ۳ یا ۴ شب پیش بود براتون پیامی بلند بالا پست کردم، اما الان که اومدم، دیدم نه تنها پاسخی ندادین به من، بلکه حتی پست هم نکردین متن منو …
شک ندارم که سوء تفاهم شده، نسبت به قطه ای از کل متن، یا تمامیت آن! درست نمیگم؟!
—————-
علی عزیزم
خواسته بودی که خصوصی بماند، و پابلیش نشود.
سلام آقای معروفی.
من یک خواننده معمولی هستم که بر حسب اتفاق کتاب های شما را در کتابخانه مرکزی لس آنجلس پیدا کردم.
سمفونی مردگان را خیلی دوست داشتم ، با اینکه خیلی تلخ بود. فکر کردن به اینکه این خود واقعیت هست ، تلخ ترش می کرد.
دریا روندگان جزیره آبی تر را که خواندم، دیگر تلخی اش آزارم داد.
فریدون سه پسر داشت را که باز کردم دیگر توانش را نداشتم. ترسیدم نکند این کتاب هم بدون روشنی باشد بدون یک نقطه روشن.
حالا هم همه این ها را گفتم که بپرسم این همه تلخ و تاریک ، چرا؟
می دانم هر کسی همانی را می نویسد که نوشتنش او را آرام می کند. اما آخر باید ته هر قصه ای امیدی باشد که. شاید هم نه.
————————
نویسنده ها هم از روزگارشان رنگ می گیرند
با اینهمه آیدین یک دختر جوان دارد، آیدا هم یک پسر دارد
راستی نمی دانم این را نوشتم یا نه،
من مدل نوشتن شما را خیلی دوست دارم . خیلی روی من تاثیر گذاشت.
سلام، چهقدر زیبا بود تصویری که ساختید. گاهی فکر میکنم خطوطی هستند که همیشه ادامه پیدا میکنند، شاید دو خط و کی میدونه این خطها به کجا میرسند یا از کجاها رد میشند.
———————
سلام آگالیلیان عزیزم
ما سی سال به شدت لت و پار شدیم، تا حدی که برای انتشار یک رمان معمولاً یک ذهن بیمار تصمیم می گیرد برای جامعه اش، تا جایی که کتاب های من مثلاً در دوره ی همین اصلاح طلبان هفت سال اجازه به دست نمی آورد، سال آخر به هنگام خرتوخری به هشت تاش یکباره دادند و گریختند. آن هم کتاب هایی که زمان میرسلیم (پاسبان درون سوز) با هزار مکافات اجازه گرفته بود. من هرگز کار سیاسی نکردم و بخش مهمی از عمرم در فرار و تبعید گذشت، و جنگ، و کشتار، و اعدام ها و تعطیلی نشریات، و غارت، و اینهمه مصیبت، در تاریخ روزگاری دیگر فقط یک خط خواهد بود در کتابخانه ها.
اما آیا این خط به ازای وداع روحانیون از بطن زندگی مردم، می ارزید؟
شما بگو
آخ !/ پوست ام / تن ام / شاخه ام / برگ ام / من حتی برای گرمای نرمینه تن ات / درختی خشک شدم / وقتی که برای تنهایی ام / نماز باران را خوانده بودم .
سلام آقای معروفی عزیز
خوبید ان شا الله؟
آقای معروفی چرا نمی شه تو آرشیوهای خیلی قدیمی تون رفت ارور می ده
لطفا این امکانو به ما بدید که بتوانیم از اون ها هم استفاده کنیم
یه آدم ساده ام
و عاشق نوشته هاتون
همیشه تو نوشته هام از شما قرض می گیرم
خوشحال می شم یه کوچولو ÷یجمو ببینید
می دونم خیلی پرروییه ولی چه می شه کرد آرزو بر جوانان عیب نیست
آرزوی حضورتونو دارم
هر جا که هستید شاد و عاشق و سالم باشید
سلام آقای معروفی عزیز
خوبید ان شا الله؟
آقای معروفی چرا نمی شه تو آرشیوهای خیلی قدیمی تون رفت ارور می ده
لطفا این امکانو به ما بدید که بتوانیم از اون ها هم استفاده کنیم
یه آدم ساده ام
و عاشق نوشته هاتون
همیشه تو نوشته هام از شما قرض می گیرم
خوشحال می شم یه کوچولو ÷یجمو ببینید
می دونم خیلی پرروییه ولی چه می شه کرد آرزو بر جوانان عیب نیست
آرزوی حضورتونو دارم
هر جا که هستید شاد و عاشق و سالم باشید
تاریخ برای ما شاید تجربهای خواندنی است
این جمله درک من از تاریخ تا به الان بوده. این چند جمله چه لذیذ درد گم شده در درک مرا به من آموخت.
مرد مختصر.
marde-mokhtasar.blogfa.com
معروفی عزیز
از وقتی که این پست را گذاشته ای هی دارم دنبال یک جمله ی خوب می گردم درباره ی تاریخ که بنویسم اینجا ولی بهتر و رساتر از این جمله ات نیافتم.
بی صبرانه منتظر خواندن تماما مخصوصم
پست جدید نمی گذاری؟!
سلام استاد…
من دانشجوی ارشد ادبیات نمایشی هنرهای زیبا هستم…
استاد یه پنجره نداری…؟ یا یه شاه پر برای یه بال شکسته…..گشنمه استاد….یه سفره آواز برام بچین….اونوقت من از آسمون برات ستاره می یارم حنجره تازه کنی…
استاد شاد باش…
سخن رنج مگو…
جز سخن گنج مگو…
استاد معروفی عزیز
خوشحال میشم اگر پست آخر بنده رو بخونید. به کمکتون برای ادامه نوشتنم نیاز دارم.
ممنون
—————-
حتما می خونم
و اگر کاری از دستم بیاد کوتاهی نمی کنم
سلام
خنیا هستم یا بابک قریشی. khonya.blogfa.com مدت های زیادی خاک خورد. حالا باز وب نویسی می کنم. این بار در khonyanevis.blogfa.com گاه به گاه چند خطی می نویسم. حوصله کردید سری بزنید. خوشحال می شوم.
درود بر شما
سلام عمو جان. امیدوارم حالت خوب و ایام به کامت باشه. نمیدونم چرا پیام های من به شما نمیرسه اخیراً . به گمانم از شرایط بد روزگار و مشکلات عدیده ی اینترنت ایران باشه. به هر حال، من همیشه برات پیام میفرستم. امیدوارم این یکی مثل چند تای قبلی نشه و به دستت برسه.
دوستدار همیشگی شما، علی نوریان
—————————-
سلام علی جان
استاد داستان نویسی واقعآ سخته ! .. یادتون هست گفتم یک دفتر خریدم تا توی اون چند داستان واقعی و خوب بنویسم ؟ .. الان نصف اون دفتر پر شده و من خیلی ناراضی ام از نوشته ها! ..
وقتی سعی می کنم از روی قوانین داستان نویسی به نوشته ام نگاه کنم دیگر نمی توانم آن چیزی که در ذهنم نوشته ام را بر روی کاغذ بیاورم .. !
استاد کمک ام کنید .. چگونه نوشته ام را پر و بال دهم ؟
راستی یک سوال دارم .. داستان های مصطفی مستور را چگونه می بینید ؟ قلم ایشان را قبول دارید؟
——————
مستو داستان نویس خوبی از خودش ساخته
آره کار سخت و کشنده ای است داستان و نوشتن داستان
به همین خاطر صد و بیست و چهار هزار شاعر داریم
سال بلوا وجودم رو به هم ریخت
حیران ، مثل روزهایی که پسرم به دنیا اومده بود
اینبار تولد خودم رو از زبون تو می خوندم
و تنها احساسم از زندگی
حیرت حیرت حیرت
باسی عزیز از تو ممنونم
اینجا طبقه ی هفتم ساختمان شیک و مدرنی است در حوالی میدان فلسطین که رئیسش قصد کرده از اینجا راهی خیابان پاستور و کاخ ریاست جمهوری شود . از درب ورودی شیشه ای ساختمان تا اینجا هفت خوانی را رد کردم و در هر خوان با مردان قوی هیکلی روبرو شدم که ته ریشی داشتند و گوشی کوچکی به گوش که مشغول هماهنگی برای کسب اجازه ی ورود مهمان ناخوانده ای بودند که من باشم . یکی از همین مردان قوی هیکل وقتی توجه مرا به ساختمان می بیند با خنده می گوید طراحی اینجا کار خود مهندس است . طراحی و معماری و نقاشی و هنر و فرهنگستان هنر تنها لغاتی است که در این سالها در کنار نام مهندس شینده ام و حالا آمده ام ببینم که این مهندس معمار چه طرح و نقشه ای برای مدیریت کشور دارد . من و هم نسلانم از دوران صدارت مهندس چیزی در خاطر نداریم . اما از پدر و مادرهایمان شنیده ایم که آن دوران با وجود جنگ و تحریم و نفت هشت دلاری مردم حال روز بهتری داشتند و فشار زندگی به شدت امروز آزارشان نمی داده .
با کمی تاخیر مهندس با مشایعت مردان قوی هیکلی که ذکرشان رفت می آید . کت و شلوار توسی رنگ مرتب و هماهنگی با رنگ پیراهنش پوشیده است . موها و محاسن شانه زده ای که گذر زمان سفیدشان کرده آرامش خاصی به چهره اش می بخشد .
اینجایم پشت پنجره ای رو به خیابان ولیعصر . خبری از ترافیک و ازدحام جمعیت نیست ، ماشینها و تک و توکی عابر پیاده آرام و روان و خسته از کار روزانه در پی خانه هایشان هستند . در این فکرم که دغدغه های این مردم چه قرابتی با دغدغه های مهندس دارد . مهندس آمد و رفت اما کلی پرسش در ذهنم باقی ماند که مجالی برای طرحشان نیافتم . بین اندیشه های من و مهندس فاصله ای است به درازای این سالها که من و هم نسلانم در اجتماع رشد می کردیم ، پر و بال می گرفتیم و خبری از مهندس نبود ، در تمام این سالها مهندس سکوت کرده بود ، سالهایی که شاید بیش از امروز به او نیاز بود . به یاد دارم عصری در حسینه ی ارشاد برای گرامی داشت یاد و خاطره ی مرحوم مهندس بازرگان جمع شده بودیم . یکی از سخنرانان دانشمند گران قدر جناب آقای محسن کدیور بودند . در بخشی از سخنانشان با ذکر جزئیاتی از زندگی سیاسی مرحوم بازرگان اشاره کردند که مهندس بازرگان می دانست کی وارد قدرت شود و کی از قدرت کناره گیری کند ، اما سرور عزیز من آقای خاتمی هنوز نمی داند کی باید از قدرت کناره گیری کند . این سخن استاد با شعارهای یک صدای حاضرین مواجه شد که فریاد می زدند خاتمی خاتمی استعفا استفعا …
آن روز کمی دورتر از حسینه ی ارشاد نمایندگان مردم در مجلس شورا تحصن کرده بودند ، تحصنی که به استعفای صد و بیست و نه نفر از آنان انجامید و اگر با همراهی و حمایت خاتمی همراه می شد ، اقلیتی که امروز زمام امور را به دست گرفته اند در آن انتخابات اکثریت کرسی های پارلمان را از آن خود نمی کردند و راهی که از آن روز تا امروز و تا ریاست جمهوری احمدی نژاد پی گرفته اند به سرانجام نمی رسید .
حکایت امروز هم همان حکایت دیروز ماست ، اگر آن روز خاتمی نمی دانست که کی باید قدرت را ترک کند و کجا ایستادگی کند ، امروز مهندس نمی داند که چه زمانی باید وارد قدرت شود . در تمام سالهایی که به حضور او نیاز بود سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد . اما امروز در شرایطی وارد رقابت انتخاباتی شده که اصلاح طلبان بیش از پیش به کاندیدای واحد نیاز دارند .
به خانه که بر می گردم در دل میخوانم :
یا محول الحول والاحوال حول حالنا الی احسن الحال
———————————
چقدر قشنگ نوشته ای محمد جان
بزرگوارانه. و چقدر این جماعت سیاسی غم انگیز شده اند!
سلام . این بخشی از داستانم است که برایتان میفرستم . داستانی که …
… از هرچه تاریخ و تاریخدان است بدم می آید . هرچند نمره ی تاریخم در مدرسه همیشه بیست بود . فکر می کنم به خاطر ساختار داستان گونه ی کتاب بود که در ذهنم می ماند وگرنه من به دانستن تاریخ علاقه ای نداشتم . کاش می شد روزی همه ی مردم دنیا در یک میدان بزرگ جمع می شدند و همه ی کتابهای تاریخ را می سوزاندند تا دیگر کسی نتواند این همه بی دلیل به آدمهایش حق بدهد و بگوید که بی تقصیر بودند . یکی می آید و از روی نادانی یا خودخواهی کثافت کاری ای می کند ، بعد روی کثافت کاری اش را ماست می مالد ، پنجاه سال بعد که آبها از آسیاب افتاد و مقداری از آن بی استفاده در نهر ماند ، کس دیگری پیدا می شود و مقداری از همان آب را روی مجموعه ی خشک شده می ریزد و از میان ماست و کثافت شل شده مویی را بیرون می کشد و ادعا می کند که موی کشف شده متعلق به شخص مورد نظر نبوده و از جای دیگری آمده است . این است همه ی تاریخ تکراری این دنیا . بس است دیگر . کاش می شد دوباره شروع کنیم ، آن وقت مثلاً نگذاریم هیچ درختی در بستر هیچ رودخانه ای بیفتد یا لاشه ی هیچ حیوانی در آب بپوسد تا روزی چیزی به نام نفت در هیچ جای دنیا نتواند از هیچ کجای این زمین سربر بیاورد . آنوقت مثلاً مجبور نبودی با تاکسی ای به سر کاری بروی که مجموع کرایه ی باز و بسته شدن درش در هر ماهی که می گذشت نصف حقوقی باشد که آخر هر برج توی صورتت تف اش می کنند …
—————————
داستان رو کجا منتشر می کنی؟
خبر کن همگی بخونیم
هیچ کجا . کتاب قبلی هنوز روی دستم مانده . با اوضاع مافیای نشرو پخش این مملکت … البته اهمیتی هم نمی دهم . این داستان را برای شما نوشته بودم ، می دانم که اجازه ندارم این را بگویم . به هر حال نا تمام مانده . خیلی وقت است که دیگر همه چیز برایم ناتمام مانده است …
——————————
خب تمامش کنید.
داستان بیچاره را منتظر نگذارید.
و گاهی تاریخ من و تو را مرزی بین هم روی کاغذ مچاله شده معرفی می کند.
و گاه که دستهایت را به من می دهی جوهر مرزهایمان پخش می شود روی چشمان گشاد شده مورخ.
من و تو میتوانیم با خط های با فاصله زیر نظر خودکار بی جوهر منحنی های ارتباطیمان را وصل کنیم.
اما…………و اما باز تاریخ است که می نگارد.با چوبش چکش بر قلمدان عاری از نقش.