———-
بیدار ماندن در یک اتاق تاریک تا صبح و به نور ماشینها بر سقف و دیوار توجه نکردن یک سرنوشت است. یک آهنگ هفده دقیقهای داشت روی تنم آرشه میکشید؛ دلسپاری به نوعی موزیک هم یک سرنوشت است. این که دنیا یعنی تو؛ و چیز دیگری به ذهن خطور نکند هم یک سرنوشت است اما فقط در خواب اتفاق میافتد. میآید؟ نمیآید؟ در بیداری همه چیز جور دیگری ست. آدم وقتی بیدار میشود هزار فکر و خیال و کار میریزد روی سرش، خوابآلود در یک میدان تک و تنها از هر طرف بهش حمله میشود، هیچ قدرت دفاعی ندارد و باید با همه چیز بجنگد. گفتم "دلم!" گفتی "بگذار خستگی در کند!" گفتم این آهنگ که تمام شد میروم کنارش آرام میگیرم. میروم؟ نمیروم؟ یکباره در تاریکی صدای پای برهنهات را حس کردم. گفتم چشم باز نمیکنم شاید خیال باشد. خیال نبود. تو آمده بودی. از این گوشهی تخت کنارم دوزانو نشستی سرت را گذاشتی روی سینهام. دستهات را مشت کرده بودی. آهنگ که تمام شد یک نفس عمیق بیرون دادی، و در سکوت به همان حال ماندی. یک دستم را گذاشتم روی شانهات و دست دیگرم را بردم توی موهات. گفتم اگر نمیآمدی دیگر نمینوشتم. از خواب که بیدار شدم قلبم آمده بود توی دهنم.