براش نوشتم: «یا هست یا نیست. وسط ندارد. مثل سردرد میافتد توی جمجمهات، مثل تشنگی در گرمای طاقتفرسا بیتابت میکند از پا درت میآورد، مثل اشک در سینهات پرپر میزند راه میافتد توی چشمهات. دست خودت که نیست. هست؟ بدی خوبی تندی نرمی خاطره عکس فیلم سفر حضر دلتنگی گلایه قهر آشتی و همهی اینها را هزار بار شخم میزنی میبینی نقش چندانی ندارد. با هزار ترفند که همه را کنار مینهی تا از دامش بگریزی، یک چیزی مثل موج مثل خواب مثل بیهوشی میآید میبردت، مثل نفس به سینهات برمیگردد، مثل روح در تنت هست. اگر نیست و اگر میتوانی رهاش کن به امان خدا، بهانه هم لازم ندارد. مثل بازدم بریزش بیرون، اما اگر دوباره برگشت توی سینهات جا خوش کرد چه میکنی؟ خب براش نفس بزن، کمکش کن، براش وقت بگذار. حق نداری بیتفاوت بمانی. حق نداری زندهبهگورش کنی. حق نداری دو تا آدم را زیر بگیری. حق نداری هفتصدتا شعر و افسانه و نامه را هم نابود کنی. حق نداری…» وقتی جوابم را نداد، فهمیدم که دیگر از این وادی گذشته و دور شده است.
– خاطرات یک بازیگر شکستنخورده