با احترام، برای خانم رادی مهربانم
استادم، رفیقم، اکبر رادی، یکی از بهترین نمایشنامهنویسان وطنم درگذشت. چند روزی لال شده بودم، و هیچ نمیتوانستم بگویم. عزادار بودم، در سوگ انسان نازنینی بودم که بوی انسانیت آنتوان چخوف در نوشتهها و رفتارش مرا مست میکرد. نیستم که بیبهانه به خانهاش بروم، سراغش را بگیرم، چهرهی خندانش را ببوسم. فقط میتوانستم نامهای بهش بنویسم که همین چند خط را نوشتم. همین.
حالا دیگر ایران یک نویسندهی خوب، و یک انسان شریف به نام اکبر رادی را کم دارد. و من سخت دلم گرفته است.
آقای رادی عزیزم،
نمیدانم در پیچ کدام جاده بود که من شبها به شما پناه میآوردم و ساعتها با هم داستان میخواندیم یا نمایشنامه، و وسط کار، همسرتان میآمد با یک سینی پر از هله هوله، دو بشقاب پر از همه چیز، و تمیز، و خوشمزه، و ما میخوردیم و مینوشیدیم، و نگاه من به دستهای شما بود که روی میز با تسبیح ور میرفت که حوصلهی چشمهای من سر نرود.
همهی اهل ادبیات میدانستند که اکبر رادی یکی از مودبترین ادیبان روزگار ماست، و این را من هیچوقت به شما نگفتم. اینکه "در دورهی دانشجویی روی نمایشنامههاتان کار اساسی کرده بودم و کارهاتان را دوست داشتم" را من گفته بودم، و اینکه "حیف! اگر فضای تئاتر اینهمه محدود نبود تو حالا نمایشنامهنویس خوب ما بودی" را شما گفتید.
یادتان که هست، نشد. آنقدر بلا سرمان آمد که عاقبت دور تئاتر را یکقلم قلم کشیدیم و رفت پی کارش. این چیزها را ما با هم مرور کردیم و دربارهشان حرف زدیم، اگر خاطرتان باشد. آن روزهای آخر کسی مدام تعقیبم میکرد و من تا به خانهی شما برسم سه بار مسیر عوض میکردم، آژانس میگرفتم، تاکسی سوار میشدم، مستقیم میرفتم، و یکباره میدویدم آنطرف خیابان غیب میشدم که وقتی از پلههای خانهتان بالا میآیم به گفتگویمان فکر کنم، به شما، به آن سینی تمیز و آن دو تا بشقاب، به چهرهی خوشحالتان که شکفته میشد و پشت میز آن اتاق کوچک مینشستید برابرم تا دوره کنیم آن روزگار نحس را. و ورای کلام از سرانگشت لحظهها بگریزیم.
نمیدانم در پیچ چندم جاده بود که من نوار تومیتا را برای شما آوردم. گفتم من همیشه خودم را در نوشتن با موزیک شرطی میکنم، و هر کاری را با یک موزیک مینویسم، و تا آن موزیک را میگذارم، میروم توی فضای کار، و یکباره میبینم تا آرنج دستم به کار است.
این چند ماه آخر با شما گذشت، هفتهای سه چهار شب، و تا نیمههای شب جاده را میرفتیم، و تمام نمیشد، یکجا ناچار میزدیم بغل، من میبایستی به خانهام میرفتم. دیر وقت بود، و حرفها به آخر نرسیده بود؛ همینجور نصفه نیمه در تاریکی شب خودم را گم میکردم، و درست در حوالی نیاوران سروکلهام از پیچ جاده پیدا میشد که آن آدم بیکار به تعقیبش ادامه دهد.
نمیدانم چه کار بدی کرده بودیم که اینجور زیر ذرهبین حرکت میکردیم. آدم احساس میکند مورچه است، و کسی با ذرهبین دارد این مورچه را سیر ورنداز کند، و اینجوری بود که بازجوی من آن اواخر مدام میگفت: تو میخواهی واسلاو هاول بشوی! زیر ذرهبین آدم بزرگ میشود، باد میکند، نمیدانم چند برابر، ولی هولناک میشود، و همین بود که آنها از ما وحشت داشتند. آدم دستش را در سایهی نور چرنده پرنده کند و خودش از آن بترسد! این دیگر از عجایب روزگار بود، و هنوز هم هست. با اینحال اینکه "چه اشکالی دارد یک واسلاو هاول هم از این خاک سر بر کشد شاید سرنوشت ملتی عوض شد" را شما گفتید، و بعد هم خندیدید: امیدوارم وقتی هاول شدی این شبها را از یاد نبرده باشی!
و اینکه "من همیشه خودم را شاگرد شما میدانم، و این لحظههای نابم را با دنیا عوض نمیکنم" را من گفتم.
نه من، هیچکدام از ما نویسندگان قصد هاول شدن نداشتیم، هاول در سرزمین ما یعنی پلی که مردم از روی کمرت بگذرند و زیر گل و لای کمرت را خرد کنند. هاول در سرزمین خودش یعنی نویسندهای که نسل قبلیاش با حضور نازیها کلاه از سر برداشتند و بهآرامی آتش کورهی شیشهگری را تیز کردند تا چیزی از کشورشان بر باد نرود، نسوزد، خراب نشود، زمانی هم که روسها آمدند باز کلاه از سر برداشتند و نیم قرن چکمهی استالین را نیز تحمل کردند، تا اینکه دیوار برلین فرو شکست، و آنها باز برای اروپای آزاد کلاه از سر برداشتند، و خودشان را رساندند به بقیه. ملتی صلحجو و آرام که خودشان را با چکمه همکلام نمیبینند، دهن به دهن سرنیزه نمیگذارند، و عافیتشان را میجویند. طبیعی است چنین ملتی کافکا و بهومیل و کوندرا و هاول عرضه میکند. هاول در سرزمین ما یعنی اینکه شما چهار دهه نوشتید و به فرهنگ ایران افزودید، اما اگر سی سال معلمی و زان پس حقوق بازنشستگی نبود نمیدانم چه بلایی سر کاغذ و قلمتان میآمد.
گفتید و گفتم که ما نویسنده باقی خواهیم ماند، و راوی آنچه بر ما گذشت. ولی آقای رادی من! چرا زندگی اینهمه سخت بود؟ چقدر با ترس و وهم و کابوس خوابیدیم، چقدر با وحشت از خواب پریدیم؟ یک عده میخواستند مملکتداری کنند، تاوانش را من و شما پس دادیم؟ چرا؟
به شما گفتم «جاده» شما در دورهای تأثیرگذار بود، بهویژه نثر شسته رفتهاش که: مه غلیظی در شیب دره کش آمده بود…
صحبت چوبک و هدایت هم بود. من معتقد بودم که تمام داستانهای هدایت به پای یک داستان چوبک نمیرسد، و بوف کور از تمام آثار چوبک سر است. با لبخند به فکر فرو رفتید. به شما گفتم که دو نمایشنامهنویس یک دوره، یعنی رادی و بیضایی علاوه بر توانایی درامنویسی، در ادبیات فارسی فوقالعادهاند. واژه آفریدهاند و کلمه ساختهاند. باز هم با لبخند به فکر فرو رفتید. به شما گفتم بیایید در مراسم قلم زرین گردون تا برندهی نخست نمایشنامه جایزهاش را از دست شما بگیرد. و شما آمدید و جایزهی داود میرباقری را به او دادید و شبش تا دیروقت ماندید که در محفل خصوصیتر چیزی بنوشیم و کمی حرف بزنیم.
آقای رادی من!
میبینید که از رفقا دیگر چیزی برایم نمانده، آخرین ستارهی رخشان شبهای تنهایی من، سر از جادهای دیگر درآورده، و بیاعتنا به من که رفیقش باشم، به راه خودش میرود.
روزی که پروندهام را در وطن تخته کردند، سی و هشت ساله بودم با کلی آدم و رفیق که حالا در سینهکش پنجاه سالگی وقتی به پشت سر وامیگردم، برهوت شده، یا شاید سوی چشمهای من است که فضای پشت سرم را اینگونه مینمایاند.
دلم گرفته است، از این سرنوشت شوم که چیزی جز نوشتن و عقوبت در سفرهی هیچکداممان نبود. دلم برای همان شبهای وحشت تنگ است، که شما چهرهی ترسخوردهی مرا با لبخند بهانه میکردید تا از داستان حرفی بزنیم. آخر، من و شما گربهی مرتضا علی بودیم، از هر طرف که پرتمان میکردند، یا هر بلایی سرمان میآوردند باز برمیگشتیم در جاده و داستان و آن سینی تمیز که همسرتان میآورد، حال و احوالی میکرد، و او نیز لبخندی میزد که یعنی مثلاً من از این روزگار نحس شما باخبر نیستم، هستم که رادی بنویسد و خوشحال باشد، و با مهمانش دوره کنند آنچه بر ما خواهد گذشت.
آخر آقای رادی خوبم! شما بودید و معرفتتان. چطور دلتان آمد اینجور تنها رهایم کنید و بروید؟ نگفتید که تنهایی در غربت هزار بار کشندهتر از غریبی در وطن است؟
55 Antworten
آمدم که دلی باز کنم اینجا اما به عوض قطره اشکی بر چشمم نشست.
روحش شاد ..
کسی که به تئاتر ذهنی پویا و قلبی مهربان بخشید یادش همیشه ماندگار و جاودان خواهد ماند….
امیدوارم شاد و سلامت باشید استاد… هرچند دوری دوستان و از دست دادن دوست قدیمی روزگار رو تلخ می کنه .
همیشه از خودم می پرسم : “ اگر ستونهای محکم و بلند خانه ؛ آن را ترک کنند و بروند ! چه بر سر سقف و خانه خواهد آمد ؟“ و ناگهان یاد و نگاهم می ریزد بر خرابه های کاخ هخامنشی “ تخت جمشید “ . چقدر صبور هنوز ایستاده اند و پچ پچ می کنند عظمت آن روز ها را . این اتفاقی نیست که هر از گاهی بیفتد . حادثه ای است که اندو ه وار همیشه دارد تکرار می شود . و هیچ کاری از بدنهای نازک و رنگ پریده بر نمی آید . آقای معروفی عزیز روزی که شما ایران را ترک کردید بی گمان یک درجه هوای این سرزمین سرد تر شد و با کوچ دیگر بزرگان , شد خانه ای که آوار شده است سقف و آسمان بر سر و صورتش . دارد برف می بارد ولی نه مثل همیشه ها که می بارید . جور غریبی می بارد و انگار دوست ندارد قطع شود . سرمای حاکم فقط مربوط به بارش برف نیست / چشم اندازهائی که با وجود آنها دلمان گرم بود / دیگر نیستند . درست شبیه هنرمند نازنین آقای اکبر رادی / کوچ همیشه طعم کوچ ندارد / و این روز ها گزنده تر از همیشه / جان را به تازیانه گرفته است . هر کجا هستید دلتان گرم و دها نتان پر لبخند باد . ولی بدانید دل این سرزمین هنوز برای شما می طپد و ایمان دارد که روزی شما بر میگردید برای سرودن سمفونی زنده گان .
سلام
من هنوز حیران از درگذشت ساکت رادی _این مرد ساکت ادبیاتمان _هستم .عجیب بی صدا رفت وباران های شمال را پشت سرش جا گذاشت .هنوز چیزی نمی توانم بگویم جز این که قسمتی از پست پیشینم را که تقدیری بود از او وبیضایی برایتان می گذارم :
دو مرد که شتابان طول خیابان بی درختی را طی می کنند به هم برمی خورند .
-:سلام
– :سلام
محکم به هم دست می دهند و این تصادف برایشان غریب نیست . یکی سپیدموی و سپید روی و آن دیگر با قدی نسبتا کوتاه که موهای سرش هم تا آنجا که توانسته عقب رفته .
دومی: بهت تبریک می گم
اولی:منم بهت تبریک می گم .چه خوب کردی آمدی
دومی: نمی خواستم بیام ، حال خوشی نداشتم ولی خب شد دیگه .از کدوم طرف بریم ؟
اولی :بریم …؟!کجا بریم ؟
دومی:مگه نگفتی بریم …فکر کردم باید جایی بریم
اولی:نه !گفتم چه خوب کردی که از این جا رد می شدی .
دومی:از این جا رد می شدم ؟!…ولی من می خواستم جایی برم ، همین جوری که از این جا رد نمی شدم
اولی:خب منم همین جوری رد نمی شدم ،اما می گم چه خوب شد که تورو دیدم …یعنی ما دوتا همیگه رو دیدیم
دومی:اونم این جا …توی این خیابون
اولی:راستی درختاشو دیدی ؟
دومی:(می خندد) درخت؟!
اولی:می گم دیدی که چه بلایی سرشون اومده ؟!
دومی:یادم می آد اون وقتا نگران کلاغا بودیم .کلاغایی که روی درختای خشک قار می کشیدن
اولی:با چه صدای خشکی هم .برامون هر بار قارکشیدنشون به معنی این بود که یکی امروز و فردا از این جا می ره .
دومی:تا کم کم نوبت درختای کوچه رسید
اولی:آره…آره یادمه…درختا هم این جوری یکی یکی افتادن ؟!
دومی:واقعا افتادن ؟!
اولی:نه ! مگه می شه که درخت بیفته
…
…
…ونقطه های بی پایان / موفق باشید
تاریخ پرواز کرکسی است که رو به غروب پرواز می کند
اکبر رادی
و رفت و نگفت که ما برای خوردن یک سیب چقدر تنهاییم
همینگونه صحنه خالی میشود.
تابستان۸۶آخرین اجرای یکی از نمایشنامه هایش را دید.من هم دیدم خوب بود که خودش بود وچه بد که دیگر نیست.
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز …
استاد عزیز جناب معروفی
یاد و نام شما بزرگان است تسکینی بر قلبهای پینه بسته وگرنه در سکوت سرد روزگار زیستن سخت است . امیدوارم تسلیت ما را پذیرا باشید
همیشه به لحظه حضورتان دلگرمیم
استاد سر عاشقان سلامت .
خدا شما را برای ما نگه دارد .
گزارشی از جلسۀ ماهانه گروه پاراگراف (آبان ۸۶) http://www.paragraphgroup.persianblog.ir/نقد و بررسی ۲کتاب از آقای احمد رضا احمدی
دست راست،
پای چپ،
قطع می کنند.
سینه ها را
با کارد
سوراخ سوراخ می کنند!
مغزها را
با گلوله
باز می کنند!
وقتی هم
بی حوصله می شوند،
تمامی اندام ها را
یک جا
از بلندی
پرتاب می کنند!
این جانوران را
به سمت
طویله ی
حوزه ها،
هی هی باید کرد…
خب
حالا
بوی گند
جهالت را هم،
کیلومترها
قرنطینه باید کرد!
۱۲ ژانویه ۲۰۰۸ تورنتو
سلام.
اکبر رادی را نمی شناختم اما این حس دوستی شما نسبت به او خیلی آشناست!
به امید…
سلام استاد نادیده ام. از تبار آخرین نسل برتر
دستت را می بوسم و به احترامت قیام می کنم
کاش روز خاک سپاری رادی بودین که می دانستین رادی در وطن غریب تر از معروفی در غربت بود.۱ ساعت تمام جسم بی جان رادی در گوری رو باز منتظر بود که مداحی برسد و تعلیق اش را بر پیکر رادی بخواند
کاش بودین و می دیدین چطور همان زنی که روزی برایتان چای با سینی تمیز می آورد چه شکسته شده بود از بی مهری به جان بی مثال رادی
و یک آرزو
کاش تنهایمان نگذارید در وطن استادم
کاش یک بار از نزدیک شما را ببینم و بهتان بگویم که چقدر دلم برای دستهای خالق آیدین تنگ شده. با اینکه هر گز ندیده امتان
——————————————–
آیت عزیزم
اگر خانم رادی را دیدید سلام مرا برسانید.
ممنونم
هی من تو را
هی بی جهت
هی من که …
مشکلی ندارم
به شوری ِ ثانیه هائی که از تو تفریقم ؛ من …
من شبیه فصل سردی که ، فروغ را زیر ِ برف ها برده .
به روز ؛ به برف ؛ به مترسک هائی که مفت می کُِشم ؛ به طرح هائی که مجبورم …
به حرف … دعوتی .
سلام ! ! !
با احترام
می نا
با سلام
اقای معروفی نمی خواهید در مورد خاطرات اقای رویایی با شاملو که ایشان در وبلاگشان درج کرده اند عکس العملی نشان دهید؟
گاه می آمدم می خواندم
و می رفتم
اما این بار درگذشت رادی و غربت شما دل را به بد جاهایی برد
گویی استاد این دنیا چیزی جز رفتن به غربت نیست
گاهی با پا گاهی با دل
سلام
خیلی خوبه که شما هستید…
عباس عزیز…در کتاب ابله داستایفسکی خواندم …البته از قول نیچه …که در مورد داستایفسکی می گوید تنها کسی که چیزی از روانشناسی به من آموخت همین فئودور بود.در این پست جدید می بینم که اکبر رادی نازنین را که می دانی اینگونه انسانها نمی میرند همیشه باقی اند و جاویدان…نوشتی بوی انسانیت آنتوان چخوف در نوشته ها و رفتار ش بود و تو را مست می کرد.باور کن مدتها به این فکر می کردم که چرا عباس معروفی بین اینهمه انسان آنتوان چخوف را گزینه ای دانسته جهت شناخت بهتر انسانیت..سر اخر به این نتیجه رسیدم که وقتی نیچه از داستایفسکی انگونه یاد می کند عباس معروفی هم حق اش هست که از چخوف و رادی اینگونه بگوید و بنویسد.
——————————————————-
رامین عزیزم
وقتی امیل زولا مرد، چخوف درباره اش نوشت: امروز زولا مرد. احساس می کنم کودک هفت ساله ی معصومی مرده است.
همین.
عباس عزیز ..پیرو نوشته ی قشنگ تو باید اضافه کنم .یکی از ویژه گی های مهم آنتوان چخوف این بود که زنده گی طبقه ی کارگر را به درستی و به خوبی مجسم می کرد.و همانطوری که در مورد امیل زولا نوشتی..به خاطر عظمت این مرد بزرگ…گی دو مو پاسان اولین اثر خودش را که تپلی نام داشت ..به امیل زولا تقدیم کرد..با آرزوی شادی برای تو ..و همه ی آنهائی که تو را دوست می دارند.
سلام آقای معروفی خوشحالم که شما را یافتم
غم چیزی است که هیچگاه کهنه نمی شود
همدردی مرا در غم از دست دادن یار و دوستی مهربان و نازنین قبول کنید
شاید سالها بعد از اوکه در نوشته های نابتان یاد می کنید برای همیشه اورا در اثرتان خلق کنید
اورا که من به دلیل جوانی نمی شناسم
قربان شما فروزان
درود
استاد من تازه با اینجا آشنا شدم و خیلی خوشحالم که می تونم روز نوشت های شما رو بخونم
دوست دارم شما رو در وبلاگم لینک کنم اما ادب حکم می کنه که اجازه بگیرم
منتظر جواب شما هستم…..
———————————
لینک دادن یک لطف است.
مرسی
دل همه مان گرفته از همه جا از همه چیز برف میاید از ان برف ها که ناخن ها را سیاه میکند و سالها بعد همه بگویند ان سال برفی
کلاغها هم روی درختان میگویند برف برف برف
آقای معروفی
سلام
ازاینکه اینقدر انسان هستید و به آدم یادآوری می کنید که هنوز انسانیت وجود دارد ممنون . از کلاس های داستان نویسی که بی نهایت ممنون . توی هیچ انجمن ادبیات داستانی حتی یک کلمه آموزش داده نمی شود . همه انگار می ترسند اطلاعاتشان را به گوش هم برسانند .
واقعا به این اصل معتقد نیستند که با بخشیدن است که آدم بزرگ می شود . دست علی به همراهتان……. راهتان هیشه برقرار و سبز
سلام،
نوشتن برای کسی که مطمئنی هر چه سعی کنی خوب بنویسی او خوبتر می نویسه، خیلی سخته.
از اینکه امروز ایجا رو پیدا کردم خوشحالم. وقتی قلم کسی رو دوست داشته باشی دست نوشته هاش واقعا غنیمته.
راستی به خاطر از دست دادن استاد و رفیقتون تسلیت می گم.
آقای معروفی عزیز و مهربون
ناراحتی شما نارحتی منم هست.اگر چه آقای رادی رو نمیشناختم.
خدا شما رو برامون نگه داره.
خیلی دوستون دارم.
ارادتمند همیشگیتون.
چه باید گفت ..
که همه می رونند یک بیک ..
همه چیز با عشق آغاز و آفریده میشود با عشق می میرد
زیر بالش شب
مرگ پنهانی بو گرفته است
چه باید گفت
روحش قرین شادی..
عشقش جاودان ..
سلام استاد
بوسه بر دستان پر مهرت میزنم
من دانشجوی تئاترم اما دریغ از یک تسلیت برای پدر نمایشنامه نویس ایرانم …
من دلم سخت گرفته ست از این
مهمانخانه ی مهمان کش روزش تاریک …
شب در گذشت استاد
سالن دانشگاه
اجرای پایان نامه ی یکی از عزیزانم
شبی عجیب تلخ
و سراسر بغض ندانسته
بیرون که آمدیم
امیر گفت
:
به احترام درگذشت استاد رادی یک دقیقه سکوت
بهت سالن
و هق هقی که بارها و بار ها
تلخ تر از سکوت بود
به خود شکستیم
خدانگهدار استاد رادی
دلمان برایتان تنگ می شود
سلام
رادی رو خوب نمی شناختم . اما مثل خیلی های دیگه بعد از رفتنش …
شناختمش به درست پیمودن . ساده و سخت پیمودن…
اینجا به دلم نشست . به ذهنم هم …
اگه اجازه بدین لینکتون می کنم…
…
زندگی آنچه زیسته ایم نیست، بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده و آن گونه است که به یادش می آوریم تا روایتش کنیم. (مارکز)
دلت بهاری
از هیابانگ خویش حسرت مخور/ دریا نیز می میرد. یادش گرامی باد
سلام …
(( سمفونی مردگان )) مجبورم کرد تا ۵ صبح بمونم…
ممنونم که هستید و مینویسید و مجبورم میکنید تا ۵ صبح بمونم و بخونم…
توی بلاگ چند خط براتون نوشتم …
دلم میخواست حس قشنگ(( تا ۵ صبح موندن برای خوندن )) رو ثبت کنم …
خداحافظ…
سلام یک بار در مورد تاثیر ÷ذیری نوشتید واز هدایت نوشتم کمی تا قسمتی ناراحت شدید در این بخش نظر خودتان را در باره هدایت هم بیان کردهاید …شما نازنینید در نوشته هایتان اقای هدایت هم همچنین….در گذشت اقای رادی را هم تسلیت می گویم…ممنون
…وفقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا میماند..
با احترام فراوان
جناب اقای معروفی اگرچه در خواست من از جنابعالی
ربطی به حال و هوای نوشته تان ندارد
اما بسیار امیدوارم لطف نمایید و راهنماییم کنید
چنانچه میسر است ادرسی از وبلاگ سپیده اریان را به من بدهید
مدتهاست وبلاگ ایشان قابل رویت نیست
و چنانچه خبر دیگری دارید به هر گونه که صلاح میدانید من را مطلع
نمایید
من در قسمت کامنتهای همین مطلب و یا در ایمیلم
منتظر لطف جنابعالی هستم
روزهای زندگیتان همانی باشند که ارزو دارید
حمید رضا
سلام استاد…
وسپاس از همه چیز…همه چیز…
من دانشجوی کارگردانی با گرایش فیلمنامه هستم .می توانم یکی از داستانهای کوتاهم را برایتان بفرستم ولطف کنید نظرتان را بگویید؟ممنونم…
یک عده خواستند مملکت داری کنند تاوانش را من و شما پس دادیم.چرا؟ واقعا چرا آقای عباس معروفی؟
می دانم که الان زیاد وقتش نیست که در مورد این موضوع صحبت کنم. شما صمیمی ترین دوستتان را از دست داده اید و ما بهترین نمایش نامه نویسمان را. ولی می خواهم حرفم را بزنم. ما چند نفری تصمیم گرفته ایم که یک مجله ی اینترنتی منتشر کنیم:دلیلش هم شما بهتر می دانید. علاقه و شور و شوق جوانیمان است آقای معروفی. ما می خواهیم یک مرشد هم داشته باشیم. تا با حضورش دلمان شاد شود – انگیزه ی بیشتری پیدا کنیم. می دانم خیلی گرفتارید. و از اینجور دعوت ها خیلی ازتان می شود. ولی به هر حال ما هر دو نویسنده هستیم دیگر…شما حرفه ای ما آماتور. وجه اشتراکمان این است که هر دو فارسی زبان هستیم و در ایران به دنیا آمده ایم.فارسی می نویسیم. غلیظ ترین نقطه ی تمایزمان شاید این باشد که نسل هایمان با هم فرق دارد… ما یک جورهایی امید داریم که به ما کمک کنید. این امید وقتی پر رنگ تر می شود که به شما بگوییم این مجله ی ما هر ماه چیزی حدود یک تا دو صفحه بیشتر حجم ندارد. این حجم کوچک باعث می شود که یک جورهایی امید بیشتری برای تداوم نوشتن آن پیدا کنیم. و وقتی که می گذاریم بیشتر برای کیفیت آن صرف شود تا کمیتش.این حجم کوچک باعث می شود که شما هم برای نوشتن یک داستانک یا چند خط نوشته وقت زیادی صرف نکنید.آقای عباس معروفی منتظرتان هستیم.با امید زیاد/
——————————
سیاوش عززم
شروع کنید، همراه تان خواهم بود. نه به عنوان مرشد، بلکه فقط همراه.
با مهر
عباس معروفی
گر بگویم که مرا با تو دگر کاری نیست ، در و دیوار گواهی بدهد، کاری هست
اندیشه سبز ، درود
مدتی در غار بودم .
بزرگانمان یک به یک میروند بی آن که جای خالیشان پر شود، ما می مانیم و دنیایی پر از خالی… معروفی عزیز، خالق آیدین من، صبور باش، چاره ای نیست، هر چه هست جبر است و جبر است و جبر… کاش لااقل در این برهوت دلمان به خدایی خوش بود که به تقدیرش دل خوش کنیم! رادی مان بی پایان و شما پایده باش…
روحش شاد……..
نمی شناختمشان!
افسوس می خورم که چه کسانی را نمی شناسم هنوز.
و من چه قدر کوچکم در این وادی………
اکنون اما
ما
می توانیم
در جاده هایی روانه شویم
که آنها به دوردست ها کشیده اند!
آقای معروفی عزیر نمی دانم این نظرات را می خوانید یا نه بهر حال اگر خواندید یک جوابی به من بدهید. شما در برنامه هشتم و نهم در باره اروتیسم و (در) ادبیات صحبت کردید و چه معقول و زیبا. آیا فکر می کنید آقای هوشا در کتاب اول خود که شما آنرا به چاپ رسانده اید از توصیه های شما پیروی کرده اند؟ آیا فکر نمی کنید صحنه های بیان شده در این کتاب بسیار تهوع آور است؟ آیا اگر نویسنده در این زمینه اینگونه افراط نمی کرد ارزش نوشته ایش بالاتر نمی رفت و خوانندگان بیشتری را به خود جلب نمی کرد؟
———————————————–
خانم مهین گرامی
هوشا ناصری یک آدم مستقل است. و من وزارت ارشاد نیستم.
آقای معروفی خیلی از جواب مثبت شما خوشحال شدیم.عرض کنم خدمتتون که وقتی خواستیم برای انتشارماه بعد یعنی شماره ی دوم مجله اقدام کنیم خبرتون خواهیم کرد/به عنوان یک همراه و مرشد
از این گذشته من با دوره ی آموزشی داستان نویسی شما در رادیو زمانه خیلی خوب ارتباط بر قرار کردم. واقعا عالی بود. فقط تنها مشکل اون این هست که به دلیل فیلتر بودن سایت رادیو زمانه امکان باز کردن صفحات آن جز با فیلتر شکن و آن هم با سرعت خیلی پایین در ایران میسر نیست. من اول تمام درس ها را برای خودم در کامپیوتر جمع و طبقه بندی کردم و بعد فکر کردم که چه خوب خواهد شد که این درس ها را به صورت طبقه بندی شده در یک آدرس اینترنتی قرار بدهم تا دسترسی به آن آسان باشد.همچنین در رادیو زمانه برنامه ی شما در مورد داستان نویسی با برنامه های دیگر مثل نقد کتاب با هم در یک آرشیو قرار دارند و امکان دسترسی مرتب به آن ها فقط با لینک های شما در این وبلاگ میسر است. با توجه به تمام این تفاسیر با اجازه ی شما وبلاگی یا صفحه ای را درست کردم که در آن درس ها به صورت طبقه بندی شده گردآوری شده اند.مضافا بر اینکه در ایران این آدرس فیلتر نیست و همه می توانند از آن استفاده کنند.امیدوارم که این کار مطابق میل شما بوده باشه. در غیر اینصورت همین جا پیغام بذارین تا اون صفحه رو حذف کنم.
مرسی و راستی آدرس اون صفحه این هست:
http://maroufi.blogfa.com
موفق باشید
یادش گرامی
سلام
بزرگترین خیانت را مرگ به کلمات میکند که با بردن بزرگانی جون اکبر رادی ،جاودانگی و زایش کلمات کمتر و کم رنگتر میشود
روحش شاد
سلام عزیز..امروز سر راه صحنه ای دیدم که دریغم آمد ثبتش نکنم..در یک بازی جالب تابلو را محو کردم و به دوستان نشان دادم..اکثر حدسیات پادگان و بازداشتگاه و زندان و کنسولگری ایران در افغانستان بود..این آدرس را بروید ..خالی از لطف نیست!
http://i4.tinypic.com/868nwwl.jpg
سلام آقای معروفی
تسلیت می گم
خداوند بهتون صبر بده
آقای معروفی چرا توی دنیایی که دو انسان مثل هم پیدا نمی شه
باید توی جامعه ما همه مثل یک قشر خاص فکر کنند
وگرنه……
؟؟؟؟
خوشحال می شم جواب بدی
استاد معروفی
یکی از محاسن این دنیای مجازی برای من ارتباط با کسانی است که دوستشان دارم . شاید اگر همچین امکانی نبود ، ارتباط با شما ( حتی در حد یک نامه) آرزویی دست نیافتنی می شد .
به هر تقدیر استاد جسارت این حقیر رو ببخشید که به خودش اجازه می دهد وقت شما را بگیرد و منتظر پاسخ ایمیلش باشد .
آقای معروفی عزیز خواهش می کنم یکبار دیگر سوال مرا بخوانید و به جوابی که به من دادید نگاه کنید. در کجای این سوال گفته شده که آقای هوشا یک آدم مستقل نیست و یا شما وزارت ارشاد هستید.؟
چرا ما یک سوال معصومانه را این چنین تفسیر کرده و به جای دادن یک جواب منطقی و مهربانانه اینگونه حالت تدافعی می گیریم و خشمگنانه جواب می دهیم؟—————————————————
خانم مهین عزیزم
سلام
حق با شماست. پاسخ من مناسب پرسش شما نبوده. منو ببخشید.
ولی در مورد هوشنگ ناصری و نوشته هاش، فقط می تونم بگم که اون یک طغیانه علیه خودش و سرنوشتش.
آدمی پر از توان که در تنهایی به این نقطه رسید.
پریشب که باهاش تلفنی حرف می زدم تعریف کردم که اینجا در این سال ها سعی کردم سفره ای گسترده داشته باشم که هر کسی لقمه ای برداره، همیشه چای براه بوده، همیشه داستانی خونده شده و…
گفت: من همیشه آرزو داشتم کسی زنگ خونه ی منو بزنه که باهاش یه قهوه بخورم. سال ها گذشت و کسی زنگ نزد…
آره
زیستن در بیغوله ای در آن سوی استرالیا، کاری وحشتناکی باید باشه.
یک زمانی چند سال پیش، هوشنگ به من می گفت: تنها انگیزه ی من برای زندگی خودکشیه دوست من.
و حتا سعی خودش را هم کرد. بعدها که شعرهاش رو برام فرستاد. حرف هایی با هم زدیم و او به من گفت: تنها انگیزه ی من برای زیستن انتشار کتابامه.
و حالا می گه: کتاب تازه ام.
نمی دونم چرا پاسخ شما رو آ.نجوری دادم. شاید به خاطر کلمه ی „تهوع آور“ که در جمله هاتون بود. شاید هم به خاطر حس ویژه ای که به کارهای ناصری دارم.
همین
عباس معروفی
سلام عباس آقا جانم.تسلیت می گویم و نمی دانم با این همه غم چه کسی ما را تسلی خواهد داد؟ و متاسفم که آغاز به کار وبلاگ تازه ام درست مصادف شد با درگذشت رادی بزرگ. سری به (لیلی شبهای تار) می زنید که تمام مطالبش تقدیم به شماست. هدایای ناقابل یک شاگرد همیشگی به استاد همیشگی اش.www.parishi.blogfa.com
سلام . آخرین دفاعتان در ان بیدادگاه ۱۲ سال پیش را گذاشته ام توی وبلاگم. مهدی جلیل خانی هم .
————————-
مرسی از لطف شما
آقای معروفی سلام
آمدم بنویسم «با یک داستان کوتاه به روزم. نمیدانم بهاش امیدی است یا نه؟» که دیدم مدتهاست به روز شدهای و من خسته بیخبرم.
دیدم نوشتهای: «زیر ذرهبین آدم بزرگ میشود، باد میکند، نمیدانم چند برابر، ولی هولناک میشود، و همین بود که آنها از ما وحشت داشتند.» و «روزی که پروندهام را در وطن تخته کردند، سی و هشت ساله بودم.»
یاد روزی افتادم که مسیح مصائباش را طی میکرد. آن روز او گفته بود: «با من که چون شاخهای تر بودم چنین به شقاوت رفتار کردید، با آنان که خشکاند چه خواهید کرد!»
و من هنوز که هنوز است وقتی به شما فکر میکنم حسرت به دل میمانم. و هنوز نفهمیدهام که شما قربانی کدام سوءتفاهم شدی؟!
نمیدانم مگر عریان کردن حقیقت تاوان هم دارد؟ افشای حقیقت که برای همه؛ سیاه و سفید، ظالم و مظلوم، خیر و شر، زشت و زیبا یکسان است.
آیا شناسایی و بیان تاولها، زخمها، چرکها و بیماریهایی که یک فرهنگ و یا اجتماع درگیر آن است؛ بیان هنرمندانه و به تعبیری بیان زیبای „زشتی“چرا میبایست تاوان داشته باشد.
چرا وقتی یک پزشک به بیمارش بگوید«تو مریضی» باید بزنند توی دهانش؟!
نمیدانم شاید نتیجه افشای حقیقت است که برای همه یکسان نیست!
دیشب به نگارم میگفتم که اگر «سمفونی مردگانِ» معروفی را در جوانی نخوانده بودم شاید من هم یکی لنگهی اورهان شده بودم. گفتم کاری که یک نویسنده با ذهن و روح آدم میکند؛ صد تا روانشناس و جامعهشناس هم نمیکند.
نمیدانم چند سال باید بگذرد تا یکی مثل تو بیاید. نمیدانم آن روز باز هم چفت و بند هست. باز هم اکبر رادی برای دوره کردن روزگار نحس هست، باز هم حمید مصدقی و لبخندهاش هست. باز هم برای فرار فرودگاه هست. باز هم سپانلویی هست تا آخرین ستارهی رخشان شبهای تنهایی آدم باشد؟
دلم برای روزهایی که باید با تو میگذشت تنگ شده است.
تندرست باشی/حمیدرضا سلیمانی
سلام آقای معروفی
من مادری هستم ۳۸ ساله درست همسن وقتی که شما دیگر بریدید از آن همه زیر ذره بین بودن نمیدانم تشابه سنیمان باعث حس مشترک بریدن از کاشانه ای که باید مامنمان مشد شده است یا نه ولی وقتی میخواهم شما شاملو هدایت چوبک و خیلی دیگرانی را که سعادت شناختنشان را داشته ام به پسرم بشناسانم ترس به سراغم میاید ترس که نه وسواسی مادرانه
حال من هم بریده ام میخواهم در فضایی آزاد کودکم را با بزرگان کشورش خارج از کشورش آشنا کنم .با سوادی در حد دیپلم و آزادگی که شما به من آموختید.
این نوشته باعث شد احساس عذاب وجدان کنم . چرا که حس می کنم تمام فشارهایی که شما تحمل کردید و تمام ذره بین هایی که امروز روی کسانیست که در ایران هستند نتیجه بی تفاوتی ما است و هر جور که میخواهم خودم رو از این احساس نجات بدم میی بینم که یک فراره بی فایده است .
در حین خواندن این نوشته کاملا فضای فیلم “ زندگی دیگران “ آمد توی ذهنم که اتفاقا یک فیلم آلمانیست با کارگردانی آقای : Florian Henckel von Donnersmarck
و آخرین نکته هم اینه که شما واقعا می توانید در زمینه نمایشنامه و فیلم نامه هم فعالیت کنید همین چند روز پیش بود که داشتم فکر می کردم شروع کتاب “ سمفونی مردگان “ واقعا تصویر سازی فوق العاده ای داره . من اونرو توی ذهنم مثل یک فیلم تجسم می کردم و به این نتیجه رسیدم که هر کارگردانی این فضا سازی رو به یک فیلم تبدیل کنه به شاهکاری بدل میشه که با بهترین فضا سازی های سینما برابری می کنه .
شاید این فکر بدی نباشه که یک فیلم نامه برای سینمای کم کار آلمان بنویسید من شک ندارم که اثر فوق العاده ای در میاد چون نوشته های شما به شدت تصویری اند .
تسلیت مان باد رفتن رادی
من واقعا متاسف شدم
یادش گرامی باد
آمدم سری زده باشم
حسابی حالم گرفته شد
تو این هفته این سومین بار است که با سرزدن به سایتی یا وبلاگی پیام تسلیت می نویسم
من منکر فشارهایی که شما در ایران تحمل کرده اید نیستم ولی آخر تا کی میخواهید از آن ماجراها یاد بکنید؟. چه خوب گفت مسعود کیمیایی (خطاب به محمود دولت آبادی) که: „در این مملکت، زندانی شدن نه حرف تازه ای است و نه دلیلی برای اثبات چیزی….“ (نقل به مضمون)
شما بین این نسل بی ستاره در عالم ادبیات، برای خود کسی و برای ما ایرانی ها نقطه امیدی هستید. پس حال که در سرزمین نسبتا آزادی زندگی میکنید، خوب است که بیشتر به کارتان بپردازید. تعقیب و بازجویی و زندانی شدن های شما را تقریبا همه آدمهای اهل هنر میدانند و به وقتش و به اندازه اش هم برایتان متاسف شده اند. پس دیگر فکر میکنم میشود این بساط نوحه خوانی و ذکر مصیبت را جمعش کرد. نه؟
kheyli dusetun daram man az shirazam kheyli dus dashtam samfoni mordegan ro dashte basham ama harja sar zadam tamum shode bud…arezume bebinametun…hamishe be yadetunam