کلاغه میره پیش قاضی و میگه: «قاضی! صبر کوچیک خدا چقدره؟»
قاضی میگه: «چهل سال.»
برمیگرده به آشیونهش. همن وقت بوی کباب میشنفه. یه جایی زیر یه درخت، کسی داشته یه تیکه گوشت نذری کباب میکرده. کلاغه دو تا بال داشته، دو تای دیگه هم قرض میکنه، جست میزنه گوشت کبابی رو از تو منقل بلند میکنه میندازه تو لونهش. نگو یه تیکه آتیش هم چسبیده بوده به کباب.
کلاغه که از خوشحالی غشغش خندههاش به آسمون بوده، جست میزنه که ببینه دیگه چی پیدا میکنه. یه هو میبینه آشیونهش آتیش گرفته و جوجههاش کباب شدهن.
برمیگرده پیش قاضی و میگه: «قاضی! مگه نگفتی صبر کوچیک خدا چهل ساله؟ پس این چه بلایی بود که سر جوجههام و سر آشیونهم اومد؟»
قاضی میگه: «این مال حساب پدرت بود، مال خودت هنوز مونده!»
124 Antworten
:-
عباس عزیز، فصل هایی از رمان تماما مخصوص را که گاهی این جا می زدی، چرا کنار گذاشتی؟ انتخاب هایت را دوست داشتم. مثل خود رمان… دلم عجیب گرفته. کاش فصلی از دلتنگی های بی شمارش…
عباس معروفی
…………………………………………………..
بدبختی الان ما پس حساب ننه باباهامونه. مال ما هم مونده حالا.
ای ول. حداقل حالا با این داستانک خودآگاهیم.
باسلام
نوشته زیبایی خواندم …بدرود
بعد از آن عاشقانه های ناب حالا دلشیفته ی این طنزهای تلخت شده ام…
چقدر دلم تنگ شده برای شنیدنت… چشمانم را می بندم تا تو برایم بخوانی پست به پست حضور را… دلم برایت تنگ است پدر…
وای معروفی…دل که جا ندارد این همه.
معروفی عزیز ! دلم لرزید/ ترسیدم/ با اینهمه راستش را بگویم از کمی گناه کردن بدم نمیاید بهتر از رستگاری مطلق است و از کبابهای خوشبوی همسایگانم هم… با اینکه از مجازات خدایی که همیشه با نکته سنجی اینهمه زیاد بالای سرماست تا خطا نکنیم خوف دارم / حتی چهل سال بعد دوست ندارم عذاب ترسناک او را بچشم. میبینی که چه آدم را نقره داغ می کند؟ … شعر قبلیتان چه دلنشین بود. متعجبم چرا از دیدم پنهان مانده بود. شاد باشید .
درود بر پدرت … درود خودت مانده حالا! … دست مریزاد
نمی دانم چرا یاد این شعر فریدون مشیری افتادم: علم پدر آموخته ام من! چون او همه در دام بلا سوخته ام من… چون او همه اندوه و غم اندوخته ام من… ای کودک من مال بیندوز، وان علم که گفتند میاموز!
آقای معروفی همیشه دوست داشتنی… همین!
خوبه که من خیالم از بابام راحته …
شایان
صحرای رز
با اجازه نویسنده به این پست لینک می دم.همینطور به خود وبلاگ.
یک حسابی برسم من از آقای پدر!
هی به خودم می گم من خیلی خوبمااااااااااااا چرا این همه بلا سرم میاد!
سلام
نوشته های زیبایتان را همیشه دنبال می کنم .
شاید باورتون نشه ولی منی که اینقدر مشکل پسندم از نویسنده های معاصر واقعا قلم شما رو جور دیگه ای می بینم .
به نویسندگانی چون شما افتخار می کنیم .
سلام اقای عباس معروفی این یعنی بابام زندگی کرده برای من؟سرنوشت من دست اونه؟اگه اینجوریه پسر نوح چرا بر باد رفت؟بخاطر باباش؟
جناب آقای معروفی متشکرم برای تمام آنچه برای دوستدارنتان خلق میکنید سبز باشید
خدا عاقبت ما رو ختم به خیر بکنه
ای کاش از زیر بته عمل اومده بودیم یا به قول رئیسم همه رو مادرشون زاییده ما رو گاو هلندی ……
چه نکته جالبی ……… یعنی واقعا این جوریه … من دارم تو آتیش پدرو مادرم می سوزم …. ای بابا … یعنی همیشه مقصر یکی دیگس … من همیشه دوست دارم گناهمو خودم به گردن بگیرم …
اینجوری خیلی بهتره ..
راستی یادم رفت بگم وبلاگتون آرامش فوق العاده ای به آدم می ده انگار یه تکه از بهشته ..
آقای عباس معروفی دوست داشتنی
سلام. خوبید؟ چه خبرها ….. گفتید شادید؟
آرزوم اینه که باشید.
راستی برای آدم فقط باید ارث پدر باشه؟ شیرینه؟ ارث است دیگر. بخواهی یا نه سهمت میرسد. البته تفسیر حکایت، اینجا به نظرم درست نیست چون :
هر کسی از ظنّ خود شد یار تو
دیگر اینکه داستانم را فردا میفرستم برای مسابقه ، اما نوشتن“شرح حال“ ؟؟؟ آن هم ۱۰۰ کلمه ای خودش داستانی است …
و برایتان بگویم که من نمی رنجم از نقد. هنوز دارم تاتی تاتی کردن را در داستان، تجربه میکنم. شاید هم اصلا“ کار من نباشد. این را استاد باید بگوید.
و مثل هر شب………
ممنون که مینویسید.
احترام بی حد برای دلتنگی هات و قلب بزرگت.
هدیه شایگی.
سلام
اینهم یک راهی ست برای رفع تقصیر از خود و سرزنش کردن دیگران وقتی که نخواهیم مسئولیت کارمان را به گردن بگیریم.
راستی قربان شما اصلن اینهمه نظر را می خوانید؟
باور نمی کنم خدا مرا به گناهان پدرم مجازات کند. قاضی اشتباه گفته. صبر کلاغه کم بوده.
مطمئن باشید که وجدان خودم هم ناراحته از این که مجبورم اینجا به جای نظر سوال بپرسم ولی به هر ترتیب راه دیگری برای پیدا کردن جواب واسم وجود نداره
می خواستم بدونم که خوندن کتب آسمانی برای پیشرفت سطح نویسندگی مفیده یا این که بهتره آدم همین وقت رو رو رمان و نقد بذاره؟
و بعد این که رمان تماما مخصوص شما مثل فریدون سه پسر داشت تو ایران با مشکل برخورد می کنه؟
بهزاد عزیزم
هر داستان نویسی باید باید باید
قرآن، انجیل ، و تورات را بخواند.
در فیلم „خانه سیاه است“ فروغ چه زیبا در تمام طول فیلم تورات می خواند!
بله. رمان فریدون در ایران اجازه ی انتشار نیافت. گویا ۳۲۰ پاراگراف آن می بایستی حذف می شد.
عباس معروفی
آه ه ه
درود!
معروفی یِ عزیز خوشحال می شوم نقدی به داستان کوتاه اخیرم بنویسید. چشم انتظارم …سوجی صدایت می کند.
سلام
..
صبر کوچیک! ؟
دستم می لرزد استاد این روزها را.می لرزد و می نویسم ذهنیات از آفتاب سوخته را جایی.می نویسم و می گذارم طبل بزرگ را زیر پای چپ و می روم تا پب های نبوده از حضور خلوت انستان.دلم تنگ خواندن باسی خودم بغض می گیرد و گوشه ای می نویسم برای خودم و می سپارمشان به گرما و می کوبم به ناسزای صدا.
آقای معروفی ِ همیشه دوست داشتنی،
سلام.
سخت دلتنگتان هستم،
ولی حضور مهربانتان را در همیشه ام دارم!
بیایید و ببینید…
(گفت اگر اسمی از آقای معروفی نبود، امکان نداشت بیایم)
حکایت من حکایت پیرزنی است که خروسش را برد تا بدانند از خریداران یوسف است. حرف هایی را که برای نگفتن دارم عرضه می کنم تا بدانید که از خوانندگان شمایم…
pas to ham eteghad dari ke ma javabe kare ghabli hamun ro midim
masalan javabe kare madar ye pedaremun ro!
har kasi ba atishe yeki dige misuze!
امشب تمام صدایتان را گوش دادم باز…
برای تسکین دلتنگی
ولی بدتر شد!
سلام
یا ابوالفضل……………..
پس حالا حالا ها باید حساب پس بدیم استاد!
با شعری از رضا بروسان برنده ی جایزه ی کتاب سال خبرنگاران بروزیم
قاضی! عجب خدای بلایی!
آقای معروفی دوست داشتنی،همیشه باشین،همیشه بنویسین.
سلام
همیشه اول سلام
سالهاست به مرور چند تا کتاب دچارم یکیش سمفونی مردگان
سالهاست میام اینجا مطالبتونو کامل و ناقص میخونم و شاید سالهاست دلم میخواد ازتون تشکر کنم به خاطر آیدین سمفونی مردگان یه خاطر زمین خوردنها و له شدنهاش به خاطر من و ما بودنهاش
من شعر مینویسم شعر خوب نه اما فکر میکنم حالا یه چند وقتیه لقب شعر به نوشته هام دادم اگر فرصت شد و حوصله ای بود سر بزنید و بگید میشه به این نوشته ها گفت شعر؟
حالا که حساب کتابهای پدر های شناخته و نشناخته افتاده گردن از مو نازک تر ما یه صبر بزرگتر از صبر خدا واسه خودمون کادو میگیریم چون میدونم صبر خدا کم کمش هزار ساله وقتی میگه صبر کن درست میشه یعنی برو تا هزار سال دیگه
بابت پراکنده گویی معذرت
فرصت شد سر بزنید منتظرم
پشت دروازه های کرمانشاه..یک تفنگ اضافه آمده است..به دستهای عباس می آید عجیب.
سلام آقای معروفی عزیز!چه شب کاری خوبی شروع خواهد شد با نوشته شما! حالا دلم می خواهد به یاد بچگی هایم ،به یاد گردون، کارم را شروع کنم.
اینجا جایتان خیلی خالی است… و ما هنوز کتاب های شما را به هم هدیه می دهیم، سانسور شده /سانسور نشده!
تو را به جای تمامی کسانی که دوست نداشته ام ، دوست میدارم
سلام عباس معروفی عزیز
تولد و حضورت مبارک: دیدن روی تو را دیده جان بین باید.
ممنون که مینویسید: غلام آن کلماتم که آتش انگیزد.
سرشار باشید و پر خنده.
۱۶ جولای ۲۰۰۷ : ۲۵ تیر ۱۳۸۶
استاد گرامی
سمفونی مردگان شما را خواندم و خیلی لذت بردم. سالیان سال زنده و پاینده باشید و همچنان شاهکار بیافرید.
سلام! امیدوارم سلامت باشید!
نوشته زیبایتان را خواندم!
÷ایذار باشید!
تا دنیا دنیاست ما داریم تقاص حماقت های رفته هامونو پس می دیم .
لعنت به این تاوان بی توازون.
سلام آقای معروفی
از شما یک درخواست دارم. می خواستم اگر ممکنه اسم وبلاگ من رو توی پیوندهای حضور خلوت انس بذارید. اگر ممکنه. من اولین بار از طریق استاد عزیزم آقای قاسم اله وردی که از دوستان شماست با شما آشنا شدم. علاقه مند به داستان نویسی هستم و دارم سعی خودم رو می کنم که نویسنده ی بزرگی برای مردم کشورم بشم. مثل شما. دوستتون دارم ولی سمفونی مردگان رو بیشتر از شما دوست دارم استاد.
اسم وبلاگم : مرگ سکوت
آدرس وبلاگ: http://www.dosilence.blogfa.com
منتظر جوابتون هستم.
پررویی من رو ببخشید. درخواست بزرگی کردم من که اینقدر کوچکم.
دوستدار شما
حسین لیستی
سلام آقای معروفی.
راستش چند روزی هست در سایت رادیو زمانه می گردم جایی پیدا کنم که آدرس ای-میلی چیزی داده باشد برای شرکت در مسابقه ی قلم زرین زمانه. به جایی نرسیدم. شما می توانید کمکم کنید؟
http://www.radiozamaneh.org/maroufi/2007/04/post_15.html
سلام مثه همیشه زیبا و روان کمی از این بیشتر لذت بردم تا ۴۰ سال بعد
بسم الله الرحمن الرحیم
وان یکاد الذین کفرو لیزلقونک بابصارهم لما سمعوا الذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکرا للعالمین
….
فقط اجازه ورود می خواستم …
پاینده باشید
سلام
پیکر فرهاد رو خوندم . لذت بردم . فضای خوب ساختید . البته من به عنوان یک انسان بی سواد می خواستم یه نظر بدم . البته شاید نا پخته باشه و شما می بخشید استاد . و این که ایده خوبی برای داستان انتخاب شده و خوب هم پرداخت شده و نزدیکی که با نظامی و فرهادش دیدید و خلق اثر کردید بسیار جالب و دوست داشتنی بود . ولی بوف کور اثری مستقل هست به نظرم و موازی پیکر فرهاد نیست . البته احتمالا منظور شما هم این نبوده ولی اگر صادق خان می خواست از زبان زن اثیری هم بنویسه که فکر نمی کنم می خواست این کارو بکنه اینطوری نمی نوشت…
به هر حال من بعد از مطالعه کاراتون مدتها درگیری فکری ژیدا می کنم .
سمفونی مردگان که واقعا شاهکار بود بسیار شبیه قصه زندگی خانواده پدرم بود و من بسیار نوستالژیک دیدم اون کارو .
سپاسگزارم
سلام
از اینکه به وبلاگم سر زدید، خیلی خوشحال شدم،
اما
از اینکه نه پاسخ دادید نه نظر، ناراحت شدم.
به نظر شما خیلی بد بود؟
سئوالی هم در زمینه وبلاگ نویسی داشتم که با اجازه شما میپرسم. با توجه به اینکه شما در نویسندگی مشهور هستید و خوانندگان زیادی دارید در وبلاگ نویسی هم خوانندگان زیادی دارید، تفاوت این دو را در چه میبینید و کدام را بیشتر دوست دارید؟
با تشکر فراوان از شما
سلام
می خوانم
نوشته های شمار ا
حکمت نذری بودن گوشت رو نفهمیدم
شاید از یک آدم فقیر مثلا دزدی کرده؟
فقرا معمولا گوشت نذری رو کباب نمیکنن . شاید اولویت اولشون آبگوشت باشه که بتونن بیشترش بکنن با آب و مخلفات
باز جای شکرش باقیه که فقط حساب پدرش رو میده…!!!
من توی آگوست میام برلین..میشه آدرس کتابفروشیتون رو داشته باشم
سلام.
Kant Str. 76
۱۰۶۲۷ Berlin
… چند دقیقه ای نشسته بودم به خیره شدنِ بی دلیل به هیچ کجا و به فکر نکردنِ به هیچ چیز… بعد این نوشته تان را خواندم؛ اما نمی دانم از کجا، چه طور و برای چی، این تکه شعر از ضیا موحد- که سال ها بود نخوانده بودمش و یک باره و بی دلیل یادم آمد- بر ذهنم گذشت:
… باور کنید آسان است/ راحت است/ بی آن که باز خورشید/ ناخوانده سر زند…
ایمن ترین پنجره های جهان/ این پنجره است/ که باز می شود بر هیچ/ بی آن که خورشید/ ناخوانده سر زند…
باور کنید خیلی راحت است/ خیلی آسان است…
معروفی عزیز… خیلی به گردن ما حق دارید… پس پاینده باشید
سلام حسام عزیزم
مرسی از لطف تون.
و چه شعر زیبایی از ضیاء موحد.
عباس معروفی
خیلی وقت بود همچین مطلب تازه نفسی رونخونده بودم/.
عجب صبری خدا دارد….
و همه ی آن چه بر سرمان می آید هم حساب بیست و شش سال پیش پدرانمان است
می شکنم.
می شکنم درون چشم هایی که
روزی مرا به ابهتشان قسم می دادند….
می شکنم درون قاب عکسی که
میخکوب قلبی شده بود که روزی پناه بی پناهی هایم بود….
می شکنم
فقظ برای نفس کشیدن
پدر!
مگر تو نمی گفتی کوه نمی شکند؟
می شکنم
و هنوز همان گونه که تو یادم دادی کوهم پدر
کوهی که می شکند و
اشک نمی ریزد
می شکنم….
شاهکار بود مثل همیشه تان ..
پیکر فرهاد را تازه تمام کردم .. بی انتها و بی نظیر …
مثل همیشه تان ..
سلام
ایراد از جانب من است که هنوز نتوانستم با این خط لاتین کنار بیایم . فکر میکنم اگر ناگزیری این دوران نبود برای شما نامه می نوشتم و از اداره پست می فرستادم . وقتتان را نگیرم زیاد ، غرض عرض سلامی بود و بعد عرض ارادت . زمان زیادی را با ملکوت بودم و هنوز هم پر و پا قرص مهمان چند نفری ….. وبلاگ کوچکی دارم با حلقه ی دوستان معمول . بعد از اسباب کشی های بسیار و الان هم که مهمان بلاگفا هستم همیشه ناراضی بودم و امید داشتم که یک جوری خودم را وصل شماها کنم . سخن کوتاه کنم . امکانش هست من را هم جزو خانواده ی ملکوت بپذیرید ؟ دختر به قاعده ای هستم و باعث دردسر آن جنابان نخواهم شد . به قول معروف گوشه ای نشسته و ماست خودم را می خورم .
فکر کنم معروفی نازنین برایم چند تاری گرو بگزارد .
زیاده جسارت است
بهار نارنج
سارا باقری
این نامه را برای صاحب ارض ملکوت زدم . باسی یک کاری کن من از این خانه به دوشی دربیام . بشم همسایت !!!!!!
به درد پیاز و تخم مرغ قرض گرفتن که میخورم بعضی وقتها .
اینو تایید نکنی ها
سلام آقای معروفی
نمی دونم بین این همه جای من یکی کجاست؟ من همیشه تق تق تق به در می کوبم. در باز می شود و من از شنیدن این همه صدا کر می شوم.
شما هم تا حالا منو شنیدید؟ سه ساله میام و می رم. یک بار هم شما نیومدید.
گلایه منو به دل نگیرید.
با آرزوی موفقیت.
دارم سال بلوا را میخوانم.رسیدم به اونجای که خسروی دار را وسط شهر
میذاره. همین دیگه . راستی سلام
دلم تنگ شده، برای اینکه موسیقی کف دستت بگذاری و برایم فوت کنی… همین و سلام.
درود دوست عزیز
وبلاگ نردبان با یک شعر یک نمایشنامه یک مقاله و یک نظر خواهی در مورد فیلم اعترافات جهانبگلو ، اسفندیاری ،تاجبخش بروز شد
به راستی که ما داریم حساب پدرانمان را پس می دهیم ولی خیالتان تخت که نوبت بچه های ما نمی رسد
با سلام خدمت آقای معروفی عزیز
خواندم و لذت بردم
البته من سمفونی مردگان را خیلی دوست دارم
با اجازه لینک شما را برداشتم
آقای معروفی عزیز سلام
اینکه گفتید قبول. ولی صبر خدا کی برای خود قاضی به سر میاد؟ که این قاضی خودش قرار از ما ستانده است.
موفق باشید و عاشق
گل نرگس امید و افتخارم ز تو باشد تمام اعتبارم
غم هجران رویت برده از کف قرارم,صبر و تابم ,اختیارم
به روزم در آدینه ای که „می آید“.
باسی عزیز، سلام
دلم برای این صفحه، این حضور تنگ شده بود…
دلت بهاری
هرزه های دوروبرم
برای پلشتی یک حمله ی فاتحانه
صف کشیده اند و عشق
توی زباله ها خون قی می کند
…
تو بردی خدا
من به قبر پدرم بخندم که دوباره به مردی نگاه کنم
عاشقانه …
شعر هم
بوی لجن می دهد
بوی تن متعفنی که مرا تا اوج یک ارگاسم
توی یک خاطره
به گه کشید
…
خیابان پر شده از مردهایی
که برای شکستن یک آینه بغل ناقابل
لای پای فامیلهای مونث طرفشان
وول میخوردند
….
سلام جناب معروفی.
چیز هایی ذهنم را قلقلک می کند!
در سرایش یک شعر یا نویسش یک داستان سهم کدام بیش تر است؟ الهام، که گاهی فکر می کنم نوعی جبر است، اختیار و خواست هنرمند و یا هر دوی این عناصر در تکامل یکدیگر؟!
دوست دارم نظر شما را هم بدانم.
اگر فرصت و حوصله اش را دارید؛ یا همین جا و یا در وبلاگ زیر برایم بنویسید (لطفا!)
http://www.allballu.blogfa.com
خانم خورشید
این مطالب را در رادیو زمانه، برنامه این سو و آن سوی متن می توانید بخوانید.
عباس معروفی
یادمه یک روز اومدیم دفتر گردون. اون موقع دانشجوی پزشکی بودیم.
تو سرمقاله گردون نوشته بودید چرا رو سردر خونه شاملو مسلسل نیست و …..
خیلی دوست داشتم کسی رو که اون چیزا رو مینوشت ببینم،ادمی با اون لطافت اونوقت این همه جرآت،
بالاخره دیدم ،چه ادمی! دلنشین تر از نوشته هاش….
دلم هوای اون روز رو کرد و بزحمت اینا رو نوشتم
سلام فرید عزیزم
مرسی از لطف شما
عباس معروفی
استاد گرامی سلام!
من دانشجوی سال آخر یکی از رشته های فنی هستم تا چند وقت پیش دنیا را در مهندسی و ریاضیات و … میدیدم و فکر می کردم خیلی از رشته ها مثل ادبیات وقت تلف کنی ست چون به ظاهر هیچ تاثیری در پیشرفت علم و … ندارد.
اما به قول یه استاد ریاضیمان (دکتر میرزا وزیری) با ادبیات و هنر می توان بخش دوم مغز را نوازش کرد. ما هم طی یه ماجرایی سرمان به ستگ خورد و فهمیدیم قسمتی از بهترین دوران عمرم گذشته و دریغ از خواندن یک شعر با لذت!
این اولین داستانی است که نوشته ام(البته اگر بشود آنرا داستان نامید) مشتاقانه منتظرم تا نظرتان را درموردش بدانم (البته اگر فابل بدانید)
با آرزوی توفیق
سلام به آقای معروفی نازنین
معذرت میخوام که زحمت میدم، ممکنه خواهش کنم به من بگید که داستانم رو خوندید یا نه؟ و قابل نقد بوده یا نه؟ منتظر جوابتونم استاد عزیزم.
تمنا دارم جواب بدید ، حداقل یک نه!
ممنون.
هدیه شایگی
توی چقد صبر داری هان ؟ ولش کن عباس مستور می گفت اونجا خیلی دلت گرفته . یه سری به من که بدت می یاد بزن .
سلام آقای معروفی
نمی دونید چقدر خوشحالم که به این وبسایت برخوردم..
با کتاب سمفونی مردگان زندگی کردم.. پیکر فرهاد هم که اوج هنرنمایی شما بود.. سال بلوا رو هم میخوام شروع کنم.
خیلی خوشحالم که میتونم بیشتر باهاتون آشنا بشم.
موفق و سلامت باشید.
من خیلی دلم برای اون شعرهای دونفره ای که آقای معروفی در نوشتنش استادن تنگ شده.. یعنی می شه ه دوباره اونهم زیاد.. از اون شعرها بنویسن؟ می شه شما سفارش منو بهشون بکنید آقا؟
امیدوارم شاد باشید…
قاضی تان چه با انصاف بود
آقای معروفی عزیز
آیا انصاف است که با نوشتن این کتابهای بی نظیر این طور تارهای روح دیگران را به دست بگیرید و تا هر جا که میلتان است بکشید؟فکر نمی کنید هر تاری تحملی دارد؟شما تا دور ترین زوایای نهفته ی انسان سفر می کنید و تاریخ تاریک و مدفون چند دهه ی قبل را از آن بیرون می کشید .
من بعد از خواندن هر کتابتان چند روز از کار و زندگی می افتم.نمی دانم „تماما مخصوص “ که رمان مخصوص شما است را چه طور باید تاب بیاورم؟
سلام آقای معروفی عزیز
من برای رادیو زمانه داستانی فرستادم اما اسمم را در نامنامه ندیدم. ایمیلتان را هم ندارم . می تونم ایمیل شما را داشته باشم؟
ممنون
http://www.radiozamaneh.org/maroufi/2007/04/post_15.html
پس امیدوارم باشیم … هنوز فرصت هست برای دیدن.
اقای معروفی عزیزم
من میخوام به مریم بگم که من هم دلم برای اون همه احساس ناب که از توی صفحه میریخت روی دستهام و فواره میزد تا قلبم تنگ شده . من هم به “ اقای من “ سلام میکنم . دستها قفل شده به هم روی سینه سرم روی شانه کمی خم شده :“ اقای من دوباره شعر بگید… “
سلام عباس آقا
صبح به خیر
خوش باشید
با مطلبی با عنوان „شاملو , زیبایی میان خورشید های همیشه “ به روزم
سلام آقا جان !
قول می دهم …
پس صبر کوچیک خدا ۴۰ ساله ؟ ؟
فعلا که ۲۸ سالش گذشت …
درود بر آفریننده سمفونی مردگان و پیکر فرهاد.
از اینکه نویسندگان متعهدی چون شما مجبور به کوچ از وطن شده اند متاسفیم.به این امید که روزی شمارا در وطن ببینیم.به عنوان یک نویسنده جوان که آثارش از صافی ارشادگران بی هویت حاکمه نگذشته است خواهشمندم ما را راهنمایی کنید تا برای از دست ندادن ته مانده ذوق نویسندگی خود راه چاره ای بیابیم.و صدای خود را که از حلقوم قلم بیرون آمده در قالب کتاب به آنسوی مرزهای آزاد برسانیم.با تشکر و سپاس.
خداحافظ
سلام
خسته نباشید
کتاب فریدون سه پسر داشت شما را از طریق نت خوندم .شاهکار بود از اون جهت که کسی مثل من با وجود اینکه به موضوعات تاریخی و سیاسی علاقه ای نداره لحظه ای در خوندن این کتاب توقف نکردم کتاب سمفونی مردگان را الان دارم می خونم که بی شک این هم شاهکار دیگری هست.
خوشحال می شم به ون هم یه سر بزنید
سلام آقای معروفی عزیز.
این هم برای تشکر از موزیک شاهکار
http://www.farzane.net/2007/07/post.html
سلام نویسنده ی محبوب من!
میدونی هر بار که یکی از شاهکاراتو میخونم تا مدتهای زیادی منگم از خودم میپرسم شما چه جوری به اون جایی رسیدی که همه چی رو به اون قشنگی کندو کاو کنی؟اما پیکر فرهادو خو ب نفهمیدم یکم راهنماییم کنید این ایمیله منه
[email protected]
در ضمن فریدون سه پسر داشت آخره شاهکاره با اجازتون به خیلی ها هدیه دادمش…
سپاسگذار به خاطر اینه شاهکارتونو به رایگان در اختیار ما قرار دادین
همیشه سالم و شاد باشین…
کجایید پس؟!
من اینجا بس دلم تنگ است…
سلام
اما بعد از این همه سال ها سمفونی مردکان در زندگی من یه ماندگار همیشگیست/
اگر تشریف بیارید غزل های منو بخونی ممنون می شم.
سلام دوست عزیز …استفاده بردم چهل سال که خوبه یه کلاغی بعد از هزار سال هنوز هم به خونش نرسیده
به روزم
بدرود
سلام..
نمی دانم چندسال بود بعد از شنیدن سمفونی مردگان اتفاقی شما را پیدا نکرده بودم…نمی دانم کجا گم بودم …شاید مرده ی معروفی نیستم در میان برفها که همینطور می آیند…تا آن سالها
با سلام
از انتشار رمان تماما مخصوص چه خبر. منتظرم آن را روی سایت قرار بدهیدیا یک نسخه از آن را برام ایمیل کنید. محمدعلی قاسمی
با سلام خدمت خالق سال بلوا
از رمان تماما مخصوص چه خبر؟ منتظر انتشار آن در سایت هستم یا آن را برایم ایمیل کنید به آدرس بالا
سلام استاد عزیزم
شما کجایید؟
دلم ترکید………………….
سلام استاد
از زمانی که سمفونی مردگان وجودم را سراسر حس زیبای نوشتن کرده بود سالها گذشته .حالا به خودم جرات دادم که بنویسم محتاج راهنمائی شما هستم نمی دانم این افتخار را دارم یا نه.
سلام استاد چند بار پیغام دادم وارسال نشد
در هر صورت ……….
محتاج کمک ونقد شما هستم .خیلی خیلی خوشحال می شوم سر بزنید
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده…
…عجب صبری خدا دارد
چرا من جای او باشم؟
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب و تماشای
تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
سلام مطلب جالبی بود
موفق باشید
بدرود.
http://www.mahmehr.blogfa.com
با درود.قلم تان را دوست می دارم. کاش در زمینه فیلمنامه نویسی هم آستین بالا می زدید.ما ملتی جهان سومی هستیم اما تردید ندارم که با آنگولایی ها،تاجیک ها،اتیو÷یایی ها و ملل نظایر اینها متفاوتیم. حتی از همسایگانی چون افغانستان و عراق جلوتریم. آنچه که ما را از ملت های جهان سومی متمایز می کند صنعت نداشته تولید علمی که نداریم و برخورداری از دمکراسی که قحطی است و… نیست همین فرهنگ غنی است که امثال شما حاملانش هستید.
جناب معروفی از سایت شیر خفته بازدید کنید خوشحال خواهم شد.
http://www.shirekhofteh.com
ای خدای بی پدر!
این جاده ی
نرم مخملین
{هر چه می خواهید
صدایش کنید}
یگانه راه درخشان
رهایی و سرفرازی ماست!
جاده ی ابریشمین
شقایق ها،
بوی گس
بامدادان
علف های شیرکوه،
دیرینه شوکت
پر رمز و راز زاگرس،
دماوند
که می ساید
سر به ستاره ها…
نرمای
بوسه های
عاشقانه مان را
به انتظار نشسته اند-
تا دوباره
در جریان
جویبارهای زلال
دوستی هامان
هی بچرخند و
برقصند…
***
حاملان بدوی
کینه های اهریمنی؛
این جاده ی
نرم مخملین،
بی شک
یگانه راه
بازگشت شما
به وادی
انسانی ماست!
وگرنه
دستارهایتان
نرم ترین
طنابی خواهد بود
که بین کله های پوک تان
و شکمبه های مفتخوارتان
جدایی خواهد افکند!!!
سلام
استاد گرانقدرخوشحال میشوم اگر از ما نویسندگان جوان وآماتور هم یادی کنید و در مورد کارهایمان هم نظر دهید
با تشکر
یک شاگرد
اگر می خواهی به رمز نور و عشق و برکت و شفا پی ببری و راز اسرار هستی رو پیدا کنی، سری به سایت علوم باطنی بزن .اونجا ماوای آرامش و عشق و ایمانه و دل در سپردن یارست.
میبینی بزرگ
میبینی عباس
قاب عکسم خالی بود و پنجره م شکسته دیوار اتاقم نمور و خاطراتم…
خاطراتم بوی مرگ میداد بوی دلتنگی دوری اما هم روح من بود و هم پوستینم
تو رفتی اما میبینی که خونمون رو ویرون کردند و خاطراتمون رو به باد دادند . سهم ما از جنگ ایدئولوگ ها دنیایی بود به رنگ سیاه روزگار ما غربت زدگان مقیم وطن.
خاطرات چهار ساله ام هک شد , حالا نه قاب عکسی دارم نه دیوار و نه خاطره .
راستی صبر ما چقدره؟
راستی صبر تو چقدر بود؟
(م. آریان پور)
قول می دم دیگه گلایه نکنم خاطرات روزهای دانشکده من /جوانی من/روزهای گم شده عمرم.
من فقط خواستم آنطور که در کنه وجودم هستم،زندگی کنم چرا اینکار آنقدر مشکل بود.(دمیان)
استاد من از خوانندگان کتابهای شما هستم.سمفونی مردگان شما را با تمام وجودم خواندم و حس کردم و با آیدینش گریستم استاد من این رمان را در وبلاگ کوچکم برای دیگران معرفی هم کردم و با اجازه شما وبلاگتان را در پیوند وبلاگم قرار دادم خوشحال می شوم شما هم یک سری کوچک به کلبه ی من بزنید.راستی استاد یک سوال دارم آیا شما همه ی کتابهای ققنوس را تایید می فرمایید؟
یه نکته رو اول بگم اینکه شما خیلی گل هستید
برای بار دوم شروع کردم فریدون سه پسر داشت رو میخونم نمیدونم قلمتون جادو میکنه و من خواب آلو رو تا هر وقت بخواد بیدار پای کامپیوتر نگه میداره
خوبی نوشته هاتون اینه که هرکدومش رو میخونم یه جورایی خودم هستم آیدین یه جورایی من درونیم هست نوشا که نگو فکراش فکرم و حرفاش حرفمه
این مجید عزیزم که دیگه تهشه فقط فرق منو مجید اینه که اون حداقل یه داداش اسد داره ولی من هیچ کسو ندارم همیشه به دوستام میگم آخرش با این کارامون میشیم مثل مجید امانی یعنی دست و پا زننده بین عقل و جنون یا خاطراتگذشته و حال به هر حال شاید یکی از خواسته هام دیدن شما باشه که دوست دارم حداقل یه بار تو زندگیم آفریننده مجید و نوشا و آیدین رو ببینم خیلی زیاده طلبم؟؟؟
توی راهرو ایستاده بودم که دکتر قهرمان صدام زد و اشاره به کتاب توی دستش گفت: پرپر شقایق… „چرا پرپر؟“
من و مهرداد نمازی با هم توی دفترش بودیم و با هم گفتیم چون شقایق داغ عشق رو به دل داره بغضش که ترکید پرپر شد
گمونم سال ۷۱ یا ۷۲ بود. بخدا یادم نمیاد. ولی دیگه داشت ترجمه رو بازخوانی می کرد. من قبلش خونده بودم سمفونی مردگان رو و از اینکه دکتر قهرمان، من دانشجوی کوچولو رو قابل دونسته بود برای همون پرسش ساده خیلی خوشحال بودم و هستم.
سلام
با سلام به شما
متدسفم که باهد بگویم خانم قهرمان بیش از یک سال است که در کما به سر می برد.
و ممنون از لطف شما.
عباس معروفی!
سلام آقای معروفی.من یکی از طرفداران شما هستم.میخواهم نویسنده شوم.نمیدانم از کجا باید شروع کنم،اصلا باید چکار کنم؟امیدوارم مرا راهنمایی کنید.
سلام آقای معروفی.من یکی از طرفداران شما هستم.میخواهم نویسنده شوم.نمیدانم از کجا باید شروع کنم،اصلا باید چکار کنم؟امیدوارم مرا راهنمایی کنید.
سلام بعد از ………….. ؟!!!!
خیلی زیبا ست
دارم سنفونی مردگانو دوباره میخونم ای والله
با درود . جناب معروفی عزیز . شما را به یک بازی وبلاگی دعوت کرده ام . خوشحال می شوم منت گذاشته و دراین بازی سهیم شوید . در صورت تمایل لطفا حداقل ۵ نفر را به ادامه بازی دعوت کنید . مسرور باشید .
سلام
سوال :کتابفروشیتون samstag هم باز؟
آخه من فقط می تونم تو آخر هفته بیام..
خدا کنه موفق بشم بیام
Salam man daram ye gozaresh rajebe gerayeshe afrad be weblog nevisi minivisam,age shoma lotf konin dalayele gerayeshetun be weblog nevisi ro baram benevisin kheili motshaker misham
Motshaker az lotfetun
معروفی عزیز و گرامی.
خیلی سایت آموزنده ومفید دارید
درودت می فرستم
سلام در وبلاگ خروس جنگی و غریب به انتظار نظر خوب شما هستیم شاد و پیروز باشید
یا لطیف , با آرزوی سلامتی ,حضور استاد گرامی : گاه آرزو میکنم: ای کاش میتوانستم لذت کشف سمفونی مردگان را به تمام جهان ارسال کنم.ای کاش میتوانستم…
من که از داستانتون هیچی نفهمیدم
سلام
نوشتم
نوشتم
خیلی کوتاه. می خوام ببینید و نظرتون رو بگید..خواهش می کنم.
و یه خواهش دیگه .می خوام اجازه بدین بالاش بنویسم( با آیدا ..و سمفونی)
منتظرم.. آدرس:m-ba.blogfa.com
سلام آقای معروفی عزیز… چه خوب می شود اگر فرصت کنید و این متن شاید بلند را که میان این همه هیاهو و همهمه بی معنا، وسط این همه قیل و قال بی دلیل نوشته شده، بخوانید… یعنی دلم می خواهد که این طور بشود؛ شاید شد، شاید هم نه!:
۱- نوشته اید: «یادم رفته بود که زمانی کارم نوشتن بوده است»؛ چه خوب که «کارتان»- کار موظفتان- «نوشتن» نباشد… همیشه اعتقاد دارم «نوشتن چیزی است همسان گفت و گوی آدمی با خودش»… اگر دیده اید یا حس کرده اید که نمی توانید بنویسید یا حرفی برای گفتن به خود نداشته اید، شاید معنای خوبش این باشد که آن قدر خالص و ناب بوده اید- یا شده اید- که نخواسته اید حرفی را بزنید که نمی پسندید یا دوستش ندارید… برای کسی چون شما که به خلق سنجیده و حرف درست و سخن نجیب می شناسیمتان، حتی این طور خوب دیدن چیزها و فضاهای بد، کاری عادی است… آن مه و سرزمین هم که می گویید- از سیاست که بگذریم- سال هاست که بر این سرزمین و اندیشه آدمیانش نشسته است… ما به شوق نگاشته ها و تصاویر کسانی چون معروفی ها می کوشیم از این مه منتشر می گذریم…
۲- از برنامه های اخیرتان نوشته اید و این که دارید می کوشید ببینید «تا چه حد میتوان صداهای تازه را شنید، و یا خونی تازه در رگهای ادبیات داستانی دواند»… حرف کهنه ای است شاید، اما شاید باید بیش تر حواستان باشد که شما و هم نسل هایتان در همه آن سال های سختی و مشتاقی، با «گردون» و «سال بلوا» و «آخرین نسل برتر» و «سمفونی مردگان» و …، چه صداهای تازه را که در دل صاحبانشان؛ و چه خون های تازه و جوشان را در رگ های آنان پدید نیاورده اید… حالا در این روزهای مشتاقی و مهجوری، انگار مزمزه کردن لذت رخوتناک عیش مداومی چون خواندن و زیستن نوشته هایی چون آن ها که گفتم، دیگر به خاطره ای دور و دورتر در همان مه منتشر همیشگی تبدیل شده… آدم تلخ بدبین سیاه نگر نوستالژی زده ای چون من، با همه آن ها که گفتم زندگی ها می کنم و مشتاقی برای شنیدن صداهای تازه و خون های جوشان را آن گونه که باید، نمی فهمم، اما… اما من که باشم که بخواهم با این همه تلخی و سیاه بینی، این همه شوق و شور جاری شما و شمایان را نادیده بگیرم؟…
۳- از این تعبیرتان- «زیستن در دشت مشوش»-، بی فاصله به یاد اسماعیل فصیح و «نمادهای دشت مشوش» افتادم… ما همه- همه ما آدم های جدید جداافتاده از هر جریان پویای درست، دور افتاده از هر موج شورمند انسانی در وادی فرهنگ- در این گوشه انگار قدیمی انگار باستانی سرشار از تاریخ اما منزوی و جداافتاده، همان نمادهای دشت مشوش شده ایم… این جا مترسک های ایستاده سرپا اما سست و میان تهی که حتی کلاغ های سرگردان هم دیگر رغبتی به آزار دادنشان ندارند، آدم های موفق و پیروز و مسلط این دورانند… چنین زیستنی، همان مصداق «زیستن در دشت مشوش» است… شما که آن جا- در غربت، اما- در جوشش مداوم هنر و خلاقیت و ادبیاتید، کمی هم این جا را- این سرزمین غربت زده ی درگیر با هزار هزار سوءتفاهم و کژانگاری را- دریابید… همه ما نمادهای دشت مشوش، به شما که آکنده اید از شوق«نظم یافتن در یک فضای دقیق»، چشم دوخته ایم تا برایمان از این روزگار نو بگویید؛ روزگاری که تشویش مستمر و متکثر و عریانی رازآلود دشت ها ی ذهن، عیان ترین حس همه ما شده…
۴- نوشته اید: «نمیدانستم برای چی زندگی میکنم، برای کی؟ آدم گاهی اسب عصاری میشود؛ با چشمبند در یک دایره راه میرود، و خیال میکند چندین کیلومتر راه رفته، از چه منظرههای سرسبزی گذشته، چه چشمههایی را پشت سر گذاشته، اگر چشمش باز بود چه دلانگیز میشد طول مسافت! شب که کار تمام شد و چشمهاش را باز کردند، میبیند در همان دایره ایستاده است، حالا یک قدم جلوتر یا دو قدم عقبتر… در این مدت زندهبهگوری خودم را دیدم. صورتکها برداشته شد، چهرهی واقعی دروغ را دیدم. سقوط انسان را دیدم. شب با روز بیمرز میشد، متلاشی شدن باور را دیدم. دنیا کوچک میشد، دست و پا میزدم. زمان تنگ میشد، در پستوی شب با این امید میخوابیدم که شاید صبح بیدار نشوم…»… از دید شما، بدبینی و سیاه نگری است اگر بگویم شما در غربت- در سرزمینی غیر از آنِ خودتان، در وادی حیرت و گم گشتگی از ریشه و بنیانتان-، این همه لحظه ها و گوشه ها و تصاویر ویران گر داشته اید و دیده اید؛ اما این همه، روزگار تلخ ماست در سرزمین خودمان، در جایی انگار غیر از غربت، در فضایی که انگار حق ما بوده در آن تنفس کنیم… باز هم از سیاست بگذریم؛ که حرف من و ما، شاید همه از سیاست نباشد- که نیست- ؛ اما باید که بگوییم از این روزها، از این غربت فکر و سخن، از این همه هبوط اندیشه و تعقل، از این سقوط فردیت و جان، از این «عرق ریزی مداوم روح»…
۵- … حالا بعد از این همه تلخی و سقوط و نزول، باز حرف، همان حرفی است که باید؛ همان روزنه نور در لحظه های ظلمات و تاریکی؛همان حس روشن تابان، که معنای نجات آدمی است: عشق…
۶- شوق برانگیز است برایم که به شما تبریک بگویم: از خاکستر غربت به مدد عشق برخاستن، لذتی است بی واسطه، شوقی است بی توضیح؛ و حالی است ناپیدا… خدا کند که بخواهید در این سایه سار بمانید؛ که رمز سایه گستری همه آن سطور و کتاب ها بر سر نسل های قبل و پس از ما، در چنین سایه ساری نهفته است… «ما که عشق را به شما بدهکاریم»… پس منتظر عاشقانه ترین هایتان هستیم…
۷- بدرود…
با درود آقای معروفی این شعر را نگاه کنید نظر بدهید خوشحال می شوم.
http://shirekhofteh.blogfa.com/post-192.aspx