بوی آبی لاجورد


نارنجی می‌خوانم بیایی

و خدا تب کرده است
همه‌ی این اتاق را
صورتی می‌دوم بشنوی
مربع به مربع دوست داشتنت
را می‌‌شمارم

هنوز دل دل می‌کند
در چشم‌هام
بی قرار می‌شود
آخر خدا و اینهمه دلتنگی؟

من که حلقه حلقه به تنت پیجیده بودم!
تو نخواه

خدا از تاریکی می‌ترسد
و من بدون لباس‌هات سرما می‌خورم.

به راه رفتنت
یا به کفش‌هات اگر فکر ‌کنم
می‌آیی؟
خدا کند سر راه
یادت بماند پرتقال و نان
توتون پیپ هم
دیگر چیزی نمانده
طاقت من
یک کبریت بکشم
تمام می‌شود.

من
بهار می‌شوم
تو
تنم را پر از شکوفه کن.

رنگ‌ها را
با انگشت‌های تو شمردم
باز هم یکی زیاد آمد
می‌شود این انگشت را
دو بار ببوسم
گل‌بهی را هم بردارم؟

راستش را بخواهی
جیب‌هام پر از رنگ است.

اگر صبح زودتر از من بیدار شدی
بوسم کن
اما
اگر من
زودتر بیدار شدم
بر سینه‌ات
منتظر همان بوسه
می‌میرم؟


خانه‌ای با چهار اتاق
بی دیوار دیده بودی؟
باغی سرسبز
تا آن‌سوی جهان
شنیده بودی؟
طناب رخت را
از این سر دنیا
به آن سر دنیا کشیده بودی؟
با ملافه‌ها
بر بند بند ‌نوشته‌های من
در بوی آبی لاجورد
دویده بودی؟

گمت کنم
لای ملافه‌ها
یا پیدات کنم؟

دیدی همه‌ی ما
دربدر شدیم؟
دیدی باز عاشقت شدم؟
این‌بار
در بدر تو.

با بودنت
بهشت را دیدم
حالا خدا
دنبال سیب سرخی می‌گردد
تا از بهشت آسمان
رانده شود.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

30 Antworten

  1. آقای معروفی عزیز
    یادم رفته بود آبی لاجوردی چقدر خوشبوست. شما هم یادتان نرود که همه این دویدنها برای اینست که دیگر گمتان نکنیم.

  2. دیر زمانی است که نوشته های شما را می خوانم ..
    در این کلمه ها آرامشی نهفته که هر روز مرا وسوسه می کند چند بار به اینجا بیایم..
    عشق را خیلی زیبا به تصویر کشیده اید، آنقدر زیبا که مثالِ آن را تاکنون ندیده ام.
    خوشحالم که نوشته هاتونو می خونم (-:

  3. درود بر شما
    روزگارتان خوش
    میدونم وقت ندارید بخونید ، می دونم اینقدر کار دارید که شاید زمان نرسه اما می خوام ازتون سپاسگزاری کنم . از مهربانیهاتون . شاید ندونید اما من با نوشته هاتون بیشتر می فهمم چقدر مهر توی دلمه . می دونید مهم نیست چه نوع مهریه چون می اندیشم از هر نوع که باشه اگر براستی باشه به باور اصلی راه پیدا می کنه ، برای همین وقتی شعرهاتون رو می خونم بغض گلومو می گیره . دلتنگ می شم . دنبالش می گردم و تازه می فهمم چقدر دوستش دارم .
    نگید این حرفای من ربطی به چیزهایی که تو گفتی نداره ، می دونم تو نوشته هاتون خیلی چیزها هست که از پشت واژه ها سرک می کشه ، اونها رو هم می بینم ، نگران نباشید .
    سر تعظیم فرو می یارم و دستهای مهربانتون رو می بوسم . من همیشه چشم انتظار نوشته هاتونم .
    آرزو می کنم یک روز اینجا ببینمتون
    سلامت و شاد باشید
    بدرود

  4. سلام بابا . چقدر زرد و نارنجی … خیلی تکرار شده بابا . از معروفی بعیده . اما باز هم همان زیبایی دندانهای لق کودکی را در آن می بینم و شکوه دستهای بیرون آمده از جیب را در زمستان . بابا از دستت ناراحتم . مرخصی گرفتم . گفتم حتما واسم فرستادیش … ولی الان خیلی تنهام . چون حس میکنم تو هم دیگه نیستی…

  5. سلام و صبح شما به خیر.
    „با بودنت
    بهشت را دیدم
    حالا خدا
    دنبال سیب سرخی می‌گردد
    تا از بهشت آسمان
    رانده شود.“.
    کلامت پهنهُ دشتیست سرسبز.
    آخرت جای ندارد در آن.
    باد میآید میشنوم نام تو را.
    ابر میبارد،
    قطراتش همه، کلام توست.
    گرمای شعرت خورشید را گرم میسازد.
    ماه را روشنایی میبخشی با دل و چشم روشنت.
    دریای خیال من پُر از ماهی های شعر تو است.
    در گلستان شما من خدا میبینم.
    عاشق و جاوید بمانید شاعر سرزمین دلها.
    سعید از برلین.

  6. زندگی بند اسارت گناه مقدس حواست که نسل به نسل بر پای انسانها بسته شده و حال نوبت اسارت من از راه رسیده .راست میگویی اگر بهانه گندم نبود اگر حوا از سیری گرسنه نمی شد .اگر ابلیس ترانه گندم را نمی سرود. حالا من زمینی نبودم .ساده بودم سبز بودم .زندگی زردی و سرخی من است و من از این نارنجی پلید گریزانم.از زردیش چون گندم گناه زرد است و از سرخیش چون رنگ دروغ است.

  7. سلام … معروفید آقا … معروف!
    سرکار خانم جعفری،
    باید از شما معذرت بخواهم؟
    شما لطف کنید هرجا اسم مرا دیدید خط بزنید.
    عباس معروفی

  8. و شعرتان … باید خواند … شاید بیاید!
    سرکار خانم جعفری!
    اولاً من شاعر نیستم و بارها این را نوشته ام.
    اینجا صفحه ی من است، یادداشت هام را می نویسم و کاری هم به کار کسی ندارم.
    شما ظاهراً باید شاعری، چیزی باشید. این حرف مرا هرگز فراموش نکنید:
    کله پزها با هم چنین رفتاری نمی کنند. حالا فهمیدید چرا احمدی نژاد آمد؟
    عباس معروفی

  9. سلام مرد بزرگ.
    موقع آن رسیده که با گل بیایی.
    خوشحالم و حس می کنم حالم خیلی خوب است.
    نوبت من کی می شود برایت گل بیاورم؟
    نارنجی؟ آبی؟ یا …؟
    شاد باشی.
    آقای بایرامی عزیز،
    بودن تان گل.
    عباس مغروفی

  10. گفتم این بار آخرین باریست که گم می شوم تا پیدا که شدم از نو میان بوسه باران چشمهایت آبم کنی تا راه بگیرم روی لبهایت و سر بخورم آنجایی که زاده می شویم.
    گفتم این بار هر چه کاغذ باشد را بو می کنم تا عطر تو را از لای دفتر خاطرات کهنسالی مردی که هیچوقت عاشق نشد مست کنم.
    گفتم این بار از نو می آیم.
    در خانه تان را می کوبم و می گویم: آقا می شود بوس تان کنم؟

  11. طناب رخت را از این سر دنیا به آن سر دنیا کشیده ام …با ملافه ها …بر بند بند نوشته های تو…
    این همه نقطه …
    این همه خط…
    همه سطوح هندسی برای شمارش دوست داشتنت کم می شوند…
    این همه رنگ؟؟؟
    حالا بهشت مال من است…

  12. بودنت آفتاب
    نبودنت برف
    بودنت طلایی
    نبودنت سفید
    :
    روی نبودنت قدم می زنم
    تا بیایی
    جای پایم را نمی بینی؟
    آبی بمانید.

  13. آقای معروفی عزیز..
    چقدر من دوست داشتم این که گفته اید „بر سینه ات منتظر همان بوسه می میرم؟“… چقدر به علامت سوالش فکر کردم… حقیقتی است که وقتی کسی به درک زیبایی رسید هر چه خلق می کند زیباست… کتابهایتان از شعرهایتان زیباتر… شعرهایتان از کتابهایتان. می دانم اگر تابلویی هم می کشیدید به همین زیبایی بود…

  14. گل سرخ
    گل سرخ
    گل سرخ
    گل سرخ
    او مرا برد به باغ گل سرخ
    و به گیسوهای مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
    و سرانجام
    روی برگ گل سرخی با من خوابید
    ای کبوترهای مفلوج
    ای درختان بی تجربه یائسه. ای پنجره های کور
    زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم اکنون
    گل سرخی دارد می روید
    گل سرخی
    سرخ
    مثل یک پرچم در
    رستاخیز
    آه من آبستن هستم آبستن آبستن
    نارسیس

  15. جالب اینجا بود که گذاشتن پست جدیدم (در کوچه باغ های شعر همراه با نصرت رحمانی) مصادف بود با خواندن آن نامه ی قدیمی شما به خانم سیمین دانشور . و از بس زیبا سیگار می کشیدید، سیگاری بر لب گذاشتم .
    تا بعد

  16. زیبا دیدنتان را دوست دارم از خود می پرسم می شود کسی اینگونه زیبا ببیند و آنگونه شکایت کند؟ دوستی می گفت : شعر گونه های معروفی را که می خوانم میانه خواندن دیگر منم که می نویسم. می دانید از زبان چندین بی زبان می نویسید؟ همانقدر که ازنوشتنش لذت میبرید من هم از خواندنش لبریز می شوم پا به پای هر واژه.
    پرنیان عزیزم،
    نوشته هات را می خوانم همیشه.
    ع. معروفی

  17. هر روز می گشایم این صفحه امید و اگر نوشته روز پیشین بود با تمام عشق دوباره می خوانمش دوباره و دوباره

  18. سلام آقای معروفی عزیز
    داستانهایتان و قلم اجتماعیتان را بسیار دوست دارم
    و حتی با خود گفتنهای پر از احساستان را که اگر این نوع نوشته ها و زمزمه ها ( یا به قول معلم عزیز و همیشه زنده ام شریعتی ، کویریات ) نبود رمقی برای نوشته های دیگر نمی ماند ، نوشته هایی که بودن را معنا می کند تا بدانی که باید باشی و برای دیگران بنویسی .
    اما دوست دارم با قلم زیبایتان تعریفی از شعر کنید تا هم من و هم آنان که می خوانند همه بدانیم که با همه پاکی این احساسهای اهورایی ( که اگر نبود امانت بر دوش انسان و اگر من بودم و من ، همه عمر و همه زندگی را جز اینگونه بودن و اینگونه گفتن معنایی نبود ) ماندن در این کویر انسان را مسخ می کند و بدانیم که آدمی زمانی اینچنین پاک و اهوراییست و سرچشمه وحی هایست که از جنس اینجانیست ، که از حرای تنهایی به سوی مردم رجوع کند .
    با کمال اخلاص دوستتان دارم
    عقیلی

  19. با محبت و سلام گرامی ! با سروده هاى زیبا و دلپذیر تان تازه آشنا شدم آنقدر زیبا می سرایید که برای توصیف آن ها حرفی نمى یابم فقط باید گفت که
    سروده هایتان عمق عاطفه و جویباری رام و آرام را می ماند که از دور دست اصالت های زلال و خوشگوار می آید . با حرمت / عنبرین/

  20. پسر خواهر من دوازده ساله است، کشته مرده ی حل کردن جدول، نام کتابها و نویسنده ها را از من می پرسد، از شگفتی دهانش باز می ماند. دیشب داد زد: داییییییییییی، اسم دوستت رو اینجا نوشته. دوست من؟ آره عباس معروفی، کتابش چیه؟ سومین حرفش لامه… و تا دیروقت از حسینا برایش گفتم، اول بوی خاک پیچید، بعد صدای پای اسب آمد، و بعد چشمانش بر هم رفت و خوابید، اشک را روی گونه ی دایی ندید.

  21. به من بتاب
    مرا ز شرم مهر خویش آب کن
    مرا به خویش جذب کن
    مرا هم آفتاب کن
    خیلی عالیییییی بود.

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert