به جان چشم‌هات

——-

گفتم: «همینجا بمان من بروم پالتو را بیاورم.» تند از پله‌ها بالا دویدم. وقتی در تاریکی محض، هزاران ستاره‌ی روشن سوسو بزند می‌شود غوغای ستارگان. سرم غوغای ستارگان بود. کلید انداختم پاورچین وارد خانه شدم، در تاریکی پالتو را از زیر تختم درآوردم بغل زدم نفس کشیدم برگشتم: «بفرما! این هم پالتو. بپوش!»

باز من ریختم توی ذهنش، دود آتش را کنار زد، به پشته‌های برف حیاط مدرسه انوشیروان دادگر نگاهی انداخت و زیر لب گفت: «باباگوریو سوخت.» وقتی در خودش جمع می‌شد تمام چراغ‌های مغزم شروع می‌کرد به روشن شدن. تو دلم می‌گفتم نمی‌گذارم بروی لایه‌های زیرین. بیا آقای من! بیا بالا تماشات کنم!

سرم را کج کردم: «آقای آیدین! نمی‌خواهی مرا ببری بیرون‌ها؟» بعد براش زبان درآوردم؛ اینجوری. خندید. بعدش زد زیر گریه. یاد من افتاده بود، یاد آن شب برفی سفید که ما در کوچه‌ی ارمنستان راه رفتیم حرف زدیم عشقبازی کردیم، برف بازی هم کردیم.

شولای سیاهش را پوشید: «برویم؟» قلبم داشت می‌آمد توی دهنم. گفتم: «چرا این پالتو را هر روز برام نمی‌پوشی که هر روز برات بمیرم؟» قدمی جلوتر آمد درست زیر نور گنبد طاق ایستاد، معصومانه دست‌هاش را فرو برد توی جیب‌هاش، و سعی کرد رفتگی سر جیب‌هاش را بپوشاند: «بهم می‌آید؟ ولی… آخر… خیلی کهنه است.» گفتم: «آخ! من اینجوری عاشقت شدم آیدین! اول بار با همین شولای سیاه دیدمت. یادت هست؟» رفتم جلو، دست انداختم زیر بازوش. گفتم: «آقای من! می‌شود مرا ببری کوچه‌ها؟!»

ساکت و مغرور با من راه می‌آمد، گاه ناباورانه زیرچشمی سرتاپام را نگاه می‌کرد و چیزی می‌گفت که مفهوم نبود. انگار دارد روی زبانش شعر می‌نویسد با خطی ناپیدا. و ما باز نیم‌دایره را طی کردیم تا برسیم به کوچه. به جز چراغ سردر  بقیه‌ی چراغ‌های کلیسا و خانه‌ی ما خاموش بود. فقط پنجره‌ی اتاق مادام یوگینه کمی روشنی می‌زد. دم در آیدین به پشت سر برگشت: «هنوز بیدار است یعنی؟» گفتم: «نه. خوابیده اما همیشه چراغی در اتاقش می‌سوزد. دوست دارد شب‌هاش آفتابی باشد.» گفت: «یعنی تو آفتاب شب‌های منی؟» آنجا دوتا دست‌هاش را گرفتم خودم را از پشت یله کردم. گفتم: «مگر تو شب هم داری؟ مگر تو روز هم داری؟ آیدین! تو که شب نیستی، تو که روز نیستی، تو شب و روزی.»

بغلم زد لبم را چنان بوسید که به آستانه‌ی در تکیه دادم نیفتم. سرش را کج کرد و خیره‌ام شد. تو دلم گفتم آخ! تاتاری! تاتاری من! شنید. چشم‌هاش را بست و در لبخندی ناتمام فرو رفت. سرم گذاشتم روی سینه‌اش که دست‌هاش دور تنم حلقه شود. گفتم: «تصمیم گرفته‌ام با همین خرده‌کاری خیاطی پول‌هام را جمع کنم بلکه کتاب شعرت را چاپ کنیم.» گفت: «که چی بشود؟» گفتم: «که این شعرها بماند برای ادبیات.» سر تکان داد: «نه، دیگر نمی‌خواهم. من این شعرها را برای تو گفته‌ام. همه‌اش را خودت شنیده‌ای، دیگر چه لزومی دارد چاپ شود؟»

آخ! همین که می‌دانستم این کلمه‌های مقدس دستمالی نمی‌شود احساس می‌کردم خدا پیامبری فرستاده تا کلماتش را به گوش بنده‌اش برساند. پیامبری که فقط برای یک نفر مبعوث شده فقط یک رسالت دارد فقط مال من است؛ چه احساس زنانه‌ی نابی وجودم را پر می‌کرد. خواستم از شادی جیغ بزنم خدا را دعوت کنم بیاید یک گوشه بایستد ما دو تا را ببیند برود دنیاش را از اول خلق کند، از همین نقطه همین الان.

کوچه با تمیزی بی‌لک صورت زمینِ شاعر من آغوش گشوده بود و ما داشتیم در خوابش پا می‌گذاشتیم؛ روی یک ملافه‌ی تمیز که از سفیدی دیوانه شده بود مست شده بود عاشق شده بود برق برق می‌زد. دلم می‌خواست در آن نیمه شب آنجا نفس‌هاش را بشنوم با صدای بلند بهش بگویم دوستت دارم. اما یک جای کار می‌لنگید. انگار دلش در تاریکی هراس‌هاش پوسیده باشد یکباره می‌ایستاد به اینطرف و آنطرف بُراق می‌شد. چیزی مثل دلهره در چشم‌هاش دودو می‌زد. گفتم: «از چی می‌ترسی عشق من؟ از کی؟» و بیشتر بهش چسبیدم. می‌خواستم ترسش بریزد؛ با ادا و اطوار، با شوخی و خنده، با هر چیز ممکن. دستم را کردم توی جیبش و خودم را زدم به آن راه. گفتم: «من تو را کول می‌کنم تا سر کوچه می‌برم، تو مرا بغل کن برگردان. خب؟» نگاهش بیشتر از نگاه بود، مثل یک چشمه آدم را در لایه‌های سیاه تاتاری‌اش غرق می‌کرد. محو می‌شدم، دیگر خودم نبودم. خیال می‌کردم روی ابرها قدم گذاشته‌ام دارم آن‌کسی را که به نفسم بند شده مثل تندیس مقدسی ستایش می‌کنم. گفتم: «آیدین! تو می‌دانی خدا چه شکلی است؟» گفت: «بله. شبیه تو.»

ای لعنت به من! لعنت به تو! چه کاری بود که با دل هم کردیم! در کدام کتاب خوانده بودم که "ما فقط صدای یک شلیک شنیدیم، ولی دو نفر گلوله خوردند." یکی مرد یکی زخمی شد؟ یا هردو مردند؟ یا چی؟ چی به سرشان آمد؟ 

عشق همیشه آدم را جا می‌گذارد، و من این را نمی‌خواستم. توی جهنم بودم که آیدین با ابروهای گره‌شده مرا روی دو تا دست‌هاش گرفت درست وسط کوچه راه افتاد روی ابرها. هیچوقت آنهمه از خدا ممنون نبودم. دستم دور گردنش حلقه بود و خودم روی دوتا دست‌هاش توی بغلش زیر نفس‌هاش پرپر می‌زدم تسلیم لذتی که یک سرش کوچه‌ی ارمنستان بود سر دیگرش ته ملکوت. از زیر نور تیر چراغ برق که می‌گذشتیم خم شد لبم را بوسید، داغ و طولانی. فهمیدم از ملکوت قشنگ‌تر هم داریم.

گفتم: «خسته می‌شوی ها! کمرت درد می‌گیرد ها!» شانه راست کرد و باز به راه ادامه داد. نفس‌زنان گفت: «هیچ می‌دانی… آدم یک بار… عاشق می‌شود شکفته… و مثل گل… همان یکبار… پرپر می‌شود؟» دلم که مثل اقیانوس پر از شادی ناتمام بود، در شوره‌زار یک ساحل فرو نشست. یک جای کار می‌لنگید همیشه ابرهای سیاه در کمین بودند که سرزمین آفتابی‌ام را تاریک کنند. من که با هر موج قدم‌هاش تا دم ابرها خیز برمی‌داشتم ناگهان در ساحل شور اندوه نداشتن مردی که داشت مرا روی موج‌ها می‌گرداند به گل می‌نشستم و زار می‌زدم خدا را التماس می‌کردم به مسیح قسمش می‌دادم که آیدینم را ازم نگیرد. هرچی را از من می‌گیرد بگیرد اما آیدینم را نگیرد. چه می‌دانستم کم می‌آورم ناچار می‌روم تنهاش می‌گذارم. آنوقت به شوربختی‌ام لعنت می‌فرستادم که چرا با دل من؟! چرا؟ چرا؟ چه می‌دانستم بعدها مدام یاد من می‌افتد روزی هزار بار توی دلش گریه می‌کند بی صدا؟ نمی‌داند با خودش چه کند، از صبح تا شب به من فکر می‌کند و شب تا صبح خوابم را می‌بیند. چه می‌دانستم این درد با دلتنگی شروع می‌شود بعد با آدم باهوشی مثل او کاری می‌کند که جز چند اسم چیزی در یادش نماند. چه می‌دانستم؟

زیر تیر چراغ برق دوم گردن کشیدم لب‌هاش را  بوسیدم. زیر نفس نفس زدن‌هاش دیوانه بودم. یک زن دیوانه که از هستی بزرگتر است و ماه‌تر است و عاشق‌تر است. گفتم آدم اگر نان نخورد می‌تواند با گاورس هم شکم خود را سیر کند، اما خود را واگذاشتن به این گیاه هرز کجا؟ در حسرت بوی گندم و شرافت نان مردن کجا؟ ترجیح می‌دهم بی آیدین در پستوی تاریکی ذره ذره در خودم بچکم تا تمام شوم. مادام یوگینه گفت: «چرا تمام شوی؟ برو زندگیت را نجات بده.» گفتم: «همین امشب؟» گفت: «پس کی؟ سی سالگی یعنی…»

از بغلش پایین آمدم، پنجه‌هام را توی دست‌هاش انداختم، خودم را از پشت سر رها کردم که بتوانم درسته او را در یک قاب توی چشم‌هام جا بدهم. خندیدیدم چرخیدم و بعد دست‌هام را رها کردم: «آخ آیدین! بیا. بیا خودم سیر تماشات کنم.»

خیره ماند به گوشه‌ی سقف ملکوت. مرمری شد، دست‌نیافتنی! خدای له شده‌ی من مثل یک ساقه‌ی جوان ارغوان که پا روش گذاشته‌اند لهش کرده‌اند اما در گرمای آفتاب دارد یواش یواش سر می‌کشد به خانه‌ی خورشید، یکباره پا شد ایستاد. باز همان شولاپوش شب اول شد که با چشم‌های هراسان دنبال یک جای امن می‌گشت. حالا این حالت نگاهش عمیق‌تر شده بود. می‌توانستم دلهره را توی نگاهش بخوانم. گفت: «سورملینا، می‌ترسم اگر …»

گفتم: «یعنی چی؟ از کی می‌ترسی؟» گفت: «از کسی نه… دلم برای آیدا یک ذره شده… ولی… پدرم. پدر اگر بخواهد کاری بکند هیچوقت یادش نمی‌رود. تازه، ایاز پاسبان هم نصفه شب‌ها راه می‌افتد با دوچرخه در کوچه‌های اردبیل…» گفتم: «آیدین! به جان خودت اگر بگذارم دست کسی به تو برسد. اینجوری نگاهم نکن! من کلانتری را روی سر همه‌شان خراب می‌کنم. ایاز خر کی باشد؟» و همه‌ی این‌ها را با صدای بلند گفتم. خوشش آمد. لبخند زد، و داشت پا عوض می‌کرد که به نقطه‌ی دیگری خیره شود باز برود توی خیال که صداش کردم. گفت: «جانم!» همینجور که روی برف‌ها خوابیده بودم گفتم: «بیا!» انگار از جایی هلش داده باشند، به خودش آمد گفت: «کجا؟» بال زدم و بعد دست‌هام را گذاشتم روی سینه‌ام: «اینجا. توی بغل من!»

نگاهش بالاسرم روی موهای پخش‌شده‌ام بر برف چرخید آمد تنم را مسح کرد برگشت به لب‌هام. انگار خواب می‌بیند، باورش نمی‌شد، دچار دوگانگی شده بود، مثل خودم. گفت: «وقتی تو به این پالتو مندرس و کهنه‌ی من می‌گویی قشنگ! اگر یک روزی آمد و دیگر مرا نخواستی؟…» داد زدم: «آیدین! آیدین من!»

به پشت سر برگشت، کسی آنجا نبود. چند تکه هیزم انداخت توی پیت حلبی. فوت کرد و آتش را گیراند. چشم‌هاش خیس بود، خیس و سرخ. دوباره همه جا را از نظر گذراند. مطمئن بود که من صداش کرده‌ام اما دست‌هاش را روی آتش به هم مالید و خیال کرد لابد خیال بوده. آنوقت با خیال آسوده فریاد زد سورملینا! مطمئن بود که آنجا دیگر اورهان نیست پدر نیست ایاز پاسبان نیست فریاد زد سورملینا! شعله‌های آتش پیت حلبی در موهای من تاب خورد و دود کرد. آیدین به هق هق افتاده بود و من هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم. فقط توی دلم گفتم عزیزم! عزیزم! صداش در سکوت نیمه‌شب پیچید، انگار شهر اردبیل فریاد می‌زد: «سورملینا!»

در آن سکوت نیمه‌شب، شب اول را به یاد آوردم که شولاپوش عزیز من قبلاًها در یک شب برفی به خانه‌ی ما وارد شده بود هراسان. مادام یوگینه شال گردن ارغوانی را تا ابد می‌بافت که دورمان بپیچد و آنقدر بپیچد که از دنیا بزرگ‌تر شویم، اسمش را بگذارد ستاره‌ی ارغوانی بیندازد توی جاذبه‌ی هستی بین ستاره‌های دیگر که تا آخر خلقت روزها در آغوش همدیگر بخوابیم شب‌ها سوسو بزنیم برای چشم‌های خیس.

با آیدین همیشه شب اول نبود، شام آخر هم بود. مدام می‌ترسیدم. می‌ترسیدم چیزی کسی اتفاقی او را ازم دریغ کند بگیرد. دوباره داد زدم: «آیدین من!» گفت: «جانم!» و آمد کنارم روی تنم خیمه زد. زیرچشمی نگاهی به گوشه و کنار انداخت، بعد خم شد لبم را بوسید. دستم را دور گردنش حلقه کردم او را به خود کشیدم و در تنش چرخیدم. می‌خندید اخم می‌کرد به جایی دور چشم می‌دوخت می‌رفت توی فکر، از خودش دور می‌شد، و من باز برش می‌گرداندم. گفتم: «شبیه اسب‌های مسابقه شده‌ای!» و بلند خندیدم. گفت: «واقعا؟» گفتم: «آره، به جان چشم‌هات.»

لبه‌های پالتوش را باز کرده  بودم به دو طرف خیال می‌کردم یک قایقم روی دریای متلاطم پارو می‌کشم از موجی می‌روم به موجی دیگر. نیرویی مرا بر می‌کشید و نیرویی دیگر پسم می‌گرداند. در آغوشش هیچ جایی محکم‌تر از اقیانوس تنش پیدا نمی‌کردم. غوطه می‌خوردم، می‌رفتم گم می‌شدم توی دست‌هاش که پیدام کند پوست تنم را آتش بزند.

آیا عشق مرا باور نداشت؟ یا می‌ترسید؟ از ناشناخته‌ای می‌ترسید که هیچ تصوری هم از شمایلش نداشت؟ چیزی بین ترس و دلتنگی در شمایل پدر وجودش را پر از تنهایی گریه‌آلود کرده بود؛ تنهایی گریه‌آلود مردی دل‌شکسته  که در جای امن، پسرک ده ساله‌ای از خنده ریسه می‌رفت. حاضر بودم هر کاری بکنم جانم را بدهم تا پسرک ده ساله‌ی من شیرین بخندد. تمام شهامتش را در او کشته بودند، پر از هوش و کلمه و عشق بود. و من داشتم ذره ذره خودش را نشان خودش می‌دادم که دستم را بگیرد محکم قدم بر دارد برویم شهر اردبیل را گز کنیم، بستنی بخوریم، راه برویم، و من هر به چند قدم یکبار بایستم اینجوری از پایین تا بالا وراندازش کنم و مثل یک قطره آن را سُر بدهم روی گونه‌ام، بعد با ترفندی تند پاکش کنم که نبیند نفهمد.

گفت: «داری گریه می‌کنی؟» گفتم: «آره. از خوشبختی از خوشحالی.» خودم را مثل یک پرنده روی تنش جمع کرده بودم او لبه‌های پالتو را کشیده بود پشتم که یخ نزنم. نفس‌زنان محو آسمان شده بود. و من پشت سر هم لب‌هاش را می‌بوسیدم می‌گفتم: «دوستت دارم… دوستت دارم… دوستت دارم.» تب داشتم؛ پلک‌هام دو حلقه‌ی آتش بود که من می‌بایست مثل ماده شیر تعلیم‌دیده‌ی سیرک ازش بگذرم تا آسمان برام کف بزند تا برسم به آن زیرزمین دنگال تا اسب رمیده‌ام را رام کنم؛ چه جوری ببرمش بیرون؟ چه جوری اغواش کنم که دنبالم راه بیفتد بیاید شهر را ببیند؟ چه جوری لامذهب؟! بار اول وقتی چراغ راهنمای چهارراه شیخ صفی را دید زد زیر گریه. دست‌هاش را به زانوهاش گذاشت و هق هق کرد. کنار صورتش خم شدم: «عزیزم! عزیزم! چی شد؟ چرا گریه کردی؟» گفت: «هیچی. هیچی.» و طول کشید تا آرام بگیرد. گفت: «این چراغ راهنما در نبودن من هم سبز می‌شد زرد می‌شد قرمز می‌شد! می‌بینی سورملینا؟ من کجای کارم؟» گفتم: «اینجا.» و دست راستم را گذاشتم روی قلبم

شب که برگشتیم خانه هزار کار کرده بودم بلکه یخش باز شود لبخند رضایت به لب‌هاش باشد. این چیزها را هیچوقت دلم نمی‌خواست کسی بداند یا به گوش کسی برسد. یک کلمه گاهی او را در چاهی معلق می‌کرد که نه راهی براش داشتم نه طنابی. بعد سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و آرام گرفتم. گفتم: «می‌دانی؟ موقعی که توی دبیرستان درس رستم و سهراب را خواندیم من به شخصیت تهمینه ارادت پیدا کردم. تصمیم گرفتم اگر یک روز عاشق کسی شدم مثل تهمینه خودم بروم خواستگاری پهلوانم. برای همین بود که روراست خودم با پای خودم آمدم پیش تو، بهت گفتم تو مسیح منی. یادت هست؟» گفت: «مگر می‌شود آن لحظه‌های ناب را از یاد برد؟» دستم را گذاشتم توی دستش که بگویم به من اعتماد کن. من محکم پشتت ایستاده‌ام. و گذاشتم که انگشت‌هام را یکی یکی ببوسد تا باور کند که این انگشت‌ها هر کدام جدا جدا عاشق او شده‌اند. خودم یک جوری دوستش دارم، این انگشت‌ها یک جور دیگر، هر کدام با سلیقه‌ی خودشان. گفتم: «هر انگشتی سلیقه‌ی خودش را دارد، می‌دانستی؟» گفت: «این؟ چه جوری دوستم دارد؟» گفتم: «از خودش بپرس.» لحظه‌هایی طولانی به انگشت کوچکم نگاه کرد. بعد آن را بوسید. با لبخندی تاتاری.

پا شدیم لباس‌هامان را مرتب کردیم و راه افتادیم. اگر می‌دانستم بعدها تسلیم سرنوشت مجبور می‌شوم تنهاش بگذارم که شاخ گل من اینجوری پرپر شود هرگز از اول نمی‌رفتم سراغش، پشت‌دری‌های سفید اتاق را کنار می‌زدم که وقتی می‌آید هواخوری روزانه یواشکی نگاهش کنم توی دلم قربان صدقه‌اش بروم، بروم دنبال کارم، تمام؛ دیگر همه‌اش به این فکر نکنم که چه‌جوری سر مراوده را با این آدم اخمو باز کنم. یا وقتی هر روز براش از پوتشکا روزنامه می‌انداختم پایین، دیگر پی‌اش را نگیرم کنجکاو نباشم بروم دنبال بدبختی‌ام.

به خودم در آینه نگاه کردم گفتم آدم‌ها چقدر بی‌رحمند. چقدر بی‌رحمند. چقدر بی‌رحمند. لابد صدای مرا شنید که گفت: «رحم؟ من بهت رحم نمی‌کنم سورملینا. رحم خواستی برو پیش خدا. من آیدینم. آیدین اورخانی.» گفتم: «ببین! آقای آیدین اورخانی!» گفت: «جانم!» گفتم: «بفرما!» و یک گوله‌ی برف کوباندم تخت سینه‌اش. جا خورد، خندید، بعد دنبالم کرد. جیغ زدم، دویدم، خندیدم و پیش از این که جایی روی برف پهن شوم مرا گرفت. بغلم کرد و یک مشت برف ریخت روی صورتم. جیغ زدم: «نه آیدین! نه تو رو خدا! رحم کن!» گفت: «رحم؟ برای رحم خدا را صدا کن.» گفتم: «تو خدای منی.» چنان لبم را بوسید که یک گوله‌ی برف توی دستم آب شد. در دلم گفتم آره رحم نکن. وحشی باش! اگر خدا وحشی نبود چه جوری دلش می‌آمد مرا از تو بگیرد؟ چه جوری می‌توانست این دل تو را پیر کند؟ یا بین ما فاصله بیندازد؟ چه جوری؟ بعد گوله‌ام را آماده کردم که بکوبم توی چانه‌اش. کوبیدم و باز دویدم. مثل پسرک‌های شیطان دنبالم می‌دوید این شولاپوش من که هزار آرزو براش داشتم هزار فکر هزار خیال سفر. می‌خواستم دنیا را کنارش ورق بزنم مثل یک کتاب رنگی پر از عکس‌های دیدنی. می‌خواستم کار کنم، دگمه پیرهن بدوزم، جادگمه درست کنم، یقه بچسبانم، پول دربیاورم بگویم آیدین! آیدین من! بهارت مال من، تابستانم مال تو. در بهارش شکوفه بزنم در تابستانم پر از میوه شوم، پاییز اسم اولین میوه‌ی قشنگ‌مان را بگذاریم المیرا. آخ! راست می‌گویم به جان چشم‌هات!

———————————

سمفونی مردگان، چاپ بیستم، نشر ققنوس، صفحه ۵۶۷۸

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

2 Antworten

  1. واقعا چرا اینجوریه؟ چرا خدا حرفاى مارو این مدلى مى شنوه؟ „به خدا التماس کردم هرچیزى رو ازم بگیرد ولى آیدینمو نگیرد“. این لحظه ها که از ته دلت یه چیزى رو از خدا با تمام وجودت مى خواى برا هممون اتفاق میوفته تو زندگى ولى تجربه ى منم مى گه که همیشه آخرش یه جورى مى شه که فکر مى کنى یه جاى کار مى لنگه. کجاى دعاى سورملینا ایراد داشت؟ چرا باید اینجورى مى شد؟
    آقاى معروفى من که مى خونم دلم لحظه به لحظش مى لرزه، براى شما چقد باید سخت باشه نوشتن این لحظه هاى پر از عشق و غم؟!
    بازم ممنون
    الناز

  2. استاد معروفی عزیز
    شما مسیحای من بودید که عشق به ادبیات و رمان رو در وجودم زنده کردید تا چشمم به حقایق هستی باز بشه و ادبیات و نویسندگی تبدیل به مفرح ترین تفریح من بشه
    از عید ۹۵ که کتابخوانیم رو با سمفونی مردگان شروع کردم تا به امروز که وبلاگ تون رو پیدا کردم، کتابهای زیادی خوندم اما هیچکدوم روح چشمهای آیدین اورخانی رو در ذهن من زنده نکرد، تا همین لحظه که دوباره تمام خاطرات رو در این متن همراه با شما نفس نفس زدم
    ممنونم از شما استاد گرامی که راهی زیبا و دلنشین رو به روی زندگی من باز کردید
    ———————
    ممنون که می خونید محمد عزیز

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert