——–
ده سال صبوری و بیخیالی طی کردن فضای به شدت سیاسی نشر و مطبوعات آلمان که نسبت به ایران گاردشان بسته بود، سرانجام یکی از بزرگترین ناشران آلمان با من قرارداد امضا کرد. اولین کتابی که انتشارات "بوشرگیلده گوتنبرگ" (اتحادیهی تاجران گوتنبرگ) با من قرارداد بسته، "فریدون سه پسر داشت" در نمایشگاه کتاب فرانکفورت رونمایی میشود. این انتشارات بزرگ معروف است که کتاب را بسیار شیک درمیآورد، با جلد چشمگیر.
ناشر قبلی من "سورکامپ" بود که بعد از درگذشت آقای اونزلد بخت من هم بسته شد. آقای اونزلد آخرین جایزهی بهترین رمان سال را به کتاب "سمفونی مردگان" اهدا کرد، و سال بعدش درگذشت. مهم این که شخصاً به من تلفن زد و جایزه را به من تبریک گفت: «آقای معروفی عزیز، من هیچ کتابی را دوبار نمیخوانم. سمفونی مردگان کتاب محبوب من است، و من آن را دوبار خواندم. خوشحالم که شخصاً به شما این جایزه را میدهم.» متن نامهاش جزو افتخارهای عمر من است.
آقای اونزلد همیشه در حلقهای که میساخت افرادی چون هرمان هسه، هاینریش بل، هابرماس و بسیاری دیگر از دوستان نزدیکش بودند. روزی که درگذشت، شهر فرانکفورت تعطیل شد، در مراسم تدفین او کمپانی "مرسدس بنز" و "ب ام و" گورستان بزرگ و قدیمی شهر فرانکفورت را به شکل یک گلفروشی بزرگ درآورده بودند، آن روز شاید تمام بزرگان آلمان حضور داشتند. از ساعت ۲ تا ۷ غروب صف مردمی که در برابر گور آقای اونزلد با ادای احترام گل نثارش کردند هنوز ادامه داشت. در تمام مدت شرودر، صدراعظم آلمان با دست گرهشده برابر گور ایستاد، سر خم کرده، با لبخند، تا مهمانها بگذرند، تا آخرین نفر.
آن روز برای مردی که حامی کتابهای من در سرزمینی غریب بود گریه کردم. و نامهای به دست همسرش دادم که کنار گور ایستاده بود. نامه را در جیب مانتواش گذاشت. سه سال بعد برای من نامهای رسید از خانم اونزلد: «آقای معروفی عزیز، من امروز مانتویی را تنم کردم که روز خاکسپاری شوهرم پوشیده بودم. در جیبم نامهای یافتم که بعد از سه سال معنای بسیاری داشت. میخواهم بگویم…»
روزی را به یاد میآورم که در نمایشگاه کتاب در غرفهی سورکامپ ایستاده بودم. دو کتابم (سمفونی مردگان و پیکر فرهاد) در قفسههای نمایشگاه حالم را خوب میکرد. یک ناشر مونیخی آمده بود و از من یک کتاب میخواست. گفتم من وقتی ناشری چون سورکامپ دارم، دلیلی نمیبینم کتابی به ناشری دیگر بدهم. گفت: «اگر یک وقت کتابی داشتید که سورکامپ مایل به انتشارش نبود، لطفا بدهید به انتشارات ما…» و هی اصرار میکرد. در همین لحظه دستی مرا بغل زد: «ایشون نویسندهی منه.» و من توی بغل آقای اونزلد گم شدم. گفتگوی ما را شنیده بود این آدم بلندقد و درشت اندام که معمولاً کت و شلوار سیاه میپوشید. همانجا در سیاهی جایی که پناهم داده بود، دلم گریه میخواست. چرا در کشور خودم اینهمه برای نوشتن آسیب دیدم، کتک خوردم، بازجویی و تحقیر شدم، و عاقبت گریختم؟ این آغوش مهربان غریبه آیا دست خدا بود که از مرزهای غیب پناهم میداد؟
سه سال بعد از مرگ آقای اونزلد کتاب "سال بلوا" هم در سورکامپ منتشر شد، "سمفونی مردگان" به چاپ سوم رسید، و با این که ۶۶ هزار نسخهاش به فروش رفته بود، اما خانم اونزلد سیاست دیگری در پیش گرفت؛ در گام اول چند ویراستار قدیمی و مهم را از سورکامپ اخراج کرد، در گام دوم بیست و دو نویسنده را از فهرست سورکامپ خط زد. ماریو بارگاس یوسا، و خیلیهای دیگر. من هم یکی از آنها بودم. سورکامپ کتاب "فریدون سه پسر داشت" را که با من قرارداد بسته بود و هزینهی ترجمهاش را پرداخته بود، بی دلیل پسم داد، در واقع زیر امضایش زد. بعد از آن من به همکاری با هر ناشری تن ندادم. صبوری کردم. ده سال برای یک نویسنده یک عمر است. من اما هرچند زندگی را ساده میگیرم، در چند مورد برای خودم یک سطح و استاندارد قایلم که حاضر نیستم یک سانتیمتر پایینتر قرار بگیرم.
حالا باز دارم برمیگردم به فضای نشر آلمانیزبان. موقع عقد قرارداد "فریدون سه پسر داشت"، ناشرم گفت: «آقای ترویانوف از شما برای من چیزهایی گفته، از کارگاههای داستان و… میخواستم ببینم میتوانیم یک کتاب (آنتولوژی) از شما داشته باشیم که مجموعهای باشد (ده تا پانزده داستان) بسیار قوی از نویسندگان جوان اما درخشان سرزمینتان؟ چیزی که ایران امروز را به خواننده نشان بدهد؟ میتوانید تا ماه می این مجموعه را تحویل بدهید؟»
داشتم فکر میکردم ده تا پانزده داستان کوتاه بسیار قوی از نویسندگان جوان؟ در این سالها داستان خوب زیاد خواندهام، اما باید از نویسندگانی انتخاب کنم که سر از لحافدوزی درنیاورند، آنان که از سر تفنن نمینویسند، کسانی که پایمردی و پشتکار و ماندگاری دارند و اهل این خانهاند؛ میخواهم نبض ادبیات داستانی ایران را بگیرم؛ تنها کاری که خوب بلدم. پای اعتبار و آبرو در میان است، و من این را از سر راه پیدا نکردهام.
5 Antworten
سلام.
من آخرش نفهمیدم داستانم توی مجموعه ی گردون چاپ شد یا نه؟
و اینکه انقدر خوب بود که جزء ده، پانزده تا داستان برگزیده ی شما باشه یا نه؟
با سپاس
————
نمی دونم شما کی هستید؟
چقدر برای شما خوشحالم. وقتی خوندم بغضم گرفت یه بغض شاد و غمگین…
بهتون تبریک می گم و امیدوارم دلتون همواره شاد باشه.
من باز هم منتظر کارگاه های شما می مونم گرچه این مدت سعی کردم با همین فایل های تدریس طلایی یوتیوب روی خودم کار کنم
به امید روزی که سعادت شاگردی شما رو داشته باشم
———–
ممنون
به قدر اهل این خانه بودن تبریک. به قدر ماندگاری و آبرو، به قدر ایستادن آنهم روی یک لنگه ی پا!
———–
ممنونم ویدای عزیز
Ostad Maroofi aziz,
Sharmande ke Englisi type mikonam, chon windoz computeram farsi neminwise. Neweshtehaietan akharin panahgah ghamha wa ghosehaie man hast. Tamaman makhsosetan ra se bar ta be hal khandeam, wa ba freidun se pesar dasht, khat be khat ashk rikhtam. Khoda gham wa dard wa na omidi ra az deletan door konad.
ayam be kametan.
می شه یه چند نفر از اون نویسنده ها رو قبل از چاپ اون کتاب به ما هم معرفی کنید ؟
و اینکه ایا امکانش هست اون کتاب تو ایران هم به چاپ برسه ؟