بهشت


دیگر  سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم

ببین!
دیگر نمی‌توانی چشم‌هام را
از دلتنگی باز کنی.
 

حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده ‌می‌شوم.

سیب یا گندم؟
همیشه بهانه‌ای هست.
شکوفه‌ی بادام
غم چشم‌هات
خندیدن انار
و این‌همه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمین را کشف کنم
با سرانگشت‌هام.
زمین نه،
نقطه نقطه‌ی تنت.

بانوی زیبای من!
دست‌های تو
سیب را
دل‌انگیز می‌کند.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

65 Antworten

  1. جالب بود، تصویری برایم خلق شد که پیش تر ندیده بودمش . شیرین نبود البته ، اما مخاطب را به فکر وامی دارد.
    من هم برای سیب که خوردمش واژه هایی را کنار هم چیده ام ، البته مدتی پیش. لینکش را می گذارم. اگر فرصتی بود خوشحال می شوم نگاهی بیاندازی:
    http://donbalak.blogspot.com/2006/06/blog-post_14.html
    تا بعد..

  2. سلام. همین چیزی را که توی شعر گفتید، پیش از این بسیار زیبا تر و گیرا تر از زبان دیگری شنیده بودم. از زبان خودتان آقای عباس معروفی عزیز.

  3. جناب معروفی ، حقا که سخن از زبان ما میگوئی . بینهایت زیبا بود .. مطمئنم هر بار با اعجاز شعرتان خیلی ها مثل من فکر میکنند که یک دوربین حسی در منزلشان دارید !!!! عالی بود .

  4. کاش حد اقل به احترام بانوی شعرهاتون می گفتین اسم کتابتون رو چی بذارم.
    با سلام
    اسم این کتاب „نامه های عاشقانه“ است.

  5. بعد از مدتها با خواندن شعر شما به یاد این شعر افتادم:
    سیب
    یک سیب
    دو سیب
    یکی را بردار
    تو فقط حق انتخاب یکی را داری
    بدون گاز زدن
    بدون بوئیدن
    گفت:
    [ بعد از فروش تعویض یا پس گرفته نمی شود .]
    سیب اول را برداشتی
    مخفیانه گاز زدی و بی صدا در جیبت گذاشتی
    دومی را هم برداشتی
    ولی تو فقط حق انتخاب یکی را داشتی
    بدون گاز زدن
    بدون بوئیدن
    کنار اولی گذاشتی
    می ترسیدی جای دندانهایت روی اولی
    جان بگیرند و
    دومی را زخمی کنند
    می ترسیدی و
    قدم می زدی
    هر دو را برداشته بودی
    ولی تو فقط حق انتخاب یکی را داشتی ….

  6. we never get what we want, we never want what we get, we never have what we love, we never love what we have, this is life………… but still we hope, we love and we live, life is this…. it was really great

  7. …بدهی اش را به خانم ِصاحبخانه گذاشت آن کنار ، فلم را برداشت و چند شکلکِ نامفهوم کشید ، دایره ای رسم کرد و وسطش نوشت : چطور دوباره برگردم به سرزمین ِ مشدی نقی ها ؟
    شیر گاز را باز کرد و آرام افتاد روی تخت…
    مشدی نقیسم یک فرهنگ است ، خاص ِ عامه ی بی کلاه یا خواص ِکلاه دار نیست ، یک دستاوردِ ملی است عینکی است ته استکانی بر دماغ ِملت برای ِتماشای چشم اندازهای دوردست…
    اینجا سرزمین ِقاضیان بی دستار
    سرزمین خانه های کلنگی و
    پروژه های هنوز تا همیشه در دستِ احداث
    سرزمین ِ آدم ها…آدم های درجه سه..آدم های حاشیه ای…
    اینجا « بیلی » بزرگ تراست در نگاهِ من که دل داده ام به چشم های گوهرمراد…
    اسلام حاضر است …کدخدا…پسر ِمشد صفر…این بار به جای خانه ها ، اندیشه ها گِلی است ، در هم و آشفته ، با استخر ِگند زده ی اذهان ، گرد آمده دور ِهمان میدانِ خاکی پندار…
    (چای اول)
    „سلام مشدی چه حال چه خبر“؟
    لای روزنامه اش را باز می کند :“ پوروسی ها رمان تازه داده اند بیرون ، حالا دیگر فهمیده اند روز ِروشن نمی توانند کاری بکنند زده اند به شبیخون ، خودشان هم در گیر ِنفهمی خودشانند ، روی جلد می نویسند فریدون سه پسر داشت و توی جلد چار تایشان می کنند و یک ضعیفه را نیز می بندند به دمب شان ، موسرخه ی ما از آنها عاقل تر است والله „…
    …این است حکایت ما…
    (چای دوم…چای سوم…الی آخر…)
    „این معروفی خودش همان مجیدِ سرخورده ی مفنگی است که حتا به دخترکِ معصوم ِ دوستش رحم نمی کند ، از اولش معلوم بود که این آقا چیزیش می شود ، اگر چیزیش نبود که الان او نیز در امامزاده طاهر سنگِ گوری داشت …اهل ِجنجال است ، هوچی گر است و سرش در آخور ِاجانب …یک مشت تو سری خور مسئله دار دور ِ خودش جمع کرده و ادعای پیامبری می کند …
    (حالا دیگر به تفاله جویدن افتاده اند )
    فتوا صادر شده و دیگر در این ولایت حتا سپورها نیز حکم ِتیر دارند که هر جا موجودی خبیث به نام عباس معروفی را یافتند امانش نداده وبی درنگ به درکِ اسفل نایلش کنند…
    در این فضا ، من ِ بی مقدار ِزبان بسته ی یک لا قبا نیز سیاهی ِمنحوس ِیک پوروسی ام
    شبانه از تپه ها به زیر می آیم و گاو ِمشد حسن را مسموم می کنم
    عزیز دردانه های مامان را با قصه های منحرف کننده از جفت گیری خرها گمراه می کنم
    خفاش وار به وبلاگ ها سرک می کشم و جماعتِ نسوان را اغفال می کنم
    کامنت هایم بو می دهد ، بوی دستِ دام گزاری قهار با واژه های ابریشمین…
    چقدر خسته ام
    خسته از بودن
    و نوشتن (که شوخی ِ بیجایی است )
    در سرزمین ِمشدی نقی ها…
    عمه قزی ها…
    مشدی تقی ها…
    آه.

  8. اگر که مانده ام اینجا برای یک نفر است
    و هر چه می کشم اینجا جفای یک نفر است
    درون چشم پر اشکم نمانده تصویری
    درون گوش دل من صدای یک نفر است
    سلام دوست عزیز
    من آپ کردم ومنتظر حضور گرمت هستم
    موفق باشی[گل][گل][گل]

  9. چی میشه گفت … آقای معروفی شعرهاتون عالی و بی نظیره و پر از لحظه های ناب … راستی بالا اسم کتاب برده شد مگه اینا چاپ شده؟

  10. سلام …
    نمی دانم آقای معروفی هر گاه شعر های شما را می خوانم اشک در چشمانم حلقه می بندد …
    بارها خواستم تا در کامنتی از شما تشکر کنم ،اما همواره نوشتهایتان مرا بخود می برد و بی خود از خود به راه می افتم
    و این بار سیب ، بهشت ،
    و بهانه …..

  11. سلام استاد عزیز
    مدت زیادی نیست که وبلاگ شما را پیدا کردم و تو گویی پناهگاهی یافته ام که در آن پریشانی ها و دلتنگی ها راهی ندارند. که هرچه غصه و آشفتگی است تاب این نوای موسیقی را نمی آورد و ناچار پشت در می ماند تا من سبک و آسوده وارد شوم. اینجا حضور آیدین و حسینا احساس میشود. و الحق که چه اسم برازنده ایست حضور خلوت انس.
    کاش گوشه کناری در این خانه ملکوتی را برایم کنار بگذارید تا در آن نوشته هایتان را بخوانم و در خیالم من بانو باشم و شما …

  12. سلام
    امن ترین نقطه ی دنیا کجاست؟
    انجا که می توان خدا را در اغوش کشید؟
    یا
    در اغوش خدا بال بال زد؟

  13. در رویاهایم سیب می چیدم
    سیبهای دندان زده را یکی پس از دیگری می بلعیدم
    اشتهای بی منتهایی داشتم از کندن و چیدن
    و به ناگاه به خاطر آوردم آن گناه ازلی را
    و صدایی که می گفت
    تو آزادی که تمامی باغ را در نوردی
    و تنها یک درخت از آن تو نیست
    درخت آگاهی
    و من برخواستم
    اینجا زمین است ، تفتیده و گرم
    فرود آمده ام
    و حوا کنار من است
    و خرده های سیب لای دندانهایم گیر کرده
    اگر دستانم را در جذبه ی چیدن همراهی نمی کردم
    اکنون ابلهی بیش نبودم
    خوب شد این نمایش با بلعیدن آغاز شد
    وگرنه تا ابد گرسنه می ماندم
    تا ابد…
    معذرت آقای روحانیان عزیز،
    برخاستن را اینجوری بنویسید.
    با احترام/ عباس معروفی

  14. به کجای دنیا بر می خورد اگر سیبی نمی بود… و بهشتی و…. وسوسه ای ……
    و هیچ زنی مجبور نمی شد بار چنین وسوسه ای را تا ابد بر دوش هایش کشیده باشد …
    مادر هی می گوید که شانه هاش درد می کند… و انگار تمام زنان زمین شانه هاشان درد می کند ….
    برای لاف پوشانی آن گناه … زن می شویم …
    در تکراری مکرر …
    و دخترانمان هم زن می شوند تا گناه ما ر ا بر دوش کشیده باشند …
    انگار حتی اگر یک سیب هم نمانده بود هم رانده می شدیم ….
    و توی چشم های شما… وسوسه است که انگشت های زن را دل انگیز می کند … وسوسه ی موهای شما … وسوسه ی گونه هات… وسوسه ی سیب ….
    تا به خاطر بوی شانه هات… بوی موهات … بوی آغوشت و جمله ی آخرت که می گویی : دوستت دارم
    بهشتی را به تو فروخته ایم انگار !
    خدا را به آغوش فروختیم … مرد …









    بهشت سیب های خدا را به لب های تو فروختیم …..
    و تو همیشه شعر لب هات را تحویل دادی …..
    نه لب هات را …..
    ××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
    منتظر نقد داستان هام هستم …… هر روز ……

  15. آره! سیب نباشه، گندم، گندم نباشه، عسل و شیر و حوریان بهشتی و میوه های روی درخت و پرنده های بهشتی و گل و سبزه و…. فقط یک قسمتی از این داستان داره می لنگه. یه نفر یه جای اینو دروغ گفته. یه نفر حرفای خودشو این وسط جا داده… چطور بهشتیه این بهشت که ممنوعه داره؟ چه طور مجازاتی بود این زمین که عاشق شدن یه قسمتیشه؟

  16. بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
    این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
    خب آقای معروفی چرا جواب باران را نمیدهید؟ چرا این بانوی شعرهایتان را معرفی نمیکند؟؟ دوست داریم بدانیم کیست آنکه اینچنین در جان و شعر شما نفوذ کرده است. لطفا بگویید

  17. آدم کجا ز میوه ممنوعه چیده بود
    ابلیس با خدا به تفاهم رسیده بود
    اثباتش آنکه سجده نمی کرد با قدوس
    روزی که پشت تمام ملائک خمیده بود
    آدم ز روز نخست به معلم نیاز داشت
    قاتل کسی است که کلاغ آفریده بود

  18. میدونی….دوستت دارم به اندازه’ غربت تو,وقتی حس میکنم این آخرین کتابیه که دارم از تو میخونم,دنیا دور سرم میچرخه, میدونی…حس خیلی بدیه, حس این که داری تموم میشی, حس این که دیگه ندارمت, میدونی…ما برای آزاد زندگی کردن کمی دیر دنیا اومدیم شایدم کمی زود.

  19. وای تو رو خدا دیگه شعر نگین! آدم نمی تونه به عنوان یک نویسنده ی متفکر شما رو جدی تلقی کنه.

  20. معروفی عزیز تو به عرصه ای وارد شدی که در آن نه تنها تخصص نداری که حتی تجربه عادی هم نداشتی. خاطره ای از شیراز داشتی و خوب بود که در همان وبلاگت برای خلق الله تعریف می کردی و نه در اینجا به عنوان „پژوهش“ یا „نقد کتاب“ به خورد مردم می دادی. تقصیر هم در واقع از تو نیست. مدیر سایت باید نوشته ات را می خواند و بی رودربایستی و بدون رفیق بازی بهت می گفت که بکار نمی خورد. در عوض منتشرش کرده و حالا در وبلاگستان همه دارن به جمله های عجیب و غریبی که سرهم کردی گیر میدن و می خندن. راست هم میگن آخه. اینها چی ورداشتی نوشتی، فمینیسم و اروتیک و درک مردسالاری و نمی دونم چی چی! امیدوارم از دست من دلخور نشوی ولی چون می دانم که تحمل انتقاد را داری و آدمی آزاداندیش هستی ماوقع جریان را روراست برات نوشتم. روزگار به کام .

  21. توجه توجه توجه توجه توجه توجه
    منوچهر محمدی برادر اکبرمحمدی جان خودرااز چنگال رژیم آخوندی ایران
    نجات داد.
    نجات جان اورا اول به خانواده اش بعد بتمام آزادی خواهان از جمله خود او
    تبریک می گویم
    مدیریت وبلاگ ایران زمین
    فرشاد یزدی مهریزی
    بگزارش سایت معتبرسیاسی البرز
    تاریخ:۷ /۶/۱۳۸۵
    بازدید کنندگان : ۱۰۲ نفر
    کد:۶۸۹۹
    http://www.naw1.blogfa.com

  22. سلام. خوشحال میشم برایمان از فریدون سه پسر داشت بگویید. تاریخ در بعضی اوقات تکرار می شود

  23. سلام آقای معروفی عزیز
    من کریستُف کُلمبَم !
    تو همه ی خشکی های کوچیک و بزرگ اقیانوسهای زمینی که هر روز
    کشف میشی و مثه شادی و گیجی من ، تموم نمیشی !
    به این وبلاگها هم سر بزن
    http://www.myallnames.persianblog.com
    http://www.nikasalehi.persianblog.com
    http://www.maryamkhatoon.blogspot .com
    راستی اَدِتون هم کردم به بقیه لینکای دوستام

  24. با اجازه
    خطاب به آقای ؟ جلیل !
    آقای جلیل ابتدا چند کلامی از نوشته ی خودتان را بخوانید:
    «ولی چون می دانم که تحمل انتقاد را داری و آدمی آزاداندیش هستی ماوقع جریان را روراست برات نوشتم.»
    آقای! جلیل شما که اینگونه فکر می کنید پس به چه دلیل همین کامنت را در وبلاگ های مختلف می نویسید؟ ! از جمله وبلاگ خوابگرد.
    حالا یک سوال ؟ کی باید به کی بخنده ؟ متاسفم برایت آقای!؟ جلیل

  25. عباس جان سلام.
    هوای دلت بهاریست.
    میوهای شعرت چه رسیده و شیرین است
    به هنگامیکه با عشق زیر یک درخت در رمز و رازی.
    عباس جان امروز از فرانکفورت با قطار به طرف برلین در حرکت بودم.
    طبق معمول در واگنی بودم که دخانیاتیها به انبوهِ دودی که در این قسمت از قطار حکمفرماست مینگرند، اندکی به آتش زیر خاکستر میاندیشند و با آن خود را گرم میکنند.
    باری، نیمساعتی قطار میراند که مردی کهنسال برای روشن کردن سیگارش از من تقاضای فندک کرد و چون صندلی کناری من خالی بود از من اجازه گرفت و آنجا در کنارم نشست.
    از آنجا که من در حال خواندن مقاله ای در بارهُ گونتر گراس بودم پس گفتگویمان هم حول آنچه از او در این روزها بر سر زبانهاست شروع گردید.
    (هِرمَن) در بران شوایگ هنوز هم با داشتن نود سال سنش در آتلیه اش روزی سه ساعت از „اوقات خوش زندگیش“ را با شکل دادن به چوب میگذرانَد.
    „اوقات خوش زندگی“ را با چنان رضایت کاملی بیان کرد که میتوانستی راحتِ راحت کنار میزش هنگام کار با چوب ببینیش و زمان از یادت برود.
    گفت:“نمیدانم چرا برایم قریب است این „“نمیدانم““ گفتن او؟“.
    گفتم:“ شاید ادامهُ تکاملیست به سوی خودشناسی فارغ از مادیات و خودپرستی.
    در آخر گفتگو به ناگهان گفت:“خوب شما که آثار هدایت را خوانده اید باید حتمن آقای معروفی را هم پس بشناسید“
    ده دقیقه مانده بود تا برانشوایگ و در این ده دقیقه از سمفونی مردگانت گفت و از اینکه آیا من تو را از نزدیک دیده و ملاقات کرده ام؟
    و اینکه در نوبت بعد که مهمان شهر برلین بشود با کمال شوق و اشتیاق به دیدارت خواهد آمد و شماره تلفن و آدرسم را هم به همین منظور
    در دفترچهُ کوچک و قدیمیش یاداشت کرد و مرا در شهر خودش بران شوایگ با خودم تنها گذاشت.
    و من تا برلین غرق مسّرت بودم که با مردی پیر و خردمند و آگاه با ادبیات ایران و شیفتهُ نوشتاری تو در سمفونی مردگان همصحبت و همسفر گشته ام.
    در برلین بود که به خودم گفتم:“کاش هِرمَُن شعر های شما را روزی بخواند“.
    عاشق و سرافراز بمانی شاعر سرزمین دلها.
    همیشه شاد و همیشه خندان باشی.
    سعید از برلین.

  26. سلام آقای معروفی . من تازه کتاب سمفونی مردگان شما را خواندم واقعاَ شما نابغه اید و شاهکار شما به نظر من استثنایی است.

  27. استاد معروفی !پیشنهادی دارم.از شما میخواهم مسایقه ی داستان کوتاهی با موضوع شهریور ۶۷ ترتیب دهید.حیف است هیچ اثری در باب این فاجعه وجود نداشته باشد.شما پیش قدم شوید.

  28. من شاخ ندارم حزب اللهی هم نیستم اما حیفم می آید شعر را برای نقطه نقطه تن کسی خرج کنم!من هم میفهمم که تاکید بر جانان نزد شاعران غفلت از جانهای بسیاری را مسبب بوده است…اما حس میکنم شعر برای چیزی بیش از نقطه نقطه تن است.حداقل به آن ختم نمیشود یا نباید بشود تا همچنان شعر باشد…

  29. این هفته ، شمس لنگرودی
    شاعران ِ پنجشنبه ی گروه شعر خانه ی فرهنگ گیلان راس ساعت ۶ عصر به نقد و بررسی آثار شمس لنگرودی شاعر گیلانی خواهند پرداخت .

  30. سلام آقای معروفی،
    اجازه دارم یکی دو تا سوال بپرسم ؟
    فرض کنین راوی در حین یک داستان، سوالی رو که یک نفر ازش پرسیده بود، مینویسه. در این صورت به نظر شما، آیا باید راوی شناسه ها ( = نهاد های پیوسته) رو به اول شخص تبدیل کنه یا اونها رو به حال خودشون که دوم شخص بودن باقی بذاره ؟ مثلا،
    حالت اول :دوستم گفت چرا نمیپرسم چند ساعت خواب بودم.
    حالت دوم : دوستم گفت چرا نمپرسی چند ساعت خواب بودی (؟)
    اگه هر دو حالت قابل استفاده هستن، میشه به تفاوت هاشون و کارکرد هاشون اشاره کنین و بگین از کدوم حالت، کِی و کجا استفاده کنیم بهتره ؟
    راستی نشانه گذاری ها در این دو حالت چطوری میشه ؟
    ۱. آیا حالت اول علامت سوال نمیخواد و برای حالت دوم باید از علامت سوال استفاده کنیم ؟
    ۲. آیا نیازی به گیومه (“ „) هست ؟
    پیشاپیش ممنون از راهنمایی تون.
    سامان.

  31. شاید اگر از سیب برایم می گفتی دلم نمی گرفت
    من غلط دارم ، هم در شعرهایم و هم در زندگی ام
    زیرا زندگی را با خوردن سیبی آغاز کرده ام
    در زمانه ای که همه از خوردن و آگاه شدن می گریزند
    من همه چیز را با بلعیدن آغاز کردم
    بد نبود که تو هم مرا می بلعیدی
    با تمام غلط هایم
    آنچنانکه من تو را بلعیدم
    و نه تنها تو را ، سهراب را ، فروغ را و هدایت را
    ضمنا دوست نو، من علی روغنیان هستم
    نه روحانیان اگر به فونتیک نوشن نامم به انگلیسی توجه می کردی
    متوجه می شدی
    دنیا پر از نشانه است
    تو در جایی اشتباه می کنی ، من در جایی دیگر
    بدرود.

  32. جناب معروفی سلام
    من تقریبا تمام نوشته های چاپ شده ی شما رو خوندم یا شاید هم خوردم از قدیم قدیما تاحالا. خیلی خوشحال م که میتونم براتون پیام بدم
    وقتی که آتش میشوی
    گونه هایت چون سیب سرخ می شوند
    من قانعم
    یک بوسه براین سیب می زنم . اگر وقت وحوصله داشتید نگاهی به وبلاگ من بیاندازید دوست دارم نظر شما رو راجع به نوشته هام بدونم .ممنون

  33. اقای معروفی سلام و واقعا خسته نباشید. نوشته های شما از لطیفترین کلماتی هستند که تا به حال خوندم. بعد از خوندن اونها همیشه یک حس رهایی و ازادی به من دست میده. خوشحالم که تونستم این رو بهتون گم . ارزو می کنم نابترین احساسات رو تجربه کنید.

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert