————
کرمی که توی کله وول میخورد باید بیفتد روی کاغذ وگرنه همینجور از این سوراخ در میآید میرود توی آن سوراخ آدم را سوراخ سوراخ میکند. از زمان دانشجویی تا این سالها یک قرن گذشته، از این شش هفت ماه هم یک قرن گذشته. چیزی که میخواستم قرن گذشته بهت بگویم دیگر وجود ندارد؛ بیشترش را پاک میکنم، چند خطی میریزم روی کاغذ که از ذهنم پاک شوی. این را خوب میدانم که دیگر تو را نمیبینم. در پستوی تنهاییام مینشینم روبروی آدم سربهزیر و آرامی که ازش انتظارهای شگرف داشتم. پسر خوبی که بهش میگفتم کورش کبیر. میخندیدی: «داریوش بزرگ.» میگفتم: «یزدگرد متوسط!» میگفتی: «اسکندر حقیر!» میگفتم: «اردشیر درازدست!» میگفتی: «بردیا! برادر! در چه حالی؟» خنجر از پشت مینشست توی سینهام: «بی تو… آخ!» و صدای خندههامان فضای سبز دانشکده را فتح میکرد. یادت هست؟
آخرین بار که دیدمت بهت گفتم که مرزهای من کجاست، حق من کجاست، خط قرمز من کجاست. نگفتم؟ بهت گفتم که اینجا، چند عکس هم نشانت دادم؛ دقیقاً اینجا سرزمین من است. دنیای زیبای من. اما بهت نگفتم به مرزهای من تجاوز نکن وگرنه لهت میکنم. له؟ نگفتم. بعضی چیزها را نباید گفت. اکثر قراردادها بین آدمها نانوشته است وگرنه دنیا میشد طویلهی خوکها. کاش میدانستی که من به اتفاقهای فیزیکی اعتقاد ندارم، فیزیک هم مثل تبر یک آلت قتاله یا نقّاله است؛ یا ویرانت میکند یا تو را به نقطهای قشنگتر میرساند. من در ذهن لهت میکنم وگرنه همان قرن پیش مثل راسکولنیکوف تبر برداشته و گردنت را زده بودم. آره! همه چیز برای من ذهنی و روحی و قلبی ست. به همین خاطر سرِ کسی یا چیزی با تو چانه نمیزنم، آنطرف ماجرا اصلا برام مهم نیست، من با تو کار دارم، از مرام حرف میزنم مرام، که نداشتی.
دخترت که آمده بود اینجا بهش گفتم همهی کارهاش را خواندهام اما نگفتم بابات آن "آن" تکاندهنده را ندارد. سیلی بههوش آورندهای که بزند خواننده را شل و پل کند ندارد. هوشمندی شاهکارانه ندارد. میدانی چرا؟ چون این سالها فضا آنقدر عوض یعنی عوضی شده دور و برش چنان شلوغ شده ذهنش به قدری متلاشی شده که وقت خلاقیت ندارد. آدم خلاق به هر کاری تن بدهد ذهنش را روی یک قدرت متمرکز میکند که زیر پای عابران پیاده پاخور نشود. و تو به یاد تاریخ نماندی. افول کردی؛ مثل یک معتاد. میدانی؟ بعضی کارها اعتیاد دارد، نه این که آدم خیال کند معتاد شده، تابلو شده، نه! همین که هر روز راه بیفتی از یک مسیر ببینی بهت میآویزند، شب یا روزت را رقم میزنند یعنی خودت وا دادهای. وا رفتهای. چه فرقی دارد؟
علمهای دستهی سال بلوا یادت هست؟ زنها که روی پشت بام نشسته بودند به علمها پول گره میزدند. علمکش وقتی شب میرفت خانه میدید به بیرق سبزش چند جا پول گره زدهاند، شبی را خوشحال میشد شبی را نه. علمکشها البته از سایهی دیوارها میگذشتند، آرام و حسابشده. تو حالا بیرق دستههای عزاداری سال بلوایی. شبها که میرسی خانه میبینی یک "چیزی" بهت آویخته، یک شب را خوشی یک شب را نه. انتخاب میکنی. باغ تفرج و بس، دم میوهفروشی متعال ایستادهای، رکب نمیخوری؛ حواست هست که لکی و کپکی و کمپوت نریزند توی زنبیلت، درشتهاش را سوا میکنی. اصلا بهشت علما نصیبت شده، همان بهشتی که دین مبین وعدهاش را داده؛ گله گله حوری، نهر شیر و عسل، انگور و انجیر و سیب و گلابی گاز بزن، صفا کن. شاید هم بد نباشد؛ در این زمینهها کارکشته میشوی.
سهم تو را بیشتر از اکبر و بهرام و محمد و بروبچههای دیگر میپنداشتم. فکر میکردم ارتقایشان میدهی، فکر میکردم رو به جلو حرکت میکنی، فکر میکردم یک آس میزنی روی "مجلس شاهکشی" حضرت استادی. اما او باهوشتر از تو بود، چراغش را برداشت رفت توی تاریکی و تنهاییش که گم نشود. «خدا اگر بودم…» سطح ساخته بود و حالا روی آن سطح حرکت میکرد. تو درجا زدی اخوی! چراغ لازم نداشتی چون تاریکی و تنهایی نداشتی، در بهشتی که هستی! تو بگو میدان ترهبار، خام شدی، پاخور و دستمالی و حرام شدی. یکی دو تا که نیستند! خبرها میرسد؛ تلفنی حضوری پیامی غیبی، یکی دو تا که نیستند. گلهای نصیبت شده، نوش جان! حالا دیگر فرصتی نیست، همه را از دست دادهای. خب من هم اگر میخواستم میتوانستم یک بهشتی اردیبهشتی باشم که جهنمی(!؟) نشوم. از همان جوانی مثل ماهی سُر خوردم از بهشت تو گُرخیدم. بهشت من جهان روشنی و راستی است، جایی که ظلمات نباشد، دروغ و دبنگ نباشد، پچپچه و شایعه و دودره کردن نباشد، باشد که هر آدمی خودش تعیین کند زاغ است یا عقاب. پرواز اوج نیست پرواز اوج نیست، کرداری از سر ناچاری ست. وای بر کسی که بخواهد به شعور دیگران توهین کند. وای!