بهانه

———

هرشب یک بهانه، هرشب یک نقش. عشق پری مثل طرح یک رمان در سرم وول میخورد و زنده بود. تنها با عشق او خودم را می‌کشیدم. می‌دانستم بر می‌گردد، وگرنه در خواب و خیالم این‌همه رخ نمی‌نمود و سر نمی‌کشید. می‌دانستم اگر آتشش توی دل من نمرده باشد، یک‌جایی خودش را نشان می‌دهد. و به این ایمان داشتم.

دلگیر بودم که قفل تنهاییام شکسته و حریم امن ندارم. از این که گوشه‌ی خلوت ندارم عصبی بودم از این که درِ زندگیام چهارتاق باز مانده، نمی‌توانم‌ راحت‌ لخت‌ شوم‌، نمی‌توانم‌ درِ حمام‌ را باز بگذارم‌، یا هر جا دلم‌ خواست‌ دراز بکشم‌ بی ‌آن‌که‌ کسی‌ نگران‌ من‌ باشد که‌ متکا دارم‌ یا نه‌، سردم‌ است‌ یا نه‌، جایم‌ راحت‌ است‌ یا نه‌. نمی‌خواستم ناگاه پتویی بیاید روی تنم، و بعد یکی بخزد زیر پتو و سخت بغلم کند.

آخ، ولم کن! می‌خواستم تنها باشم و نمی‌توانستم، انگار دوربینی‌ به‌ زندگی‌ام‌ باز بود که‌ حرکاتم‌ را ضبط‌ می‌کرد. دنبال‌ خودم‌ می‌گشتم‌ و پیدا نمی‌کردم‌. شاید هم‌ بیهوده دنبال‌ پری‌ می‌گشتم‌. بعد می‌دیدم که آنجاست، آنجا که من هم جلو آینه‌ دستشویی‌ ایستاده‌ام و دارم به‌ صورتم‌ آب‌ می‌زنم.

«این خانمه کی بود؟»

«تو کجایی؟»

مثل یک رمان ناتمام در ذهنم تپش داشت، این‌همه سال گذشته بود ولی من نمی‌توانستم‌ تن کسی را تن او تصور کنم‌. دوربینی‌ هم در کار نبود. خودش‌ بود که‌ مرا زیر نظر داشت، در تاریکی محض پیداش می‌شد، در خواب می‌آمد، و آرام نگاه می‌کرد.

چقدر در لحظه‌های دردناک او را بر درگاه‌ حمام دیدم و به خود لرزیدم. چقدر نیمهشب‌ها همین‌جور که‌ توی‌ بغل‌ ژاله‌ بودم‌، یکباره‌ سر بلند کردم‌ و او‌ را گوشه‌ی اتاق دیدم.‌ خیس‌ عرق‌، تند و تند لباس‌ پوشیدم‌ و هراسان خودم را رساندم به دستشویی و شیر آب را باز کردم.

ژاله‌ نگاهم‌ می‌کرد: «چه‌ت‌ شد؟»

«هیچی‌.»

«پس چرا یکباره فرار کردی؟ خواب بد دیدی؟»

«نه… خوبم. تو بخواب.»

چقدر صداش را میشنیدم، بی آنکه بهش فکر کرده باشم ناگاه صداش را میشنیدم و به دنبالش میدویدم. مطمئن بودم که خودش بوده، صدایم زده و دارد مرا میکشاند یک گوشه‌ی خلوت تا خودش را بیندازد توی بغلم: «عباس، کجا رفتی؟»

«گمت کردم، پری! گمت کردم.»

و همین "گمت کردم" روزی صدبار توی ذهنم منفجر میشد؛ مثل یک فاجعه، مثل یک سقوط از بام، مثل مرگ. چقدر نیمه‌ شب‌ها چشم‌های‌ نگرانش‌ را در آینه‌ ‌دیدم‌ که با لب‌های‌ لرزان می‌پرسید‌: «این‌ کی‌ بود؟»

آبی‌ به‌ صورتم‌ می‌زدم‌، و در آینه‌ به‌ او نگاه‌ می‌کردم‌: «تو کجایی‌؟»

«یک‌ جایی‌ هستم‌.»

«گمت کردم، پری! گمت کردم.»

وقتی‌ به اتاق خواب برمی‌گشتم‌ نه‌ پری‌ در کار بود و نه‌ ژاله‌ و نه‌ هیچ‌کس‌ دیگر. تنها بودم، برف‌ می‌بارید، و من دنبال یک بهانه‌ می‌گشتم.

– رمان "تماماً مخصوص" نشر گردون برلین، چاپ یازدهم، فصل سوم 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert