منظومهی عینالقضاه و عشق / قسمت دوم
بیدار که شدم
همه جا تاریک بود
چراغ مطالعهی پدر را
از همان روزها
بیشتر از خورشید
دوست داشتم
و صدای قلم نی بر کاغذ…
«خواب بدی دیدی؟»
«چرا مثل حلاج
تکه تکهاش نکردند؟
مگر حلاج بر دار نشد؟
چقدر هم خوشحال بود!»
«نه. حالا نه!
فردا حافظ میخوانیم.»
خواب دیده بودی
مرا دیده بودی که راه میروم؟
عمر حساب نمیشود
به راه تو رفتن.
…
شعر میشوی بخوانم تو را بالای دار؟
شیر میشوی بنوشم تو را
در کودکیام راه بیفتم
کوچه به کوچه نشانت دهم؟
دستم را بگیر
گم نشوم
نترسم.
…
پچپچه تمام نمیشد:
«فحش میدهد
یا ورد میخواند این کافر
شمعآجینش کنید بسوزد یکسر.»
…
تمام شد او شعلهور
بشر روی خوش ندید
از همان روز
نان گران شد
زخم جنگ کرم گذاشت
کف دست آدمها
هوا گرفته بود
قلب من
خاکستری میتپید.
…
تو را میدید از بالای دار
بلندبالای من!
بلندبالا میدید
سراسیمه
گذشتی از برابرش
چگونه از من میگذری؟
موهات آواز مرا میخواند
و لبهات به نام
مرا میخواند.
…
شعر میشوی بخوانم تو را بالای دار؟
شیر میشوی بنوشم تو را
در کودکیام
راه بیفتم کوچه به کوچه نشانت دهم؟
دستم را بگیر
گم نشوم
نترسم.
پس تکلیف آن جسد زنده
در کابوس من چه شد؟
خدا بد است
یا خدا بودن؟
یعنی تو او را ندیده بودی؟
کف دست خودت گمگشته
سرگردان و مبهوت
در آنهمه خط و خوت
دنبال من میگشت
…
من نهنگم؟
یا عشق تو؟
نامم را صدا کنی آمدهام
آمادهام
سوت بزنی برمیگردم
تا نفسهات را بشمرم
فقط بگو آ…
آه
در این اقیانوس آرام
میخواهم ببینم چه تغییری کردهای
در همین یک نفس
در همین چشم بههم زدن.
هر چقدر ترسیده باشم
باز تو خدای منی
هر چقدر ترسیده باشم
در مرگ و زندگی دست و پا میزنم
که تعریف هماغوشی را عوض کنم
و عجیب است
هر وقت گریه میکنم
یاد شیطان میافتم.
بد است؟
بیا برگردیم به عصر حجر
بیا پایاپای معامله کنیم
مثلاً من سیب شکار کنم
تو سرم را توی دامنت بگیر
من اسب رام کنم
تو روی دیوار تنم نقاشی بکش
با انگشت
طلوع خورشید را به من نشان بده
غروب
خودم در تنت غرق میشوم
تا نبینم
جهان نا امن شده
توهینآمیز و نا امن.
…
بیا برگردیم به عصری
که سالارش تو باشی
سالار آغوش من
که از فرمان هدم چراگاه
چشم بپوشی
و از من چشم نپوشی
و نپوشی
هیچ
و نترسی هیچ.
…
سیب شکار کنم برای تو؟
چه درختی بکارم؟
با چه کسی عکس بگیرم؟
دست در گردن گوزن
یا آهو؟
تو بگو.
24 Antworten
سلام … خیلی زیبا بود … قلم زیبایی دارید / سری هم به کلبه ی محقر ما بزنید .. خوشحالم می کنید .. .خوش باشید. … بدرووود
لینک داده شد این زمزمه ی زیبا.
شعر هنر است. هنر را خواننده می جود نه نویسنده. خواننده شعر جویده شده را دوست دارد اگر خام باشد
شعرهاتون از دل بر میاد بر دل هم می شینه.فقط کسی که ثانیه ثانیه عاشق شده باشه می تونه این همه احساس رو بیان کنه. سمفونی مردگان رو بارها خوندم و لذت بردم.شعرهاتون رو هم هربار می خونم و هر بار لذت می برم.
شعر می شوم تو بخوانی مرا
شب می شوم تو بنوشی مرا
ترس ؟
نه !
آغوشت را
با یک سیب می خرم
چشمانت را
با یک باران نگاه
در همین یک نفس
دست خدا را می گیرم
و بر سفر دلت می نشانم
در تاریکی هم
مرا می توانی بازیابی …
نثر روان و دلنشینی دارید
از آشنایی با بلاگنون خوشحالم
سرشار باشید..
مریم
چقدر زیبا…
نمی تونم چیزی بگم.با اجازه تون لینکش می کنم.
سلام.آهو وگوزن خوبه. شاید نهایتا“ هذیون بهتر باشه. …دلم خیلی گرفته.گرد شدم.
What a nice Poem so delicate & gentle especially the end!
هر چه قدر هم ترسیده باشم
باز تو
خدای منی…
هرچه قدر هم ترسیده باشم
تو را می خوانم…
و شهامت خورشید میشود
در چشمهای من
دستم را بگیر
گم نشوم
نترسم…
دستم را بگیر گم نشوم … ترس گم شدن از کودکی با من بوده …دستم را بگیر….من از گم شدن می ترسم…می ترسیدم..از کودکی تا حال…تا امروز که به خیالم بزرگم و شاید کودکی بزرگم…من دلتنگم…می ترسم..بیا و دست بر صورت یخ زده ام بکش….
how nice, the apple and the storey of my childhood, and then i saw you… oh god, show me the sunrise and i will drown myself in you in when sun sets.
سلام آقای معروفی
دیروز بعد از ظهر یکی از دوستانم به من پیشنهادی برای مطالعه ی عید داد. و در لطف ناب و بیکران و دست اولی که داشت سمفونی مردگان را به من معرفی کرد!!! و خوب چه می توانستم بگویم جز اینکه ای پدر بیامرز ما منتظر کتاب بسیار بسیار بعدی ایشان هستیم و میخوای آدرس سایتشون رو بهت بدم؟!!!
البته بعد از این کشف „چه جالب انگیز“ دوست گرام بنده، از بانو و باسی گفتم و ایشان هنوز در خماری به سر می برند…
راستی در این „بلند بالای“ من حس یا موجود تازه ای هست که در هیچکدام از قبلی ها نبود… نه واقعا نبود.
مدتها بود متنی حالا چه شعر و یا نثر این همه سرشارم نکرده بود. هزار هزار بار سپاس!
امیر عزیزم،
سلام. مطلبت را در وبلاگت خواندم. لطفاً این مقاله را هم ببین:
http://maroufi.malakut.org/archives/2004_01.shtml
با مهر/ عباس معروفی
راست میگویند: اینها احساساتی متفاوتند. عشق از جنسی دیگر!
عشق یعنی نفس باغچه را فهمیدن
مثل سهراب شدن زاغچه را فهمیدن
نمی دانم از احساس چگونه باید سخن گفت و عشق را با کدام کلمات تعریف کرد…
فقط می دانم عشق را بر سر هر برزنی نمی توانی پیدا کنی
عشق در درون انسان باید باشد با همه ابعاد وجودیش
Jo0re digar mipendashtim shaeran ra! Omid ke bashand hamchenan baezishan!
Aantor ke mikhahid, mikhanid moto0n ra!
Hamegan ra be yek cheshm minegarid ……
Bayad avaz konim tasavoreman ra! Zin pas tanha sher ha ra do0st darim na shaeranash ra!
Aghaye Maroufi man ta chan shab pish ba eshgh neveshtehato0no mikho0ndam, vali hala bayad moteasefane begam jedan be in matlab residam: ke honarmandaro bayad az do0r shenakhto az honaresho0n lezat bord!! Shakhsiyatesho0no beshnasi … !! Baz ham moteasefam, bishtar vase khodam!!
سلام اقای معروفی از ما هم سر بزنید
اینجا همه چیز بلند بالاست.
آرشیو… لینکها… شعرها… و شاید فکر نویسنده.
شاهکار بود.
موفق باشید.
آقای معروفی گرامی؛ با درود. چه در وادیِ شعر و چه رمان، قلمتان طلایه دارِ زیبایی ست.
سرفراز باشید و بدرود.
همیشه جایی برای زندگی کردن هست حتی لای روز نوشت های شما …
فقط باشید تا دلتنگتان نشویم
همین.
باشد. میآییم برایتان به قدر سه روز از عینالقضات حرف میزنم. خوب است؟
آقای معروفی سلام تو رو خدا به این کامنت من جواب بدید من کتاب فریدون سه پسر داشت رو از روی نت خوندم و حالا در به در می خوام کتابای دیگه شما ازجمله سمفونی مردگان رو بخونم و اینو بگم که منم یه پسر چهار ماهه دارم که اسمش رو آیدین گذاشتم آقای معروفی کتابای شما رو چه جوری میشه پیدا کرد؟ تو رو خدا به من بگین من ایمیلمو گذاشتم و حالا شماره موبایلمم میذارم تو رو خدا به من بگین من در ملبورن زندگی میکنم اما اگر توی ایران هم کسی رو میشناسید پدرم داره میاد پیشم میتونم ازش خواهش کنم برام بیاره تو رو خدا منو بیش تر از این منتظر نذارید. پیشاپیش از لطف شما سپاسگزارم شاد باشید و سر بلند. دوستدار شما راحله