برگ زیتون


با بودنت
خدا هم هست
و زمین می‌چرخد به دور خورشیدی
که تویی.

تصویر مرا دیده بودی؟
دارم کف دستت را می‌خوانم
در جاده‌ای
که مرا به تو می‌رساند
یا دارم کنار قلبت نفس می‌کشم
فرقی دارد کجا باشم؟
خندان در آینه
یا منتظر کنار پنجره
تصویر مرا دیده بودی؟
دارم به این فکر می‌کنم
چرا انگشت کوچک تو
از همه کوچک‌تر است.

می‌آیی
همه‌ی دنیا را خاموش
 کنم
بعد تو همه‌اش را روشن کنی؟

دوستت دارم
تا ابد مال تو
باهاش نان بخر
باهاش دور بزن در میدان شهر
مثل پلاک بینداز به گردنت
پلاک جنگ؟
جنگ
می‌دانی چیست؟
هشت سال به گردنت بیاویزم
از من خسته می‌شوی؟
پلاک جنگ نه
برگ زیتون
گوشه‌ی موهات

دوستت دارم
تا ابد مال تو
باهاش ستاره رصد کن
باهاش برام نامه بنویس.

اصلاً می‌آیی خورشید را
پس بفرستم برای خدا
و تو
 ببینی که حضورت کافی‌ست؟

هرجا باشی
برای دیدن تو
شهر به شهر خواهم آمد
آنقدر که از پرتگاه زندگی
بیفتم.

دست‌هات!
دست‌هات را از من نگیر.
وقتی شیفته در رویاهام
دنبال تو می‌گردم
چیزی ته دلم زیر و زبر می‌شود
سرم را توی بغلم می‌گیرم
حیف که نیستی
حیف که برای من
شمع هم نمی‌توانی روشن کنی!

مثل پاگانی‌نی
پای پنجره‌ات رباب بزنم؟
یا با موهات چنگ بنوازم؟

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

29 Antworten

  1. با شما آیندگانم:
    داریوش ما بر اوج قدرت اسان زحمت کش
    بدست پینه بسته ، می افرازد پرچم پر افتخار آرمانش را
    داریوش ما در عصری که ناله ها از اعماق تیرگی ها بر خاسته است
    با سوز صدایش دشت کویر را لبریز از شقایق میکند
    آنجا که خون انسانها پشتوانه ی طلاست ، آنجا که خون سرمایه است
    آنجا که از جمجمه ی انسانها مناره ها بر پاست
    نفس صدایش را می سپارد به باد و با وسعت بی انتهایش
    دستهای خالی یک سرزمین را لبریز از بودن می کند
    آرزوی رهایی معتادان و آسایش پناهندگان را
    در تیره ترین شبهای ظلمانی بی پایان محقق میکند
    داریوش ما از خانه های بی نام تا سفره های بی شام
    از دیروز مرده … تا امروز خونین … و تا فردای خندان
    از اروپای سیر تا آفریقای گشنه … از استرالیای تنها تا آسیای خسته
    حلقه به حلقه … شعله به شعله … زنجیر به زنجیر
    به پا می کند توفان زندگی… (شعر کارو با کمی تغییرات)
    سالروز میلاد یگانه ی بی تکرار بر ملت ایران گرامی باد.(وبلاگ روزنه ی رهایی)

  2. آقای معروفی سلام، عصر به خیر.
    یک سال چهار فصل دارد،
    سال دو هزار و شش اما تنها یک فصل.
    فصل عاشقی و عشق.
    و این تقصیر از شماست،
    شما مرا عاشق ساختید.
    „دوستت دارم
    تا ابد مال تو
    باهاش نان بخر
    باهاش دور بزن در میدان شهر
    مثل پلاک بینداز به گردنت
    پلاک جنگ؟
    جنگ
    می‌دانی چیست؟
    هشت سال به گردنت بیاویزم
    از من خسته می‌شوی؟
    پلاک جنگ نه
    برگ زیتون
    گوشه‌ی موهات

    دوستت دارم
    تا ابد مال تو
    باهاش ستاره رصد کن
    باهاش برام نامه بنویس.“.
    پا میشوم، راه میگردی.
    چشم میشوم، جهان میگردی.
    شمع میشوم، روز میگردی.
    کف دستانم را تا به آخر خواندی و حالا دیگر از دلم با خبری.
    امشب تمام دلت را خواهم خواند تا فردا در امتحان رد نشوم.
    عاشق و سرافراز بمانید شاعر سرزمین دلها.
    سعید از برلین.

  3. با خواندن هر سطری از شعر زیبایت احساس می کنم که تک تک از وجود من برمی خیزه وآن را با تمام وجود درک می کنم. اما
    فکر می کنم کار ما در ایران از شاخه زیتون گذشته چون خشک مغران از شاخه زیتون چیزی نمی دانند. این جانورها با نفرت آمده اند و کینه را کاشته اند
    هیچ وقت اینها صلح را درو نمی کنند ….

  4. دوست گرامی عباس معروفی
    راستش برای این پست قبلی شما آمدم سئوالاتی از شما کنم که دلم نیامد
    فضای احساسات آن جا را خراب کنم !!!!
    به هر حال با اجازه ات میخواهم سئوالی راجع به شعر بوی آبی لاجورد از شما بنمایم !!!!!!
    خوب دوست عزیز : این فرد محترمی که درخانه نشسته و به ان یکی که در
    خارج است یعنی که مشغول کاری میباشد !!چرا فرمان میدهد که نان و پرتقال
    و توتون هم قربان دستت سر راه بخر بیار که کم توتونی دارم ؟ به جای
    اینکه خودش زحمت کشیده از لباس خانه خارج شده برود موادی که لازم
    است را بخرد و به خانه بیاورد تا آن یکی هم برسد . چرا ؟
    اگر این استدلال کافی نیست لطفا از پاسخ خودداری نفرمائید ها !!!!! نانا

  5. چه قدر زیبایی؟؟؟
    وای…میبینی؟
    خدا نشسته و دارد سرش را می خاراند و فکر میکند…
    فکر کردن ندارد…به جای اینهمه…خطوط کف دستم را آسفالت کن…

  6. سلام آقای معروفی
    خیلی وقت است که کلنجار می روم با خودم که بنویسم یا نه. اما امروز انگار بالاخره من به خودم باختم.
    دوستت دارم را مثل پلاک جنگ به کسی هدیه نکنید. چون گاهی این پلاک به سنگینی سنگ لحد می شود. و گاهی هم روی سنگ سیاهی در قطعه ی شهدای بهشت زهرا روی این گردن آویز می نویسند „شهید گمنام“.
    من یک برادری دارم ناتنی، که زیاد به حضور خلوت انس شما می آید و عاشق حسینا ست. می شناسیدش، سعید را می گویم ما از مادر جدا و از پدر سواییم! فقط الهه ی شعر خواهر و برادرمان کرده. گاهی می آید به کلبه ی تاریکم موهای الهه ام را شانه می کند و شاخه ی زیتونی… و بعد به من اخم می کند که „لوسش کرده ای این بچه را“!
    اینها را گفتم که آخر نامه اگر خیلی رنجیدید بدانید یقه ی کی را بگیر ید. یعنی باعث و بانی سرک کشیدن من در حضور خلوت انس شما سعید است.
    من نامم را هم می گویم که دوستی باشم که نامم را می دانید. اسمم فاطمه است، بیست و دو سال است در تهران نفس می کشم. پس ایرانی هم می تواند نسبتی باشد که به من بدهند. یک نسل سومی. بچه ها اسممان را گذاشتند نسل خرمالو می گویند ما گس هستیم. مثل خرمالو …
    من می گویم ما نسل چنار هستیم . می دانید چرا؟ چون بی هرس حرص آسمان را داریم! به بارانی قد می کشیم و به نوازش آفتابی. بزرگترها که یادشان بیفتد ما را هرس کنند، پاجوش ها امان نمی دهد. ما همینیم معنای مرگ و حیات توامان. پنجه هامان فقط رو به آسمانست و دلیلش را در شب های موشک باران و لای لای آژیر سفید و قرمز بجویید. آنقدر مادرهامان ما را در آغوششان توی پناهگاه ها فشردند که ندیدند ما بزرگ شدیم، که ندیدند ما راه می رویم، که ندیدند ما الفبا را یاد گرفتیم. اما الفبای پناهگاه الفبای خوبی نیست…
    آنقدر چلچراغ آویختم/ که کوچه گم می شود/ در لحظه های انتظار من/ نیامده ای و/ باران تمام چلچراغ ها را با خود ربوده است / کسی نیست/ جز صدایی که در من/ آهسته می گوید: نیافته اند./ آخر از رویای کدام جاده رفته ای / که مرگ/ به پای نفس هایت نمی رسد./می دانم/ یکی از همین فرداها / خواهی آمد / تو / و یا نشانی که بر گردن داشته ای.
    می بینید؟ می شنوید؟ این را محمد گفته، از من خیلی کوچک تر است اما الفبای درد را خوب می شناسد. می بینید که حالا ما هر چه داریم از نسل شما داریم و هر چه نداریم از نسل شما! ما انقلاب را داریم از نسل شما، از نسل شاملو از نسل „بر سنگ فرش“، از نسل ساعدی „عزاداران بیل، گاو“، از نسل „خشک آمد کشتگاه من“ نیما، از نسل „وغ وغ ساهاب “ سانسور شده ی هدایت_چه در زمان رضا قلدر چه حالا_ از نسل „دلم برای باغچه می سوزد“ فروغ. از نسل „آخر شاهنامه“…
    ما، اگر بگویم بوف کوریم بیراه نگفته ام، که هستیم. نسل سر به زیر دست در جیب ما اما، نسل تنهایی ست شما همه ی اینها را داشتید و به ما دادید خروشی کردید و… و حالا دوباره طغیان کرده اید که…
    بگذارید به رسم خودتان بگویم تو! عباس معروفی تو هنوز یادت هست که در حلبچه و شلمچه چه گذشت و امیدوارم سردشت را هم فراموش نکرده باشی. و شب را و هنوز را! پس به همین خاطر از تو انتظار نمی رود که همرقص خیلی ها بشوی که خشک و تر را به راحتی می سوزانند. که آتش خشمت دور همه به یک ارتفاع دیوار بکشد، نه از نت نویس سمفونی مردگان این نباید برآید. نه من هنوز نمی خواهم باور کنم. پس دریچه ام را عوض می کنم. اینکه تو به همه…
    قبول دارم و قبول داری که هر قشری هم خوب دارد هم بد. هر ولایتی هم خوب دارد هم بد. هم مادر شوهر بد داریم هم مادر شوهر از مادر عزیزتر! قشر نویسنده ی کاسبکار،_که تو هم از دستشان می نالی_ قشر پزشک معامله گر! قشر روحانی و ملای بی سواد، قشر آبادگر ویران ساز_ همان ها که افغانی شاعر را به فعلگی گماشتند و همشهری هامان را روانه کردند به ژاپن از بهر کار مفتخر مرده سوزی!
    خلاصه، من خمینی را از دریچه ی تو نمی بینم بگذار خودم انتخاب کنم… آها از دریچه کاوه! کاوه را تو خیلی خیلی بهتر از من می شناسی. کاوه شکارچی بود اما زندگی را ساقط نمی کرد ثابت می کرد! با لنز دوربینش مرگ را زنده به تصویر می کشید. کاوه حالا در گلستان است، دو سه سالی می شود. آها یادت آمد؟ اوایل می گفتند پسر ابراهیم گلستان، کاوه گلستان. حالا می گویند کاوه گلستان پدرش هم ابراهیم گلستان! می بینی روزگار چه قدر چرخنده است؟! چه کسی فکرش را می کرد کاوه بشود عکاس جنگ؟ چه کسی باور می کرد پسر بزرگ شده درآغوش هیپی ها و لائیک ها با عکس معروفش کاری کند که جوان ها برای رفتن به خط سر از پا نشناسند؟
    بگذر یم درد دل و گلایه بیش از این هاست. من، می دانی خیلی گنجی را نمی شناسم اما یک چیز را خوب می دانم حمایتش نکنند به نفعش است! اینجا اکبر گنجی شده پیراهن عثمان. و به قول علی „پس خلیفه کشی رسم شد“. گاهی فکر می کنم اگر گنجی می دانست پیامبری می شود مبعوث شده، شاید هشیارانه تر عمل می کرد. مثل گلشیری و رویایی! راستی می دانید هر دوشان را در دانشگاه درس می دهند و استادمان می گفت: ((هر چه حجم پیچیده تر مقبول تر!)). دقیقا همان کاری را که گلشیری و رویایی می کنند و مهاجرانی. „برف“ مهاجرانی را خوانده ای؟ می بینی چطور همه را به قربانگاه می برد و در لفافه حرفهایی را می زند که… نه نمی خواهم بگویم که تو هم در کاغذ پیچ مشکوک حرف هایت را بزن. فقط نسل اعتماد کننده ی من نیاز دارد که کمی امثال تو دقیق تر و بی لغزش تر خط ها را برایش رسم کنند.
    می دانی ما نسل نافهمی نیستیم اتفاقا نسل نافهمیده ای هستیم! ما با „سیمای ممنوع من“ لطیفه ی افغان، کابوس می بینیم. ما در صبرا و شتیلا جان می دهیم . ما در خفقان حاکم بر اسراییل _ برای حق گویانش_ خفه می شویم. ما هنوز کابوس کوزوو را می بینیم. ما هنوز بوی نخل سوخته را حس می کنیم. می دانیم چقدر راه رفته اید، چقدر پل ساخته اید، چقدر شهید و شاهد داده اید تا آزادی آزاد بماند. ما دلمان می خواهد اگر این شیب تند را داریم بالا می رویم، اگر طناب و قلاب مان فرسوده ست، حداقل دستی که سر قله به یاری پیش می آید دست استوار و باانصافی باشد.
    اما ما نسل تنهایی هستیم. نسل شما این شانس را داشت که خودش را داشته باشد یعنی خودش پشتیبان خودش باشد! اما نسل ما خودش را هم فراموش می کند بس که یا پاسار بود یا پرچم افراشته ی افتخار! اما گاهی نسل من یک „طبل حلبی“ بر می دارد گاهی „پارمیدا“ می شود یا می رود با „سایه های شب“ عشقبازی می کند یا به شدت „دچار“ می شود یا توی „رواق زبرجد“ می نشیند…
    نسل من همان نسلی که در دبستان جوراب رنگی نمی پوشید و حالا در خیابان ها روی روسپی و خودفروش ها را سفید می کند به نگاهی تن می فروشد و متلکی. نمازش را نمی خواند اما توی دسته های عزاداری بیا و ببین که چه می کند! ما طناب ظریف تعادل را از دست دادیم یا افراط می کنیم یا تفریط! دلیلش هم همین نسل سرکش و عاصی اما فراموشکار شماست. ما میان این همه سیّاسی و کیّاسی نیاز به یک دست نوازش داشتیم که دریغ شد… حالا فقط می خواهیم کمی تنها باشیم تا این زخمها سر باز نکند.
    با این همه درد و شکوه و شکایه از خدا و بنده های خدا، من هنوز عاشق خدایی هستم که یکی همنام نام کوچک تو _ که چقدر بزرگ است_ می پرستیدش.
    آقای معروفی ببخشد فقط می خواستم کسی کمی از گلایه هامان را بشنود، بخواند. آنجاهایی را که ملایم بود بگذارید به حساب گلایه و آنجایی را که وحشی و تلخ بود بگذارید به حساب درد دل! اگر تیز و تند گفتم بگذارید به حساب هم نفسی با یک نفس زخمی از گاز خردل.
    زیاده دردی نیست…
    ممنون
    فاطمه عزیزم،
    خواندم گلایه هات را، راست می گویی، نسل من هم جوانی اش خورد به آتش انقلاب و جنگ، بعدهاش هم خورد به اینی که می بینی.
    نوشته ات قشنگ است، اگر گردون داشتم چاپش می کردم.
    با اینحال نمی دانم چرا پلاک جنگ را انداختی گردن من. من که گفته بودم:
    پلاک جنگ نه،
    برگ زیتون
    گوشه ی موهات…
    فقط تلخی جنگ را یاد خودم آوردم. پس چرا…؟
    خوشحالم که هستید و می نویسید.
    با احترام/ عباس معروفی

  7. سلام
    شما اگه جای من بودید بعد از خوندن کتاب سمفونی مردگان میرفتید سراغ کتاب سال بلوا یا یه کتاب دیگه میخوندید بعد میرفتین سراغش ؟
    🙂
    اینو میپرسم چون کتاب زیبای سمفونی مردگان یه کمی مشغولم کرد .
    تلخ بود.
    عزیزی گفت: همه زندگی شیرینی نیست گاهی هم تلخی هست .

  8. چرا اینطور شد؟ چرا همه چیز زود تمام شد ؟ چرا دیگر هیچکس حرف نزد . همه سکوت کردند و مثل بوتیمار توی خودشان فرو رفتند ؟ عده ای بساط خرده فروشی توی خیابان راه انداختند و عده ای شدند خریدار؟چرا آن اتفاق قشنگی که همه از آن حرف می زدند رخ نداد؟چرا هیچکس راه را ادامه نداد ؟ چرا نامیدی زود گریبان همه را گرفت؟
    چرا آدم ها عوض نشدند و تنها جای آدم ها عوض شد؟ چرا همه خواب وسراب دیدند و هیچ کس حرف هیچکس را تمام نکرد؟ چرا همه زود تمام شدند ؟
    چرا شال گردن حسینا طناب دار شد؟ چرا آیدین دوباره دیوانه شد؟ چرا پوریسی ها پیدا شدند و مش حسن و گاوش پیدا نشدند؟ چرا اسلام را انداختند بیرون تا برود برای دیگران تار بزند؟ چرا موسرخه هنوزگرسنه است و بی دلیل می خندد؟ چرا یوسف هنوز زل می زند ، نگاه می کند ، پلک هم نمی زند؟ و هر روز توی ذهن ما زنده بگور می شود؟چرا نازو چادرمشکی سرش کرده ؟ چرا مارتا با گیس های شانه شده میان ایوان هنوز در انتظار ایستاده است ؟ چرا هنوز داوود گوشت پشت ، بغضمان را می ترکاند؟
    چرا هستی ما بی مراد شد؟ چرا آل ما را برد؟ چرا جوانی مان رفت ؟ صدامان هم رفت ؟ چرا گل یخ توی دلمان جوانه زد؟ چرا هدایت توی غربت خودش را کشت؟ چرا ساعدی رفت دنبالش؟ چرا صمد بهرنگیمان رفت زیر آب ؟ چرا فروغ مان تصادف کرد ؟ چرا سیمین برمان به سوشون جلال زندگیمان نشست ؟ چرا هنوز مزار ستار پینه دوز سنگِ قبر ندارد؟ چرا هیچ کس پروازی را به خاطر نسپرد ؟ چرا کیومرث خان هنوزخرش می رود؟ چرا هنوز اسم خیلی از دخترها „خانم بس“ است ، „ماه بس“ است ؟ چرا هیچ کس به فکر گل ها نیست ؟چرا دیگر هیچ پسر بچه ای از گلدسته ها بالا نمی رود؟ چرا نمی توانیم قطره قطره بگریم ؟ چرا کسی پیدا نمی شود تا دو قران و دو عباسی بهش بدهم تا چمدانم را چال کند؟ تا شعرهای سیاهم را چال کند؟ چرا کسی پیدا نمی شود تا دو ماه و نه روز پی او توی تاریکی بگردم.
    چرا هر شبانه روز هنوز بیست و چهار ساعت است؟

  9. سلام. اولین باره که وبلاگ شما رو میخونم اقای معروفی فقط خواستم ازتون تشکر کنم به خاطر این همه زیبایی و به خصوص به خاطر „روبروی آتش“ و شعرهای بی نهایت پراحساستون… با اجازه تون لینک وبلاگتون رو هم میخوام اضافه کنم… همیشه بنویسید موفق و پیروز

  10. شاید همه چیز با نان آغاز شد.
    شاید همه چیز با انقلاب آغاز شد.
    شاید همه چیز با یک سو تفاهم آغاز شد.
    شاید همه چیز با افسانه سنگسری آغاز شد.
    :
    ولی کاش همه چیز با همان یک برگ زیتون آغاز می شد…
    :
    سلام رنگی ام را بپذیرید.

  11. از آنروز ….یا شاید، شبی که یافتمت، برایت شمعی افروحته ام
    به وسعت شبهای تنهایی ادبیات معاصر
    تا دیگر در رویاهایت کورمال کورمال راه نروی
    و اینهمه دست را که در جستجویت هستند ببینی
    و ببینی که پلاک جنگ را به موهایمان نیاویخته اند
    بلکه دوخته اند…..
    به پوستمان و به رشته های نادیدنی اعصابمان
    ……
    به نوشته های فاطمه که دست بکشی
    خواهی دید که بافته از شماره ی نظامی پلاک
    و گروه خونی است
    که برایمان ساخته اند
    گروه خونی همه ی ما یکیست
    و این جا ژننتیک هم به گٍل نشسته است
    ما هستیم… و خدا نیز
    پس چرا چیزی کم است؟
    شاید چیزهایی کم است !
    اگر تو بودی و آتشی و شاملو
    و فروغ هم می بود… باز هم کم بود
    در کوچه هم همهمه ای نیست
    و ازدحامی هم نیست
    با آنکه خویشتن نیازی به روشنایی حس نمیکنم
    برایت شمع گشته ام
    ببین و برایم باز گو آنچه می بینی
    از چشم تو دیدن و از زبانت شنیدن
    خوشتر عالمی است…
    من سالهاست که چشمهایم را بسته ام
    میبینی که؟

  12. سلام…
    مثل همیشه آمدم و خواندم, اما اینبار کامنت فاطمه را به جای شعر شما چند بار نوشیدم

  13. سلام
    حدیث بالا بلندی است از چیزهایی که در ذهنم به نام خاطره مانده(آخه یه جوون ۲۱ ساله چقدر می تواند خاطره داشته باشد اون هم اینجا تو این سگدونی بزرگ ایران)و اگر بخواهم بگویم شاید چیزی شود شبیه „از سر دلدادگی“… ولی „فریدون سه پسر داشت“ و شب تا صبح قدم زدن و سیگار را نمی شود قایم کرد و سمفونی مردگان را در تنهایی مطلق خواندن. جدیدن ها دوستانم به شدت به „فریدون سه پسر داشت“ علاقه مند شده اند که در نهایت مجبور شدم پرینت کنم و یکی یکی بخوانند. یادم باشد پول پرینت را از شما بگیرم(استاد گستاخی جوانی را به جوانی اش می بخشایند؟) ولی دلیل اصلی این نظر دادن چیزی نبود جز این چند شعر که به شدت روی ما اثر گذاشت. من و دوستم که شعر ها را با خوانش دوستم روی موبایل ضبط کرده و گوش می دهیم. خیلی زیبا است و دنبال دلیل منطقی نمی گردم ولی بلند بودن آنها به نظر می رسد که (به نظر من) رشته ی نامرئی به شدت پرکشش و شراب و آتش درون خواننده را بی خودی کش می دهد و کمی مزه اش را در دهن تلخ. من فکر می کنم اگر به حس روزی چند نخ بکشم زیبا است و این که هر چیزی را در آخزین وقت و با کمترین نوشتن.(البته منهای این نامه ی بلند بالا)
    حالا نه چیزی از جدید نوشته های شما داریم و نه چیزی از حضور شما در ایران. استاد اگر چیزی در اینترنت گذاشته اید یا گذاشته اند بگید بریم بدزدیم.(دزدی اینا حال می ده)
    بقیه آرزوی خوبی شماست و شادانه سری
    همیشه باشید چون امروز
    خداحافظ

  14. سلام آقای معروفی عزیز! از خوانندگان پر و پا قرص آثارتان هستم. تا بود که با پیکر فرهاد و سمفونی مردگان. حالا هم با وبلاگ زیبایتان. خوشحال میشم که سری هم به وبلاگ من بزنید. البته در ابتدای راه هستم!

  15. معروفی عزیز& دوباره سلام، پرسیده بودم چطور می توانم برایتان ایمیل بزنم. بدون اینکه آدرس ایمیلتان را لطف کنید نوشته ام را به کامنت دانیتان فرستاده بودید. می خواهم مطلبی از یک دوست را برایتان بفرستم. می شود ایمیلتان را داشته باشم؟
    [email protected]

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert