————–
تب داشتم. انگار آتش بلعیده بودم. سه شب بود که خواب به چشمهام نمیآمد. گاهی نیم ساعتی روی مبل یا پشت میز خوابم میبرد و ناگهان با کابوسی هراسان میپریدم. کلمهها دسته دسته از کلهام فرار میکردند؛ مثل چلچلهها. کاش میدانستم به کجا پرمیکشند. گفتم: میدانی؟ هر کسی خرج یک چیزی میشود؛ فکری، حسی، راهی، کاری، تصادفی، مرضی، جنگی، عقدهای، عقیدهای، عشقی. گفت: جنگ تمام شد. زمان توفان و دل و لرزش است، و همین برای مصلوب کردنت کافی ست. قربانی همین تویی؛ "برخیز و راه برو".
از خواب پریدم دیدم طناب هنوز از سقف بلند اتاق آویخته است. سرم را بالا بردم، و آنجا دنبال کلمه میگشتم، شاید دنبال خدا. گفتم: کلمه خداست؛ وگرنه خودم میدانستم، از مدتها قبل میدانستم. بخدا میفهمیدم، احساس میکردم، میدیدم، نفساش میکشیدم؛ و البته درد میکشیدم، کودکانه انتظار میکشیدم، شده بود که بیاختیار مثل گاوی نیزهخورده نعره میکشیدم؛ اینهمه وقت پرپر میزدم و دیگر نمیکشیدم. در انتظار این که کسی کتاب را ورق بزند، صفحهای بیاورد که خورشید داشته باشد. یا در انتظار یک کلمه که خلاصم کند تمام شوم. کلمه دیگر در سرم بند نمیشد. دست انداختم توی آسمان چند چلچله به چنگم آمد، و باز غوطه خوردم. معلق در عمق دریا که صدا گنگ و توخالی در جمجمه تکرار میشود، سرگردان در نارنجی و آبی و سرخ و سفید و سبز و آنهمه رنگ، در انتظار خورشید رویاهام دست و پا میزدم. آنجا فهمیدم که در گرداب نمیتوان شنا کرد، و هرچه دست و پا بیشتر بزنی، غرقتر میشوی؛ خفهتر. باز گردابی دیگر، نعره میکشیدم، و بعد تاریکی مطلق آمد و ظلمات شد. یاد شبهای بمباران ریخت توی سرم که خوابزده در کنج راهپلهای تاریک سر به آسمان بلند میکردم؛ بزن لامصب! بزن خلاصم کن. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. هست؟
خواستم بپرسم میشود توی آنهمه رنگ شاد و تماشایی غوطهور باشی، و همیشه دهنت مزهی خاکستر بدهد؟ یعنی جنگلها را و آنهمه رنگ را آتش زدهاند و خاکسترش را توی حلقت فرو کردهاند؟ خاکستری از همهی رنگها تلختر است. من چشیدهام. من اما عاشق و دلباختهی طعم نارنجی بودم، در آرزوی تمامی خورشید، عاقبت تلخی خاکستر در دهانم ماسید. خواستم بپرسم چرا نمیشود در عمق آب گریه کرد؟
ون گوک در نامهای به برادرش میگوید: هفده رنگ سبز داریم، و بی نهایت خاکستری. حالا معنای حرفش را میفهمم درست. حالا دیگر اینجا وادی حیرت نیست، دیگر از ذهنم واژهی "عجب!" نمیریزد، اشکهام را ریختهام، سوگواریهام را کردهام، فقط خالیام، خالی. میدانستم زیر آبم، میدانستم دارم غرق میشوم، میگفتم من دست و پای خودم را میزنم، تلاشم را میکنم، خودم را نگه میدارم، از عمق دریا که خلاص شوم خورشیدی دارم که جان و جهانم را گرم میکند. چه آرزوهایی! چه شوق بینهایتی! فقط نمیدانستم به جای طلوع نارنجی خورشید، کسی دنیای مرا سیاه میکند. اما به مذاق یک غریق سرگردان سیاهی از طعم خاکستر خوشتر است. وقتی در شهر سرنیزه را نشان میدهند و تیری شلیک نمیشود، سایهی ترس از مرگ هم کشندهتر است، وقتی گلوله شلیک شد دیگر ترس هم میریزد، میگریزد. بالاتر از سیاهی که مرگی نیست. هست؟
باز صبح شده، همینجور که این ذهن پریشان را مینویسم یک پرتقال پوست میکنم و در بوی نارنجیاش مست میشوم. کسی توی گوشم میگوید؛ برخیز و راه برو.
* وقتی که مسیح معلول را شفا بخشید دستش را گرفت و گفت: برخیز و راه برو.
Eine Antwort
میشه ، میشه آقای عزیزم بین این همه رنگ ومزه فقط خاکستر ببینی و بچشی ولی خدا نکنه انشالله دلت نارنجی .
برخیز و بنویس و دل خاکستری ما رو هم نارنجی کن