چه شب عجیبی بود دیشب! پیام من رفت. مهمانی خداحافظی بود در خانهی هدایت. حالا تازه بیدار شدهام، و پیام من دیگر در برلین نیست. شهر برلین نتوانست پیام را برای خودش نگهدارد. به سه تلویزیون شهر برنامه میداد، و برای همین پنج یا شش دقیقه چه جانی مایه میگذاشت! در چند سایت مهم حضور جدی داشت، دارد هنوز، هست. عضو تحریریهی „گربه ایرانی“ است. در عرصهی مطبوعات پررنگ است، فقط در برلین نیست.
مثل یک مجسمهی صیقلخوردهی نویسندهای شریف خودش را تراشید، خودش خودش را تراشید، این صورت مثالی من از „حضور“، „کار“، „ادب“ و „رفاقت“. این پسری که نوشتههاش را امضا میکنم.
تا دور میشد سیروس علینژاد میگفت: ژورنالیست حسابی!
و من لبخند میزدم، و غرور را در چشمهای سیروس میدیدم. لبخند میزدم. و میگفتم: «پیام!»
هرجا بود میگفت: «جانم.» و میشتافت. چه فرقی دارد برای چه کاری؟
تمام میزهای کتاب پر از گل و شام و شراب بود دیشب. شمعها را خودم روشن کردم. نسرین سنگ تمام گذاشته بود، و من میخواستم برای مهمانان بگویم که این مهمانی برای خداحافظی پیام است، اما همه چیز در هالهی اشک محو میشد. چند کلمه بیشتر نتوانستم.
از بچههای تئاتر مشهد است. در اخبار روز، بی بی سی، و رادیو فردا ردش را پیدا میکنید. همان „سلامی و کلامی“ حلقهی ملکوت. میدانم هرجا باشد، حضور دارد، نباشد هم حضور دارد. به قول یداله رویایی:
«حضور من اینجا
غیبت تو در اینجاست.»
امروز که بیدار شدم، دیدم آمده خانهی هدایت را مرتب کرده، کتابها را چیده، تمیز. و همه جا برق میزد. همه چیز سر جاش بود، فقط پیام نبود. چهار سال با هم کار کردیم، غذا خوردیم، خندیدیم، یاد گرفتیم، زبان مشترک، نگاه مشترک، یک لبخند، و آنهمه حرف.
آدمی که وجودش پر از عشق باشد، عاشقانه میرود، نارنجی. دیشب به کیا گفتم: «پیام رفت، تو بمان.» به پیام گفتم: «میخواستم برات گل بیارم، کم بود برات.»
حالا اگر در امریکا جوانی دیدید که گل سینه دارد، یک نسرین به سمت چپ پیرهن دارد، سینهای پر از راز دارد، به او سلام کنید. با چشمهای روشن و لبخندی سراسر احترام به شما میگوید: «سلام، پیام یزدیان هستم.»
انسانی است قابل اعتماد، راستگو، پاک، و شاد. باهاش مهربان باشید، هرجا او را دیدید بهش بگویید برگردد، کلیدهای مرا دارد.
33 Antworten
اگر دیدمش به او خواهم گفت که انسانی از نوع آدمهای خوب برایش چه ها نوشته بود. گرچه حتمن خودش خوانده است ولی فکر می کنم شنیدنش نیز لذتی دارد…
رفت ز ین المان سرد . خشک .تراشیده . امن و صامت و بی معنی در گرمای رفاقت به یک کاپیتالیسم بزرگتر . چه باید کرد؟
فرصت شمار یارا کز این دوراهه منرل چون بگذریم مشکل به هم رسیدن
سفرش به سلامت. کلی از راه دور از وجودش استفاده کرده ایم. هر جا هست سلامت باشد
نوشته ی شما را می گذارم کنار درخواست عاجزانه ی خلبانی که می گفت اگه یه روز تو یه بیابون دور یکی اومد وگفت یه بره برام بکش.اگه موهای طلایی داشت ودلش واسه یه گل تو سیاره اش تنگ شده بود آدرس من و بهش بدین ونذارین بیش از این تنها بمونم.
راست می گویی عمو جان
«حضور من اینجا
غیبت تو در اینجاست.»
گرچه رفقا جا می گذارند آدم را
اما امیدوارم شاد باشی
در نشانی وبلاگ جدیدی که برایت نوشتم نیز می نویسم
البته داستانش مفصل است.
خوش ژحال می شوم سری بزنید.
سلام آقای معروفی عزیز
من برای شما احترامی بسیار قائلم.
من شما رو با کتاب سمفونی مردگان , حدودا دو ماه پیش شناختم .
قبل از اون من از دنیای شما دور بودم ولی الان خیلی خوشحالم که با شما آشنا شدم.
از فاصله ای دور تعظیم من رو به جهت ادای احترام به خودتون بپذیرید.
اینو از سر اخلاص گفتم.
می خواستم از شما بپرسم که دنبال کدوم کتابهای شما باشم تا در فضای ادبیات لذت بیشتری شامل حال من بشه.
البته اگه منو قابل میدونین منتظر جواب شما هستم.
من که دلم گرفته بود و با این همه دلتنگی پر مهر شما بیشتر.
اگر پیام به کالیفر نیا می آید به من خبر دهید.
هموطن…تاریخ ما هویت ماست.از فرد فرهیخته ای چون شما تقاضا دارم قلم توانای خود را برای جلوگیری از فاجعه ای در شرف وقوع بکار گیرید. آرامگاه کوروش کبیر به زیر آب میرود . کوروش نه فقط یک اسطوره که معمار بنای زیبای ایران بود . امروز آرامگاه او و دیگر آثار باستانی ما در معرض خطر جدی و آنی قرار گرفته. بهر شیوه که صلاح میدانید عمل کنید . توقع از صاحبان قلم بیش از مردم عادی ست. کوروش را تنها نگذاریم.
چه لذتی برده حتما با شما زبانی مشترک یافتن…..
ادمها تو قلب هم زندگی می کنند.
جاش خالی نباشه……
به رویا دیدم شما را
پشت میزی نشسته بودید و از تنهایی نوع آدم سخن می گفتید .
پشت میزی نشسته بودید که نقشی از آدم و حوا بر خود داشت و …
و در آن سوی میز
تا به انتهای زمین
صفی از آدم دیدم که به انتظار گرفتن گل نسرینی برای سینه اش بود.
شاد زید …
مهر افزون …
با درود خدمت استاد معروفی.
این دومین بار است که از شما جهت مراجعه به وب امدعوت می کنم.استاد جان نظرات ارزش مند شما چراغی روشن برای ادامه ی من است.با افتخار لینک شما را افزوده ام. با سپاس
روح اله محمدی قیری
سلام
اگه دیدمش بهش میگم یه قلب پر محبت تو رو کم داره. برگرد و ببین
از دیدنت چقدر شاد میشه………………………..
هنوز هم یک آذری اصیل هستید و با احساس از حضور دیگری می گویید . می دانم چه احساسی نسبت به دور شدن پیامت دارید . حیف شما که ایران زمین قدر تو نازنین را ندانست .
درود بر تو با این همه انسانیت و اصالت ایرانی .
کی بشود که دستان گرمت را بفشاریم .
دوستت دارم مهربان !
سلام استاد٬
چه تجلیل باشکوهی بود٬خیلی هم شیرین بود. همهی ما را میهمان خانهی ادبیات هدایت کردید.
بامهر
می خواستم در صفحه ی خودم برایش بنویسم، ولی می بینم جایش همین جاست. برلین یک جوان ایرانی خوب و باسواد را از دست داد. برای پیام بهترین آرزوها را دارم و امیدوارم زودتر ببینیمش.
آقای معروفی
این عکس مال دیشب بود؟ خیلی کار خوبی کردید گذاشتیدش.
چشمهامو چسبوندم به صفحه ی مونیتور!
بازهم!می دانید فاصله را برمی دارد عکس.
راستی چرا خانهی ادبیات هدایت را میز کارتان را آن فضا را آن هوا را نشانمان نمیدهید؟
عکس فروغ روبروتان است یا بالای سرتان؟
بامهر
„یه شوخی با آقای معروفی “
عباس جان آفرین پسرم . نسبت به چند سال پیش و چند مطلب قبلیت وضع نوشتنت بهتر شده . می بینم که داری راه می افتی . جانم ! من به تو خیلی امیدوارم یعنی در واقع اگر اگر ادامه بدی و پسر خوبی باشی پیشرفت می کنی .
منتها تو هنوز در نوشتنت مشکلاتی هست که که باید از فضلا در رفعشان کوشا باشی . آفرین پسرم . مثلا وقتی چند لغت با همدیگر بهت حمله می کنند ، دست و پای خودت را گم می کنی . با وجود این که هنوز قلمت خام و نپخته است ولی احساس می کنم _ شاید هم اشتباه کنم ، بهر حال من هم اشتباه می کنم معصوم که نیستم _ داری سبک خودت را پیدا می کنی . این خیلی خوب است ولی مواظب باش _ آخر آدم باید همیشه مواظب باشد _ .
بهر حال اگر هم نویسنده ی خوبی نشدی امیدوارم که پسر خوبی بشوی . دیگر بسست وقتم را نگیر برو جانم برو پی درس و مدرسه ات .
„خب اینم یه جور شوخیه “
دوستتان داریم و منتظر رمان جدیدتان که سنگینی آن را دوشادوش شما در گرده ام احساس می کنم .
سلام /اینجور ادما رو نمیشه دید باید حسشون کرد
تقدیم به نماد رفاقت و عشق ،
هدیه ام به شما که وه زیبا مرا به مولانا جلاالدین رساندید ،
یک نفر هست که تو را می خواند ،
یک نفر هست که تو را می جوید ،
یک نفر هست که دلش را به هنگام کمی آب و آفتاب ،
به هنگام خشکسالی در دشت و سردی باد ، به تو می بخشد ،
یک نفر هست که در گوش من آرام هر دم از تو من سخن می گوید ،
یک نفر هست به هنگام رقص پروانه و نغمه بلبل ، جایش اینجا پیش من خالیست.
سعید از برلین.
پیام پر از احساس بود و محبت و نوشته ی شما نیز سراسر بیان احساس و محبت به پیام عزیز.
پیام برای همه ی ما عزیز بود، هست و خواهد بود. جای خالی پیام را در خانه ی هدایت و برلین نمی توان به آسانی پر کرد و دور از واقعیت نیست اگر بگویم نمی توان پر کرد.
آن شب بارها اشک در چشمانم جمع شد و هر بار جلوی جاری شدنش را گرفتم. اما با خواندن مطلب شما صدایم لرزید و این بار به اشکهایم اجازه دادم جاری شوند.
پیام برای من دوستی مهربان، صمیمی و ماندنی است، هرجای دنیا که باشد.
آقا با اجازه لینک شما اضافه شد
هر پیامی با رفتنش یه پیام به ما میدهد.
پیام را دوست داشتیم و با تعریف شما این محبت بیشتر شد:)
حتما باهاش مهربانی می کنیم. فقط کاش می تونست بیاد ایران!
مهربانی و قدرشناسی شما هم قابل تقدیره آقای معروفی 🙂
جاش خیلی خالیه…
چقدر قهر کردیم، چقدر خندیدیم،عزیز بود به خدا…
میدونم بر میگرده.اینقدر مهربونه که خودشم دلش نمیاد ما این همه دلتنگی کنیم.
پیام برگرد! برلین بدون تو خیلی چیزهاش کمه.
افسوسش به دل ما هم ماند . موقعی که می آمد و با آن صدای رسا می گفت : « سلام عزیز … چطوری عزیز …» .
خوش به حالش که رفت و این همه خاطره خوب از خودش به جا گذاشت . برای انسانی که تا این حد احترام همه را نسبت به خود بر انگیخته باید هورا کشید . باید یکصدا کف زد . به افتخار پیام …
عباس جان اینکه در حضور خلوت انس عکس هم می گذاری خیلی خوبه ما خودمون را به تو نزدیکتر حس می کنیم. پیام هم پیام های خوبی به همراه داشت . جاش خیلی معلومه.
سلام…
دیروز رفته بودم بازار روز،هوس یک جفت جوراب به سرم زد،جوراب فروش جوان زندگی اش را ریخته بود کف پیاده رو ، بی اعتنا به هیاهوی اطراف،سر برده بود لای کتابی…خم شدم کنجکاو به عنوان کتاب،“سمفونی مردگان“ سر کشیدم،صفحه ی ۲۱۰،آیدین با آرامش خاصی گفت:عشق شما در من کهنه شده است خانوم.سورمه جواب داد :لابد مثل شراب.
این جوان از آفتاب جنوب پوستش برشته بود،ژنده پوش بود،فقیر بود،گفتم که تمام زندگی اش همان بود،ریخته کف پیاده رو،
گل سینه نداشت،اما بی گمان ،از واژگان شما دلش دشتی از گل بود.
ما در کتاب تو می شکوفیم عباس،مثل گل بابونه بر دامن بهار…
http://tablehalabi.blogfa.com/
مجموعه داستان “ بلبل حلبی “ اثر محمد کشاورز / نشر قصه/ تابستان ۸۴..
با رفتن پیام ژورنالیست، همکار، و یکی از بنیانگزاران خانه هدایت تابستان هم تمام شد. باز درخت ها تغییر رنگ پیدا می کنند، لخت می شوند، زمین پر از برگهای نارنجی و قرمز است، پیام برای برلین مثل فصل ها در برلین درخشید. با حضور فعالش در زمینه های فرهنگی.
روز دوم سپتامبر تولدش بود. تولد دیگر او در امریکا، آرزوی همه ماست. امیدوارم مثل بهار همیشه سبز بماند، و مثل تابستان گرم و پر شور.
واسم و واست همین قدر کافیه که سواد داری و می نویسم و می خونی
بوی گندی میده ، نمی دونم از نوشته های توئه یا چشم های من که بو های زیادی میشنوه…
http://images.hugi.is/romantik/thumbnails/40064.gif
نوشته ای زیبا بود چون همیشه درعین سادگی دوست داشتنی
موفق وشاد باشید
برای آقای پیام یزدیان آرزوی سلامت و موفقیت در تمام ارکان زندگی دارم