برای به آتش کشیدن هزار مسیح مصلوب چون من

نامه ای از سوشیانت
عباس جان سلام. دفعه ی گذشته گفته بودم که سمفونی مردگانت برایم کتاب مقدس است. نمی دونم اصلا مطلبم رو خوندی؟ یا اگه خوندی چقدر جدی گرفتی. یه حقیقت دیگه رو برات میگم امروز که ببینی یه رمان چه تاثیری می تونه رو خواننده ی دیوونه ای مثل من داشته باشه. این مطلب رو مستقیم از وبلاگم برات نقل می کنم:
سلام به همه
نامه ای رو که قول داده بودم الان میذارم اینجا. اما قبلش لازمه که یه توضیح مختصری در موردش بدم.
نمی دونم تا حالا شده یه داستان اونقدر روتون تاثیر بذاره که تبدیل بشین به یکی از شخصیت هاش و این نقش رو توی زندگی واقعی تون هم بازی کنین؟ رمان سمفونی مردگان (شاهکار عباس معروفی) یه همچین کاری با من کرد. از سال ۷۴ که خوندمش کم کم تبدیل شدم به آیدین (شخصیت اول این رمان) یه شباهت هایی داشتیم اما بقیه اش رو خودم ناخودآگاه توی این چند سال ساختم تا اون روز شدم آیدین. البته اقلیما هم وقتی وارد زندگیم شد دقیقا نقش سورملینا رو برام بازی کرد.این کتاب اون موقع من رو عوض کرد و مثل یه کتاب مقدس از منجلابی که درگیرش بودم بیرون کشید ولی امروز …
ترجیح میدم بقیه اش رو از نامه بخونین


سلام عباس جان
مصاحبه ات را خواندم ، نیمه کاره اش را در (شرق) و کاملش را در یکی از سایتهای اینترنتی. اینجا کسی گفت که (عباس) ات درد دل کرده و من از ورای سمفونی بی آهنگ قرون سراسیمه آمدم، تا ببینم چه در دلت بوده که به ذهنت دویده و حاصلش شده منی که تو آفریدی و تزریق کردی لای خشت های کثیف جامعه ای که تو ساختی که نه، ساخته بودند قبل تر و تو هم در آن بودی. اما عکسی گرفتی و مرا شاید به آن عکس تزریق کردی، امروز دیدم تو هم همچون من مرفه زاده ای بی درد و تنها بودی، که سایه ی کلاغ اندازه می گرفتی و درز آجر می شمردی و بعدها شاید سپانلو و گلشیری تو همان ناصر دلخون من بودند که یادت دادند باید رفت. تو برای آزادی جنگیدی. اما مرا به بند کشیدی؛ بندی که هنوز زخمش بر پاهام، دستانم، گردنم و قلبم مانده. تو به جابر گفتی که ذهنم را به بند بکشد. اورهان طنابت را به جسمم انداخت و سورمه قلبم را به بند، نه. که به سیخ کشید. تو آدم بزرگی هستی که برای هدفت از همه چیز گذشتی اما این نامه درد دلی است شخصی با تو. به خاطربلاهایی که بر سر من آوردی. عباس جان، وقتی که مرا با آن پالتوی برف پوشیده و بوی چوب در برابر سورملینایی نشاندی که به گفته ی خودت تا آن روز هیچ گاه از زیبایی چیزی یا کسی مبهوت نمانده بودم و تا آن روز هیچ موجودی را این چنین متزلزل نکرده بود، نگفتی که چه تیرگی ای روزگارم را می پوشاند؟ منی که شادی کودکی ام را توسط پدر(جابر) ام ربوده بودی و ترس تزریق کرده بودی به وجودم. منی که شجاعتم را کشته بودید، تو، اورهان، پدر و حتا مادری که دوستش داشتم و نفهمید که با دوست داشتن من، اورهان را و مغز چلچله را زنده می کند. تو از پوتشکا انبوه موهای بور صاف سورملینا را به کوه یخی ثابت که من بودم ریختی و جدا شدم از قطب و شناورم کردی سرگردان که نمی دانم چه بود و خورشیدی به فرازم نهادی تا ذوبم کند و نمی دانم آن قطرات که من بودم به کجا رفتند، که اکنون هیچ نمانده از من. تو آینه به دست من دادی و قیچی به دست سورمه تا موهام را کوتاه کند و مسیحی بسازد از من با چشمان تاتاری و مرا مسیح خود بخواند و من که مسیح نبودم که مسیح بودن به موهای مشکی آرایش شده نبود. او قهرمانی می خواست همچون مسیح که نبودم و او هم می دانست که گفت همه ی جرئت شما را کشته اند اما چشمانش را فشار می داد تا از خوابی که من بودم بیدار نشود. نمی دانست ولی تو که می دانستی چرا خاموش ماندی؟ تو که می دانستی اگر قهرمان ساخته بودی مرا، کتاب سوزی را نظاره نمی کردم و فرار. یا اورهان چنبره زده بر پدر و اموالش را فقط نمی دیدم و زجر. سورمه را بوسیدم و به قول خودت چون سرزمینی از پیش تعیین شده پا بر او گذاشتم، اما تو که می دانستی من پادشاه نیستم که بتوانم سرزمینم را حفظ کنم، چون جرئت یک پادشاه را خودت و تمام آدم هایی که ساخته بودی از من دزدیده بودند. و من در آخر بخاطر قهرمانی که نبودم و سورمه می خواست، می خواستم به تهران بگریزم و باز تو گفتی از زبان من که برای درس خواندن می روم و برای پیدا کردن خودم. اما تو هم نمی دانستی که من خودم را پیدا کرده بودم در همان کلیسا میان تک تک سلول های سورملینایی که تو برابرم نهاده بودی و دریغ از جرئتی و توان مبارزه ای که بتوانم پادشاهی کنم کشوری را که چهار سال برایش جنگیده بودم با خود دم بر نیاورده بودم. من که با خود کنار آمده بودم نداشتنش را در این سالها، پس چرا به باز شدن لحظه ای پوتشکا و پرتاب روزنامه قناعت نکردی و پوتشکا را به قلبم چسباندی و سورملینا را بجای کتاب و روزنامه هایی که می آمد به درونم فرستادی . باز آنجا هم تصمیم خودم را گرفته بودم که به تهران بروم نه بخاطر اراده ی پولادینم که تو گفتی که نمی توانستم قهرمانی ترسو باشم چشمانی را که تا این اندازه دوستش می داشتم. که من چتر نبودم، سایه بان نبودم، حتا مترسکی که کلاغی را برماند از سرزمینی که سورمه بود. و باید فرار می کردم مثل همان باری که پدر مرا لای صفحات کتاب هام خاکستر کرد. اما تو چه کردی برای نگاه داشتن من که قصه ات را تراژیک تر کنی؟ در صفحه ی سوم روزنامه اطلاعات پنج شنبه ۱۶شهریور ماه تیتر زدی: «زنی به نام آیدا در آبادان خود را به آتش کشید». آیدا را سوزاندی همچون کتاب هایم عباس! تو آیدای مرا سوزاندی، نگاه کن به چه قیمتی؟ دختری که پیش از این زردش کرده بودی لای آشپزخانه ای که نم داشت به اندازه ی چشمان تمام آیداهای دنیا. چشمان سورمه برای به آتش کشیدن هزار مسیح مصلوب چون من – اگر بودم – کافی بود و تو قناعت نکردی و مرا لای تک تک صفحات آیدا هم به آتش کشیدی. چه کردی با من عباس؟ سورمه مرا ببخش. وقتی که گفتم می خواهم شاعر هم باشم و برای بیدار کردن این شوق در خود است که می روم. اولین بار بود که دروغ می گفتم به تو. اما راست گفتم که به درد تو نمی خورم، سورمه باور کن. آیدینی که جرئتش را بردار کرده بودند به درد تو نمی خورد. باید می رفت برای شاعر شدن که برای پیدا کردن خود. می خواستم برگردم اگر عباس می گذاشت. عباس اینجا هم تو سورمه را گرفتی تا تکنیکی به نمایش بگذاری. تا سورمه عشق را در مغز من روایت کند. در موومان سومت حاصلش زیبا شده، بسیار زیبا. اما نفهمیدی که چه کردی با من این بار، شبحی سرگردان که بعد یا قبل مغز چلچله هم خوراندی که ایکاش این را از همان اول می کردی. حرف بسیار است عباس. اما این دیوانه ها به من گفته اند که درد دلم را با تو در یک ستون بنویسم و نمی دانند که چهل ستون هم گنجایش بازگو کردن این درد را ندارد که نمی گنجد این دیوانگی در این ستون ها ولی بناچار… بدرود.
آیدین اورخانی
عباس جان می خوام که این دفعه این نامه رو جدی بگیری و جوابم رو بدی. برقرار باشی
Posted by soshiant at November 28, 2003 12:35 AM
سوشیانت عزیزم، و من خواستم که تو به او بگویی عزیزم. بقیه اش چه اهمیتی دارد؟ یک شهر بزرگ، که آدم هاش شبیه حروف کوچک فرانسه باشند، و حرف دوم سر نداشته باشد، در آن مه غلیظی که تو نتوانی مرا که از کنارت می گذرم ببینی، لابد کلاغ ها بر شاخه های بلند کاج نشسته اند که بگویند: برف، برف.
دیگر چه می توانم گفت؟ جز اینکه به احترام تو از جا برخیزم و چشمان تاتاری ات را ببوسم.
عباس معروفی

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

6 Antworten

  1. دوست گرامی می توانم احساس شما را نسبت به این رومان بفهمم- گاهی یک رومان خوب می تواند انسان را در یک دنیای خیالی ببرد که شباهت فراوانی به دنیای واقعی دارد. گاهی می توان به کلاغها نگاه کرد. قار قارشان را شنید و ساعتها در انتظار مادر بزرگ نشست و با چوب توی آب گل آلودی که وسط درز سنگها جمع شده بازی کرد و در جستجوی پاسخ سوالهایی گشت سوالهایی که شاید به ذهن هیچکس نرسد جز آدیشکا و مارتین(از کتاب نگاه ماه. طاری)
    این سرنوشت انسان عمیق و دردمند است که تا پای مرگ با خود اوست. به امید آن روز که رومانی سرشار از زندگی و خوشبختی زاده شود- رومانی که انسان ظالم و حقیر سمفونی مردگان را به زانو در می آورد و پرچم سفید خوشبختی و پیروزی را دست آیدینش می دهد-
    پایدار باشید.

  2. سلام.عباس معروفی نمی دانم چرا هر کسی که سمفونی مردگان را می خواند -با کیفیت های مختلف-همین را می گوید.یا بهتر ،به همین موضوع فکر میکند.هر کس که می خواند یا دلش برای دبوانه شدن تنگ می شود یا حداقل چند لحظه ای دیوانه می شود اگر منتطق قدرتی نشان بدهد،تازه.خیلی ها هم می خوانند و داستانی یا شعری بالا می آورند.این را هم دیده ام هم حس کرده ام.تازه ببین آن بیچاره ای را که پشت سمفونی مردگان ، سال بلوا را می خواند.تا مدت ها بوی سفال می شنود از هستی.

  3. سلام بر عباس عزیز . ممنون از جوابت. ولی دیوانگی من از این است که تو را که از کنارم در همین مه غلیظ میگذشتی دیده ام و آیدینت را هم و بعدها فهمیدم که ایدین تو خودم هستم که در این مه غلیظ فر و رفته ام .
    برقرار باشی
    راستی اقلیما هم سلام زیادی رساند . نوشین هم سلام می رساند

  4. chand bar khondamesh . emsal 3 bar khondamesh va har bar gerye kardam . baraye tanhayee aidin . sorme va hameye adamhayee tanhand va hich kas dardeshon ro nemifahme . kheyli ghashang bood . makhsosan momane sevom .va en sheri ke hich vaght yadam nemire

  5. مااز شاهرود برایت پیام می فرستیم.نویسندگانی که آثار شما را خوانده اند و علاقه دارند تا در مورد آنها با شما صحبت کنند تا فرصتی باشد که ماهم داستانهای خود را برای شما بخوانیم و از نظرات شما بهره ببریم .زیرا در جایی زندگی می کنیم که فقر نیروهای بزرگ در داستان نویسی رنجمان میدهد با این که میدانیم شما هم مثل همه پاسخی به ما نخواهید داد زیرا همه به خودشان فکر مکنند نه به پیشرفت ادبیات ایران . این هم تیری در تاریکی
    سیامک مهاجری ومحمد غفوری.