بدون عنوان

سخت ترین کاری که در عمرم با آن مواجه بوده ام نوشتن بیوگرافی یا معرفی خودم است. شاید در صفحه ی دبیره در زمان های مختلف چیزهایی بنویسم که این تکه های پازل بتواند خودم را به خودم نشان دهد. عباس معروفی نویسنده، یا عباس معروفی معلم؟ شاید هم روزنامه نگار، و یا مدیر اجراهای صحنه ای تالار رودکی که سه سال شب و روز در موسیقی ایران نقش داشته است. یا…؟
فکر کردم که به جای همه ی این حرف ها نامه ای را در اینجا نقل کنم که سال هزارو سیصد و هفتادو پنج به دستم رسید. هشت نه ماهی می شد که فرار کرده بودم، اول نمی توانستم دلایلم را از این فرار به کسی توضیح دهم، بعدها با گذشت زمان، زمان خود به بسیاری از چراها و پرسش ها پاسخ داد. نامه ای که از آن حرف می زنم شاید از معدود متن هایی باشد که در عمرم بیش از هر متنی آن را خوانده ام. از نویسنده ی نامه هفت سالی است که خبری ندارم، همان موقع که نامه اش به دستم رسید، جوابی برایش نوشتم و پست کردم و دیگر هیچ خبر از او ندارم.
نامه حرف ها می زند که امروز احساس می کنم با من حضور می یابد، بخشی از من است، بخشی از جایی که حق ندارم در آن زندگی کنم. این نامه را ایران به من نوشته است، شاید من اینجور خیال می کنم…


نامه ی دیگری که در برلین دریافت کردم. این نامه را هم ایران به من نوشته است. و
این دو نامه شاید…
نامه اول
جناب آقای معروفی خیلی بسیار عزیز
سلام، به خدا تمام تنم داره از شدت هیجان می لرزه. حالا نمی دونم، شاید هیچ وقت هم این نامه به دست شما نرسه. ولی همین که الان دوباره می توانم شما رو جلوی چشمم مجسم کنم از خوشی رو به موت می شم! بنابراین براتون واقعا متاسفم که مجبورید نامه ای پر از چرت و پرت و پراکنده گویی از شخصی ملتهب و هیجان زده را بخوانید!
وقتی نامه ی مریم رسید که آدرس شما رو فرستاده بود، همه ی دوران خوشی را که با شما توی اون اتاق کم نور تنگ داشتیم، جلو چشمم اومد و همه چیز دوباره زنده شد. شما را که برای ما (حداقل برای من) مرده بودید. خیلی رو دارم نه؟
ولی این حقیقت است و من هیچ وقت از گفتن حقیقت نمی ترسم. آخه چرا شما رفتین؟ خیلی احمقانه است ولی ما (و یا باز حداقل من) انتظار دیگری از شما داشتیم. نه، قهرمان نمی خواستیم. شما را می خواستیم. نمی خواستیم حتا لحظه ای فکر کنیم تموم اون ماجرا صرفا یه شوخی بوده. چی می شد اگر می موندین؟ شلاق می خوردین؟ گردون رو ازتون می گرفتن؟ می کشتن تون؟ در هر حال، چه فرقی با الان داشتین؟ فکر می کنین اونجا، آلمان، وجود شما اصلا چه ارزشی داره؟ فوقش دو سه تا سخنرانی است و چند تا رمان و داستان کوتاه و … همین! ولی آخه برای کی؟ تورو خدا از ته دل بگین که الان با یه مرده هیچ فرقی دارین؟ می دونین، دلم می خواست اینجا بودین. برای ما، برای من که دلم لک زده برای دو تا چشم هراسون، میون این همه چشم های شیشه ای.
هیچ آدمی باقی نمانده. همه یا مرده اند، یا فرار کرده اند، و یا منزوی شده اند. اونهایِ هم که هستند سراپا عقده اند، از هر نوعی که بخواهید. اگر می موندین حتا اگر می کشتن تون می تونستم فکر کنم که نه بابا، هنوز هیچی تموم نشده. ولی الان می گم بی خیال بابا، من چرا دلم بسوزه، مگه کسی دلش به حال من سوخت؟ هر کسی فکر زندگی خودشه. بزن از ایران بیرون، از این خراب شده که همه شون توش عین جغدن.
آخه اونجا شما چیکار دارین می کنین؟ شاید فکر می کنین دارین مبارزه تون رو ادامه میدین. خوب ادامه بدین این بازی رو. ولی می دونین من و امثال من راجع به شما چی فکر می کنیم؟ فکر می کنیم که شما همه ی ما رو و ایران رو فروختین به آسایش و راحتی خودتون و خانواده تون.
نه تو رو خدا حاشا نکنین و نگین که دارین می میرین از دوری ایران و از این حرف ها. پاشین بیاین اگر غیر از اینه. اون اوایل باورم نمی شد که شما رفتین. هر کسی می گفت معروفی رفت آلمان، می گفتم نه بابا، مونده اینجا که شلاق شو بخوره. آخه گفته: شده دستی هم یه چیزی می دم تا این شلاق رو بخورم. و همون وقت من دردم می گرفت از ضربه هایی که شما باید می خوردین تا اینکه توی مجله ی نمی دونم چی، خوندم که بله… د برو که رفتی! و همه چیز رو هم با خودتون بردین.
وقتی پاتون روی زمین خودتون نباشه چی می تونید بگید؟ نه آقا جون، ما جهان وطنی نیستیم و می دونم شما هم نیستین. و اون هایی هم که الان توی هوای غیر دارن شما رو می بینن و می شنون و می خونن، چند نفرن مثلا؟ دویست نفر؟ دو هزار نفر؟ بیست هزار نفر؟ دو میلیون نفر؟ فکر می کنین ارزش شون چقدر بیشتر از اون بیست نفری است که توی اون اتاق کوچیک حرف های شما رو می شنیدن و می مردن برای شنیدن دو کلمه حرف حساب از دهن کسی که فکر می کردن خیلی چیز ها می دونه. شاید خود خواهی است، نمی دونم. شاید همین حالا نامه ام را پاره کنید و بریزید توی سطل اتاق تون توی خونه هاینریش بل. ولی من حرفم رو می زنم، چون دارم خفه می شم از این همه بغضی که هیچ کس نیست که ببینه. دوست تون دارم و دلم می خواد مال ما باشین، نه مال اون هایی که همه چیز دارن و آسوده اند و شما براشون فقط یک ژست روشن فکری و سیاسی بازی هستین. آخه چرا نمی فهمین؟ چه می دونم، شاید هم شما می فهمید و من نمی فهمم. آخ که چقدر خرم!
این ها همه اش درد دل بود، تو رو خدا به دل نگیرین. تقصیر منه که چرک نویس پاک نویس ندارم، هر چی از ذهنم بگذره می نویسم و فکر آخر و عاقبتش رو نمی کنم. ولی به روح هاینریش بل قسم که خیلی دلم براتون تنگ شده.
خلاصه، اگر از حال حقیر هم خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما. گذشته از همه ی این حرف ها، امسال من فوق لیسانس قبول شدم… از این جهت کمی وضعم بهتر شده و امیدکی دارم که پس فردا استاد بشم و برم یه مشت از این گاگول هایی رو که عشق تئاتر زده پس کله شون با پس گردنی از سر کلاس بندازم بیرون!
خوشمزه اینجاست که تئاتر نداریم، اونوقت گر و گر دانشجو و هنرجو هم می گیرن برای دانشگاه های غیر انتفاعی و آموزشگاه های تئاتری! (اصلا نمی دونم این حرف ها چه ربطی به شما داره. این ها رو هم بذارین به حساب درد دل.)
از بچه های کلاس تقریبا هیچ خبری ندارم. فقط خبر دارم که بچه ها – تعدادی البته – بعد از مدت ها این در و اون در زدن، تونستن آقای جواد مجابی رو مجاب کنن که یه کلاس براشون تشکیل بده، و خلاصه سر گرم شدن. قرار بود من هم برم، ولی هر چی فکر کردم نتونستم خودمو راضی کنم. مسخره هست ها! ولی فکر می کردم فقط یک معلم داستان نویسی توی دنیا بود و اون هم شما بودین. شاید هم به خاطر این بوده که اصلا داستان مهم نبود، خود شما مهم بودین. چه می دونم بابا، نرفتم دیگه!
داستان هم یه چند تایی نوشته ام که اگر این نامه رو جواب بدین و اجازه بدین، توی نامه ی بعدی حتما یکیش رو براتو ن می فرستم تا بخونید…
وای که چقدر اراجیف به هم بافتم! الان که دوباره نامه رو از اول خوندم فهمیدم چه گندی زدم! تورو خدا ببخشید. این ها همش به خاطر اینه که دلم می خواد همه چیز رو براتون بگم. راستش رو بخواهید حتا فکر می کنم این نامه هیچ وقت به دست تون نمی رسه، فقط الان این برام مهمه که باز می تونم فکر کنم دارم باهاتون حرف می زنم. نه به عنوان یه آدم، نه به عنوان نویسنده و ژورنالیست و چه می دونم هزار چیز دیگه، کاشکی می تو نستین همه ی این اضافات رو از خودتون دور کنید و خودتون باشید. آخ اگر بدونین که اینجا چقدر پشت سر شما حرف می زنن. اینقدر دلم می خواد بزنم تو پک و پوز همه شون … خلاصه ببخشید و اگر حال داشتید جواب نامه ام رو بدید.
نمی دونم چه کاره ی شما – زیبا
نامه ی دوم
تا حالا فکر می کردم به چشم های هر آدمی که نگاه کنم، می توانم بفهمم که کیست، چه کاره است و چه می خواهد بگوید! اما او با دیگران فرق دارد، توی چشم هایش یک دنیا حرف و معما است، یک دنیا راز است ولی حیف که پلک هایش نمی گذارند تا راز چشم هایش را بخوانم.
شاید به همین خاطر است که مثل همه نیست. می گویند هر کجا که بروی آسمان یک رنگ است. اما آسمان بالای سر او رنگ دیگری دارد. اکثر اوقات، موقع فکر کردن دست هایش را به هم می دوزد، با دندان ها لبش را می جود سزش را به سمت چپ می چر خاند و به نقطه ای آن هم معمولا بالای سرش خیره می شود.
انگار وقت هایی که ساکت است و فکر می کند در سمت چپش با کسی حرف می رند یا شاید هم کسی به او چیزی می گوید. همیشه اینجور وقت ها قلم و کاغذ، یا ذهنم را آماده می کنم، چون می دانم حرفی را که حالا خواهد گفت، حتما باید یک جایی ثبت کنم. کمتر می شود غمگین دیدش، اکثر اوقات لبخندی بر لب دارد و اوقاتی که پیپ می کشد خیلی خوشحال است. هیچ وقت ناراحت نمی شود اما همیشه رنج می برد. خوب می فهمم که کی نگران است، چون صدای تاپ تاپ قلبش را وقتی که تند می زند خوب می شنوم. از وقتی راز های زندگی ام را شناخته دخترم خطابم می کند. گاهی اوقات که می خواهم صدایش کنم مردد می شوم. اسم کوچک، فامیل، اما هر چه تامل می کنم، می بینم جز (پدر جان) چیز دیگری نمی توانم صدایش کنم. هر وقت کتاب های جدیدش را ندارم کلی ذوق می کنم، چون می دانم که هر کتاب جدید مساوی است با یک دنیای جدید و البته چند جمله ی زیبا از او در صفحه اولش.
اگر حالا که دارد این نامه را می خواند، ایستاده باشد حتما با یک دست نامه را گرفته، کمی قوز کرده و دست دیگرش را از پشت به کمرش گذاشته. اگر هم در خانه باشد که حتما نامه ام روی میزش است، با یک دست پیپ به دهان گرفته و دست دیگرش روی پایش است، طوری که می شود کف دستش را دید و حالا هم حتما دارد لبخند می زند. حالا که خندیدید بگذارید بگم : می خواستم ازتون تشکر کنم و بگم از همه‌ی شانس ها، دانش و امکاناتی که در اختیارم گذاشته اید ممنونم و تمام این حرف ها به این خاطر بود که دوست دارم بدونید، بزرگ ترین آرزوم توی زندگیم اینه که آسمان بالای سر من هم، مثل آسمان بالای سر شما، رنگش روزی با آسمان همیشگی و آبی رنگ آدم ها فرق بکنه…
سپیده آریان

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

25 Antworten

  1. یاد کتابی افتادم از ذردشت اعتماد زاده بنام در خواب و بیداری . مجموعه نامه هایش بود به پدرش محمود اعتمادزاده ( محمود به آذین ) شیرین ترین قسمت پاسخ به آذین به نامه های ذردشت بود.
    دوست دارم شما هم پاسخ به نامه ها را بنویسید.
    در تمامی گاهه ها ی زندگی برایت آرزوی پیروزی دارم.
    محمود دهقانی

  2. جناب معروفی عزیز.
    این همان پشت گود نشسته معروف است. یعنی آقا من اگر در خانه بنشینم می آیند و دخل مرا می آورند حالا می فرمایند چرا در وطن عزیز نماندید.
    اما در مورد سخنرانی هم که خدا وکیلی راست می گویند. از آنجا برای اینجا چیز کردن همان چیز کردن است. کانون نویسندگان بی عار و درد دور از وطن هم حکایت مبسوط و قشنگی نیست. چه بسا هنوز وطنی اش شکل نگرفته.
    غم نان هم که می دانید چیست!
    از این مسایل زیاد داریم. حالا اگر شما دلتان گرفت یک ایمیل به ما بزن… .
    باحلوا حلوا هم دهن شیرین نمی شود و این قناری در این قفس تنگ نمی خواند.
    با گرم ترین بدرود
    شاهرخ ستوده فومنی

  3. ide jalebi bud aya as newisande name purside bubid? in sual yek morede jedi brayam bud ya hanus hast shoma yek nh tafakor ra beonwane mesal neshan dadid as shoma ya efradi darsomre shoma mikhastand bemanid shalagh bekhorid gharaman shawid hala newisande name nasare digari mitawand dashte bashad rohe sende ensan arseshash bishtar ast behar halin soale man budo hanus ham hast ta ch marsi wa ch gune as etelaate shakhsi mitawan estewade kard

  4. سلام
    عباس امید که خوب باشی.
    درباره گفتن خاطرات زندانی کردنت چیزی نگفتی.
    ما را از دانستن محروم نکن.
    موفق باشی.
    ایران امروز

  5. دوست خوبمان آقای معروفی عزیز؛ سلام. نامه های شیوا و زیبایی بود و سرشار از احساس و لطافت . یکی سرشار از لطافت شاگردی که استاد را از دست داده و تابویی که از او در ذهنش بوده شکسته با رفتن او از میدان رزم و ارزوی اینکه ایکاش این قهرمان مانده بود و ایثار میکرد؟! و دیگری احساس شاگردی که با اغماض و ارادت باز هم استادش را استاد می داندو آرزوی چون او شدن در وجوش زبانه می کشد و صد البته که در کل به بی راهه نرفته است. اما خوب بود که خودت نقدی بر این دو نامه می گذاشتی و آنچه در درونت است را بر مبنای این دو نامه و خصوصا اولی بیرون میریختی. راستش را بخواهی احساس و استنباط اولیه من از گذاشتن این دو نامه در اینجا بدون این نقد و مقدمه و موخره کرتیکال بیشتر … بود .خوب بگذریم بهتر است این متن را همانند بسیاری از متن های گیرای دیگرت کامل کنی . شاید افزودن تکه هایی از دو یادداشت قبلی ات ( آینده ؟ فرار از خانه و چشم های گریخته از من ) بتواند این نقیصه را بسیار کمرنگ کند. برقرار باشی و شاد.

  6. سلام بر عباس معروفی خالق بزرگ سمفونی مردگان . این کتاب برای من مثل انجیل یا قران یا هر کتاب مقدس دیگر مقدس است. این رو همینجوری نمی گم برای تملق یا… .چون واقعا این رمان شما من رو به ادبیات وداستان نویسی علاقه مند کرد و از این بابت از شما بسیار ممنونم . وبسیار خوشحال میشم اگه به وبلگ من سر بزنین و نظرتون رو در مورد داستان هام بدونم. راست با اجازه لینکتون رو میذارم تو وبلاگم . برقرار باشید

  7. همیشه همینطوره. وقتی آدم میخواد راجع به خودش حرف بزنه کم میاره و مجبوره آسمون ریسمون کنه و به هر دری بزنه آخرشم نمیشه فرقی هم نمیکنه معروفی باشه یا معروف نباشه.
    و نتیجه اش همین کامنت هایی میشه که اینجا گذاشتن.

  8. ولیعهد درگاه به سلامت باشد. رسمِ معهودِ ذاتِ همایونی این بود که در ایوانِ مطلا، در آستانِ مقدسه پاسخگوی اشارات و استفسارتِ نایب‌السلطنه باشد. باری از آنجا که عزمی استوار بر سکوت کرده‌ایم و شما خود واقف اسرار هستید، سزاوار است که در همین خلوتِ ولایتعدی چند خطی مرقوم شود شاید غبار از دلِ آن نازنین برخیزد. شما هم اگر باز نکاتی در ضمیرتان آمد به همان خانه‌ی پیشین رفته و دستخطِ مبارک را باقی بگذارید. خاطرتان تخت باشد که ذاتِ همایونی عنایتش را از ساکنانِ درگاه بر نگردانده است. فقط همین غباری است که صافیِ آینه‌ی دل را مکدر کرده است و خاطرِ خاقان را تلخ.
    باری رسمِ سلطنتِ ما چنین است که روزگار هم سکوت و تستر در کارش باشد. اشارت‌ها را که می‌دانید خودتان. ما هم اسرار بر صحرا نمی‌نهیم. کار ما هم این بود که سخنِ خویش بگوییم برای گوش‌هایی که می‌شنوند. وقتی گوشی برای شنیدن نیست، گفتن بیهوده است. باری تنها مانعِ نوشتن، نشنیدن‌ها نیست. قلبِ قبله‌ی عالم به این نکته یقین دارد که اهلِ اشارت سخنان را می‌خوانند و راه می‌یابند. داعیه‌ی خلوت‌گزینی ما هم تنها از این روست که رنج را اختیار کردیم. فراق اضطراری را اختیاری کردیم. همین. اتفاقی هم نیفتاده است که. نه دنیا به آخر رسیده است و نه ملکوت فروپاشیده. ما که فرمودیم این بارگاه کماکان برپاست و خدم و حشم درگاه از وزیر و صدر اعظم و ظهیر الملکوت گرفته تا سر سلسله‌ی گردانندگان آستانه‌ی مقدسه که ولیعهد باشد، همگی در کارِ آبادانی ملک می‌کوشند. ما هم که خود از شدگانیم. پس جای گله‌ی چندانی باقی نیست. شما هم البته از حضرت عبدالعظیم غفلت نکنید. شاید فرجی شد. سرکار والده راست گفته‌اند که چشم زخم کارها می‌کند. اما این بار حکایت فراتر از چشم زخم است. رأی سلطانی تعلق گرفته است بر همین. امری حکمت مدار است البته. شما نگران نباشید. سلطان اگر در کسوتِ غیبت می‌رود، عقبه‌ی نیکویی در پی نهاده است.
    ما گفتیم که اگر آتشفشانی در ضمیرِ نورافشان سلطان است، اگر دوزخی برپاست، بگذار عالمیان را از آن خبری نباشد. سخنی دیگر نگفتیم. این گدازه‌ها را نگه می‌داریم برای روز مبادا. روزگار سختی در پیش است ولیعد جان! سایه‌ی سلطان از سرتان کم نمی‌شود اما نقشش محو می‌شود.
    چنان که دیشب فرمودیم به حضورتان، چندی دیگر راهی ولایتِ آنسوی آب هستیم. شاید مجالِ دردِ دلی فراهم شد و گفتیم که دیگر چرا منشور و رقعه صادر نمی‌کنیم. تا امروز اگر خلایق سخنِ سلطان می‌شنیدند، از امروز به بعد به سکوتِ او گوش دهند که نکته‌ها دارد. قبله‌ی عالم دارند به زبانِ سکوت آواز می‌خوانند. خوب گوش کنید. سر و صدا هم نکنید. خاصه که این آواز، آواز سکوت است و دیگر باید بیشتر گوش داد و خاموش‌تر بود. ولیعهد جان! به جارچیان و قورچیان بگو سر و صدا راه نیندازند در صحنِ درگاه. به همه سفارش کن که الان وقت آشوب نیست. زیاد که غوغا شود، صدای سکوتِ ما به گوش مترددان ارض مقدسه و محروسه‌ی معظمه نمی‌رسد.
    زیاده سکوتی نیست. همین چند خط سکوت را هم برای دلِ ولیعهدمان نوشتیم که مبادا از امورِ درگاه غفلت کنند و سکوتِ قبله‌ی عالم بهانه‌ی اهمال شود.
    توشیح مقدس همایونی – قبله‌ی خاموش.

  9. مگه میشه ترک وطن کرد. توی غربت عمری را سر کرد؟
    خیلی حرف برای زدن دارم ولی حتی دیگه حرف زدنم هم نمیاد.یک سری به من بزنید.ممنون

  10. سلام آقای معروفی
    امروز از بزرگترین روزهای زندگی من است که کانالی یافتم تا صدایم را بشنوید
    آقای معروفی من با داستانهایتان زندگی کرده ام من یک آذری اهل تبریز هستم و از اینکه شما قهرمان داستانتان یک آذری بوده به خود میبالم
    تا این لحظه آخرین نوشته ای که از شما نامه دردناکی بود که از غربت نوشته بودید و مشکلات آنجا را شرح داده بودید ( سالها قبل )
    دوستت دارم و پس از این خواننده پروپا قرص سایتتان خواهم بود
    سهیل از تبریز

  11. Dear Mr. Maroufi
    I saw your site and enjoyed it. As these two letters are concerned, I think any writer in a third world country receives lots of them. putting them in the site as your biography showed how easy you can deceived yourself. Well, certainly they give you very good feelings., but you shouldn’t be mistaken. Those compliments are not ever-lasting!.Sorry I write in English. That’s because I cannot type in Farsi. best regards

  12. رها خانه ی جهانی نویسندگان آزاد : افغانستان: سایت رها هر روز به روز می شود: The Nobel Prize in Literature 2003: John Maxwell Coetzee – Two journalists detained and threatened- ملاقات : محمد باقر کلاهى اهرى – در مراسم خاکسپاری احمد محمود: محمود دولت‌آبادی – بازنگرى میراث بشرى : جواد مجابی – The Identity Out Of All Fantasies: An Analytic Discussion on “Ketabe-E-Meher” by :Kamran Mir Hazar : Written by: Mozhgan Amiri – Said ’57, noted Palestinian writer and advocate, dies at age 67 – ترﺍﻧﻪﻯ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ : میرزاآقاعسگری (مانی) – P.C. One Way Speaking…: Max Babi – بعد از آن همه ادبار: عنایت سمیعی – خواندن و نوشتن : – Independent writers‘ gift : A collection of RAHA writers‘ works (Free E-Book) – نویسندگان: افغانستان – ایران – هند – آمریکا – برزیل – عراق – برزیل – مکزیک – استرالیا – انگلستان – اکراین – فرانسه – و ….

  13. سلام آقای معروفی عزیز
    به نظرم بهترین معرفی رو آقای شاملو به ترتیب زیر کرده راستی به وب من هم سر بزنید
    من که ام جز باد و خاری پیش رو؟
    من که ام جز خار و باد از پشت او؟
    من که ام جز وحشت وجرات همه؟
    من که ام جز خامشی جز همهمه؟
    من که ام جز زشت وزیبا خوب وبد ؟
    من که ام جز لحظه هایی در ابد ؟
    من که ام جز نرمی وسختی به هم؟
    من که ام جز زندگانی جز عدم ؟
    من که ام جز پایداری جز گریز ؟
    جز لبی خندان وچشمی اشکریز ؟

  14. آقایِ معروفیِ عزیز سلام.
    به احتمالِ بسیار زیاد مرا نمی‌شناسید. اما من درست وقتی که به شما دست یافته بودم و حداقل یکی دو داستان‌ام را خواندید به ناگهان از دست‌اتان دادم. برایِ من چندان مهم نیست که دنیایِ سیاست را چه رنگی بر گرده نشسته اما از این که دیگر نمی‌توانم از عباسِ معروفی کتابی شبیه نه به‌تر از سمفونیِ مرده‌گان ببینم عصبی‌ام.
    الان هم نمی‌دانم چه بنویسم جز که خوش‌حال‌ام از این که می‌توانم با شما گفت‌وگو کنم. راستی محمدِ چرم‌شیر را یادتان هست. یک روز که داشتیم با هم راجع به شما حرف می‌زدیم چیزی گفت که من تقریباً با آن موافق‌ام. او گفت که اگر قرار است کاری بکنیم باید همین‌جا بکنیم. نظرِ شما چیست.
    اگر سری به من بزنید بی‌شک شبِ طلا و لبخند خواهد بود.
    یا علی!

  15. ا…سلام :))
    شما هم وبلاگ دارید ؟من نه مثل دیگران معروفم نه حرف مهمی بلدم بزنم ..فقط می خوام بگم نوشته هاتونو دوست دارم و خوشحالم اینجا رو پیدا کردم 🙂 کاش یه طوری بشه همه برگردن !

  16. امان ازدست این فرهنگ قبیله پنداری!
    اشتباه دوستان مانده درآتش ریشه درحسی قبیله ای دارد که ماایرانی ها(بسیاری مان)داریم وهرجداشده ازقبیله امان راتمام شده می پنداریم به اشتباه نه که دست خودمان هم باشدازسربی کس وکاری امان است درعین پرکسی.عباس قبل ازهرچیزعباس است وبعد نویسنده ی سمفونی ای که مارا ازتنهایی درمی آورد پس بایداول این عباس نفس بکشد ووجودداشته باشدتابعدش هنری آفریده شود.نمی دانم چرامافکرمی کنیم بایدهمه برایمان بمیرند .اگرعباس ازنوع معروفی اش باشدبازهم وبهترهم می تواندبنویسد بگذاریم اش اول نفس بکشد بعد مال خودبدانیم اش وکمی کوتاه بیایم ازاین نظریه ی هنرمند متعلق به کشورش است وبدانیم هنرمندمتعلق به جهانیان است نه متعلق به یک قبیله ی خاص این بارهای احسای رابرداریم ازدوش نویسنده گان امان خلوت اشان بگذاریم کمی برای خلق کردن هایشان.ببخشیدعباس آقا!

  17. Dear Mr Maroufi
    It is more than 2 moths that i have left you a message on the GARDOON E ADABI , I wish you had replied , though i know your time is of more value …
    PAYDAAR BAASHID

  18. salam az TEHRAN,
    agha salamat residam. az paziraii va lotfat mamnoonam, bebakhshid asbabe zahmat shodam!
    ama khosh gozasht.dar TEHRAN majaleye FARJAM rah oftad aine GARDOONE ghadim,
    az shoma 2 matlab hast, va az clara ckanes ke agar lotf koni sarian akshaye marboot be an rooze didar ra barayam EMAIL koni besyar sepasgozar khaham bood
    ,ba daftare majale 0098.21.6432654 0098.21.6941547 mitawani sobha zang bezani, va ya ba 0098.21.6941547 fax koni,
    az sepideh dastani ra dar majale moarefi kardaimm, be rahnamayii hayat niaz daram,
    erdatmand:Erphane , Tehran,Iran. p

  19. در پی آب به سراب قدم نهادم
    سختی دوری راه را بجان خریدم
    بیخبر از پوچی آن
    خار بیابان گشته ام
    اکنون تشنه ی بادم
    تا با وزیدنش مرا برهاند .