بدرقه

.
قطاری در سرم
با سرعت به خط پایان می‌رسد
همه چیزی
برای بدرقه
نگاه بی‌تفاوت دارد
 
                  در سکوت.

در آن همهمه
کسی عکس می‌گیرد
دریچه‌ی دوربین باز نمی‌شود
کسی دست تکان می‌دهد
برای آدمی دیگر شاید
و من بین این وداع
                   سرگردانم.
تنها صدایی دور
بسیار دور
در دلم فریاد می‌کشد
با کلماتی گنگ.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

107 Antworten

  1. سلام استاد
    زیبا بود
    اما «همه چیزی» اگر میشد «همه چیز»، «نگاه» میشد «نگاهی»، و «شاید» حذف میشد فرم بهتری می گرفت به نظرم
    جسارت منو ببخشید
    ——————–
    بهش فکر می کنم
    ممنون

  2. سلام استاد عزیز
    فکر کنم من اولین نفری باشم که کامنتم توی این پست به شما میرسه! چون تا الان ۰ نظر ثبت شده!! مهم نیست، مهم اینه که دلم برات تنگ شده بود و اومدم باز بهت سر بزنم و حالی ازت بپرسم و بگم که خیلی ارادت دارم.
    این تیکه متن هم منو برد توی اون قطار سراسر رمز و راز که بالای سر اون خانومه اون چمدون حاوی ….
    دوستدار همیشگی و ارادتمند شما، علی نوریان
    ———
    ممنون علی جان

  3. “ پدرم ما رو ول کرده بود و رفته بود، یه جورایی یتیم بودم و بی پول، ولی عرضه داشتم، صد و پنجاه روز بی تعطیلی کار کردم و با دست خالی خونه رو ساختم. همه آدم رو به خاطر پول می خوان، وضعم که خوب شد، دایی رضایت داد. لباس هام خونی بود و علی جمعه ترسید.چطور یادت نیست بابا جون علی جمعه صاب باغ رو می گم دیگه. با پشت بیل کوبید به کمرم. انارها له شدن و زمین خوردم ، یارو فکر کرد خونی شدم.. نه بابا………. آب انار که ترشه . من ترشی دیگه نمی خورم ٬ آخه نداره چون من لیلا را می خواستم نرگس رو بهم دادن . لعنت به پول……. من دارم غرق می شم .چقدر می گیری من و بکشی اون طرف . این سیل داره منو می بره. ولی … “
    گریه اش گرفته بود.صورتش خیس خیس بود. مانده بود این اشک است یا بارانی که از سقف می بارید. لامپ زرد دویست وات مثل یک نقطه ریز از بین ابرها سو سو می زد. اما گریه اش بند نمی آمد.چیزی نمانده بود قایق برگردد.در کودکی از آب می ترسید، همان وقتی که روی گربه ی همسایه آب پاشیده و زگیل در آورده بود
    سلام استاد عزیز.
    من از نوشته های شما خیلی می آموزم .پس شما را استاد خطاب می کنم.متن بالا قسمتی از آخرین داستان کوتاه هم بود
    ارادتمند شما بهزاد
    ————————
    خوندمش بهزاد جان
    هرچی بیشتر بنویسی پخته تر میشی

  4. استاد عزیزم سلام . امروز در روزنامه ی محترم اعتماد ملی مطلبی خواندم به قلم آقای مهدی یزدانی خرم و آن این که سه رمان از احمد محمود ، ابراهیم گلستان و عباس معروفی لغو مجوز شدند . در این مطلب آمده رمان درخشان پیکر فرهاد لغو مجوز شده . رمان پیکر فرهاد از رمان های محبوب من است .امروز بیش از پیش به حال خودم افسوس خوردم . نمی دانم ملت غیرت می کنند تا عمر این دولت هشت ساله نشود ؟
    ———————–
    این رمان از زمان میرسلیم مجوز داره، ولی غم انگیزه
    باید گذاشتش روی اینترنت

  5. سلام آقای معروفی. دیروز به مرکز فروش انتشارات ققنوس سری زدم.
    پرسیدم : „نمایشگاه کتاب از آقای معروفی کتاب جدیدی منتشر می شود یا که خیر؟“
    جواب شنیدم: „نوچ.“ دلم گرفت.
    پیروز و سربلند باشید. احسان.

  6. نه می مانی و نه می روی ای موج مگر مرا تا به کی و تا به چند طاقت است..
    بساط غم ازین منزل چرا محمل نمی بندد
    چرا این موج زیبایم به ساحل دل نمی بندد
    به موج گیسوان تو دخیلی از یقین بستم
    ولی این سهمگین موجت که مشتی گل نمی بندد..
    از احسان بروسان
    هیچ به خاطرم نیامد که بنویسم ودلم هم نیامد که بی نوشتن بروم.
    روزگار به هم ریخته ای دارم داش عباس
    —————————
    امیدوارم غم نبینی

  7. آقای معروفی عزیزم ..
    وقتی این شعر زیبا را می نوشتید به فکر خاطره های زمانی که ایران بودید افتاده بودید؟…..یا وقتی که داشتید از ایران می رفتید ؟…دلم گرفت ..برای آن صدای دور و گنگ درونتان که فریاد می کشید …
    شعرتان را چند بار خواندم دلتنگی و غربت از پنجره های خاکی و غبار گرفته ءقطار می زد بیرون ..اما با همه ء این ها سخت دلچسپ بود…متشکرم از سهیم بودنش با ما ….
    .
    آقای معروفی آن خصوصی پر از زحمت من دستتان رسید؟..
    .
    همواره شادکام باشید و معروفی
    ———————————–
    ممنون که خوندینش

  8. اگه من تو دنیایی حقیقی درست به اندازه ی ساکنین احتمالی یک جزیره ی متروک روابط اجتماعی داشته باشم و اگه نخوام تبلیغات وبلاگ ام رو بدم به بلاگفا تا در کنار تبلیغات جومونگ و مرد دو هزار چهره نشون اش بدن و اگه کارت های تبلیغاتی زدن برای وبلاگی که ده تا پست بیشتر نداره همون طور که به نظر شما ، به نظر خودم هم مضحک بیاد و اگه بیشتر از این نتونم بدون خواننده ادامه بدم و اگه همچنان اصرار داشته باشم که ادامه بدم باید چی کار کنم ؟
    تصدیق می فرمائید که چاره ای نداشتم جز اینکه به شیوه ای نه چندان متفاوت با تریپ “ عجب وبلاگی داری ؛ بعداً می خونم اش ، هر کس به من سر نزد خر است!“ از قسمت نظرات وبلاگ شما و دیگران سؤاستفاده کنم.
    نمی دونم چرا سیستم وبلاگ این طوری است ! مثل هنرمندی می شی که باید شروع کنه روی سن برای خود اش اجرا کردن تا شاید یک عده ای خبردار بشن و یک عده ای از اون عده تمایل داشته باشن و یک عده ای از این عده ی اخیر علاوه بر تمایل حال هم داشته باشن و برای تماشا بیان !
    —————————————
    مهم اینه که هستی و می نویسی
    حتا برای یک نفر، آخر در بین پیامبران، پیامبری هم آمد که فقط یک نفر را به راه بیاورد

  9. سلام استادجان
    با خواندن این متن بیشتر دلواپس آیدین تان شدم !
    استاد سمفونی مردگانت این روزها بدجوری منو هوایی کرده !
    دوست ندارم به دنیای قبل از شنیدن این سمفونی برگردم.
    ———————————
    به شدت هوایی یک دوره شده م
    همون سال ها
    و دارم برای خدای دلم، رمان „نام تمام مردگان یحیاست“ را بازنویسی می کنم.
    سلام

  10. آقای معروفی چقدر من شما رو دوست دارم و چقدر این دوست داشتنم را دوست دارم

  11. آقای معروفی چقدر من شما رو دوست دارم و چقدر این دوست داشتنم را دوست دارم
    ———————
    مهسای عزیزم
    و من چه جوری تشکر کنم؟

  12. سلام بابت „پیکر فرهاد“ متاسفم و خوشحال از اینکه قبل از این بازیا خریدم و خوندمش.البته که این نوع رفتارها خیلی وقته که دیگه عجیب نیست ولی خب … نه دیگه اعتراضم بیمعنیه!رمان „تماما“مخصوص“رو چه جوری داشته باشیم؟
    ———————–
    من خوش خیال تصور می کردم رمانهای جدیدم امسال با نمایشگاه کتاب میاد بیرون
    و اینجوری شد

  13. استاد از زمانی که سعی می کنم ذهنم را روی داستان نویسی متمرکز کنم کمتر به سوی شعر کشیده می شوم … اما دو شب پیش … انقدر دلتنگ پدرم بودم که خود به خود شعر ی نوشتم . .. . فرصتی بود .. سر به ما بزنید…
    چقدر خوشحالم که این بار شما هم با شعر به روز کردین ..
    استاد یک سوال ! وقتی داستان یکی به دست سر دبیر یک نشریه می رسه و سردبیر دستور چاپ داستان رو می ده ؛ این یعنی چی ؟ یعنی اون داستان نویس توانسته خوب پیش بره ؟
    استاد یکی از داستان ها توی نشریه داشنجویی شهیدبهشتی تهران چاپ شد .. حالا به قول بچه ها! نمی دونم این یعنی خوب یا یعنی هیچ!

  14. استاد از زمانی که سعی می کنم ذهنم را روی داستان نویسی متمرکز کنم کمتر به سوی شعر کشیده می شوم … اما دو شب پیش … انقدر دلتنگ پدرم بودم که خود به خود شعر ی نوشتم . .. . فرصتی بود .. سر به ما بزنید…
    چقدر خوشحالم که این بار شما هم با شعر به روز کردین ..
    استاد یک سوال ! وقتی داستان یکی به دست سر دبیر یک نشریه می رسه و سردبیر دستور چاپ داستان رو می ده ؛ این یعنی چی ؟ یعنی اون داستان نویس توانسته خوب پیش بره ؟
    استاد یکی از داستان هام توی نشریه داشنجویی شهیدبهشتی تهران چاپ شد .. حالا به قول بچه ها! نمی دونم این یعنی خوب یا یعنی هیچ!
    ————————————
    همینه محمد جان
    داری یواش یواش منتشر میشی. بهت تبریک میگم.
    داستان نویسی کار کشنده و جانفرساییه.
    و تو باید همه ی هنرهات رو سرریز کنی توی داستان

  15. مجوز پیکر فرهاد رو لغو کردن؟
    رجاله های اخته! نامرد ها!
    به جون بابام همه ش رو از برم!
    ——————
    یکی از پنجره هام بسته شد

  16. سلام جناب معروفی!
    کامنت هایی که اخیراً بری شما گذاشته اند شدیداً رنگ و بوی „پیکر فرهاد “ دارند و جالب اینکه از سر اتفاق این روزها من دارم برای بار دوم آنرا می خوانم .شاید از کم سوادی من است که احساس می کنم این رمانتان (که ظاهراً اخیراً لغو مجوز هم شده است در این مملکت گل و بلبلِ سفله پرور) کمی سخت خوان است. باید با فراغ خاطر بنشینی و در یک نشست آنرا ببلعی که اگر فاصله بیفتد بین مطالعه ات،رشته ی رمان از دستت در می رود و غوطه می خوری در جریان سیال ذهنی که هر دم در زمانی سیر می کند و در مکانی.لطفاً اگر امکانش است کلیدهایی نشانم دهید برای درک بهتر ِداستان.
    „زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمی رسد“.(پیکر فرهاد)
    آثار شما و سِحر قلمتان همواره معلم من بوده است در راه نوشتن و جا دارد همینجا (هرچند امیدوارم عذر تقصیرم را بپذیرید از بابت این تأخیر) هفته ی معلم را به شما تبریک عرض کنم همراه با یک دنیا خسته نباشید و آرزوی پایندگی و شادکامی
    —————————-
    محمود جان سلام
    ممنون از لطف شما
    این دختره توی پیکر فرهاد به خواب این نقاش رفته تا آنجا با نویسنده ی محبوبش دیدار کند، ولی…
    آن قطار هم جنین مادر اوست، دارد متولد می شود، از هزار سال پیش تا کنون، از روزی که تشنه های سرگردان به ایران حمله کردند… فکر کنم همه اش را گفتم

  17. سمفونی مردگان امشب تموم شد…آره از امشب پیری من شروع میشه
    ———————
    و جوانی من باز می گردد

  18. لعنت به سوت آن قطار که او را از من جدا کرد
    زنده باشید آرام جان
    ————————-
    شما هم شاداب باشید

  19. به به به!
    سلام جناب معروفی!
    چقد خوبه که میشه آدم های بزرگ رو انقدر راحت تو دنیای مجازی دید….
    جالبه من تازه کتاب سال بلوا رو خوندم. از کتابای شما سمفونی مردگان و دریا روندگان جزایر آبی تر رو هم خوندم.
    نظرم رو راجع به سال بلوا تو همین پست آخرم نوشتم.
    کمی رک نوشتم و مسلما شما انقد بزرگوار هستین که ناراحت نمیشین.
    خوشحال شدم که دیدم اینجا هم میشه نوشته هاتون رو خوند.
    سربلند باشید
    ——————–
    خوندمش، و برای نظرتون احترام دارم

  20. استاد عزیزم سلام . زمانی بود که از دکتر مهاجرانی انتقاد می کردم که چرا برای مثال همسایه های احمد محمود زمان وزارت ایشان اجازه ی چاپ نیافت . روزگار امروز اما چنان تلخ تر از زهر شده که نه دوره وزارت ایشان که دوره ی وزارت میر سلیم در مقایسه با امروز به مراتب آزادتر به نظر می رسد . ما را عادت داده اند به انتخاب بد و بدتر . روز به روز هم بدتر می شود . امیدوارم در این دوره اما با انتخاب آقای کروبی بار دیگر روزگار چون شکر آید .
    —————————–
    این دود از آتش همان روزگار است، محمد جان.
    وقتی جناب کروبی لایحه ی مطبوعات را با حکم حکومتی قورت داد، بایستی فکر امروزش را می کرد.
    و حیف

  21. آقای معروفی عزیز سلام
    زحمتی برایتان داشتم که شرمنده ام از مطرح کردنش اما چاره ای ندارم .
    ممکن است آدرس فید لینک هایتان (ستون سمت راست کارگاه داستان ) را برایم بفرستید . چون از هر ده تا لینک این جا تقریبا نه تایش یا فیلتر است یا به دشواری باز می شود . اگر آدرس فیدها را داشته باشم به نظرم این مشکل حل می شود . در ضمن نمی دانم چه بلایی سر وبلاگ خانم عبادی آمده که با کلیک کردن آن وارد صفحه ای عربی میشوم با تبلیغات تجاری . اگر _ شرمنده ام به خدا – امکن داشت فید آن را هم بفرستید . دستتان را از دور می بوسم . خدا کند ختم به خیر شود عاقبت ما با این وضعیتی که داریم و چنین از اهالی فرهنگ و قله هایمان دوریم .
    تاریخ هرگز ملتی را که به اهالی هنر و فرهنگش بد کرده نخواهد بخشید و من حالا بیشتر از هر وقتی معتقدم که آن چه بر سر ما آمده نتیجه ی غیر مستقیم خواست و رفتار مردم است .
    باز هم از شما سپاسگزارم .
    بدرود
    —————
    از اینکه نمی تونم برای شما کاری بکنم منو ببخشید.
    سلام
    فقط می تونین لینک کارگاه داستان رو از بلاگفا وارد بشین
    توی صفحه ی حمیدرضا سلیمانی هم هست

  22. کسی دست تکان می دهد
    برای آدمی دیگر شاید
    ….
    سلام
    سکوت می کنم و برای پیکر فرهاد غمگین شدم
    ——————
    آره، پیکر فرهادم رفت توی محاق

  23. خدا زیر درخت آلبالو نشسته بود
    هسته ی آلبالوهایی را که تو خورده بودی می شمرد وفکر می کرد امروز باید چه درختی خلق کند؟
    .
    .
    قطار می رفت
    تو داشتی برای خودت دست تکان می دادی
    من سرم گرم کلاف های مادرم بود که این روزها عجیب به دست و پایم می پیچد.
    تو داشتی چمدانت را جمع می کردی
    من در آشپزخانه پیاز رنده می کردم
    تو رفتی
    واین دود چقدر چشمانم را کور کرد
    ————–
    قشنگ بود، مرسی

  24. سلام
    فقط سلام بی هیچ پسوند و پیشوندی
    دارم مجموعه داستان های دریا رونده گان آبی پوش _ اگر اسمش درست یادم مانده باشد_ را می خوانم. بخش اولش تمام شده و هنوز بخش دوم را شروع نکرده ام اما انصافا بهترین داستان این بخش همان داستان قدیمی منظره ی باستانی بود. بعضی از داستان ها دچار تغییر در زاویه دید می شد که اصلا مربوط به ذات اثر و یا ساختار ویا مسیر روایت نبود!!! نمی دانم چرا !!!راستی آن داستان زلزله بم هم خوب بود یا آن داستان رمی که بسیار هوشیارانه نوشته شده بود. البته من قبلا سال بلوا را ۲ بار خوانده بودم و سمفونی مردگان را آن قدر قدیم خواندم که حالا اصلا طرحش هم یادم نیست.
    فریدون سه پسر داشت را ههنوز در این جا ندیدم به گمانم هنوز به ایران نرسیده است.!!!
    شاید در خواندن آثار شما کمی عقب باشم اما راستش را بخواهید من چندان کارهای ایرانی نمی خوانم مگر آن که نویسنده حداقل در ۲ کار نویسنده هوش و ذوق و دانایی اش را کشف کنم حتا اگر بالقوه باشد.
    پس خوش به حال شما.
    —————-
    ممنون که کتاب های منو خوندین

  25. و تو پیامداری شدی که
    از نوح بیش تر زیست
    و به رسم رسولان پیغامی داشتی که
    در گلوی ات خشکید
    از بس که
    در کسالت اشتیاق های ته کشیده ی این همه سال
    تکرار اش کردی در گوش های سنگین قومی که
    حتی بر سر ات خاکستر نریخت
    و تو خود در دل نیمه شبی ترسیدی که
    نکند فراموش کرده باشی کلمه را
    از آن رو که
    خستگی ناشی از تکرار بی فرجام
    آدمی را حتی از مرگ هم دلزده می کند.
    با ادب و احترام
    ——————————-
    چقدر این شعرت قشنگ بود
    محمد عزیزم، سلام

  26. بالاخره شعر. بعد از این همه مدت. معلوم میشه دلتنگی کار دستتون داد. کاملن مشهوده که از زیارت خودتتون برمی گردین.خلوت… امیدوار…باخود و تنها. ممنون که هستین. که شعر می گین. که می نویسین. گرچه به پای زیبایی منظومه عین القضاه نرسه.
    ——————
    عین القضات،
    چه روزهایی

  27. استاد عزیزم سلام مجدد
    من هم با نظر شما موافقم که این دود از آتش همان روزگار است . من معتقدم دولت کنونی میوه ی دولت خاتمی است . اگر خاتمی و اطرافیانش قدری استقامت و صداقت در رفتار و گفتارشان داشتند ما روزگار دیگری داشتیم . من از خاتمی گله های بسیاری دارم . ضربه ای که او به جریان روشنفکری مخصوصا روشنفکری دینی زد غیر قابل جبران است . اما همین اندازه که به خاتمی انتقاد دارم معتقدم کروبی در گفتار و در عمل صداقت و ایستادگی بیشتری داشته است . اگر دوست داشته باشید حاضرم تک تک این موارد را به طور مفصل برایتان بنویسم .
    ———————–
    سلام محمد جان
    حق با شماست، و این هم همه ی دارایی های ما

  28. سلام استاد
    من الان حالم خیلی بده. یه طوری که یا باید چند نفرُ به قتل برسونم، یا باید خودکشی کنم، یا دیوانه بشم، یا یه داستان بنویسم.
    ولی واسه این آخری اصلن نمی دونم از کجا شروع کنم.
    میشه کمکم کنید؟
    ——————–
    من؟
    کمک کنم که داستان بنویسی؟
    خودت پر از جوانی و شور و قدرتی، قدرتی به اندازه ی آدم کشتن.
    فقط می تونم توی آستینتو فوت کنم و بگم موفق باشی

  29. مهربانم آقای معروفی عزیزم سلام
    از کلماتت غم چکه می کند و اندوهی سنگین رخ می نماید
    تاب دیدن غصه ات را ندارم!
    امید آنکه عمر روزهای اینگونه کوتاه باشند
    با مهر
    لیلا
    —————–
    دارم از تونل میام بیرون
    خوب می شم. و ممنون

  30. سلام
    حال شما خوبه؟
    راستش را بخواهید من در کامنت قبلی کمی مغرورانه برخورد کردم فقط به خاطر این که گمان می کردم شما کامنت را نمی خوانید و اگر هم ببینید توجهی نمی کنید که البته یک پیش داوری بود که در این فضایی که من هستم بسیار طبیعی است چون اگر کسی را نشناسی یا با او رابطه ای نداشته باشی کارهایش و حرف هایش اهمیت ندارد. وقتی دیدم که به این کامنت توجه کردید به تبع آن من از موضع خودم پایین آمدم که اصلا موضع نبود بلکه فقط راهی برای…. بگذریم.
    از این به بعد آثارتان را نه فقط برای خواندن بلکه فراتر از آن می خوانم.
    برخوردی با آقای محمدعلی داشتم ایشان آن قدر با من و دوستانم رفتار بدی
    داشتند که اشکم در آمد از آن موقع نسبت به نویسنده ها بی اعتماد شدم که همین مسئله سبب نوع کلام من در کامنت نخست با شما بود. البته در پایان آقای محمدعلی از ما عذرخواهی کردند اما چه فایده بهتر بود نشناخته رفتار خوبی می داشت نه پس از این که مرا شناخت مثل آبی می ماند که ریخته و اشکی که چکیده بعد از آن موضوع دیگر به کارگاه آقای محمدعلی نرفتم. اما نسبت به کارهایش انصاف را رعایت می کنم. و آثارش را به خواهنده گان معرفی می کنم بدون در نظر گرفتن آن پیشینه ی برخوردی. هرچه باشد ما همه انسانیم و دچار نسیان و غرور.
    اگر شما بخواهید در کامنت بعدی نشانی وبلاگم را بدهم و یا داستان هایم را برایتان بفرستم تا شما راهنمایی ام کنید.
    بسیار سپاس گذارم
    —————————-
    من چیز بدی ندیدم. اما در مورد آقای محمدعلی نگاه تان را کمی عوض کنید. او یکی ار بهترین معلم های داستان نویسی ایران است، به کلاسش هم بروید، و ازش یاد بگیرید.
    من وقتی شانزده ساله بودم با محمد علی آشنا شدم، و همیشه دوست بزرگوار من بوده.
    سلامم را بهش برسانید.
    و داستانهاتان را می خوانم البته اگر نشانی وبلاگ شما را داشته باشم.

  31. سلام این اولین باری نیست که به سراغ صفحه شما می آیم ولی اولین باری است که خواستم برای تان کامنت بگذارم. من حدود ۱۰ سال است که شعر می گویم تا حالا جایی چاپ نکرده ام به جز وب لاگی که هراز گاهی چندتا از آنها را در آنجا می گذارم. دوست دارم کسی مثل شما شعرهایم را بخواند و نقد کند، می دانم که شاید شما هیچ وقت ندارید که به این کار بپردازید ولی اگر زمانی بیکار بودید صفحه ام را نگاهی بیندازیدhttp://www.kaghazi.com/blog/blog.asp?code=108
    ——————-
    حتما می خونم

  32. سلام
    من دو جلد از پیکر فرهاد دارم. یکی ش رو هدیه می دم به کسی، تا این پنجره تان در خانه ی کس دیگر هم باز شود.
    و غصه نخورید، در دولت دیگر، شاید…
    ———————
    آره، امیدوارم دولتی دیگر
    هرکس که این جماعت نیست

  33. سلام استاد عزیزم
    می دانید به چه فکر کردم؟ به این که اگر نظرگاه بیرون از قطار سرش باشد یا بیاید چه می شود؟
    یادتان هست، گفتم یک داستانی دارم می نویسم؟ تمام شد. یک هفته رویش کار کردم. سر ویرایشم. یادتان هست می گفتم شاید رمان کوتاه شود؟ همه اش ۵ صفحه آ.چهار شد. اما باخته ام بهش. من بازنده ی تمام قمارهایی هستم که شبانه با ورق و خودکار و سیگارم بازی می کنم. و نا امید ویرایش را پیش می برم. کاش روحیه ی فرانسیس مکومبر را داشتم. کاش روحیه ی مانوئل را داشتم. شما چکار می کنید استاد که من نمی کنم؟ دوپینگ؟
    استاد چوب معلم گله هرکی نخوره خله. یک پس گردنی جانانه بزنین، هلم بدین که: بد می نویسی پسر، خاک بر سرت کنن.
    دیر شده، اما روزتان مبارک. دیر تبریک گفتم، اما قدر استاد را که لااقل می دانم.
    راستی، استاد اجازه دارم بعد از ویرایش، وقتی به قول آقای کوشان دیدم مویی لای درزش نمی رود، داستان را تقدیم کنم؟ وقت می کنید بخوانید؟
    ————————
    تبریک می گم داستانت را نوشتی
    هر وقت چاپ شد خبرم کن بخوانم


  34. سوت قطار ،
    ایستگاه
    و تو
    یادم می آورد که چقدر تنهام
    من با پاهای یک لنگه اش عاریه
    قصد کرده ام
    تمامی این شبانه ها را، تکی بپیمایم
    ورق ورق این کهنه بی نصیبی: زندگی
    را چشم بسته پاره کنم .

    —————-
    مرسی، قشنگ بود

  35. بدرقه…
    ….پیشواز
    قرار بود بهار سری به طرفهای ما بزنید.
    پیروز و دلشاد باشید.
    ———————–
    به بهار امسال قد نداد

  36. دیشب خوابت را دیدم عزیز، یک غم و سکوت عجیبی توی نگاهت بود که جرات نکردم چیزی ازت بپرسم…
    —————-
    خیر باشد

  37. استاد اجازه میدهید به عنوان یکی از داغدارهای روزگار آیدین و یکی از دوستداران خودتان و قلم نجیبتان لینک وبلاگتان را در وبم بگذارم؟
    سلام
    ————
    سلام
    لطف می کنید

  38. استاد ممنون که برام نوشتید
    همون شب کلی روحیه گرفتم و شروع کردم و شش صفحه نوشتم
    راستی این توی آستین فوت کردنم از اون اصطلاحات باحالی بود که فقط از شما میشه انتظار داشت.اما من نمی دونم معنیش چیه

  39. ای دیر اما سمفونی مرگان پیکر فرهاد و سال بلوایتان را خواندم
    از ابتدای سمونی مردگان گریستم تا انتهازیا آیدینو من مثل هم اسیر سرنوشت شدیم
    من هم حسینا گم کرده ام…
    باغلیبه رومومنتظر حضورسبزشما

  40. خیلی دوست داشنتی است این تماما مخصوص شما:سرمایه/تاریخ/پلک.حرفهایتان مثل خودتان دوست داشتنی است.

  41. سلام
    خیلی متاسف شدم از ممنوعیت چاپ پیکر فرهاد…
    سعی می کنم با اجرای این کار نذارم این پنجره بسته شه ، حتی برای یک بار

  42. سال بلوا را خوندم و باهاش زندگی کردم
    انگار قصه ی من بود
    چقدر خوب منو روایت کردی
    ممنونم

  43. عباس معروفی عزیز
    سلام.
    دیروز یکی از دوستانم کتاب سمفونی مردگان را از کتابخانه ام برداشت. یک صفحه را باز کرد و خواند:“ ناگاه سکوتی ذهنش را فرا گرفت. هرچه بود خلاء بی وزنی بود. چشم های آیدین تطابقش را از دست داد، باران، آدمهایی که می دویدند، یک چتر سیاه، تابلو قهوه فروشی سورن، و همه آن چیزها را می دید. سکوت وحشتناکی جای همه آدمهای ذهنش را پر کرد و او دیگر یادش نمی آمد که به چه کسانی فکر می کرده. فقط ته مانده دلچسبی از یک یاد خوب آزارش می داد که تا می آمد پیداش کند آیدا آمده بود“ از زیبایی جمله ها مبهوت شده بود. داستان خوانی ات را هم براش گذاشتم.
    بعضی نگاهها را هیچوقت فراموش نمی کنی. بعضی تصویرها حتی در سکوت با تو حرف می زنند و بعضی حرف ها به دل آدم می نشیند.
    „مثل صدایی آشنا در سکوت همهمه های غریب.“
    معروفی بمانید.
    ——————-

  44. فرهیخته ی عزیز جناب آقای عباس معروفی
    برای کمک به ارزیابی نظر مخاطب شعر امروز ایران از شما که صلاحیت اظهار نظر دارید
    دعوت میشود در این نظر سنجی شرکت کنید.
    با احترام و سپاس

  45. salam jenabe maroufi
    man alan umadam in amuzeshe dastan nevi30tun ro print begiram ama mige filtere va baz nemishe kheili lazemesh daram
    age ketabesh hast?ya adre3sh tu ye jaye dige behem migid?
    —————————
    در صفحه ی خودم سمت راست، بالای بالا یک نشانی برای داخل ایران هست
    بلاگفا

  46. عبدالکریم سروش از مهدی کروبی حمایت کرد؛ نه همچون سال ۱۳۸۴ در پرده و تلمیح، که این بار به صراحت و تاکید؛ و نه همچون چهار سال پیش دیرهنگام و چند شب مانده به رای‌گیری، که این‌بار زودهنگام و یک روز پس از ثبت‌نام مهدی کروبی در دهمین انتخابات ریاست جمهوری. عبدالکریم سروش در گفت‌وگویی با نوشابه امیری و در سایت خبری روز – بر همان سیاقی که چهار سال پیش از کاندیداتوری کروبی در برابر معین حمایت کرد- نظر صریح خود در باب انتخابات را اعلام کرده و ضمن حمایت از مهدی کروبی گفته است که «من چهار سال پیش حرفی زدم و حالا هم کم‌وبیش بر همان نظرم.» عبدالکریم سروش بدین‌ترتیب در ترجیح مهدی کروبی بر دیگر کاندیداها نیز چنین گفته است:« من در سخنان آقای موسوی، نکته تازه‌ای نمی‌بینم.در عملکردش هم کار دلچسبی مشاهده نمی‌کنم.گمان می‌کنم با افکار پیشین‌اش وداع نکرده است و به‌رغم اینکه گاهی در سخنرانی‌ها، اشارات تازه‌ای دارد، اما ریشه‌ها، همان ریشه‌های پیشین است.» سروش در باب عدم حمایت برخی چهره‌های اصلاح‌طلب همچون محمد خاتمی از کاندیداتوری کروبی نیز گفته است که « این همان چیزی است که موضع آقای خاتمی را برای من سوال‌انگیز کرده است.من رفتن پاره‌ای از دوستان پشت آقای موسوی را هم اصلا درک نمی‌کنم.یعنی از دید سیاسی که نگاه می‌کنم کاملا برایم مبهم است. به صراحت برای شما بگویم اینکه کسی دوباره بیاید و در کسوت سیاسی ادعای رسالت روشنفکری داشته باشد نمی‌پسندم.باید کسی بیاید که مرد عمل باشد.»

  47. تو را به خدا دلگیر نشوید اگر بگویم این شعر را دوست نداشتم. فقط این را نوشتم که به قول معروف „back up“ داده باشم.
    ————————-
    ممنونم
    و این حق شماست

  48. سلام
    روزگار همیشه به کام
    از توصیه ای که درباره ی آقای محمدعلی کردید سپاس گزارم.
    این هم آدرس وبلاگم: barmak333.blogfa.com
    روزهای بلند شادی را برایتان آرزو می کنم.

  49. سلام
    روزگار شاد باد
    امروز داستان “ رشته ی تسبیح“ را خواندم. دست شما درد نکند. این داستان یادآور بیت حافظ است که می گوید:“ رشته ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار / دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود.“ همین امر باعث شد که داستان رشته ی تسبیح از دیدگاه استعاره قابل بحث باشد و آن را یک داستان استعاری نامید. متیف تسبیح این استعاره را تقویت می کند و پدربزرگ و چاه در راستای تکمیل این موتیف و کارکرد آن هستند.
    با سپاس از شما
    ————————
    دومین کتاب که از من به آلمانی منتشر شد „رشته تسبیح“ بود. دانشجویان و چند استاد دانشگاه بامبرگ خیلی خوب با این داستان ارتباط گرفته اند، و نقدهای کارشناسانه نوشته اند.
    و شما هم البته خطوط اصلی بن اندیشه را یافته اید، مرسی که کتابم را خوانده اید.

  50. سلام
    نمی دانم چه بلایی است که با کتاب های شما نازل می شود و ترتیب کتاب خوانی ام به هم می ریزد. کتاب را که معروفی نوشته باشد نمی توانم کتاب دیگر بخوانم مثلا نمی توانم کتابی که معمولا تو کوله ام است و با خودم می برم که تو اتوبوس بخوانم یا تو ماشین یا شب یا صبح زود وقتی بیدار می شوم و کتابی غیر از کتاب اصلی ِ وسط روز می خوانم ، همه ی نظم ها بی نظم می شود.
    پیکر فرهاد کتابی بود که حتی نتوانستم تو اتوبوس بخوانم .هر چه حواسم را می دادم به آن باز کوچک ترین تکان ،صدا و حرکت تصاویر را می پاشاند.
    می دانید خیلی ظرافت داشت این کتاب .حتی کشته هایش حتی قاتل هایش.
    آقای معروفی من در عجبم چرا شما در آموزش داستان نویسی تان از این کتاب مثالی نیاورده اید تا آنجایی که یادم است.
    شما سمفونی را خیلی دوست دارید به نظرم .می دانید نویسنده هر داستانش را یک جوری دوست دارد اما یکی را بیشتر یا ارتباطش یا یکی بیشتر است.
    سمفونی را که خواندم قلم تان را دست مریزاد گفتم .سال بلوا را که خواندم با خودم گفتم „اصلا می فهمی با خواننده چه می کنی؟“ داستان های کوتاه زیاد جذبم نکرد جز در معدود داستان هایی می دانید یک جور دست گرمی بود خطاهایی که در آموزش داستان نویسی تان از آن ها یاد کرده بودید در این کتاب چند تایی بود. قلم بعضی جاها خام بود .از نمونه ی اشتباهاتش که تو درس هاتان نام برده بودید مثلا آن برادر که برای خواهرش نامه می نویسد یک جایی می گوید شوهر ِ خاله کوچیکه ،خاله زهره را می گویم.خوب کسی که واسه خواهرش نامه می نویسد همان اولی کافی است طبق دروس شما .
    اما این پیکر فرهاد! آقای معروفی نمی توانم درباره ی کتاب های ننوشته تان قضاوت کنم اما آیا این کتاب شاه بیت ِ غزل رمان نویسی ِ شما نیست؟
    دست مایه ی سمفونی حسد است و نفرت ، سال بلوا عشق است اما یک جوری به نظرم اصل نیست فرع ِ فرع هم نیست اما مرکزیت نداشت این عشق ،باورها بود مبارزه بود واین خودش عشق را به آن پررنگی نشان نمی داد تو رنگ ِ بقیه ی تم ها حل می شد.
    در پیکر فرهاد عشق مرکز دایره است و همه ی شعا ع ها و قطرها از آن معنا می گیرند.
    صفحاتی مرا یاد ِ تاثیر چشمهایش علوی انداخت .نمی دانم تقدم وتاخر کدام درست است اما طوبی و معنای شب هم در بعضی جاها برایم تداعی شد بعضی جاها بوی شازده احتجاب هم بود .بوف کور هم که خودتان گفته اید.
    اما چند سوال ِ خیلی کوچولو:
    „…هم ترس رعشه بر اندامتان می افتاد و قلبتان مثل طبل های ریزو درشت می کوفت؟“طبل مگر به خودی ِ خود می کوبد ؟یا حتما باید یکی باشد که بکوباندش؟
    „یک کارد را“ آخر نشانه ی نکره و معرفه با هم؟برای یک کلمه؟
    فقط یک جا از دست تان در رفته ، ص ۱۱۱ خط آخر یادتان رفته بنویسید براتان نه برایتان.
    تندرست باشید.
    —————————
    سلام خانم نسرین مدنی
    داستان جشن دلتنگی مال دوران بیست یالگی است، و و بعدها که می خواستم برای تجدید چاپ در آن دست ببرم، ترجیح دادم ایرادهاش هم بماند بهتر است، و دیگر اینکه من حاضر نیست برای آن وقت بگذارم، به جاش یک داستان دیگر می نویسم.
    در مورد پیکر فرهاد، راستش طرف نقل من این کتاب را بیشتر از بقیه ی کارهام دوست دارد، و تمام لحظه ها و ظرافت هاش را هم دریافته، و من به همین قناعت می کنم.
    و اگر مجبور نباشم هیچکدام از کارهای خودم را مثال نمی زنم. فقط یادتان باشد که این کتاب از هیچ کتاب تأثیر نگرفته، بجز هفت پیکر و بوف کور، مدیون مستقیم نیست، اما غیر مستقیم من از تمام چیزهایی که خوانده ام، یاد گرفته ام.

  51. سلام استاد معروفی عزیز
    من دلم می خواست بروم سراغ منتشر کردن داستان هایم. اما وقتی بهم گفتند: «صبر کن. چاپ کردن مهم نیست، نوشتن اصل کار است و…» منصرف شدم.
    به هر حال آن داستان را پانزده بار ویرایش کردم و پرونده اش دیروز بسته شد. جالب است که نه به کسی داده ام بخواندش و به جز یک دوست اتریشی که به زور چند کلمه می گفت سلام، خیلی خوب و… برای کسی نخواندمش که بعد از آن به انگلیسی گفت: «صدای خوبی داری»
    این هم مشکل شده که بعد از نوشتن چی کارش کنی!
    دیشب هم شروع کردم به نوشتن داستان جدید، هفت ساعت نوشتم و خط زدم تا تمام شد. می روم سراغ ویرایش.
    شاید بگویید: «دوستی نداری براش بخونی؟». به راحتی می گویم: «نه» حتی یکی.
    ——————–
    برای خودت بخون. ولی خیلی کار می بره داستان نویسی.
    و تو هنوز یک جهان وقت داری

  52. سلام استاد
    خوبید؟
    دیروز به نمایشگاه کتاب رفته بودم. به غرفه ی نشر کاروان که رسیدم، جمعیتی که جلوی آن را گرفته بود کنجکاوم کرد تا نزدیک تر بروم. دیدم محمد محمد علی پشت میزی نشسته است و کتاب هایی که مخاطبانش گرفته اند را امضا می کند. خوشحال شدم. دو کتاب از او را که نداشتم خریدم و برای صحبت با او نزدیک تر رفتم. درباره ی شما هم صحبت کردیم و با شنیدن نام شما لبخندی بر چهره اش نشست. وقت خداحافظی از من خواست تا اگر به اینجا آمدم حتمن سلام بسیار به شما برسانم. و من خوشحالم که سلام نویسنده ای را به نویسنده ای دیگر میرسانم.
    اما دلم می گیرد وقتی که از مقابل نشر ققنوس می گذشتم شما را ندیدم و نتوانستم امضای شما را بر کتابهایتان که در خانه دارم داشته باشم و یا حتا کمی صدایتان را بشنوم.
    دوستدار شما
    حسین لیستی
    —————————-
    سلام
    روزی که اولین داستانم رو برای آقای محمدعلی خوندم شونزده سالم بود، از دانشگاهش در اومده بود و با هم پیاده طول خیابون امیریه رو گز می کردیم. داشت می رفت خونه، و من همینجور که همراهش می رفتم داشتم براش داستان می خوندم، و او مواظب بود نیفتم توی جوب یا چاله.
    سلام منو بهش برسونین

  53. خالق آیدین و ایرج ِ عصر‌ِ من ، سلام .
    من و رباب مانده‌ایم از بزرگی یک انسان عاشق که در شلوغ پلوغی زندگی در اروپا اونهم نه ایران ، وقت می‌گذارد و دانه دانه به یادداشت‌ها جواب می‎دهد ، همین را یاد بگیریم برای‌مان خیلی زیاد است.
    „همه چیزی
    برای بدرقه
    نگاه بی‌تفاوت دارد
    در سکوت.“
    فکر می‌کنم شاعر از دلتنگی، تنهای تنها راه به ایستگاه پر ازدحام قطاری برده و خودش را به مسافرتی دوردست فرستاده و در همان سکوت و تنهایی خود، فارغ از ازدحام ایستگاه یقه‌ی پالتو را بالا داده و درحالی که چیزی به دلش چنگ می‌اتدازد مسیر آمده را قدم زنان برگشته است
    ————————-
    داریوش عزیزم
    سلام. مگه میشه به اینهمه مهربانی بی تفاوت گذشت؟
    جواب آیدین رو چی بدم؟ به ایرج چی بگم؟
    سلام مرا به رباب برسون

  54. چه قد دلم می خواست تماما مخصوصت تا مردادمون چاپ می شد
    تا به مادرم هدیه ی تولد بدمش!
    —————————
    رمان „آنها به اسب ها شلیک می کنند“ اثر هوراس مک کوی، ترجمه سپانلو رو اگه پیدا کردی بهش هدیه بده. خیلی زیباست

  55. خوب هست که هنوز امیدواری..
    امروز برنامتون رو داخل رادیو امریکا دیدم..
    مدینه فاضله ها یک رویاست.. دست نیافتنی
    کار ادبی اینجا یعنی خودکشی..
    پس می نویسیم..
    چون برگشتن به مبدا یعنی خاموشی یعنی زندگی..
    ——————–
    اگر امید نداشتم، نفس نمی کشیدم

  56. سلام استادم
    اول می خواستم بسیار شاعرانه بنویسم که باور کنید شاعرم ولی یا واقعا شاعر نیستم یا…نمی دونم چی ولی هر چی نوشته بودم رو پاک کردم و خودم شدم.
    بسیار بسیار دوست می دارم که شعرهایم را بخوانید و رد پایی بگذارید
    ————————-
    فائزه جان
    حتما شعرهاتو می خونم. اگر چیزی منو به نقطه ای رسوند که جیغ بکشم، حتماً این کار رو خواهم کرد

  57. سلام استاد گرامی
    من الان ایرانم و دلگیر که چرا شما نیستید … چهار شنبه به نمایشگاه کتاب رفتم .. جای شما خالی بود .. جای خیلی از کتاب های شما …
    از این می ترسیدم که از ایران نتوانم وارد سایت شما بشوم .. اما خدا رو شکر باز شد ..
    با احترام
    سیدمحمد مرکبیان
    ——————–
    سلام محمد جان
    امیدوارم خوش بگذره

  58. راستش از ای پست شاید یکی از داستانهای جلال یا شعر مسافر سهراب به ذهنم اومد، اما از پست قبلی این جمله دکتر شریعتی به زبونم اومد: خدایا تو می‌دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چقدر دشوار است، چه رنجی می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار.
    ————————–
    چقدر قشنگه وقتی جمله ها و فکرها به هم زنجیر میشن. نیست؟

  59. با سلام خدمت استاد فرهیخته جناب آقای معروفی ضمن تبریک به مناسبت هفتاد و هفتمین سال تولد استاد بزرگوار جناب آقای یدا… رویایی و همچنین چاپ کتاب در جستجوی آن لغت تنها چند وقتی است قسمت نظرات وبلاگ آن استاد عالیقدر بسته شده و دوستدارانش را از ارتباط مستقیم محروم نگاه داشته است چنانچه حضرتعالی با آن استاد فرزانه ارتباط دارید بزرگواری فرموده و سلام و تبریک صمیمانه ی این حقیر کمترین را به ایشان برسانید موفق و پایدار باشید
    ————————-
    پیام شما رو می رسونم

  60. سلام
    اینجا رو، این دلخوشی کوچکِ بزرگ رو هم ازم گرفتن. اینجا، که دیگه از تحقیر شدن ترس و نگرانیم، نمی ترسیدم.
    تا اینجا هم دنبالم اومدن و پیدام کردن. چی بگم؟
    ————————-
    چقدر متاسف شدم.
    فقط یادت باشه، وقتی دری بسته شد، به پنجره نگاه کن، و فکرت را کار بینداز

  61. استاد عزیزم سلام . همه ی آنچه که از شما در ذهن داشتم محدود میشد به خواندن داستانهایتان و یادداشتهایتان در اینجا . چند تصویر هم از شما با جستجو در گوگل پیدا کرده بودم . اما دیروز صدا و تصویر شما را از یک شبکه ی تلویزیونی دیدم . استاد چه قدر دوست داشتنی هستید .
    ——————
    از لطف شما ممنونم
    محمد جان

  62. سبز ، تویی که سبز میخواهم
    سبزباد و سبز شاخه ها
    اسب در کوهپایه زورق بر دریا

    سبز، تویی که سبز میخواهمت
    آقای معروفی عزیزم,
    روز سبز میلادت بر من مبارک
    ———————-
    سلام پونه من
    از اینجا برای تولد تو چی دارم؟
    جز اینکه یک داستان برات بنویسم؟
    مرسی که هستی

  63. سلام استاد عبّاس معروفی متولد امروز/اواسط بهار/سال سی و شش
    نه ماچ ما می چسبه به لپتون، نه صدای تولدت مبارک به گوشتون. نه می تونیم باهاتون عکس بندازیم و نه فیلم بگیریم. ولی بدونید توی دلمون همه ی این کارها رو انجام می دیم. مو به مو.
    توی هر تقویمی که به اتاقم می آورم، روزهای مناسبتی را دور عددهای خودش خط می کشم. یکی از آن عددها، عدد شماست. از همان یک عدد است که شاهکارهای رمان و داستان بیرون می زند.
    امیدوارم ده میلیون برابر هرمان نیتش بی خاصیت عمر کنید. به امید جشن تولد ده میلیون و پنجاه و دو سالگی. استاد به سلامتی ما هم بنوشید.
    با بهترین تبریک ها برای روز تولد استاد گرانقدرمان، عالیجناب معروفی.
    دوستتان داریم.
    ————————–
    ممنونم کیهان عزیزم
    می نوشم به سلامتی ات، و فقط چای.
    روزی ده تا چای می نوشم و همین.

  64. سلام
    روز و روزگار بر شما شاد.
    آیا کامنت قبلی ام ارسال ناموفق داشت؟
    یا آن که دیدید و برایتان جالب نبود؟
    درباره ی رشته ی تسبیح نوشته بودم
    همیشه شاد باشید
    barmak333.blogfa.com
    ——————————-
    چند روزی گرفتار بودم، باید برای نشریه ای در برزیل مقاله ای می نوشتم که خیلی وقتم را گرفت و کمتر به اینجا سر می زدم

  65. سلام استاد عزیز حتما“ اطلاع دارید در ایران بازارانتخابات ریاست جمهوری داغه چون نظرتون رو می تونم حدس بزنم خواستم اگر دوست دارین در وب نظر بگذارید تا دوستان مردد عزم جزم کنند.
    ——————————-
    من نمی تونم رأی بدم، چون پاسپورت پناهندگی دارم، ولی امیدوارم آقای موسوی رأی بیاورد

  66. معروفی، معروف!
    زنده باش
    همچنان…
    و خاری باش در چشمان آنها که چشم دیدنت را ندارند!
    …>
    «دوست بزرگوارم، تولدت مبارک»
    —————————
    ممنونم عزیز
    شاد باشی

  67. سلام آقای معروفی عزیز
    تولدتان مبارک. امروز روز ۲۷ اردیبهشت است. وظیفه خودم دونستم تولدتان را تبریک بگویم. امیدوارم سالهای خوبی را گذران کنید همراه با موفقیت و شادی.
    دوستدارتان (م)
    —————————-
    مهرافروز نازنینم
    بخشی از زندگی و کار و „گردون“م با حضور تو شکل می گیرد.
    سپاس همیشه ی مرا بپذیر.
    و مرسی که یادم بودی

  68. جناب عباس معروفی عزیز
    نمی دونستم اردیبهشتی هستین، کلمه هاتون که همیشه بهاری و تازه ست.
    دیگه می دونم چرا بوی اردیبهشت می ده کلمه هاتون:
    هر چند این ایام بوی شادی به مشام نمی رسه ولی:
    تولدتون مبارک.
    —————————
    براتون دلی پر از بهار آرزو می کنم

  69. نمی دونم کجا خوندم تمام نویسنده های موفق شاعرای شکست خورده بودن داستان هاتون خیلی قوی تر از شعر هاتونه شما یک نویسنده ی موفق هستین
    —————–
    من شاعر نیست، فقط بلدم داستان بنویسم

  70. سلام مهربان ترین آدم دنیا
    با وجود اینکه تو بحبوحه ی امتحانامم ولی روز تولدتونو یادم نرفته بود . ۵۱ سالگیتون مبارک آقای معروفی عزیز. امید وارم مثل همیشه موفق باشید و ما رو با شاهکارهاتون شگفت زده کنید. خوشحالم که این دفعه پونه اینجاست و من زودتر از همه تونستم تولدشو بهش تبریک بگم و احساس خوبی دارم وگرنه مثل همیشه از همین جا با کلی بغض و دلتنگی باید بهش تبریک می گفتم. دوریش سخته مگه نه؟
    واینکه
    دوستت دارم…وعشق تو از نامم می تراود…همچون شیره ی تک درختی مجروح…در حیاط زیارتگاهی!!!
    با عشق و احترام
    مهشید
    ————–
    مهشید نازنینم
    سلام
    همیشه توی ذهنم این تصویر رو می بینم که ما همگی فرصت پیدا می کنیم تا تولد تو رو جشن بگیریم.
    و ممنون برای احساس قشنگت
    باسی

  71. شنیدم همین امروز در گذشته متولد شدید
    روز خوبی بوده سال ۳۶, بیست هفتم ماه بهشتی اش برای ما . برای شما چطور؟
    —————————-
    سلام الهه عزیزم
    یاد گرفته م که ادامه بدم. داشتن اینهمه دوستی و دوست، بهشت نیست؟

  72. هر سال همین موقع، موعد ثب حضورم در اینجاست که بسیار دوستش میدارم. باز مثل هرسال تبریک و ابراز شادمانی از سرسلامتی چون شمایی
    ——————-
    سلام بهروز عزیزم
    مرسی

  73. هر سال می گذرد و تولدت شده تنها بهانه ی من برای تماس… مبارکت باد.
    دلت بهاری
    —————
    بهار همیشه بهار عزیزم
    مرسی

  74. آقای معروفی عزیز ..
    چه خوب که هستید
    چه خوب که در چنین روزی آمده اید که معروفی بشوید …
    میلادتان مبارک ..
    —————–
    سلام آرزوی عزیزم
    ممنون از اینکه به من لطف داری

  75. سلام استاد
    خسته نباشید.
    توی این روزهای افتضاح وجود بزرگانی مثل شما همیشه باعث دلگرمی من است.
    می ترسم روزی برسد که این روزها دمارم را در بیاورند.
    .
    خیلی مشتاقم به وبلاگم بیاید تا از نظرتان درباره مطالبم آگاه شوم.
    بی صبرانه منتظرتان هستم.
    .
    تماما مخصوص توی آلمان یا کشور به جز ایران چاپ شده است؟
    دوستدار همیشه گی شما
    سینا حشمدار
    ——————-
    سینا جان سلام
    هنوز منشر نشده، و من ترجیح می دم توی ایران منتشر بشه

  76. سلام
    دلم گرفته بود اومدم اینجا
    دلم خواست اسمم توی لیستتون باشه
    کاش بعضی وقت ها چیز هایی برای دلخوشی باشه
    فقط چیز های کوچکی که تماما مخصوص تو به دنیا اومده باشه

  77. با درود به شما استاد گرامی.
    .
    و
    . .
    تو از روزگاری نالیدی …
    که من …
    جُزامی بَرگرده ام را،
    با چهارنعل خاطراتِ خوب تاخت زدم…
    …لخت،
    زیر واگیری که تنها…
    باورم خلاء بود،
    انگار که مکثی ابَدی کرده این رویا.
    .
    .
    *** **** ***

  78. نمی دانستم بیست و هفتم روز تولدتات بوده!
    هر چند
    می دانستم هم کاری از دستم نمی آمد!
    روز تولد بعضی ها را باید به مردم جهان تبریک گفت نه به خودشان.
    دوستتون دارم!
    سایتون بر سرمون مستدام……
    برای کتاب ممنون
    ————————-
    سلام و ممنون از لطف شما

  79. چند روزی تلاش نافرجامی داشتم برای نوشتن . هربار که قصد نوشتن می کردم در نیمه های راه ذهنم یاری نمی کرد . نمی دانم از خستگی اسباب کشی و نقل مکانی بود که فراتر از تصور از شر و شورم انداخت یا علت دیگری داشت . باری امروز توفیقی حاصل شد تا از محضر مبارک مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیت الله العظمی صانعی بهره مند شوم . مجلسی به مناسبت شهادت حضرت فاطمه زهرا برگزار شده بود که مقام مرجعیت شیعه نیز در این مراسم شرکت کرده و سخنرانی مختصری هم در انتهای مراسم ایراد فرمودند .
    اولین بار بود که از نزدیک ایشان را می دیدم . از خصایل نیکوی ایشان زیاد شنیده بودم اما شنیدن کی بود مانند دیدن . در عین حال که بسیار جدی و مقتدارنه از گرانی و عوام فریبی و … انتقاد کردند و به صراحت از لزوم تغییر وضع موجود سخن گفتند ، ساده و صمیمی به گفتگو با مردم نشستندو با وجود ازدحام وحشتناک جمعیت برای دیدارشان و با سن و سالی که دارند لحظه ای لبخند از لبانشان محو نشد . چه شوخیها که در همان چند لحظه که کنارشان بودم با اطرافیان نکردند .
    در خاطرم جمله ای از ایشان نقش بسته که فرموده بودند : ما نمی خواهیم اسلام را مدرن و به روز کنیم بلکه می خواهیم با کنار زدن پرده ها اسلام ناب محمدی را به همگان نشان دهیم . به نظرم تلاشهای ایشان برای به تصویر کشیدن اسلام ناب محمدی ، اسلام تساهل و تسامح ، اسلامی که در آن زن و مرد برابرند و اسلامی که معتقد به کرامت انسان است به بار نشسته که با وجود همه ی محدودیتهایی که بر علیه ایشان در جریان است امروز اینچنین در دل و جان مردم جای دارند .

  80. سلام آقای معروفی
    دارم رمان پیکر فرهاد رو می خونم باید بگم که جالبه منو یاد حال و هوای بوف کور و فیلم آسمان وانیلی می ندازه مبهمه انگار تو خواب می گذره . البته هنوز تموم نشده می دونید قشنگ ترین قسمتش کدوم بوده از نظر من همون جملات اول به خصوص جمله ی اولش آیا می توانم سرم را بر شانه های … یادم رفته !
    می دونید آقای معروفی یکی از دلایلی که ناتور دشت یا فیلم “ به همین سادگی “ برای من تحسین بر انگیز بودن اینه که سادگی محضن هیچ اتفاق خارق العاده ای توشون نمی افته هیچ معجزه ای رخ نمی ده همه چیز خیلی عادیه مث زندگی ! اینو به خاطر این گفتم که نوشته هاتون رو در مورد ناتور دشت خوندم ! ( اشتباه شده نقطه ) .
    آقای معروفی یه سوالی در مورد توصیفات ؟! من خودم از توصیف کردن زیاد خوشم نمی یاد یعنی خودم وقتی می نویسم توصیف نمی کنم اما علی رغم این گاهی وقت ها بعضی از توصیفاتی رو می خونم که منو وادار می کنن که اون صحنه رو تجسم کنم و بعضی وقت ها خیلی سریع صفحه های توصیفات رو می گذرونم تا به اصل داستان برسم . چرا این طوریه ؟!! یه توصیف باید چی جوری باشه تا مخاطب رو وادار به تجسم اون بکنه ؟!! ( عجب جمله ای شد ! )
    راستی آقای معروفی به اون لینکی که بهتون دادم نگاه کردید ( نمی دونم ! دارم با خودم فکر می کنم همه ی اون ها رو گفتم تا به این یه جمله برسم نه این طور نیست ! )
    راستی یه چیزی در مورد سمفونی مردگان ؟!! این کارخونه ی پنکه لرد نماد چی بود ؟!! فکر می کنم یکی باید سرما بوده باشه و اون یکی دیگش شاید سلطه و وابستگی ما به کشور های خارجی تو اون دوره ؟!!
    بعد اینکه منظورتون از این که همه ی ما یک آیدین در وجودمون داریم و اون رو در قالب سوجی درش آوردیم چیه ؟!! دیوونگی آیدین تقصیر اورهان بود نه خود آیدین . منظورتون این که ما یک اورهانی هم در وجودمون داریم ؟!!
    راستی آقای معروفی حالتون خوبه ؟!! ( خوب حقیقی ها )
    این شعر قشنگ بود به خصوص قسمت آخرش
    تنها صدایی دور بسیار دور در دلم فریاد می کشد با کلماتی گنگ !
    من باز هم یاد آیدین می افتم آیدینی که داره از خودش دور میشه آیدینی که از نظر من داره به اورهان تبدیل میشه ! راستی چقدر بد شد که آیدین نرفت تهران وقتی آیدین رویای خودش رو گذاشت کنار ! انگار ..خیلی بد شد انگار آیدین مرد آیدین توی اون مغازه ی آخه اون مغازه واسه ی روح آیدین خیلی کوچیک بود ! کاش می رفت تهران کاش اونجا نمی موند ..
    خب دیگه همین دیگه
    عصرتون به خیر آقای معروفی عزیز ( به وقت ایران )

  81. سلام جناب معروفی.
    تولدتون هر وقت هست مبارک. می خواستم نظرتون رو در مورد انتخابات ایران بدونم. ممنون می شم نظر شما رو به عنوان یه آدم درس خونده و کار کرده در این مورد بدونم. ممنونم.

  82. مدردان با کله های تیغ انداخته وبراق داخل می شدند.توی سالن ، دکترها با فاصله ی یکی دو قدم روی صندلی های پایه بلند نشسته بودند .ابزار کارشان را روی میزهایی به بلندی صندلی هاشان چیده بودند…پشت میز اول دکتری نشسته بود که به نظر می رسید با تجربه تر از دیگران است.او با چکش کوچک خوش دستش چند ضربه به جمجمه ی مراجعه کننده می زد، کاسه ی سر از چند جا ترک برمی داشت، بعد دکتر با یک چنگک بهداشتی تکه های شکسته ی کاسه ی سر را آرام بر می داشت ومی گذاشت گوشه ی میز .آن وقت با قاشقکی مغز را درسته در می آورد می انداخت توی سطل بزرگ کنار پایش.بعد تکه های جمجمه را سر جاشان می گذاشت ، مایع چسبناکی می ریخت لای درز تکه ها ومراجعه کننده را هل می داد طرف میز بعدی..پشت میز دوم دکتری نشسته بود که یک چنگک دو لبه داشت .نوک چنگک رارا از زیر پلک ها ی بالا وبالای پلک ها ی پایین می گذراند ومی رساند پشت تخم چشم، وقتی تخم چشم توی چنگک جا می افتاد،دکتر تند دستش را پس می کشیدوتخم چشم را درسته در می آورد می اندخت توی سطل کنار پاش ومی رفت سراغ چشم بعدی.توی سطل کنار پاش یک عالمه چشم های جورواجور، نرگسی ، شهلا، بادامی ،میشی ، عسلی و…تلنبار شده بود..همه شان وغزده بودند..دکتر بعدی که بدجوری کلافه به نظر می رسید–جواب سلام مشتری هاش را هم نمی داد–چنگک تیغه دارش را فرو می کردته حلق مراجعین ، زبان آنها رااز حلقوم می برید می انداخت توی سطل بغل پاش…مراجعین از در ته سالن خارج می شدند..آن جا اتومبیل هایی آماده بود تا آنها را به خانه هاشان برساند..مراجعین به خانه که می رسیدند خود را مثل یک پر سبک احساس می کردند.

  83. سلام آقای معروفی
    حالتون چه طوره؟ امیدوارم حالتون خوب باشه. خیلی دلم تنگ شده براتون. روزهای خوبی رو که با هم سپری کردیم هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.
    من ایمیل جدیدم رو براتون گذاشتم که از این طریق می‌تونیم با هم بیشتر ارتباط داشته باشیم. امیدوارم اوضاع و احوال خوبی داشته باشید. از آقای کوشان هم ایمیلی دریافت کردم که در حد حال واحوال بوده و کم و بیش در تماس هستیم.
    یک خواهشی دارم و آن هم بابت کتاب «فریدون سه پسر داشت» که من و یکی از دوستانم در صدد پیدا کردن اون هستیم فقط از شما می‌خوام که اگه امکان داره به من اطلاع دهید که از کجا می‌تونم آن را تهیه کنم؟ آیا از کتابفروشی‌های داخل ایران می‌شه تهیه کرد؟ لطفاً راهنمایی‌ام کنید. به هرحال خوشحال می‌شم که دوباره ببینمتون. ممنون که وقتتون رو گذاشتید تا پیام من رو بخونید. با احترام ـ مهرافروز

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert